گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دانش اموزانم» ثبت شده است

 

 

هوالمحبوب

 

مثل هر سال، به حماسه هرمز که میرسیم چشمهایم میجوشد، بغضم میگیرد، نم اشک گوشه ی چشمم را قبل از سُر خوردن میگیرم، صلابت صدایم خدشه دار شده است، می‌خوانم و می‌خوانم تا میرسم به مرگ هرمز و پسرانش.
پشت میز می‌نشینم و نفس راحتی می کشم.
وقتی داستان دریاقلی را هم می‌خوانیم وضع همین است، یاد فرخ نژاد فیلم شب واقعه می افتم و ناخودآگاه پوست پیازی میشوم.
می‌گویند خانم چرا گریه می کنید، می‌گویم معلم ها هم گاهی ناراحت می‌شوند، معلم ها هم دلشان می شکند، معلم ها هم میرنجند.
دیروز، روز بدی بود.، صبح امروز تلاش می کردم دیروزم را فراموش کنم، داشتم میرفتم دبستان پسرانه که اوراق امتحانی را تحویل بگیرم، که ماریا و مادرش با یک دسته گل زیبا راهم را سد کردند.
بهانه ی دسته گل، عذرخواهی و دلجویی و اظهار شرمندگی بود.
بوی خوش گل ها سرمستم کرد. کنار برگه های امتحانی، اسپیکر را هم از دفتر برداشتم و 45 دقیقه تمام ترانه های وطنی گوش دادیم.
حس میهن پرستی امروز از چشمانمان شره می کرد.

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

امروز هشتمین روز پاییز بود، هشتیمن روز از فصلی که منتظرش بودم، برای شروع کلاس ها، برای دوباره دیدن بچه ها، برای دوباره معلمی کردن و پر شدن از انرژی و برای دوباره دوپینگ کردن.

 تابستانی که گذشت تنها به عشق یک چیز زندگی کرده بودم، چهارشنبه ها، برای دیدن بچه ها، برای خواندن، برای نوشتن، برای تمام خنده هایی که رها می شد توی فضا و برای آدم هایی که برایشان مهم بودم و هستم.

اما چند روز گذشته غم سنگینی روی شانه هایم حس میکنم، غمی که هضم نمی شود، فرو نمی رود و مدام کش می آید. دلم برای پارسالی ها تنگ است، دخترهایی که دو سال با هم بودیم و حالا هر کدام شان گوشه ای از این شهرند و چند تا از با معرفت هایشان بعد از دیدن معلم ادبیات جدید شان فورا یادم کرده بودند و حتی یکی شان زده بود زیر گریه.

وقتی محیا و نوا و تینا از معلم ادبیات شان بد می گویند و ابراز دلتنگی می کنند، دلم میخواهد بزنم زیر گریه و من هم از رزا و ماریا بگویم. دلم میخواهد برای چند دقیقه هم که شده بشوم یک دختر 13 ساله و مدام پشت سر آن دو نفر غیبت کنم تا دلم سبک شود. دلم برای  شان تنگ شده است، یک دلتنگی عجیب و غریب و پر رنگ که نمی توانم حتی ابرازش کنم. چون معلمم و باید دل گرم شان کنم به مدرسه ی جدید، معلم های جدید و محیط جدید. اگر دست من بود هیچ وقت نمی گذاشتم بچه ها بزرگ شوند، همیشه همان بچه های 12 ساله می ماندند و کنارشان خوش می گذراندم.

حس میکنم بچه های امسال هم همین حس را نسبت به من دارند، احتمالا دلشان برای معلم پارسال شان که از این مدرسه رفته تنگ شده است و از من خوششان نمی آیند. من روزهای اول عجیب سختگیرم، هیچ مهربان نیستم. امروز که پریناز بعد از تذکر ساده ام زد زیر گریه، حساب کار دستم آمد.

انگار ته دلم چیزی فرو ریخته باشد. من دلم میخواهد از بودن با بچه ها لذت ببرم، دلم میخواهد مثل همه ی سالهای گذشته، مهرماه شروع خاطره سازی هایم باشد. اما این حجم سنگین از غصه و دلتنگی امانم نمی دهد.

باید از فردا کمی مهربان تر باشم، باید کمی دوست داشتن شان را تمرین کنم. شاید بشود حتی با ماریا هم کنار آمد.....

 

 

  • نسرین


 

هوالمحبوب

 

پاییز را دوست نداشتم، این را همه میدانند،  پاییز با غروب های دلگیرش، با باران های پی در پی اش، با روزهایی که عمرشان ته کشیده است، اعصابم را خرد می کند، اما....

اما شش سال است که زندگی ام پیوند عجیبی با پاییزخورده است، پاییزم عجین شده است با بوی کتاب و دفتر و نیمکت. عجین شده است با صدای هیاهوی بچه ها، با صدای زنگ مدرسه، با شلوغی های اول صبح، با هیاهوی آموختن و دانستن. تمام سهم من از پاییزبچه هایی هستند که سه ماه تمام چشم به راه آمدن شانم.

امروز که برای بار آخر مدرسه ی آرام و خلوت را تماشا می کردم، امروز که صندلی ها بی قرار بچه ها بودند، دوباره غرق شدم در بوی پاییز. غرق شدم در رعد و برق ها و رگبارهای ناگهانی، در بی هوا بغل شدن ها، در بی هوا دوست داشتن ها، در بی هوا عاشقی کردن ها.

پاییز وقتی زیباست که معلم باشی، که دلت بتپد برای صبح سرد اول مهر، برای بیرون خزیدن از زیر لحاف گرم، برای به تن کردن مانتوی ارغوانی و پوشیدن کفش های تق تقی، برای کوله به دوش انداختن و دویدن تا مدرسه. برای آغوش باز کردن و به سینه فشردن بچه ها، برای خاطره سازی کردن.

کاش مدرسه محلی برای تحقق رویاها بود.....

آغاز پاییزتان مبارک

معلم ها، دانش جوها، دانش آموزها، اهالی پاییز

  • نسرین

هوالمحبوب

دیروز آخرین روز مدرسه بود. بچه ها باید برای امتحان های نهایی آماده می شدند و برای همین چند روز زودتر، از ششمی ها خداحافظی کردیم. هرچند بعید میدانم توی این چند روز به سراغ درس خواندن بروند!

زنگ آخر با پسرها کلاس داشتم. نمیدانم از کجا خبردار شده بودند که توی مدرسه ی دخترانه، به برنده های مسابقه ی قرآنی لوح تقدیر داده ایم. امیرعلی، که قدش از من بلندتر است و پشت لبش کمی تا قسمتی سبز شده است؛ با صدایی که حسابی عصبی بود گفت خانم باهاتون قهرم. شما دخترها رو بغل می کنید و بهشون لوح تقدیر میدین اما ما رو نه بغل کردین و نه لوح تقدیر دادین! من با حالی زاری که داشتم، فقط توانستم توی صندلی ام فرو بروم و لبخند بزنم. روزه داری و سرماخوردگی، باعث شده بود شب کارم به درمانگاه بکشد، شب تولدم خراب شده بود و صبح شبیه روح سرگردان خودم را تا مدرسه کشانده بودم.
امیرعلی از آن بچه هایی است که هر معلمی دلش می خواهد سر کلاسش بنشیند، از آن با معرفت هایی که دلم همیشه به بودنش قرص است. از آن درس خوان هایی که شیطنت هم می کنند، حاضر جواب و شوخ هم هستند؛ ولی هیچ وقت لودگی نمی کنند و همیشه نگاهی معصومانه و سر به زیر دارند. قصه ی بغل نکردن دانش آموزان پسر، داشت بیخ پیدا می کرد. در طول سال مدام بحثش را پیش می کشیدند، برای من یا معلم های دیگر درد دل می کردند؛ که شما دختر ها را بیشتر دوست دارید. اما واقعا توی سن و سالی نبودند که مثل دخترها باهاشان برخورد کرد. نشانه های بلوغ را به وضوح می شد از وجناتشان خواند. صداهای گاه دو رگه شده، سیبیل های سبز شده و حس های خفته ای که کم کم بیدار می شدند.
همه ی ما معلم ها با همه ی شلوغ کاری ها و درس نخواندن هایشان دوست شان داشتیم. درست است که نمی شد مثل دختر ها لوسشان کرد اما گاه و بی گاه احساسات مان را بروز می دادیم. همین که باقلواهایی را که ثنا برای دفتر معلمان فرستاده بود را، بردم توی کلاس و با پسرها تقسیم کردیم، نشانه ی دوست داشتن بود دیگر مگر نه؟ یا همان کیک صبحانه ای که برایشان بردم و قبل از امتحان سخت آن روز نوش جان کردند.
مانده بودم جواب امیرعلی را چه بدهم. نمیدانستم چطور می شود مشکل این بغل نکردن را حل کرد که هم شان معلم و دانش آموز حفظ شود و هم دلگیری پیش نیاید. مهدی پسر تخس کلاس گفت ما نامحرمیم امیر علی. برای همین خانم ما رو بغل نمی کنه. خندیدم. مهدی با آن هیکل کوچولوی گرد و قلمبه اش، زبان حق گوی کلاس بود. یک سیاست مدار تمام عیار. دستی به سرش کشیدم و گفتم نه پسرم شما نامحرم نیستین. شما مثل پسرای من می مونین. اما هنوز معضل قبلی سر جایش بود.
سعی کردم با غرق شدن توی کتاب نگارش قضیه را فیصله دهم. از لابلای صفحات کتاب میدیدم که حواس هیچ کدام شان به درس نیست. هر کدام مشغول نوشتن چیزی بودند. چند دقیقه ی بعدی روی میزم از نامه هایشان تلمبار شده بود. قلب هایی که برایم کشیده بودند؛ شعرهایی که بافته بودند و تمام محبتی که توی جان کلمات نشانده بودند. یکصدا فریاد می زدند: ای فوق لیسانس فارسی به ما یاد دادی  فارسی. آواز شعرخوانی شان با زنگ پایان مدرسه یکی شد.
اغلب بچه ها رفته بودند و من هم داشتم آماده ی رفتن می شدم که ایلیا به والیبال دعوتم کرد. نیم ساعتی را با معلم ها و تعدادی از بچه ها والیبال بازی کردم و در نهایت با گلویی تشنه و عرق ریزان و کیف به دوش  راهی خانه شدم.

  • نسرین
هوالمحبوب

 

چند روز پیش یکی از دخترها، آمده بودم حرف بزنیم باهم، حرفهای  خودمانی را معمولا زنگ های تفریح و توی خلوت می زنیم. بی مقدمه زل زد توی چشم هایم و گفت یه دختر به سن من چطوری میتونه بره بهزیستی؟ گفتم یعنی چی بره بهزیستی؟ گفت یعنی بره اونجا زندگی کنه!

دختر با احساسی است، نقاشی های فوق العاده ای می کشد، از آن نقاشی هایی که باید چند دقیقه غرقش شوی و بعد تفسیرشان کنی، داستان نویس خوبی هم هست، پارسال برای مادرش نامه ای نوشته بود که موقع خواندنش اشک اغلب مان را درآورد.

پدر و مادرش از هم جدا شده اند. پدرش چند سال پیش با زنی ازدواج کرده که شیوا عاشقش است. اما چندیست پدر تصمیم گرفته همسر دوم را هم طلاق دهد. هر روز جنگ و جدل و کتکاری دارند. شیوا می خواهد بعد از طلاق برود پیش مادر و خواهر ناتنی اش زندگی کند. اما پدرش اجازه نمی دهد. حالا دختر بچه ی 12 ساله به این نتیجه رسیده است که زندگی کردن توی بهزیستی بهتر از زندگی کردن پیش پدرش است. مشاوره با پدر و مادرش بی نتیجه مانده. پدرش یک دنده است و پایش را کرده توی یک کفش که میخواهم طلاقش دهم. زن با همه ی ناسازگاری های همسر دلش میخواهد پیش بچه ها بماند. پیش شیوا بماند. اما....

نمی داتم تا چند روز آینده چه سرنوشتی برای شیوا رقم خواهد خورد. مادر واقعی اش را که در کودکی رهایشان کرده و رفته را دوست ندارد. پدر واقعی اش را دوست ندارد. اما محبتی که از مادر ناتنی اش دیده تنها امید زندگی اش شده است. میان تمام دخترانی که کل زندگی شان ناز کردن برای مادرهایشان است، میان بچه هایی که دردانه های خانواده هایشان هستند و آب توی دلشان تکان نمی خورد، غم عجیبی دارد قصه ی شیوا. نگرانم .بابت تمام سوال های عجیبی که می پرسد. بابت تمام افکار منفی اش. بابت ذهن باز و خلاقش که بیشتر از سنش می فهمد و همین درد زندگی را بیشتر می کند.

شیوا نمونه ی کوچکی است از دنیایی که ما آدم بزرگ ها برای بچه هایمان می سازیم. از تمام خودخواهی هایی که تاوانش را بچه هایمان قرار است پس بدهند. رنج طلاق و جدایی حتی تا میانسالی هم افراد را رها نمی کند.

معلمی سخت ترین کار دنیاست وقتی نمی توانی همه ی اوضاع را سر و سامان دهی. وقتی دست هایت ناتوان هستند از یاری کردن و التیام بخشیدن. چند روز است، رنج عجیبی وجودم را فرا گرفته است.....

  • نسرین

هوالمحبوب

 

از دوشنبه که بچه ها رو بردیم تالار برای جشن پایان سال، دیگه درس نخوندیم، امروز هم عملا روز آخر مدرسه بود. چون گفتم از شنبه هر کی بیاد مدرسه درس میخونیم دیگه از بازی و تفریح خبری نیست. از دوشنبه با یه وجه دیگه ای از بچه ها آشنا شدم. با وجه گریان، غمگین، دلشکسته، عمیق و فلسفی شون. آدم ها عجیبن، خیلی عجیب و بچه ها شاید عجیب تر. امروز داشتیم از آرزوهامون حرف میزدیم، فاطمه زهرا گفت من آرزوم اینه که شهید بشم. دلم میخواد دکتر بشم و در حین انجام وظیفه شهید بشم. شیوا گفت من آرزویی ندارم. من بدبختم چه آرزویی  بکنم. فاطمه گفت دلم میخواد خاله ام تو سال جدید ازدواج کنه. آرزوی مشترک همه شونم این بود که تو این مدرسه بمونن و من بشم معلم ادبیات هفتم شون

امروز تک تک میومدن ادای منو در میاوردن، داشتم به حرکاتشون دقت میکردم، میدیدم چطور همه  ی جزئیات یادشونه. چقدر به همه ی حرفهام دقت کردن. درسته که اثری از عمل توشون نبود اما دیدم که تک تک عصبانیت هام، تک تک جمله های قصارم تو ذهنشون حک شده.

ولی یه چیزی که برام پررنگ تر از بقیه ی موارد بود این بود که قانع شدن تو مرام شون نیست در کل!

دلم براشون تنگ میشه. فکر میکنم بعد از سال اول تدریسم تنها سالیه که برای بچه ها دلتنگ میشم


درسته پست درباره ی دخترا بود اما یه عکس از پسرامم بذارم خالی از لطف نیست :)
  • نسرین

هوالمحبوب

کاش می توانستم تمام وقت خود را در راه خلاقیت صرف کنم. نه تکلیفی می دادم و نه منتظر تکلیف بودم. نه انتظاری داشتم و نه بابت برآورده نشدن خواسته هایم غمگین و گاه عصبانی می شدم. کاش می توانستم دانش آموز درس نخوان را هم اندازه ی دانش آموز درس خوان دوست بدارم. کاش می شد، بی توقع معلمی کرد. دنبال راهی بود که دانش آموز بهتر یاد بگیرد. کاش جای دستور زبان و صنایع ادبی، نحوه ی مهربانی کردن را بهشان آموخت. البته این را می دانم که چنین آموزشی ابتدا، مستلزم آن است که خودم اینها را فرا گرفته باشم!
وجودم سرشار از عشق باشد، بی صدای بلند، بی گله گذاری، بی ناراحتی برای درس نخواندن، پر از درک کردن، پر از مهربانی بی حد و حصر و پر از دست نوازش بر سر دانش آموزان. علی را هم دوست بدارم، حتی اگر سرکش و بی نظم است، حتی اگر توانایی هایش محدود است، شروین را هم دوست بدارم حتی اگر قلدر و بی ادب است، عسل را دوست داشته باشم حتی اگر برای هر تکلیف ننوشته به روح پدرش قسمم می دهد، یامور را هم دوست بدارم حتی اگر چشم های درشت سیاهش دروغگو باشد و پر از تنبلی برای درس نخواندن.
امروز توی کلاس مشاعره کردیم. همه ی بچه ها با کتاب شعر در یک گروه و من تنهایی بی کتاب در یک گروه. تلاش شان برای پیدا کردن شعر ستودنی بود. شعر ها را غلط می خواندن اما لذت وصف ناشدنی در نگاه شان بود. همان نگاهی که وقتی میخواهیم بازی املا انجام دهیم. چون پای جایزه در میان است، برای هم کری می خوانند، زور می زنند تا کلمات بیشتری بنویسند. در این حالت من خوشحال ترین معلم روی زمینم. چرا که هم درسم را داده ام هم دانش آموزم درسش را یاد گرفته هم خسته و دل زده نشده است. تا عمر دارم به جان وزیر فعلی دعا خواهم کرد که فرصت نفس کشیدن و معلمی کردن را برایمان فراهم آورده است. لعن و نفرین ابدی ام هم نثار کسانی که بخواهند سد راه تحول نظام آموزشی در این کشور شوند!
  • نسرین

هوالمحبوب

 

اینکه هنوز هم وقتی از خواب بیدار میشم به اینکه چه لباسی بپوشم فکر می کنم، اینکه سعی میکنم کفشم همیشه برق بزنه، اینکه دستبندم رو با مانتوم ست می کنم، اینکه موهامو هر روز یه حالتی درست میکنم که بیشتر بهم بیاد، اینکه هنوز به رژیم گرفتن فکر میکنم، یعنی هنوز امیدوارم که وضع بهتر بشهاینکه روزهای تعطیل سرم توی کتابه و مدام دارم به ایده های جدید فکر میکنم، یعنی هنوز ناامید نشدم. هنوز نبریدم.

 ولی دیگه هیچ رقمه نمی تونم این بغض ته گلوم رو درمان کنم. این بغضی که دلم میخواد گاهی وسط کلاس بترکه و بشینم زار زار گریه کنم.  گاهی دلم میخواد بغلشون کنم و قربونشون برم ، همونقدر که داشتن شون بهم انرژی میده، گاهی وقت ها حرف هاشونم یه تیر خلاص میزنه به همه چی. دیشب حالم خوب نبود، اما صبح که بیدار شدم خوب بودم، تو راه مدرسه حالم خوب بود، تو کلاس که رفتم حالم خوب بود، حرف که میزدم حالم خوب بود. اما یهو وسط کلاس بغضم گرفت، این بار اما زرنگ تر بودم قبل از گریه کردن زدم بیرون. نفهمیدن گمونم. ولی اخمام رفته بود تو هم. دیگه روزم خراب شده بود. اینکه من احمق به نظر برسم، اینکه توی عکس تار گوشه ی وبلاگ زجر کشیده به نظر بیام، اینکه چاق شده باشم، اینکه بیشتر از سنم نشون بدم، اینکه زشت باشم، اینکه کارم رو بلد باشم یا نباشم، اینکه معلم خوبی هستم یا نه واقعا به خودم مربوطه. چرا اینو کسی نمی فهمه؟ چرا گاهی نمی فهمیم که توی این دنیایی که از چند ساعت بعدمون خبر نداریم، محبت کردن بهتر از هر معجونی میتونه آدم ها رو زنده کنه. حداقل اگه نمی تونیم بقیه رو دوست داشته باشیم، میتونیم که آزارشون ندیم؟ میتونم حرف های خوب بزنیم که؟ چرا گاهی یادمون میره کلمه ها مقدسند؟ کلمه ها انرزی دارن....


  • نسرین

 هوالمحبوب

 

چند روز پیش، وقتی توی کلاس با انبوهی از بچه های زار و بیمار رو به رو شدم که بازم با شنیدن اسم امتحان، دچار دل درد و معده درد و هزار تا درد بی درمون دیگه شدن، عصبانی شدم. از اون عصبانیت هایی که تهش ختم میشه به دلسوزی، از اون عصبانیت هایی که تهش افسوسه، برای اینکه آخرش می فهمی تو هیچ کاره ای. تو یه مهره بیشتر نیستی، تو افتادی تی یه بازی بد که میدونی تهش بازنده ای. اما باز هم دست و پا میزنی که فرو نری

بچه های امسال از هر لحاظ عالی هستن. درس خون، باهوش، مودب. حتی بیشتر از چیزی که ما ازشون انتظار داریم فعالیت می کنن. ولی این چیزی از اندوه من کم نمی کرد. اون سه شنبه ای که چند نفر از بچه ها دوباره حرف استرس و نگرانی آزمون تیزهوشان رو پیش کشیدن؛ گفتم کتاب ها بسته، امتحانم تعطیل. امروز فقط حرف میزنیم. بهشون گفتم من از این سیستم آموزشی بیزارم. من از اینکه مدام درس بخونیم و تست بزنیم و همدیگه رو نفهمیم بیزارم. گفتم اگه بچه داشته باشم نمیذارم بره تو مدرسه ی غیردولتی، حتی شاید اصلا نذارم بره مدرسه! اونقدر که این مدرسه حالم رو به هم میزنه. اونقدر که این سیستم خلاقیت بچه ها رو می کشه. روح شون رو می کشه. سیستمی که داره از یه بچه ی 12 ساله اندازه ی یه آدم بیست ساله کار می کشه. داره بچگی اش رو ازش می گیره در ازای چی؟ در ازای اینکه مدرسه ی بهتری درس بخونه. تهش چی؟ هیچی... بیشتر غرق میشه. بیشتر فرو میره و زندگیش بیشتر تباه میشه.

دلم میخواد وقتی میرم مدرسه اونقدر بهم خوش بگذره که نفهمم کی ساعت دو شد، نفهمم کی وقت رفتن شد، اونقدر انرژی داشته باشم که مجبور نشم عصر ها مثل یه جنازه ولو بشم و هیچ کار مثبتی انجام ندم. دلم میخواد معلم باشم نه ربات. دلم میخواد بچه ها لبخند بزنن، کیف کنن، خوش بگذرونن و بچگی کنن. اونقدر حرف بزنیم که جون مون بالا بیاد. دلم میخواد کلاسی باشه که سمانه فقط خاطره تعریف کنه، شیوا فقط نقاشی بکشه. شقایق آواز بخونه و هلیا تئاتر بازی کنه. نیکا غرق بشه توی بازی های بچه گانه اش، حنانه و فاطمه خاله بازی کنن و درباره ی بچه های آینده شون حرف بزنن. مدرسه بشه کارخانه ی آرزو سازی نه آرزو سوزی.
فکر می کردم تحقق این رویا، چیزی شبیه معجره است. فکر می کردم محاله به این زودی تکونی به این سیستم فرسوده بدن. اما وقتی دوشنبه خبر حذف آزمون تیزهوشان از پایه ی ششم دست به دست چرخید؛ دیدم نه میشه زنده بود و زنده شدن آرزو ها رو دید.

هر چند خیلی ها بازارشون کساد میشه، هر چند خودم خیلی از کلاس های خصوصی ام رو از دست میدم، هر چند خیلی از آموزشگاه ها ضرر می کنن، اما مهم اینه که بچه ها سود کردن. بچه ها برگشتن به زندگی، روح نشاط برگشته به کلاس ها. چند روزه داریم خوش میگذرونیم. چند روزه داریم زندگی می کنیم. داریم بازی املا می کنیم، فلش کارت میاریم سر کلاس، قراره کتابخونه و پژوهش سرا بریم، قراره صبحونه ها رو دورهم بخوریم. قراره کنار همدیگه زندگی کنیم. بچه ها دارن لبخند میزنن، من استرس تموم شدن کتاب رو ندارم، نگران تست زنی بچه ها نیستم. نگران رتبه های بچه ها نیستم.... خوشحالم که داریم تغییر می کنیم. امیدوارم پای این تغییر بایستیم.

  • نسرین

هوالمحبوب


گاهی با فکر کردن به تاثیر خودم تو زندگی بچه ها، مو به تنم سیخ میشه. چقدر یک معلم میتونه نقشش توی زندگی دانش آموزش پررنگ و اثرگذار باشه. توی کلاسم چند تا بچه ی مشکل دار دارم. چن تا بچه ی طلاق، چن نفر که پدرشون فوت کردن، و چند نفر که پدر و مادرشون در شرف طلاق گرفتن هستن. چقدر میتونه برای یه دختر بچه یا پسر بچه ی 12 ساله سخت باشه هضم این مسائل. شیوای من فقط 12 سالشه، با پدر و نامادری اش زندگی می کنه، پدری که دست به زن داره و نامادری اش رو مدام کتک می زنه. شیوا یک هفته است مریضه و کسی نیست دکتر ببردش. متاسفانه هر روز بیشتر از روز قبل توی لاک خودش فرو میره. درس نمی خونه و مدام پسرفت می کنه. امروز داشتم قفسه ام رو تمیز می کردم که چشمم خورد به یه کتاب که چند ماهه بلااستفاده تو قفسه مونده، برش داشتم و دادمش به شیوا، از شدت خوشحالی گریه اش گرفت. از خودم خجالت کشیدم که چرا نمی تونم براشون کسی باشم که یه گوشه از کمبود محبت شون رو با وجود من جبران کنن. حالا این ها بخشی هستن که از دردهاشون خبر دارم و کاری نمیتونم بکنم. محیایی که یه نابغه است برای خودش، امروز سر کلاس گریه اش گرفت به خاطر مشکلاتی که توی خونه درگیرش هستن و گریه های مادرش و ..... توی دنیایی زندگی می کنیم که بچه ها بی پناه تر از گذشته ها شدن. بچه هایی که خیلی هاشون حمایت عاطفی درستی ازشون نمیشه و این دردها کم کم داره روح شون رو آزرده می کنه. بچه هایی که با دردها و کمبودها و عقده ها بزرگ میشن؛ قراره توی این جامعه چه بلایی سرشون بیاد؟ حالا این هایی که توی بخش مرفه جامعه زندگی میکنن، وای به حال خانواده های متوسط به پایین که علاوه بر مشکلات خاص، درگیر مشکلات معیشتی هم هستن. بچه ها توی مدرسه مدام مقایسه میشن، بچه ها حتی برای یه نوازش هم حساس هستن، بچه هایی هستن که برای کوچک ترین محبت ها تشنه اند. عسل که پدرش رو توی شش سالگی از دست داده اون روز در جواب اینکه کمبودش چیه که درس نمیخونه، صاف توی چشمامون نگاه کرد و گفت کمبودم بابامه. من بابا میخوام. مگه میشد گریه اش رو بند آورد؟! مگه میشه براش کاری کرد؟ مادرش چیزی براش کم نمیذاره. جلسات روان درمانی و مشاوره مدام برقراره اما هیچ تاثیری توی عسل نذاشته. بچه هایی که سالم هستن، خانواده هاشون مرفه هستن، اما مدام دارن مقایسه میشن، بچه هایی که توی سن رشد مدام خودشون رو وقف درس خوندن کردن؛ قراره کی بچگی کنن؟! کی از زندگی شون لذت ببرن؟ کم کم دارم کم میارم جلوی این همه فشار روحی. دارم به اون پنج نفری فکر می کنم که حتی از پس نوشتن ساده ترین جملات هم برنمیان و من برای شنبه هاشون برنامه چیدم. دارم ذوق توی چشم هاشون رو میبینم بعد از فهمیدن هر کلمه. دارم با عشق کار می کنم ولی کاش بشه برای این نظام آموزشی فکری کرد. کاش میشد برای بچه ها فکری کرد. برای دل های کوچیک شون کاری کرد.

  • نسرین