گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دوست داشتنی هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

هنوز هم بهار زیبایی هایش را دارد؛

هنوز هم میتوان در آغوش اردیبهشت آسود؛

هنوز می توان به درخت های سبز، به گل های تازه رسته، به چمن های باران خورده، دل خوش کرد.

هنوز فرصت هست برای نوازش کردن، برای بوسیدن، برای دلبری کردن؛

هنوز می توان صبح ها با لبخند راننده ها، انرژی گرفت؛

می توان پا به پای دویدن های ایلیا ذوق کرد و غرق خنده شد؛

هنوز می توان کتاب خواند و لذتش را به اشتراک گذاشت؛

هنوز می توان جنگید برای سهم بیشتر،

می توان در کوچه های داغ بهاری راه رفت، باران را زندگی کرد، هوا را سرمستانه بلعید؛

زیباترین لباس های را پوشید، عطر زد، می توان رقصید برای تمام آهنگ های دنیا،

می توان شب ها به عشق نوشتن بیدار ماند،

جمعه ها عکاسی کرد، شعر گفت، شعر خواند،

می توان زندگی را با عطر نان تازه لمس کرد،

می توان خندید و غرق شد در دلخوشی های کوچک،

در آستانه ی سی سالگی، اما

دیگر نمی توان عاشق شد، دیگر نمی توان اعتراف کرد، دیگر نمی توان بلند بلند گفت«دوستت دارم»

نمی توان شب ها تا دل صبح نجوای عاشقانه کرد و صبح ها با چشمان باز سر کلاس چرت زد،

می توانم دنیا را فتح کنم حتی در سی سالگی؛

اما دست عشق را دیگر نمی توانم بگیرم و کشان کشان تا سی سالگی ام بیاوردم،

تو انگار کن لبخند ها گوشه ی لب هایم می ماسد،

انگار کن رمق پاهایم دیگر مثل گذشته ها نیست،

دلم هزارپاره شده است، و در هر پاره اش تویی؛

تویی که در میان جانی.


# برای 29 سالگی ام

28# اردیبهشت

# تولدم



  • ۷ نظر
  • ۲۷ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۲:۴۱
  • نسرین

هوالمحبوب


بهار عزیز سلام
میدانم که در شلوغی های آمدنت خیلی ها حواسشان به تو نیست، گم شده ای وسط این همه حس مبهم. کسی دستت را نمیگیرد و مثل عروس های عزیز کرده بر صدر مجلس نمی نشاندت. ما داغ داریم بهار عزیز. داغدار نیامدن ها، نبودن ها و بی خبر رفتن ها.
میدانم که میدانی برای آمدن هیچ بهاری چشم انتظاری کافی نیست. بهار را باید زندگی کرد. بهار را باید سرمست بود. بهار فصل زندگی است، فصل عاشقی است و غرق در خوشی ها شدن.
امسال دلمان را شکستند، مسافران مان به مقصد نرسیده پر کشیدند، جوانان مان در میان شعله های آتش غیرت سوختند، شاعرانمان شاعرانه عروج کردند و بزرگترهایمان تنهایمان گذاشتند. مردهایمان به شمار کمتر شده اند و زن هایمان پیرتر.
خنده هایمان در نطفه خفه شد، اشک هایمان را لای نان پیچیدیم و بغض هایمان را به زور آه فرو دادیم. ما عزاداری هایمان هنوز تمام نشده بود که آمدی. میدانم که برای بهار عزیزکرده رسیدن به سرزمین به سوگ نشسته چقدر دردناک است. اما ما چشم به راه تویم و منتظر سوغات.
برایم یک بغل خنده بیاور. برایمان یک بقچه دلخوشی، یک برق چشم، یک دعای از سر شوق، برایمان آب و آفتاب و نور. برایمان فراوانی و وسعت روزی بیاور. دلمان دیر زمانی است که پژمرده است.
لطفا آنقدر خوب باش که بتوانیم تمام غصه هایمان را در آغوش تو گریه کنیم و دل سبک کنیم.
لطفا آنقدر خوب باش که منت بهار دیگری را نکشیم. بگذار امسال سال ما باشد. بی هیچ ردی از اشک بر گونه هایمان، بی هیچ آه از سر درد، بی هیچ چشم به راهی و حسرت به دلی.
به سفره هایمان رونق، به پدرانمان عزت، به مادرانمان دلخوشی، به جوانانمان عشق با آبرو، به کودکانمان خنده های از ته دل، به تمام مان عاقبت به خیری.
بهار عزیز ما چشم به راه آمدنت هستیم حتی با تمام خستگی هایمان....
  • نسرین

هوالمحبوب


امروز که در مسیر برگشت توی بی آر تی نشسته بودم و مدام گوشی را چک میکردم و عجله داشتم که به بازی حساس امروز برسم؛ یک آن چشمم رفت سمت صندلی جلویی، تو قسمت مردانه. پسرو دختری توی صندلی فرو رفته بودند و غرق خنده و صحبت بودند. حس عاشقانه ای میان شان موج میزد. نیم رخ دختر را میدیدم که با پالتوی قرمز رنگ و شالی سیاه و قرمز دلبری می کرد. یک آن که صورت دختر برگشت سمت من، شناختمش. آیلین بود. با همان دندان های خرگوشی و لبهای قلوه ای، با همان خنده های با نمک آن وقت ها. با همان صورت سبزه ی بانمک. همان وقت ها که ترانه ی جزیره ی قمیشی را دو نفره میخواندیم و مینو روی میز ضرب میگرفت و پریسا عربی می رقصید. هیچ چیزمان به هم نمیخورد. آهنگ مینو آذری بود، آواز ما فارسی و رقص پریسا عربی. ولی همان یک ربع زنگ تفریح را غرق لذت میشدیم جوری که انگار در مسابقات رقص خردادیان شرکت کرده ایم!

نمیدانستم در آن لحظه ی خاص چه باید بکنم. منتظر بودم چشم هایش را بدوزد در چشم هایم تا بغلش کنم و ببوسمش و بگویم من هنوز همان نسرین آن روزهایم. اهل رفاقت و پایه برای دیوانه بازی. حتی اگر کل کلاس هم صدا بگویند که آلبوم ممنوعه ی نرگس را من به خانم اسدی لو داده ام. حتی اگر نور چشمی معلم ها باشم. هنوز هم با شیطنت لژ نشین ها عیاق ترم تا با سوسول بازی های ردیف  اولی ها.

بغلش کنم و برای دوباره یافتنش ابراز خرسندی کنم. اما وقتی من داشتم خاطرات سه سال دبیرستان را توی ذهنم مرور میکردم، آیلین و عشقش دست توی دست هم و خنده کنان دور شدند.

تا رسیدن به خانه به این فکر میکردم که اگر من جای آیلین بودم چه واکنشی نشان میدادم؟!

برای آن چشم هایی که پر از خنده بود؛ دیدن یک دوست قدیمی میتوانست خوشحال کننده باشد یا برای منی که چشم هایم نمیخندد؟! چرا نرفتم دنبالش تا بغلش کنم و بگویم هنوز آن خاطره ی سال 84 را نگه داشته ام که توی کتاب دینی ام نوشت بودی هنوز ترانه ی جزیره را به یاد تو زمزمه میکنم. هنوز هم پای کل کل که میرسد، تو تمام قد جلویم می ایستی و آن بیت ترانه ی عصار که من میگفتم و تو جوابم را میدادی......

هنوز شماره ی خانه  ی مادرت را دارم حتی اگر کسی پشت خط، صدای مرا نشناسد.


+خیال نکن نباشی بدون تو می میرم/ گفته بودم عاشقم خب حرفمو پس میگیرم


  • نسرین

هوالمحبوب


گاهی وقت ها که چیزهای مهمی را از دست میدهیم میچسبیم به چیزهای بی اهمیت و سعی میکنیم برای خودمان عزیزشان کنیم. شاید کانال تلگرامی همین حکم را برای من داشته باشد.

یک سال پیش بود که بهار پیشنهاد ایجاد یک کانال برای نشر نوشته ها و معرفی کتاب هامون رو داد و چند روز بعد نویسندگان جوان متولد شد.

من و بهار جزو دیوونه های کتاب بودیم و دوست داشتیم این عشق به کتاب رو با بقیه تقسیم کنیم. هدف اصلی مون توی کانال انتشار نوشته های خودمون بود میخواستیم ادای نویسنده ها رو در بیاریم.

توی یک سال گذشته برای کانال خیلی تلاش  کردیم. نوشتن، دنبال سوژه گشتن و اضافه کردن نویسنده های جدید. ولی متاسفانه هر کاری کردیم نشد که نشد. قصه ی ما و نویسندگان جوان انگار داره به بن بست میخوره. من دارم آخرین تلاشم رو برای احیای کانال مون میکنم. انگار زنده شدن دوباره ی اون یه جرقه ی کوچیک رو توی زندگی منم روشن میکنه.

نویسندگان جوان مجموعه ای از اشعار شاعران معاصر و کهن، مطالب روانشناسی و معرفی کتاب و گاهی فان هست و لا به لای اون ها نوشته های من و گه گداری ادمین های دیگه.

خوشحال میشم توی کانال هم میزبان شما باشم. youngwriters@

  • نسرین

هوالمحبوب


توی خصوصی نوشت های آقا میرزا یه پست جالب دیدم و تصمیم گرفتم من هم خودم رو به این چالش دعوت کنم. چالش دلخوشی های زندگی من:

1- ایلیای نازنین، بوسیدنش، بغل کردنش، بازی کردن باهاش

2-شغلم و نفس کشیدن در فضای مدرسه و بودن با بچه ها

3- شعر خواندن و شعر گفتن حتی اگر چرند باشه!

4- کتاب خوندن و خریدن و حتی نفس کشیدن لا به لای کتابها

5- بودن با الی، حرف زدن و درد دل کردن باهاش

6- آشپزی کردن با عشق مخصوصا وقتی مریم اینا مهمون مون باشن

7- پیاده روی کردن از مدرسه تا خود میدون جهاد و شایدم تا دم خون مون:)

8- چک کردن پیام های تلگرامم

9- وبلاگم

10- نوشتن نوشتن نوشتن آه

11- چای عصرانه در کنار خانواده و گپ زدن های روزانه

12- بافتنی

13- سیب زمینی سرخ کرده با سس فراوان

14- باقلوای پسته ای مخصوص

15- عکاسی از هر چیزی

16- کتابخونه مون

17- شکلات مخصوصا از نوع کاکائویی

18- شیرینی ناپلئونی مخصوص

19- گوجه فرنگی

20- دوست داشتن او


+ شاید خیلی چیزهای دیگه هم باشه که الان حضور ذهن ندارم و بعدا بهش اضافه کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی یادآوری لحظه هایی بکر در زندگی میتواند یک لبخند کش دار بنشاند روی لبهایم.

لحظه هایی از جنس مهربانی، عشق و دوست داشتن.

شب شعر امروز خیلی عالی بود چون دیداری اتفاق افتاد که برایم خوشایند و دلچسب بود.

استاد دوست داشتنی ام دکترقره بیگلو را در انجمن شعر دیدم و کلی انرژی مثبت توی رگ هایم تزریق شد. تمام لحظه های ناب شاگردی در کلاسشان برایم یادآوری شد.

شاملو خوانی های سعید، منظومه ی عقاب، شیخ و دختر عرب، زبان تند و بی پروای استاد.

لحظه های خاص و بی بدیلی که بعد از دوران خوش دانشگاه در پس هیچ کوچه ای در انتهای هیچ خیابانی پیدایشان نکردم.

استادی که علی رغم سن بالا هنوز که هنوز است از من جوان جویای نام به روز تر است و این برای دانشکده ی نفس بریده ی  ادبیات بسی مایه ی فخر و مباهات است.

در زندگی هر انسانی معدود معلم هایی هستند که حضورشان پر رنگ و تاثیر گذار است اما از خوشبختی های بزرگ من یکی داشتن اساتید ناب در دانشگاه بود و دیگری داشتن معلم های ناب در دبیرستان مان.

گاهی فکر میکنم خدا چه تصمیم خوبی درباره ی من گرفته است اینکه دستم را گرفت و برد نشاند روی صندلی های دانشکده ی ادبیات و چقدر مرا بهتر از خودم میشناخت که به درد وکالت و درگیری هایش نمیخورم.

چقدر خدا را دوست دارم برای بزرگی اش و برای بخشندگی اش و برای پرده پوشی هایش.

  • نسرین

هوالمحبوب

در میان این حجم تنهایی و سکوت گزنده که روح را تا مغز استخوان میجود و دردش تا پنهان ترین زوایای روحت میپیچد فکر کردن های تکراری به تو و لحظه های رنگی زندگی همیشه مسکن خوبی است.

دیشب روز پر رنگی بود برایم. وقتی تیمم می برد نا خودآگاه به یاد لبخندهای سکرآور تو می افتم با آن لحن مردانه ات یاد کل کل های نشاط آوری که داشتیم.

دیروز و دیشب مال من بود. روزی که با جشن شروع شد و شبی که با طعم گس پیروزی به پایان رسید. اما چه کسی میتواند در میانه ی خوشحالی های ناگهانی قلب آدم ها را بشکافد و سلول های مرده ی ته دلشان را کشف کند و به عنوان سند یک قتل عام دسته جمعی رونمایی کند؟!

ما سالهاست داریم قتل عام می شویم در هر زمستان و بهاری، در هر شادی و غم؛

سالهاست خودمان هم باورمان شده است که ته همه ی روزهای رنگی و شاد لحظه های خفه کننده ای هست که بدجور گریبانت را میگیرد و تا شادی هایت را از دلت بیرون نکند ارام نخواهد نشست.

دیشب مدام داشتم بازی های سراسر سرخ تیم های محبوب مان را مرور میکردم و مدام چشم های همیشه مسلح ام را وادار به عقب نشینی میکردم، چشم ها باید بیاموزند که سر نگه دار باشند.

باید ایمان بیاورند به معجزه ی سکوت، به معجزه ی لبخند های تلخ، به معجزه ی پرده داری.

همیشه تشنگی راه رسیدن به آب نیست، گاهی تو بیماری و آب تشنه ترت میکند، آنچنان که رگ و پی از هم میدرانی و فنا می شوی.

دل را هم همچون لب گاه باید تشنه نگهش داری تا بیاموزد که هر درمانی تسکین درد نیست.

دیشب خوب و رویایی بود، رویایی در دوردست، رویایی ناتمام، رویایی عزیز



  • ۵ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۹:۱۳
  • نسرین

هوالمحبوب

برای تو مینویسیم خواهر کوچولوی قشنگ نادیده ام!

زیارتت قبول

دستت که به ضریح رسید حتما یاد من هم بوده ای

میدانم

این را از چشم های صادقت میخوانم

میدانی

دوست داشتن گاهی میتواند اتفاقی باشد

از یک تصادف مضحک شروع شود

یادت هست آن تصادف مضحک را؟

دلهره هامان را برای یک تشابه شیرین؟

تو بهار بودی به همان شیرینی

به همان سبزی

و به همان شکوه

دوست داشتن اتفاق می افتد اما میتواند اتفاقی نباشد

ما برای دوست داشته شدن و برای دوست داشتن انتخاب میشویم

زیارتت قبول

میدانم که سبک تر شده ای

دل ات را تکانده ای در دیار دوست

در آغوش محبوب

روزهای خوشی است

مشهدی جانم زیارتت قبول

حرفهای خواهرانه ام را زمزمه وار در گوشت خواهم نواخت

منتظر خواندنت هستم همیشه و همیشه و همیشه....


  • نسرین

هوالمحبوب

یادمه توی وبلاگ قبلی که به ملکوت اعلا پیوست قرار بود در کنار پرداختن به کتابها و اشعار و بحث های فرهنگی من آثار و بناهای تاریخی تبریز رو هم معرفی کنم.
نزدیک یک ماهه که ما برای خرید مدام به بازار میریم و در طی این گشت و گذارها و مشاهده ی قیمت های نجومی لباس های نوزادی، تصمیمی گرفتیم سری هم به بازار بزرگ سرپوشیده ی تبریز بزنیم. دلیل اصلی برای اینکار قیمت های مناسب اونجاست. معمولا نسبت به مغازه های خیابون تربیت(مرکز خرید عمده برای لباس و مانتو) قیمت های بازار خیلی مناسب تره.

بازار بزرگ تبریز که بزرگترین بازار مسقف جهان به حساب میاد جزو معماری های زیبا و شکیل ایران هست. این بازار دارای تیمچه ها و راسته های مختلفیه. از جمله راسته های معروف این بازار:« راسه ی مظفریه(مخصوص فرش فروشها)، راسته ی پنبه فروشان، راسته ی بزازان، راسته ی طلا فروشان راسته ی کفاش ها و....» این بازار یک بخشی داره که در زبان ترکی بهش میگن (ایکی قاپلی)

ایکی قاپلی در ترجمه ی تحت اللفظی میشه دو در، در واقع توی این بازار به راسته هایی میرسی که با درهای چوبی بزرگ جدا شدن از بخش های اصلی. داخل همین درهای چوبی بزرگ درهای کوچکی هم هست که موقع تعطیل شدن بازار و وقتی درهای اصلی بسته میشن کسبه از این درهای کوچک رفت و آمد میکنن. این بخش مخصوصا لباس نوزاده بیشتره!

رفت و آمد توی این بازار علاوه بر لذت خرید یک لذت های دیگه ای هم داره. اصلا بافت سنتی و معماری درجه یک اینجا و بوی خوبی که توی اون مشام رو نوازش میده کلی حس خوب رو به آدم منتقل میکنه. بوی ادویه ها بوی شیرینی های سنتی بوی چرم و...

حتما شنیدین که تبریز قطب چرم ایرانه و کیف و کفش های چرم تبریزه همه جا معروفه. راسته ی کفاش ها معمولا پر از مسافرهای خارجی و گردشگرهای ایرانی است.

راسته ی مظفریه همون جایی است که توی محرم و صفر دسته های عزاداری توش برپا میشه و عزاداری های این مکان شکوه و عظمت خاصی داره.

برای آگاهی بیشتر از این بازار بخشی از معرفی ویکی پدیا رو توی ادامه  ی مطلب میذارم که امیدوارم خوشتون بیاد.




  • نسرین