گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶۷ مطلب با موضوع «من و کتاب هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


چند روز است که ماه رمضان تمام شده است و من چند روز است عادت کرده ام به تنبلی و بی عاری. صبح ها به زور از رختخواب جدا می شوم و شبها به زور خوابم می برد. عملا هیچ کار مفیدی انجام نمی دهم و روزها را به شب می دوزم تا تعطیلات تمام شوند انگار.

کار سایت را تحویل داده ام و پروژه ی دوم را استارت زده ام، احتمالا لینک های جدیدی که اضافه کرده ام، گویای فاز جدید کار باشند. اما دو روز است که مثل خرس میخوابم، مثل فیل می خورم و مثل کبک سرم را کرده ام توی گوشی!

اما یکهو دیروز به خودم نهیب زدم که دنیا نباید همین جور نکبت ادامه پیدا کند، نشستم کتابی را بخوانم که همین دیروز صبح پست برایم آورده بود.

کتاب های نوجوان، از جمله کتاب هایی است که در یک سال اخیر بیشتر برنامه ی کتاب خوانی ام را به خودشان اختصاصا داده اند. هم لذت بخش هستند و هم مفید. چون وقتی میخواهم کتابی را به بچه ها پیشنهاد بدهم، باید قبلش خوانده باشم و محتوایش را تایید کرده باشم.

«جام جهانی در جوادیه» را داوود امیریان نوشته است. داستانی که با تخیل خاص نویسنده شکل می گیرد و روایت کننده ی یک جام فوتبال بین نوجوان های محلات تهران است که به شکل کاملا اتفاقی جهانی می شود.

نمی خواهم کتاب را نقد یا تحلیل کنم. کتاب به درد خیلی ها نمی خورد، نثر ساده اش برای آدم بزرگ ها جذاب نیست، اغراق های گل درشت را شاید ما آدم بزرگ ها نپسندیم. کتاب خاص نوجوان است و خب مخاطب این کتاب احتمالا از قهرمان بازی های ساده و بی ادعای سیاوش خوشش بیاد. از سرخ و سفید شدن هایش مقابل ناهید، از قربان صدقه ی عزیز رفتن هایش، از جسارت برگزاری یک جام جهانی، از انگلیسی حرف زدنش و خیلی چیزهای دیگر....

چیزی که وادارم کرد به نوشتن، میزان تاثیری بود که کتاب روی حال و هوایم داشت. بی اغراق کلی اشک ریختم پای کتاب. انگار یک محرک خوب برای تخلیه ی روانی این چند روز بود. هر اتفاقی که برای سیاوش می افتاد چشمه ی اشکم می جوشید و جهان تیره و تار می شد. آنقدر گریه کردم که خودم از تصویر خودم توی آینه ترسیدم. این حس نوع دوستی، حس وطن پرستی، حس دلتنگی یا هر چه که بود. وقتی افغان ها را با اتوبوس راهی کشور آزادشان می کردیم، قلبم، روحم، جسمم سبک تر شده بود. دلم میخواست سیاوش را بغل کنم و بابت این همه قهرمان بازی از او تشکر کنم. دلم میخواست میان همهمه ی بچه های باشگاه شهید آوینی بودم و جانانه تیم های محبوبم را تشویق می کردم.

عمیق و از ته دل، آرزو میکنم تمام اتفاق های این کتاب یک روزی محقق شوند، روزی که نوجوان ها محور توجه های جهان باشند، روزی که جنگ ها را، خشونت ها را، سیاست بازی ها را، با دست های حلقه شده در هم، با قلب هایی که به هم پیوند خورده، در هم بشکنند، سیاه و سفید، آمریکایی و آسیایی و اروپایی، برای صلح و دوستی تلاش کنند.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

پارسال همین موقع ها بود که با الی رفته بودیم برای جشن امضای آثار فریبا وفی در شهر کتاب. یک  زن مهربان و کمی خجالتی و کم حرف. مثل همه ی نویسنده هایی که دیده ام و می شناسم. ذات نویسندگی، به نگاه کردن و گوش دادن است انگار؛ تا به سخن گفتن. در آن روز دیدنی و خاص، فریبا وفی برایم نویسنده ای بود که کتاب های خوبی می نویسند شاید یک نویسنده ی متوسط و معمولی. اما رفته رفته که کتاب های بیشتری از او خواندم، حلاوت نوشته هایش را بیشتر درک کردم. گاهی این میزان نفوذ، این میزان قدرت کلام میخکوبم می کند. واگویی های ترلان و رعنا و افکاری که مدام با آن ها درگیرند بی شباهت به حال و روز الان من نیست.

عاشق رعنا شده ام. رعنا یک من جسور و بی باک دارد که جذبم می کند. رعنایی که مدافع حق است و زندگی برایش چیزی جز تلاش کردن نیست. رعنا را در مبارزه، در تحمل، در شکنجه در عشق مث خودم دیده ام. همانقدر که سر نترسی دارد گاهی بدجایی وا می دهد. خالی می شود و سکوت می کند.

آبادانی که تا آخر همان آبادانی می ماند و کلامی درباره ی خودش نمی گوید، حتی اسمش راهمانقدر تودار و غیر قابل نفوذ. همان جایی که می گوید آدم می تواند صادق باشد اما راست نگوید. یا می تواند راست بگوید اما صادق نباشد. همان وقت بود که فهمیدم این کتاب قلابش بدجوری در یقه ام گیر کرده است.

و ترلان که سودای نویسندگی دارد و به ناکجاآبادی رفته است که هم می سازدش و هم ویرانش می کند. و ایرج که نیمه ی خوب و فرشته سان مردهاست در مقابل قدرت غیر قابل نفوذ تورج و سخت گیری های بی پایه ی پدر.

رعنا برایم تجربه ی جدیدی بود. یک بار مرور کردن خودم. یک بار تبریک گفتن به قلم فریبا وفی. یک بار دعوت از شما برای خوانش ترلان.



  • نسرین

هوالمحبوب

معرفی کتاب: این مردم نازنین، قصه های رضا کیانیان با مردم 

نشر مشکی  چاپ اول 1387  قیمت : چاپ اون سال 3200

رضا کیانیان، جزو بازیگرانی است که اغلب کارهایش را دیده ام و اغلب بازی هایش را ستایش کرده ام. در بازیگری مانند کیانیان انگشت شمارند. کیانیانی که هم در تلویزیون درخشیده است هم در سینما.  دستی به قلم دارد؛ طراحی می کند؛ عکاسی، بازیگردانی و ....

قصه ی آشنایی ام با این کتاب، بر می گردد به سال های دانشجویی ام، که کتاب تازه چاپ شده بود و  بازارش حسابی داغ بود. نوشته ها و خاطره های کیانیان را جسته گریخته در مجله ی فیلم یا روزنامه خوانده بودم. هرزچندگاهی نیز در تلوزیون از زبان خودش شنیده بودم. کیانیان شاید آدم طنازی نباشد؛ ولی خاطره گوی خوبی است و مسائل ساده و یا پیش پا افتاده را خیلی شیرین تعریف می کند. نوشته هایش به دل مخاطب می نشیند. خلاصه اینکه کتاب «این مردم نازنین» اولین کتابی است که رضا کیانیان، در آن به ذکر خاطره هایش با مردم می پردازد. خاطره ها تاریخ مشخصی ندارند، توالی منظمی ندارند، بر اساس هیچ ویژگی خاصی منسجم نشده اند و صرفا بر اساس یاری ذهن نویسنده بر کاغذ آورده شده اند. تنها حسنی که دارند، مکان مشخص و دقیق آن هاست. خاطره هایی از گوشه گوشه ی ایران و چند کشور دیگر، خاطره هایی از راننده تاکسی ها، فروشنده ها، مزاحم ها، هوادارها و ....

گاهی می توان در برخی خاطره ها عمیق شد، لذت برد، خندید و یا به فکر فرو رفت. از میان این کتاب 165 صفحه ای چند نقل قول و خاطره برایم بسیبار شیرین بود. خاطره ی زنی در بیمارستان روانی امین آباد، که شوهرش به قتل رسیده بود و اقوام شوهرش او را به بیمارستان روانی آورده بودند تا اموال شوهرش را بالا بکشند و با کمک کیانیان توانسته بود حقانیتش را ثابت کند، قصه ی زنی در دادگاه خانواده که برای دادخواست طلاق آمده بود و با وساطتت کیانیان و رانمای یاو به زندگی برگشت و.....

اما قصه ی خبرنگاری که در مکه درباره ی خال و احوال رضا از او می پرسد برایم جالب بود!

بچه های یکی از شبکه های تلویزیون نزد من آمد و پرسید: اجازه می دهید مصاحبه کنیم؟

+پرسیم درباره ی چی؟

-گفت: درباره ی احوالات شما در مکه.

+گفتم: شما درباره ی مسائل شخصی تان مثلا اتاق خواب تان مصاحبه می کنید؟

-گفت: چه ربطی دارد؟

+گفتم: در اتاق خواب دو نفریم و خدا. این جا از اتاق خواب هم شخصی تر است، چون فقط یک نفریم و خدا !


  • نسرین

هوالمحبوب

کتابفروش های جلو باغ گلستان، قدیم تر ها مهربان بودند. با کتاب خوان ها راه می آمدند. اصلا برق چشم هایت را که میدیدند می فهمیدند که عطش خواندن داری گل از گلشان می شکفت. حالا این روزها سخت میشود بین انبوهی از کتابهای خاک گرفته شکار خوبی کرد. اگر هم دلخواهت را بیابی آنقدر قیمت ها پرت و پلا هستند، که از آمدن پشیمانت کنند. راستش را بخواهی کتاب را ارزان خریدن بیشتر به دلم می نشیند. اینکه برای یافتنش تلاش کنی و بجنگی و سر داشتنش چانه بزنی. رمان لولیتای ناباکف را فکر نمیکنم بتوان جایی پیدا کرد. اما چاپ افغانستانش را امروز بین بساط کتابفروشها دیدم قیمتش ١٧ هزارتومن بود و فروشنده دندان گرد،حاضر به تخفیف نشد.. می دانستم که ارزش کتابی را که در بساطش دارد را نمی داند، کتاب شناس نبود. اصلا کتاب فروشی که تبدیل به تجارت شود رنگ و بویش را از دست می دهد. شبیه فروشنده ای که قبل تر ها با الهام دیده بودم نبود. همان که اغلب کتاب های  بساطش را خوانده بود. دایره المعارف کوچیکی بود از موسیقی و فلسفه و ادبیات. همان که زنش به خاطر زیاد غرق شدن در کتاب ها ترکش کرده بود. این پنج کتاب را روی هم ١۴ هزارتومن خریده ام. دیروز حساب تلگرام را بستم و تصمیم گرفتم تا آمار کتابهای نخوانده ام را تقلیل نداده ام سراغش نروم. امید که بتوانم. دلم غرق شدن در بین صفحات کاغذی کتاب را می خواهد. دلم نسرینی را می خواهد که هزار بار صدایش می کردند و او که بین کتاب هایش گم شده بود  خیال بیرون آمدن نداشت. به نظرم کتاب خواندن یک جورهایی عبادت است. چیزی که لذت بخش باشد و لذتش حلال باشد و چیزی بر تو بیفزاید.

موج مرده

این مردم نازنین

آقای سفیر

مجموعه شعری از سیاوش کسرایی

کشتی پهلو گرفته

  • نسرین

هوالمحبوب

 

یه دوره ای اونقد کتاب میخوندم که فکر می کردم علامه ی دهر شدم، اونقد عاشق و شیفته ی نویسنده ها بودم که گاهی تا نیمه های شب می نشستم و نقد های مختلف رو راجع به آخرین کتابی که خونده بودم؛ دنبال می کردم. پیش خودم یه آدم خیلی خاص بودم که کلی سواد داره و می تونه پز بده. گاهی همه ی ما توی زندگی دچار چنین توهم پوچی میشیم .یعنی به جای اینکه کتاب رو به خاطر درک و فهم خودمون بخونیم ، می خونیم که بگیم اوه بله من اینم خوندم و من چقد خاصم!

چندی است که آشنایی و گرم تر شدن رابطه ام با یه دوست خوب، باعث شده پام بیشتر از قبل به جلسات فرهنگی شهر باز بشه، قرار چهار شنبه ها در جمع داستان نویسان تبریز که کلی برای قصه نوشتن بهم کمک می کنن. و قرار ماهانه ی نقد کتاب در شهر کتاب که پاتوق ادب دوستان شهرماست؛ جزو دوره های ثابت من شدن.

امروز برای نقد و بررسی رمان بادبادکباز رفتیم شهر کتاب، و توی یه جمع صمیمی و خاص نشستیم به بررسی این رمان دلچسب از خالد حسینی. هر چند دو سه سال پیش این کتاب رو خونده بودم ولی خیلی تو ذهنم بولد شده بود و تونستم خیلی خوب نقد دوستان رو درک کنم.

امروز متوجه شدم که چقدر ادبیات انگلیسی و آگاهی به اون می تونه توی حوزه ی نقد کتاب گره گشا باشه. چقدر نقد کتاب کار پیچیده و تخصصی بوده و من نمی دونستم. چقدر دوست دارم این جمع های دوست داشتنی رو که همه ی آدم ها عاشقان کتاب و ادبیات هستن و توی یه جو صمیمی فارغ از اعتقادات و منش های سیاسی و مذهبی فقط درباره ی کتاب حرف میزنن بدون اینکه از هم دلخور بشن یا همدیگه رو ناراحت کنن.

دلم میخواد پیشنهاد کنم بهتون که اگر دوست داشتید و استقبال کردید هر ماه یه کتاب رو جمع خوانی کنیم و هر کس یه نقد و معرفی از اون کتاب رو توی وبلاگش معرفی کنه. اگر چهار نفر موافق باشن، این کار رو شروع میکنیم. منتظر کامنت هاتون هستم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب


درگیر و دار کلاس های تابستانی مدرسه، کلاس زبان رفتن های خودم و مشق نوشتن بعد از گذشت چندین سال، لا به لای کارهای بزرگی که در دست دارم، می نشینم توی گرمای طاقت فرسای اتاقم و کتاب نوش جان میکنم. کتاب خواندن فقط در اتاق خودم مزه می دهد. در این چهار دیواری داغ دوست داشتنی است که می توانم غرق شوم در واژه ها و تعابیر و قلاب نویسنده گیر کند در یقه ام و رهایم نکند تا وقتی که ته مانده ی داستان را لاجرعه سر بکشم.

احتمالا گم شده ام، مال سال عجیب غریب 88 است و جایزه ی گلشیری و منتقدان ادبی را هم دریافت کرده است.

داستان درباره ی روایت های زنی بی نام است که درگیر گذشته است، گذشته ای که با دوستی به نام گندم طی شده است، زن پسری پنج ساله به نام سامیار دارد و شوهری به اسم کیوان که هیچ حضور فیزیکی در داستان ندارد و تنها ارتباط زن با او چند تماس تلفنی است.

داستان بسیار پرکشش و پر تعلیق و پر از فلش بک است. این روزها داستان یک خطی نوشتن دیگر گویا به مذاق مخاطب خوش نمی آید. زن آنچنان درگیر گندم و شخصیت عصیانگر و آرمان خواه اوست که گویا خودش را در وجود گندم گم کرده است، گویی دچار نوعی استحاله شده است. زن هشت سال است که ازدواج کرده است و هشت سال است که گندم را رها کرده است، اما داستان زندگی مشترک با گندم، از زاهدان شروع شده است و تا قبولی شان در تهران و کوچ اجباری شان ادامه می یاید.

نویسنده در طول داستان دارد این باور را به من منتقل می کند که درگیری او با گندم در واقع درگیری با خودش است، این گندم نیست که او گم کرده است این خود اوست که گم شده است. حضور دکتر روانشناس در لا به لای روایت های زن، این باور را به من می دهد که این خود من مخاطبم که دارم از میان ذهن آشفته ی راوی، سوال های خودم را بیرون می کشم، سوال هایی که بیشترشان درباره ی گندم است.

«راوی داستان، آدمی درون گراست. نگران است. نگران این که دچار فراموشی نشده باشد. برایش مهم است که آدم های دور و برش درباره اش چی فکر می کنند. آدم هایی که حتی نمی شناسد. آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارش رد می شدند. به دکتر می گوید: «انگار سال ها پیش گم شده ام، گم شده ام توی آن آسمان سیاه پر ستاره ی زاهدان» (صفحه ۹۵ کتاب)

او مضطرب و هراسان است. با ترس هایش سر جنگ دارد. نمی تواند با ترس هایش به صلح بنشیند. شاید اگر با ترس هایش به صلح برسد آن وقت دست از سرش بردارند. می خواهد بفهمد که : «رهایی از قید تعلق یعنی چی». او کتاب «خداحافظ گاری کوپر» را خوانده است. (رمانی فلسفی سیاسی از نویسنده فرانسوی «رومن گاری» است. رمان درباره ی جوانی به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوه ‌های سوییس پناه می‌برد و درباره ی فلسفه زندگی او و دیدگاه‌ هایش است. برای لنی یک ایدئولوژی خاص هم وجود دارد که خودش آن را «آزادی از قید تعلق» می نامد. او از هرگونه وابستگی بیزار است. ازدواج و تشکیل خانواده برایش مانند کابوسی است که تصور آن هم هولناک است. حتی می توان گفت که وابستگی به وطنش، آمریکا، را نیز کم و بیش قطع کرده است. تنها چیزی که او را گهگاه به یاد آمریکا می اندازد، عکسی است از گاری کوپر که در سال های نوجوانی از طرف خود گاری کوپر و با امضای او دریافت است. گاری کوپر برای لنی، نماد آمریکا در دورانی است که دیگر نشانی از آن باقی نمانده است. این عکس همانند ریسمان ظریفی است که لنی را به گذشته شاید دلنشینش در آمریکا پیوند می دهد.) آیا می توان ارتباطی بین این رمان با داستان «احتمالاً گم شده ام» یافت!؟ آیا راوی داستان برای رهایی خود از باتلاق فراموشی و پریشانی درونی به رسیمان نیاز دارد!؟» (از نقد مصطفی بیان درباره ی رمان احتمالا گم شده ام)

داستان موشکافانه به بررسی ابعاد شخصیت زن می پردازد، اضطراب های درونی اش، ترس او از اینکه دیگران درباره ی او چه فکر می کنند، اضطرابی که با گوش دادن به اخبار رادیو بیرون ریخته می شود. ترسی که از برقراری ارتباط با دیگران دارد، ترس از اینکه آیا مادر خوبی هست یا نه و......

به نظرم داستان رو بخونید علی رغم پابان بندی اش به نظرم کتاب خوب و قابل توجهیه.

کتاب رو تو چهار ساعت خوندم از اونایی که نمیشه زمین گذاشت...

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

شاید خیلی هاتون اسم این کتاب پرفروش نمایشگاه امسال رو شنیده باشین. و شاید بعضی هاتونم تکه هایی از این کتاب رو توی نت مطالعه کردین.

قهوه ی سرد آقای نویسنده، دومین کتاب چاپ شده ی روزبه معین است. نویسنده ای که بخش های زیادی از کتابش همزمان با چاپ کاغذی، توی فضای مجازی، دست به دست می شد. اغلب ما روزبه معین رو از صفحه های تلگرام و ایستاگرام شناختیم.

این رمان دوست داشتنی رو نشر نیماژ چاپ کرده، و چاپ 16 ام اون توی  نمایشگاه کتاب در عرض چند روز ناپدید شد:)


شاید بهتره اینجوری قضاوت کنیم که روزبه معین بیشتر از کتابش از طریق نوشته های مجازی اش اسم و رسم پیدا کرد. به طوری که طرفدارای پر و پاقرصش چند ساعت توی صف زیر بارون و تگرگ ایستادن تا توی جشن امضای کتابش شرکت کنن.

کتاب، داستان پریشانی های یک روزنامه نگار و نویسنده به اسم«آرمان روزبه» است. کتاب با فلش بکی به گذشته ی آرمان شروع میشه و توی اون فلش بک، آرمان قصه ی عاشق شدنش رو تعریف میکنه. قصه ای که حول و حوش یه قطعه ی موسیقی میچرخه و در نهایت قصه ی اصلی بر محور همون قطعه شکل میگیره.

نقطه ی قوت کار آقای معین، دیالوگ نویسی های معرکه و جذابه. روزبه معین، به تنهایی قادره داستانک های متنوعی رو از زبون آدم های قصه اش تعریف کنه و از این داستانک ها برای پیش برد قصه ی اصلی کمک بگیره. شخصیت های قصه جون دار و واقعی به نظر میرسن و خیلی راحت می تونی باهاشون ارتباط بگیری.

ذهن خلاق نویسنده و تصویرسازی هایی که شاید نظیرش رو کمتر کتابی بهت ارائه بده از جذابیت های خاص این کتابه. به قول خود نویسنده برای نویسنده  ی خوب بودن باید، مثل یک انسان کر و لال شنید، مثل یک انسان نابینا دید.....

من از کلیت کتاب راضی بودم اما بخش های پایانی کتاب خیلی تو ذوقم زد.... نمیدونم شاید لازمه دوباره مرورش کنم.

این کتاب رو صبح روز تولدم دست گرفتم و شب موقع خوابیدن تمومش کرد. خیلی حس خوبی بهم داد. بخونید و لذت ببرید ازش.


  • ۷ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۱
  • نسرین

هوالمحبوب

همیشه از دیدن کتابهای تازه چاپ شده، به وجد میام. اینکه جزو اولین خواننده های یک اثر باشی جدا خوشحال کننده است. شاید دلیلش همین بود که بدون اینکه فریبا رو بشناسم و مطالب وبلاگش رو درست و حسابی دنبال کرده باشم؛ مشتاق شدم که کتابش رو خریداری کنم. حالا بماند که چه مکافاتی کشیدیم من و نیلوفر(همون نیکولای آبی) تا فریبا جان کتاب رو به دستم برسونه. داستان این پست، داستان معرفی کتاب سنجاب ماهی عزیزه.

نام کتاب: سنجاب ماهی عزیز، نوشته ی فریبا دیندار، نشر هوپا، تصویرگر: مرجان ثابتی


کتاب، داستان دختر نوجوانی است که پدرش در دریاچه غرق شده است، اما او به دلیل روح حساس و ذهن خیال پردازش، اینطور تصور می کند که پدرش تبدیل به یک ماهی شده است! سنجاب ماهی عزیز داستان دختری خیال پرداز، گریزان از مدرسه، خلاق و البته منزوی است، که ترجیح میدهد وقتش را با هر چیزی غیر از مدرسه رفتن سپری کند.

نینا اسدی، روی اسم آدم ها حساس است و از نامی که پدر و مادرش برایش انتخاب کرده اند ناراحت است، ترجیح میدهد بقیه او را سنجاب ماهی صدا بزنند نه نینا!

نینا نسبت به محیط اطرافش بی نهایت حساس و دقیق است، انسان ها را بر اساس رفتارها و نگاهش شان توصیف و نام گذاری می کند.

داستان در همان ابتدا مرا به شدت به یاد کتاب عزیز کنسرو غول می انداخت، شباهت هایی که بین توکا و نینا، به عنوان قهرمان این کتابها، وجود دارد.خیال پردازی ها، پدری که هر دو از دست داده اند، مادرهایی غمگین و تا حدودی افسرده و موجودات خیالی که به زندگی هر دو راه پیدا کرده اند.

نوشته های فریبا را در وبلاگش اگر دنبال کرده باشید می دانید که ساده و روان و یکدست می نویسد، همین سبک را در اولین رمانش نیز رعایت کرده است. داستان بسیار خوش خوان، روان و دوست داشتنی است. تصویرگری های مرجان ثابتی به زیباتر شدن کتاب بسیار کمک کرده است. کتاب طرح جلد زیبایی دارد که مشخص است رویش فکر شده است. و نام جذابی که بی شک خلاقیت نویسنده اش را نوید می دهد.

داستان را دوست داشتم، در واقع از وقتی معلم شده ام، به کتابهای نوجوان علاقه ی بیشتری پیدا کرده ام. حس می کنم هر کدام از ما تکه ای از وجودمان را در کتابهای نوجوان پیدا خواهیم کرد. بخش هایی از شخصیت ما در این کتابهاست که شاید خودمان جرات آشکار کردنش را نداشته باشیم.

قصه ی سنجاب ماهی عزیز، قصه ی نینای تنهای غمگینی است، که در بازار روز میان بساط ماهی ها، دنبال پدرش می گردد به خیال اینکه او ماهی شده است و نگران است که مبادا یک روز به تور یکی از صیادها گیر کند و به فروش برسد!

قصه درباره ی تصورات ماست از محیط زجرآور مدرسه و ساعت هایی که به اعتقاد خیلی هایمان در آن به هدر داده ایم.

قصه درباره ی معلمای نیناست که هر کدام شان به نوعی ملکه ی عذاب نینا هستند.

تنها ایرادی که میتوانم به محتوای کتاب بگیرم، تصویری است که نویسنده از مدرسه و معلم ها برایمان ساخته است، شاید اگر معلم نبودم میتوانستم با این بخش کنار بیاییم. اما واقعیت این است که مدارس ما هرچند از تصویر آرمانی مان بسیار دور اند؛ اما اینقدرها هم که نویسنده تصویر کرده محیط عذاب آوری برایمان نبوده است. معلم ها هم به این تلخی و بداخلاقی نیستند باور کنید!

تصورم این است که نویسنده در به تصویر کشیدن شخصیت معلم، و توصیف حال و هوای مدرسه بیش از حد اغراق کرده است.

کتاب چند غلط تایپی هم داشت که امیدوارم با ویرایش جدید در چاپ های بعدی اصلاح شود. برای نویسنده ی جوانش هم آرزوهای خوب دارم و امیدوارم کتابهایش تند تند به چاپ برسند.


  • ۵ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب


طبق قولی که 19 روز پیش به خودم و شما دادم، قرار بود پست بعدی درباره ی معرفی کتاب باشد. همین یک قول مصرم کرد کتابهای ناتمامم را تمام کنم و کتابهای جدید خاک خورده ام را که اغلب تحفه ی نمایشگاه هستند، ورق بزنم.

کتاب بازی انگار دوباره در وجودم ریشه دوانده، تلگرامم به حالت تعلیق درآمده به طوری که فقط ساعت یازده شب به بعد مدتی مشغولش می شوم، در مسیر برگشت از مدرسه، به جای چک کردن گوشی، کتاب ورق می زنم.حس خوب و دلچسبی دارم. زندگی زیباتر شده و من خوشحالم از این تغییر خوبی که کرده ام.

کتابی که چندین روز پیش تمام کرده ام ولی به خاطر یک سری دلمشغولی، فرصت نوشتن درباره اش را نداشتم«مونالیزای منتشر» نام دارد.

 مونالیزای منتشر را شاهرخ گیوا(مرزوقی) نوشته است و نشر ققنوس آن را در سال 87 به چاپ رسانده است. این رمان، برنده ی جایزه ی مهرگان ادب و تقدیر شده ی جایزه ی واو می باشد. تمام چیزی که از کتاب می دانستم تحسین چند نویسنده ی صاحب نام بود و اسم عجیب کتاب. که میتوانست انگیزه ی خوبی برای خریدنش باشد.

و حالا حسی که در پایان کتاب دارم مثل اغلب کتاب ها، حسی مبهم توام با کمی حسرت بود.

خلاصه ی کتاب: «داستان از دوره ی قاجار شروع می شود. داستانی که با حکایت عشق و جنون فیروز خان مشیرالدوله آغاز می شود و با داستان چندین نسل از نوادگانش ادامه می کند تا به زمان معاصر کشیده شود، چکیده و عصاره ی تمام  داستان، عشقی موروثی است که در افراد خاندان قیونلو رخنه می کند و در نهایت به جنون می رسد.»

 معرفی: داستان در نه فصل روایت می شود، هر فصل راوی مخصوصی دارد، و روایت ها در ظاهر از هم جدا به نظر می رسند و شکل و شمایل یک داستان کوتاه را دارند اما هر داستان پیوندهایی با سایرین دارد و به نوعی رشته های در هم تنیده ای را تشکیل می دهد که مثل تکه های یک پازل رمان را سر و شکل می بخشند.

روایت فصل اول و دوم که آغاز ماجراست و داستان عشق جد خاندان قیونلو به دختری ابخازی را بیان می کند، بسیار دلچسب از کار در آمده است. نثر داستان به خوبی به سبک آن دوره وفادار مانده است و ثقیلی کلمات از حلاوت آن نکاسته است. همین دو فصل اول برای اثبات چیره دستی نویسنده  ی کتاب کافیست. اما متاسفانه هر چه به پایان نزدیک تر می شویم، آن تحلیل های بکر، تصویر سازی های جاندار، و روایت گری های پخته کمرنگ تر می شود. به طوری که در فصل موخره، تنها شبهی از نویسنده در جلد کلمات دویده است و جانداری نیمه ی نخست کتاب از بین رفته است.

نکته ای که شاهرخ گیوا به خوبی به آن توجه نشان داده، انتخاب اسامی شخصیت های داستان است. به جای رمان های امروزی که بی هیچ پشتوانه ای اسامی شیک را پشت سر هم ردیف می کنند، اسامی کتاب دقیقا منطبق بر سیر تاریخی داستان انتخاب شده اند.

تک گویی ها، توصیف حالات عاشقانه و پاره ای از روایت های تاریخی کتاب دلچسب و خواندنی است. کتابی است که پشیمان تان نخواهد کرد و مطمئنا دست خالی رهایتان نمی کند.


بخش های جذابی از کتاب:

  • ۸ نظر
  • ۰۹ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۷:۴۱
  • نسرین

هوالمحبوب

 

وقت هایی که حالم خیلی خوبه قطعا یکی از این دو تا اتفاق برام افتاده: یا کتاب خوندنم منظم و روزانه پیگیری شده، یا رابطه ام با خدا خیلی خوب و تو دل برو شده:)

این چند وقتی که غمگین و خموده بودم ماه هایی بود که کتاب نمیخوندم و با خدام تو حالت قهر بودم. الان که نشستم به فکر کردن از خودم خجالت کشیدم. منی که کتاب از دستم نمی افتاد حالا چند ماهه مداوم هست که لای هیچ کتابی رو به جز کتاب شعر باز نکردم و این تاسف باره. کتاب هایی که خوندم همشون در راستای کار مقاله ها بوده و چیزی بهم اضافه نکرده و من از این این بابت خیلی ناراحتم.

خواهرم همیشه میگه حیف اون روزهایی که کتاب از دستت نمی افتاد گذشت و حالا رسیدی به جایی که دیگه الان گوشی از دستت نمی افتاده! و این یعنی خود سقوط.

از نمایشگاه مهر ماه چندین کتاب از نویسنده های محبوبم خریدم که به مروز زمان بشینم بخونم ولی به جز دو تاشون لای هیچ کدوم رو باز نکردم. چند تا کتاب هدیه گرفتم که اون ها هم نخونده تو قفسه ی کتابم نشستن. چند تا کتاب جدیدم که نقد هاشون رو خوندم هنوز فرصت نکردم بگیرم و مطالعه کنم.

باید یه خونه تکونی اساسی بکنم و توی این بهار دلچسب که از سوز سرما شب ها دارم یخ میزنم بشینم کتاب بخونم و کم کم اعتیادم به موبایل رو ترک کنم. روزهایی که میخونم و سرم تو کتاب و مجله است حالم خوبه و حس میکنم چیزی برای گفتن دارم. حس میکنم یه دنیای جدیدی کشف کردم که میتونم درباره اش حرف بزنم ولی حالا ترجیح میدم سکوت کنم و سرم رو به کارهای دیگه ای گرم کنم. قول میدم پست بعدی که میذارم معرفی کتاب باشه.


  • نسرین