گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۹ مطلب با موضوع «خوشبختی های کوچک من» ثبت شده است

هوالمحبوب


وقتی بیست اردی‌بهشت، عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشک‌بار بهش گفتم که من امسالم تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره. اما امسال یکی از بهترین تولد‌های زندگیم برام رقم خورد.

صبح ساعت نه بود که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره می‌کردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با یه دسته‌گل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزی‌هام به تحقق پیوسته و یه نفر که عاشقم شده، اومده روز تولدم سورپرایزم کنه، ولی اون آقا پیک بود و دسته گل از طرف دوستام بود که تبریز نیستن. اما حقیقتا حالم خوب شد و کلی پز دسته‌گل قشنگم رو تو مدرسه دادم:)

بچه‌های گروه داستان از ده روز پیش، برای روز بیست و هشتم، قرار افطاری گذاشته بودن توی شاه‌گولی، قرار بود هر کدوم یه چیزی بپزیم و بریم اونجا کنار هم افطار کنیم. فکر نمی‌کردم تعداد زیادی استقبال کنن ولی نزدیک هفده نفر بودیم. بعد از جمع شدن سفرۀ افطار یکی از بچه‌ها غیب شد و وقتی اومد یه کیک بزرگ دستش بود. بعد هم که دسته‌جمعی سرود تولدت مبارک رو خوندن و من نزدیک بود از خوشحالی گریه‌ام بگیره. جالب ترین بخش ماجرا، کادوهایی بود که برام گرفته بودن، دیوان حافظی که سال‌ها داشتمش و حتی درس حافظ دانشگاه رو باهاش گذرونده بودم، یه نسخۀ معتبر با خط کیخسرو خروش بود که برادرم خریده بود و من در واقع ازش قرض گرفته بودم این‌همه سال، چند ماه پیش ازم خواست و منم پسش دادم. خلاصه که این قضیه رو چند هفته پیش تو جلسه تعریف کردم و الان بین کادوها یه دیوان حافظ بود، بخشی از کتاب‌های یوسا(چون چند وقته یوسا خوانی رو شروع کردم) یه ست گردنبد و گوشواره، دو تا کیف پول و کلی گل. بیست و هشت اردی‌بهشت یکی از بهترین روزهای امسال بود، اونقدر که این جمع دوست‌داشتنی هستند و اونقدر که باهاشون خوش می‌گذره. اون شب کلی کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی اینکه ته تغاری تولدم رو تبریک نگفت هم نتونست چیزی از شیرینی اون شب کم کنه.

فردای تولدم، خواب موندم و برای اولین بار با تاخیر رسیدم سر کلاس، با یه قیافۀ داغون و خواب‌آلود وارد کلاس شدم، اما با یه کلاس تزئین شده و کلی سورپرایز رو به رو شدم، بچه ها چون می‌دونستن روزه‌ام یه پک خوراکی برام تهیه کرده‌بودن که بعد از افطار بخورم، کلی نامه‌های قشنگ و یه هدیۀ دوست داشتنی، که جمع شده بودن و با کمک هم خریده بودن. یعنی چند ثانیه هاج و واج مونده بودم و نمیتونستم محبت شون رو هضم کنم واقعا. اونقدر از کارشون خوشحال بودم که حد نداشت. هدیه کلاس‌ یه ظرف شیرینی‌خوری مسی بود، کلاس دیگه، بچه‌ها تکی هدیه گرفته بودن، از عروسک و شال و کتاب تا هدیه‌های فانتزی.

از پسرا علی فقط یادش بود تولدمه و یه گلدون خوشگل برام آورده بود. بقیه هم اسپیکر آورده بودن و کلی آهنگ شاد پخش کردن و تبریک گفتن.

شب که بعد از شاه‌گولی رسیدم خونه مامان کادوش رو داد بهم، ولی هنوز تا این لحظه از خواهرها خبری نیست، شاید هم نباید بیشتر از این منتظر بمونم :)

دارم به این ایمان میارم که گاهی خدا صدامون رو می‌شنوه. نه اینکه قبلا ایمان نداشتم، داشتم اما گاهی که آدم به حد جنون می‌رسه از شدت بدبختی‌ها و بد بیاری‌ها، دیواری کوتاه‌تر از خدا پیدا نمی‌کنه.

امیدوارم این چند روز باقی‌مونده از ماه مبارک، جونی پیدا کنم و بتونم بنویسم و کتاب رو تحویل بدم و یه نفس راحت بکشم و برم به استقبال تابستون دوست‌داشتنی. این تنها خواسته‌ام در شرایط حاضره.

 هدیه‌هام، شگفتی‌بچه‌ها1، 2، 3، اولین فال حافظ با دیوان هدیه

  • نسرین

هوالمحبوب


می‌دونستم لحظه‌های آخر سال نود و هفته و برای آخرین باره که دارم می‌بینمشون.

دایره‌وار نشسته بودیم وسط حیاط و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونستم اینکه من تو عروسیِ دخترِ خانم "ع"، چی قراره بپوشم اینقدر جذابه، نمی‌دونستم اینکه من قراره تو عروسی برقصم یا نه چقدر می‌تونه براشون خوشایند باشه. بیشترین و پر تکرار ترین سوالی که ازم می‌پرسیدن این بود که کی رو از همه بیشتر دوست دارین. گفتم، همه‌تون رو دوست دارم، اما همه‌تون رو به یک اندازه دوست ندارم، آندیا گفت چه صادقانه.

گفتم معلم‌ها همیشه باید راست بگن، شیطون‌ترین‌ها، بازمره‌ترین‌ها، مودب‌ترین ها، درس‌خون‌ترین‌ها همیشه جذاب‌ترن برام. از دانش‌آموز بد‌دهن، دعوایی، قلدر، درس‌نخون و بی‌زبون هم هیچ خوشم نمیاد.

دلم می‌خواست در دلم رو باز کنم و دونه دونه‌شون رو بچینم تو گوشه کنارای دلم. کی وقت کردن اینقدر برام عزیز بشن آخه؟ مگه همونایی نبودن که تا چند ماه پیش کفرم رو در میاوردن؟ چی ان این موجودات دو پای کوچولو؟ غمشون غممه، خنده‌شون خنده‌مه، دلتنگی‌هاشون دلتنگم می‌کنه.

داریم بساط نود و هفت رو جمع می‌کنیم، با تمام غمی که تو دلمونه، با همهء خنده‌هایی که ازمون دریغ شده، با همهء عشقی که تو دلمون موند و هدر شد، داریم سال رو تحویل می‌کنیم بدون اینکه، حال و هوای عید حتی از هوا مشخص باشه. تبریز برفی کجاش شبیه بیست و هفت اسفنده آخه؟

سال نود و هفت با تمام فشارهای مالی، عاطفی، روحی و کاری که داشت، سال بدی هم نبود، حداقل بدتر از سالی که مهناز رفت، نبود، یا حتی بدتر از سالی که نون جان مریض شد، یا بدتر از سالی که ....

بگذریم، نود و هفت سال عبرت‌های متعدد بود، سال پایان دادن به انتظارها، سال شروع یک رابطهء تازه و تلاش برای تثبیت شدن در یک جمع فرهیخته.سالی پر از حسرت، پر از شک، پر از دلتنگی.

قراره بعضی‌ها رو تو سال نود و هفت جا بذارم و فقط خاطره‌هاشون رو با خودم ببرم به سال جدید.

تو سال نود و هشت یه پروژه ی بزرگ و حسرت برانگیز رو محقق می‌کنم، نه اینکه فقط حرفش رو بزنم، محققش می‌کنم و بعد اینجا با صدای بلند می‌گم آقای اوجان دیدی بدون تو هم می‌تونستم؟ دیدی نبودنت هیچ مانعی برای رسیدن به رویاهام نبود. می‌نویسم که من به عنوان یک انسان ترسو تونستم بدون اینکه بهت تکیه کنم، بزرگترین رویای زندگیم رو محقق کنم، بعد از این تنها بودنت، داشتنت، حضورت می‌تونه رویای یک عمرم باشه.هیچ هم یادم نرفته که سی و یک سالگی هم داره می‌رسه و من هنوز ندارمت.

قراره طی این بیست روز یک نفر رو برای خودم کمرنگ کنم، هرچند برام خیلی دشواره، ولی باید تلاشم رو بکنم. آی آدم‌های بلاگستان، سالتون پر از آرزوهای محقق شده، پر از رویاهای برآورده شده، پر از قراردادهای پر پول، پر از همکاری های درجه یک، پر از جشن و سرور و پایکوبی. پر از دو نفره شدن ها.

  • نسرین

هوالمحبوب

وقتم خیلی کم بود، انتخابم از اون هم کمتر، می‌تونستم وبلاگ رو برای همیشه حذف کنم و برم دنبال زندگیم، کانال و پیج و هر چیزی که داشتم رو پاک کنم و به هیچ اتفاقی فکر نکنم، برگردم به آدم سه سال پیش، که تنها دلخوشی‌اش کتابهاش بودن.
می‌تونستم مثل دو بار قبلی فرار کنم از رنجی که آدم‌ها بهم می‌دن، همون سالهایی که تا یه نفر پا پی‌ام می‌شد وبلاگ رو پاک می‌کردم و کوچ می‌کردم یه جای دیگه. اما این بار من سی ساله بودم، با کلی تجربه. یه آدم که داشت تلاش می‌کرد با عقلش تصمیم بگیره نه با قلبش. طرف حسابم مجازی نبود که بتونم ازش فرار کنم. آدمی نبودم که مثل قبل جاخالی بدم و بذارم کلی فکر اشتباه تو سر آدم‌ها شکل بگیره. آدم‌های کوته‌فکری که حتی کامنت‌های ساده‌ات رو به هزار و یک چیز بی‌ربط تعبیر می‌کنن. آدم‌هایی که نگاهت رو تفسیر می‌کنن، کلمه‌هات رو نقد میکنن و حتی ساده بودنت رو می‌ذارن پای حماقتت. همون آدم‌های کوته فکری که ادعای علم و دانش‌شون گوش فلک رو کر کرده، ولی ترجیح میدن دربارهء پیش‌پا‌افتاده ترین مسائل با یه آدم کوته‌فکر دیگه بحث کنن تا قاطی مسائل سخت اطراف‌شون بشن.
هیچ وقت نتونستم نقاب روی صورتم بزنم. هیچ وقت نتونستم در ظاهر از کسی تعریف کنم و پشت سرش لیچار بارش کنم. هیچ وقت نتونستم حسی به یه نفر داشته باشم و بهش نگم. همیشه قهر و دعوا و دلخوری‌ام‌ از چهره‌ام مشخص بود. قهر که می‌کردم از شکل تایپ کلمه‌هام می‌فهمیدن. از طرز سلام کردنم می‌فهمیدن، از جمع شدن بساط صبحانه می‌فهمیدن از سکوتم می‌فهمیدن.
اون شب صبر کردم، شب‌های بعدش هم همین طور اما دهمین روز، صبح که از کوه اومدیم پایین بهش پیام دادم. تمام چیزهایی که فکر می‌کردم نباید بدونه رو بهش گفتم. حالا خودم از این حس لعنتی رها شدم. حالا دیگه در قید و بند چیزی نیستم. آرامش دارم و دارم کیف میکنم از این آرامشی که خودم برای خودم ساختم.‌
دیروز به شکرانهء این حال خوب، دست خودم رو گرفتم و بردمش گردش. رفتیم یه رستوران ایتالیایی و غذایی که مدت‌ها بود هوس کرده بودم رو سفارش دادم. کیفور شدم و کلی پاساژ گردی کردم. رفتم برای روز عشق هدیه خریدم. پنهونی و قایمکی کادوش کردم و تا نشستن روی صندلی‌هاشون گرفتم سمت شون. شکلات قلبی گرفتم و با عشق تعارفش کردم به همهء اعضای جلسه. زیباترین رژی که داشتم رو کشیدم به لب‌هام و نترسیدم از اینکه بقیه چه فکری می‌کنن، گذاشتم موهام آزادانه برای خودش برقصن و هی زیر شال پنهونشون نکردم. بهش لبخند زدم. بهم لبخند زد. دستم انداخت، دستش انداختم، تنها اومد و من‌فهمیدم این تنها اومدن نتیجهء حرفهای منه.
ته تغاری‌مون گله کرد که چرا برای اون هدیه نگرفتم، منم قول یه هدیه رو بهش دادم :)
خلاصه که دیروز یکی از روزهای خوب خدا بود. من حالم خوبه. اومدم حال خوبم رو منعکس کنم و بهتون بگم روز عشق تون مبارک. شما در چه حالین؟

  • نسرین
هوالمحبوب

دیروز وقتی داشتم برای ناهار کتلت سرخ می‌کردم، گفتم که اگه می‌دونستم که مریم اینا میرن اون رستوران حتما باهاشون می‌رفتم، دیگه کی می‌خواد بعد از این منو ببره اونجا. (یه جای خارج از شهر)

داداش خیلی جدی برگشت گفت خودم می‌برمت. اصلا حاضر شو برای ناهار بربم. گفتم نه حالا دیگه کتلت درست کردم، بمونه واسه بعد. گفت واسه یه همچین چیزی آدم حسرت نمی‌خوره، هر وقت دلت خواست بگو که با هم بریم. خندیدم و مشغول سرخ کردن کتلت ها شدم.

گاهی وقت ها فکر می‌کنم اگر ما رابطه‌مون همیشه گرم و صمیمی بود چه حسرت‌هایی از زندگی من کم می‌شد؟ اگه داداش همیشه بود، اگر همیشه برام وقت می‌ذاشت، اگر من هیچ وقت جای خالیش رو حس نمی‌کردم، اگر همراه تر بود....

از این سینه سپر کردن‌هاش خوشم میاد. از اینکه گاهی حس می‌کنم یه برادر دارم که می‌تونم روش حساب کنم، حالم خوب میشه. اما راستش خیلی ساله که دیگه حس برادر بزرگ داشتن از دلم رفته. شاید آخرین بارش برگرده به سال اول دانشگاه، که ترک موتورش می‌نشستم که منو تا سر خیابون ورزش برسونه که سوار سرویس دانشگاه بشم.

بعدش دیگه هیچ خاطره‌ی مشترک پررنگی با هم نداشتیم، تفریح نکردیم، باهم نخندیدیم، با هم کشتی نگرفتیم، نزدیم تو سر و کله‌ی هم، برام بستنی قیفی نخرید، کتابهاشو دزدکی برنداشتم بخونم، یواشکی پول تو جیب مانتوم نذاشت که چشمک بزنه و بگه که مامان نفهمه، برای خودت خرج کن فقط.

دورترین خاطره‌ام برمی‌گرده به سینمای مشترکی که رفتیم. اون سالها شاگرد مکانیک بود. یه جوون دراز و لاغر که صبح تا شب کار می‌کرد و شب خسته و داغون می‌رسید خونه. پنجشنبه روزی بود که مریم، نون جان رو برداشته بود و با دوستاش رفته بودن سینما، دیدن فیلم «سیاوش». منو نبرده بودن. نشسته بودم به گریه کردن و غصه خوردن که چرا منو نبردن. جمعه شب که رسید دست منو گرفت و برد سینما.

گفت چه فیلمی بریم؟ گفتم «سیاوش». چیز دیگه‌ای بلد نبودم. علی‌ قربانزاده تو سریال «در شهر» قهرمان شده بود و هدیه تهرانی هم که اون سالها ستاره‌ای بود برای خودش.

تو تمام سالهای بچگی‌مون، برام یه غریبه‌ی مهربون بود. این فاصله هیچ وقت پر نشد. کنارش که راه می‌رفتم ازش خجالت می‌کشیدم. تو سینما هر چی دم بوفه اصرار کرده بود چیزی بخره قبول نکرده بودم. نشسته بودیم پای فیلم و من چقدر غرق شده بودم تو دیوونه بازی‌های سیاوش. وقتی یه پاکت بزرگ از گل رز رو ریخته بود روی تخت هدیه و گفته بود: خجالت کشیدم دسته گل دستم بگیرم بیام دیدنت.

حس فیلم دیدن کنار داداش بزرگه حس خوبی بود. روزهایی که میدون ساعت برام غریبه بود. خیابون‌ها غریبه بود. دستمو نگرفته بود، دستش رو نگرفته بودم. ترسیده بودم تو شلوغی‌های سینما گمش کنم.

چیزی‌که هست اینه که همیشه دوست داشتم خواهرش باشم. دوست داشتم همیشه داداشم باشه.


+وقتی که شانه‌هایم، در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند، یک لحظه از خیال پریشانِ من گذشت: بر شانه‌های تو، بر شانه‌های تو، می‌‌شد اگر سری بگذارم.....(مشیری)

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۶
  • نسرین

هوالمحبوب

میم جان و من سه سال است که همکاریم، از همان روزهای اولی که من به این مدرسه آمدم و میم جان و من همکار شدیم فهمیدم چه انسان شریف، چه دوست خوب و چه همکار نازنینی نصیبم شده است. میم جان معلم قرآن است. فکر میکنم تنها کسی در آن مدرسه است که مرا خوب شناخته، همه چیز را درباره ی احساسات بهاری ام میداند، از زود قاطی کردن هایم، از زود دل بستن هایم، از ویرانی های روحم خبر دارد. میم جان آدم راحتی است، از آنهایی که محال است ببینی و عاشقش نشوی، برعکس معلم قرآن های زمان ما که مقنعه ی چانه دار سر می کردند و ابرو بر نمی داشتند و توی کلاس هم با چادر می نشستند، دختر راحتی است، لباس های رنگی می پوشد همیشه آرایش می کند، موهای خوش حالتی دارد و هیچ وقت سعی نمی کند آن ها را بپوشاند. بچه ها را عاشقانه دوست دارد و توی کارش به شدت جدی است. بیشتر از تعلیم بچه ها به تربیت شان دقیق است. این روزها که خودم هم نمیدانم که دقیقا چه مرگم است، هر زنگ تفریح یک گوشه ای تنها گیرم می اندازد و میپرسد: خوبی؟ همین تک جمله میتواند کلی لبخند به لبم بنشاند. می داند که چه روزهای پر تلاطم سختی را گذرانده ام، من هم میدانم همه چیز را درباره ی قصه ی زندگی اش برایم گفته. داشتن چنین آدمی توی زندگی حقیقتا یک موهبت الهی است. از آن آدم هایی که هر وقت یک گوشه بغ کرده باشم و نشسته باشم چای به دست نزدیک می شود و سعی میکند هر طور شده بخنداندم. من و میم جان هر دو به معجزه ی چای ایمان داریم. گاهی وقت ها با یک لیوان چای دردهای همدیگر را تسکین می دهیم. این روزها که دوباره مدرسه میروم و سرم گرم کار است، بهتر از روزهای تابستان می توانم خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم و وانمود کنم خوبم. ولی هنوز هم نمی توانم به خودم دروغ بگویم، هنوز هم گاهی حسودی ام گل می کند. هنوز هم گاهی طرف چپ سینه ام تیر می کشد، هنوز هم گاهی دیدن بعضی صحنه ها تمام غم های عالم را به سرم آوار می کند. ولی در تمام این فراز و نشیب ها حس میکنم دارم قوی تر می شوم. دارم کسی می شوم که یک عمر در حسرتش بودم. دارم آدمی می شوم که سالها در انتظارش بودم. اتفاق هایی در قلمرو ام افتاده است که حتی اگر نتوانم بازگو کنم، مزه مزه کردنش برایم شیرین است. سعی میکنم ارتباطم را با بعضی ها قوی تر کنم، سعی میکنم از موضع ضعف خارج شوم.

  • نسرین


 

هوالمحبوب

 

پاییز را دوست نداشتم، این را همه میدانند،  پاییز با غروب های دلگیرش، با باران های پی در پی اش، با روزهایی که عمرشان ته کشیده است، اعصابم را خرد می کند، اما....

اما شش سال است که زندگی ام پیوند عجیبی با پاییزخورده است، پاییزم عجین شده است با بوی کتاب و دفتر و نیمکت. عجین شده است با صدای هیاهوی بچه ها، با صدای زنگ مدرسه، با شلوغی های اول صبح، با هیاهوی آموختن و دانستن. تمام سهم من از پاییزبچه هایی هستند که سه ماه تمام چشم به راه آمدن شانم.

امروز که برای بار آخر مدرسه ی آرام و خلوت را تماشا می کردم، امروز که صندلی ها بی قرار بچه ها بودند، دوباره غرق شدم در بوی پاییز. غرق شدم در رعد و برق ها و رگبارهای ناگهانی، در بی هوا بغل شدن ها، در بی هوا دوست داشتن ها، در بی هوا عاشقی کردن ها.

پاییز وقتی زیباست که معلم باشی، که دلت بتپد برای صبح سرد اول مهر، برای بیرون خزیدن از زیر لحاف گرم، برای به تن کردن مانتوی ارغوانی و پوشیدن کفش های تق تقی، برای کوله به دوش انداختن و دویدن تا مدرسه. برای آغوش باز کردن و به سینه فشردن بچه ها، برای خاطره سازی کردن.

کاش مدرسه محلی برای تحقق رویاها بود.....

آغاز پاییزتان مبارک

معلم ها، دانش جوها، دانش آموزها، اهالی پاییز

  • نسرین


هوالمحبوب


رفاقت هزار تا رنگ داره، یه رابطه باید هزار تا چرخ بخوره، تا بتونی اسمش رو دوستی بذاری، یه رفیق باید هزار جور سنجیده بشه تا بتونه سنگ صبورت بشه، هیچ وقت کسی رو که نشناختی و باهاش چالشی نداشتی، نمیتونی رفیق صدا بزنی، رفیق کسیه که تو بدترین حالت تو رو دیده، توی بی پولی، توی تنهایی، توی گریه، توی خنده، توی مریضی، توی هزار و یک درد بی درمون که هر کسی توی زندگیش داره، برای بعضی ها راحت میشه حرف زد، راحت میشه همه چیز رو بیرون ریخت. راحت میشه اعتراف کرد، راحت میشه غر زد، راحت میشه فحش داد، راحت میشه داد زد. رفیق کسیه که وقتی عاشق شدی، اولین نفر با خبر میشه، پیش رفیقت نگران قضاوت شدن نیستی، نگران اعتقاداتت نیستی، نگران هزار تا چیز بی خود دیگه نیستی، قرار نیست پیش رفیقت هی سعی کنی موجه جلوه کنی، لازم نیست خوشگل و آراسته باشی، چون اون تو هپلی ترین حالت هم تو رو دیده و هنوز دوستته. لازم نیست براش هدیه های گرون قیمت بخری، چون روزهایی که حتی بلیط قطار برگشت به تبریز رو هم نداشتی اون کنارت بوده، روزهایی که غذای سلف دانشگاه رو با هم تقسیم کردین اون دوستت بوده و حالا لازم نیست توی گرون ترین رستوران ها مهمونش کنی تا ثابت کنی دوستش داری. مهمترین نقش یه دوست به نظرم من اینه که بذاره حرف بزنی حتی اگه مزخرف بگی، بذاره خودت رو خالی کنی حتی اگه از حرف هات خوشش نیاد، بذاره فحش بدی حتی اگه پای اعتقادش وسط باشه، راحت بگه ببخشید، حتی اگه دلش بیشتر از تو شکسته باشه، راحت قبولت کنه و راحت نقدت کنه، دوستت داشته باشه بدون هیچ توقعی، بدون هیچ چشم داشتی و فقط برای خودِ خودِ خودت. برای داشتن چنین رفیقی هزار بار شکرت خدایا.


+هدیه ای برای بهترین رفیق دنیا : الی

  • نسرین

هوالمحبوب

دیشب از تولد برگشته بودم، از تولدی که در طی آن سر ایلیا دو تا بخیه خورده بود و ناهارمان را نصفه رها کرده بودیم و توی رستوران این طرف و آن طرف می دویدیم، تولدی که در نهایت به شونصد تا عکس از السا و نون جا ختم شده بود، شب رسیده بودیم خانه و من بعد از نماز دراز کشیده بودم و مشغول به روز کردن کانال بودم، در طی همین فرایند لذت بخش، مستر «ژ» توی واتس آپ برایم پیام گذاشت، پیامش را نفهمیدم، چون عادت دارد مخلوطی از انگلیسی و فارسی را به کار ببرد و برای من فهمیدن اینکه کدام کلمه فینگلیش است و کدام انگلیسی کمی دشوار می شود، بلافاصله درخواست تماس کرد، جوابش را که دادم گفت شعرها و متن هایت را توی فلان وبلاگ به اشتراک بگذار، حیف است که اینقدر به نوشته هایت بی توجهی، آن جا هم پر مخاطب است و هم نوشته هایت را می توانی سر و سامان دهی. اینکه یک نفر وسط یک روز کاری و قبل از جلسه ی مهمش، به فکر نوشته های تو باشد و به خاطرش از آن سر دنیا زنگ بزند و بهت یادآوری کند که حواست به نوشته هایت باشد، واقعا خوشحال کننده است. اینکه برایت تصنیفی را بفرستد که خودش سر در نمی آورد ولی حدس میزند صبح ها حالت را بهتر می کند واقعا خوشحال کننده است. می بینید چقدر در طی هفته ی گذشته آدم ها با من مهربان تر شده اند، شاید چون من با خدا آشتی کرده ام، شاید چون حواسم بیشتر پی زندگی است، پی آدم هاست، توقع شاخ غول شکستن ندارم و از همین روزمره ی معمولی لذت می برم. این چندمین حال خوب من بعد از یک دوره افسردگی است.


  • نسرین

هوالمحبوب

روزی که گفتم می روم و چند هفته ای گم می شوم توی چهار دیواری خودم و سراغ نوشتن نمیایم، هیچ فکرش را نمی کردم که این غم سنگینی که نشسته توی جانم به هفته نرسیده، ته بکشد و خبرهای خوب هجوم بیاورند و من دوباره قلم به دست بگیرم و کلمه ها را جان ببخشم. این نشاط مضاعفی که توی دل و جانم نشسته، نوید از یک چیز می دهد، پوست کلفت شدن. ضربه ها هر چه کاری تر می شود، زخم ها هر چه به استخوان بیشتر می نشیند، پوست من هم کلفت تر می شود، بهانه بود که ناراحتم و چند روزی می روم که خوب شوم، من بی نوشتن هیچ وقت خدا بهتر نشده ام، حالا که بوی پاییز دویده در رگ هایم، حالا که خبر های خوب قبولی بچه ها یکی یکی از راه می رسد، همین که زنگ می زنند و از شدت خوشحالی پشت گوشی گریه می کنند و خانم معلم، خانم معلم گفتن هایشان قند توی دلم آب می کند، همین که مینویسم و همین که هنوز خدا دوستم دارد برای یک عمر ادامه دادن کافی است.
همین که نون جان می خندد، همین که مامان خوشحال است، همین که هنوز می توانم در حد مرگ کار کنم، همین که هنوز بین کسانی آبرو دارم ، همین ها یعنی می شود ادامه داد. حتی اگر هزار و یک نفر دلت را، روحت را، غرورت را، احساست را لگد مال کرده باشند. ما زنده از آنیم که پایان نپذیریم. خوشحالم که هنوز انگیزه ای هست، با تمام نیرویی که توی رگ هایم حس میکنم، هیچ وقت نباید فرار کنم، باید بمانم و بجنگم، مثل همه ی سی  سال گذشته، مثل همان وقتهایی که توی رختخوابم نقشه می کشیدم برای تمام شدن همه ی جنگ های اعصاب، نقشه می کشیدم برای خوب کردن حال مامان، نقشه می کشیدم برای پولدار شدن آقاجون، نقشه می کشیدم برای آشتی دادن داداش و آقاجون، نقشه می کشیدم و توی این رویاهای کودکانه خوابم می برد، وقتی صبح می شد همه ی جنگ ها فروکش کرده بود، فتنه ها خوابیده بودند و هنوز می شد به آینده ی زندگی، به آینده ی خانواده امیدوار شد. توی همان یک وجب جا، چه نامه هایی که ننوشتم و توی جیب این و آن نگذاشتم، چه دلبری هایی که از این و آن نکردم که قهر هایشان تمام شود، چه زجری را تحمل کردم تا سی ساله شدم، تا بزرگ شدم و فهمیدم جنگ ها هیچ وقت قرار نیست تمام شوند، این ما هستیم که باید یاد بگیریم وسط همین جنگ ها زندگی کنیم، وسط این جنگ ها رویاهایمان را محقق کنیم، وسط این جنگ ها عاشق شویم و دل ببازیم. حالا هر چقدر می توانید چوب بردارید و دنبالم کنید، دهان تان را به تمسخر باز کنید، هر چه لایقم نیست را به من نسبت بدهید، من یک کرگدن پوست کلفت از جنگ برگشته ام.


+پی نوشت1: بچه ها در آزمون تیزهوشان قبول شده اند.

+پی نوشت 2: امروز زمزمه های تنهایی  1200 روزه شد.

  • نسرین