گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دوست داشتنی هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


قبلا هم با چند تا از دوستان وبلاگی ام دیدار داشتم. یعنی از آن آشنایی هایی که شده اند؛ جزو جدایی ناپذیر زندگی ام. از آن نوع دوستی هایی که شده اند بهترین اتفاق زندگی ام. از آن دوستانی که برای عشق شان گریه کرده ام و برای وصال شان من هم خوشحالی کرده ام و بالا پایین پریده ام.

دوستانی که اول می خوانی شان، بعد لمس شان می کنی، به نظرم، با روحی عریان در برابرت ظاهر می شوند. شاید تصورت از آن ها اشتباه از آب در بیاید و شاید خیلی بهتر از خود نویسنده شان باشند. مثل اتفاقی که سه بار قبلی برایم افتاده بود. مینا و آنا و بانو برایم بهتر از نوشته هایشان بودند، عزیزتر و خواستنی تر. چرا که حالا جزو دوستان جانی شده اند برایم.

امروز به طور اتفاقی به بهانه ی نمایشگاه اتاق آسمان با هلمای عزیز و جناب رامین ملاقات کردم.

هلما همان است که می نمایاند. شاید کمی ساده تر، بی پیرایه تر و خودمانی تر از نوشته هایش. چشم های روشن گیرایی دارد، قدی کشیده و صدایی که بوی جنگل می دهد. دخترهای دهه هفتادی عجیب از نظر قد و قامت از ما دهه شصتی ها جلو زده اند. 

زمان دیدارمان با جناب رامین محدود به ملاقات در نمایشگاه و دید زدن نقاشی بچه ها بود. با هلما و دوستش نرگس حیاط دانشگاه را چند دقیقه ای گز کردیم و به لطف نرگس و دوربین عکاسی اش چند تا خاطره ثبت کردیم با کلی ژست هنری و رئال :)

دیدارمان سرپایی بود. دوست داشتم بیشتر باشیم و بیشتر حرف بزنیم. زمانی که اینقدر خسته نباشم و دندان درد روح و روانم را به هم نریخته باشد. زمانی که بتوانیم جایی بنشینیم و دمی آرام بگیریم.  حس خوبی داشت دیدار وبلاگی مان. حداقل برای من. امیدوارم به زودی دوباره همدیگر را ببینیم و با فراغ بال بیشتری هم کلام شویم.

  • نسرین


هوالمحبوب

کسی با "موج" موهایت "کنار" آمد به غیر از من؟

کسی با هستی اش پای قمار آمد به غیر از من؟

کدامین سنگدل فکر شکار افتاد غیر از تو

کدام آهو به میدان شکار آمد به غیر از من؟

تمام شهر در جشن "تماشا"ی تو حاضر شد

تمام شهر آن شب در شمار آمد به غیر از من

برایت دستمال کاغذی بودم ولی آیا 

کسی در لحظه ی بغضت به کار آمد به غیر از من؟

مرا از "جمع" خاطرخواه ها "منها" کن ای حوا

تورا کافیست آدم هرچه بار آمد به غیر از من


حسین زحمتکش



  • نسرین

هوالمحبوب


دوستت دارم

چونان زنی که هرگز تو را نبوسیده است

اما

شب ها با رویای هم آغوشی با تو به خواب می رود

دوستت دارم

چونان زنی که نمی شناسی اش

زنی که هر روز در من زاده می شود

قد می کشد

و در بسترم جان می دهد....


  • نسرین

هوالمحبوب


یه چیزی درست وسط سینه ام انگار از حرکت ایستاده. انگار یکی داره چنگ میزنه به سینه ام و هی دلم داره بالا میاد و میخواد تا فرار کنه از دست من.......

دارم به تو فکر می کنم. به تویی که بودن باهات یه عالم دیگه ای بود. حیف که گم کردیم همو. حیف که ایستادیم و متوقف شدیم. 

دارم به اون روزهای خوب و شب های بهشتی فکر می کنم. به کتاب و قصه و شعر. به بازی و خنده و رقص کنان پرواز کردن.

کجای این جهان ایستادی و داری بهم لبخند میزنی؟!

فرشته ی کوچک من.....

هنوز یادم نرفته هرچند کمی دیر هرچند کمی دیر هر چند کمی دیر....

ولی موقعی هم که بودی همین قدر عزیز بودی

باور کن....

هنوزم جات درست وسط قلبمه. نگو که ندارمت.....

یادمه توم مال همین حوالی بودی و من زود از دستت دادم....

برام دعا کن که بیام پیشت....

  • نسرین

هو المحبوب


پنج شنبه که گذشت، روز خوبی بود، بعد یک سال دوباره همدیگه رو دیدیم و نشستیم به گپ زدن. هر چند نازی قهره باهامون و جواب تلفن مون رو نمیده. هر چند فاطی مجبوره از شهرستان بیاد و چهار عصر برگرده چون مامانش مریضه. هر چند که همیشه خونه ی زهرا جمع میشیم و خجالت می کشیم که چرا همیشه میزبان مون زهراست:)

بهم خوش گذشت. بعد مدت ها خودم بودم. همون قد نسرین بودم که کل چهار سال دانشکده بودم. باهاشون راحتم. باهام راحتن. حتی می تونم از بدترین فکرهایی که توی ذهنم شکل میگیره باهاشون صحبت کنم. اونا روحم رو شناختم. یازده سال رفاقت شوخی نیست که. وقتی با کسی گریه می کنی. با کسی می خندی. با کسی شب و روزت رو می گذرونی. کم کم محرمت میشه. فکر می کنم هممون یه جورایی غمگین شدیم. یه غم هایی هوار شده تو زندگی مون که اون سال هایِ شوخ و شنگی اصلا فکرش رو هم نمی کردیم. حالا الی مرد خونه شون شده. قید ازدواج رو زده و مث یه مرد داره کار می کنه. سمی به عشقش رسیده ولی از اون کاخ آرزوها، یه اتاق سه در چهار رضایت داده؛ ولی خوشبخته. فاطی بعد رفتن رضا دیگه اون آدم خوشحال قبلی نیست. دیگه نمیشه باهاش درباره ی عشق حرف زد. عشق برای فاطی مرده، همون وقتی که رضا دست یه دختر دیگه رو گرفت و آورد تو خونه اش. همون روزها فاطی هم عوض شد. و من.... این من غمگینِ خوشحال. این منی که گاهی دلش میخواد بمیره و قصه اش رو ادامه نده. گناه زندگی کردن رو ادامه نده. گاهی وقت ها هم با التماس از خدا وقت میخواد که جبران کنه. این منِ مرد گریزِ اخموی دانشکده. این سرهنگِ سابق که حالا شده یه معلم عاشق که دلش برای عشق میره. گاهی فکر میکنم بعضی از اتفاق ها توی زندگی باید بیوفتن که تو از درون خودت شروع کنی به ساخته شدن. یه من درونی رو تو خودت تخریب کنی و یه من جدید بسازی. اگه من عاشق نمی شدم، اگه قصه ی زندگی ام رو جور دیگه ای نمی نوشتم؛ اگر اون سال ها منِ بهتری بودم؛ شاید الان قصه ی شیرین تری برای تعریف کردن داشتم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

تا جایی که یادم میاد همیشه عاشق مشهد و امام رضا و حال خوب این سفر بودم. و قبل از این سه بار قسمت شده بود برم مشهد. هر سه بارش رو هم از طریق دانشگاه و با دوستان دانشگاهی ام رفته بودم. آخرین بار آبان سال 89 بود که با چهار تا از بهترین دوستام رفته بودم و بهترین خاطره ی سفر برام رقم خورده بود.

اون سال توی هتل پردیس اقامت داشتیم و روز و شبمون رو توی حرم میگذروندیم و کلی حال خوب نصیب مون شد. چندین ماه بود که به خاطر اوضاع خراب روحی آرزوی مشهد داشتم ولی هیچ رقمه امکانش نبود که خانوادگی بریم. تنهایی هم دل سفر کردن نداشتم و موقعیت سفر دوستانه هم دیگه جور نبود چون دانشگاهی در کار نبود. یه شب که توی گروه مون با بچه ها حرف می زدیم خیلی یهویی الی گفت که از طرف شرکت دارن می فرستنش مشهد و هتل رو هم براش رزو کردن، یک آن فوران اشک بود و غلیان احساس و دیگه نفهمیدم چیزی. فقط از ته دل خواستم که منم قسمتم بشه. تا اینکه الی گفت که برای یه نفر هم جا دارن و اگه دوست داشته باشم میتونم باهاشون برم. اونها خانوداگی عازم بودن یعنی مادر و خواهرش هم همراهش بودن. چیزی که از خدا می خواستم و در عرض چند روز برآورده شده بود. مرخصی گرفتم و با همدیگه راهی شدیم. خدا همه چی رو فراهم کرده بود. یه سفر هیجان انگیز با قطار. یه سفر با آدم هایی که بهم خوش میگذشت. بعد 23 ساعت رسیدیم مشهد. هتل مون یکم با حرم فاصله داشت ولی جای دنج و راحتی بود. در واقع سوئیت هفت نفره ای بود که ما چهار نفر توش حسابی خوش گذروندیم:)

مامان الی مث همه ی مامانا خیلی نگران و دلواپسه. همش نگران بود توی حرم گم بشیم و نتونیم پیداش کنیم:) مدام حواسش بهمون بود و دست یکی مون رو تو دستش می گرفت و دنبال مون میومد. حرم اونقدر شلوغ بود که برای نفس کشیدن هم مجالی نبود ولی ما اونقدر پیگیر امام رضا بودیم که آخرش تونستیم یه زیارت حسابی بکنیم. غذای امام رضام نصیب مون شد و برای حاجت روایی همه دعا کردیم.

توی این سفر تنها چیزی که از خدا خواستم آرامش قلبی بود. برای خودم و برای تک تک آدم هایی که می شناختم. برای شفای همه ی مریض ها مخصوصا برای مامان گلاره ی عزیز، برای گمشده ها مخصوصا برای مژده ی عزیزم که خیلی وقته گم شده توی این روزگار وانفسا. برای حال خوب همهمون. دلم حسابی باز شد و وقتی بر میگشتم دیگه اون آدم قبل نبودم. انگار یه خون تازه ای تو رگ هام جریان داشت. یه روح تازه ای در من دمیده شده بود. یه انرژی مضاعف که خیلی وقت بود منتظرش بودم. امیدوارم تمام اون چیزی که عهد کردم رو به نحو احسن انجام بدم و لیاقت دوباره دیدن حرم اقا رو به زودی پیدا کنم.

 


  • نسرین

هوالمحبوب

بعد مدت ها دوری و بی خبری، بعد مدت ها پست های گذری گذاشتن، اونم از کتابخونه، بالاخره اومدم توی خونه ی قشنگ و امن خودم. توی اتاق خودم و با سیستم به روز شده ی خودم دارم؛ باهاتون حرف میزنم. بعد یه دل تکانی عجیب و اساسی، با یه دل پر از حرف، از مشهد، از مدرسه، از کتابهای خونده شده و از تمام اتفاق های قشنگی که دور و برم افتاده دوباره اومدم بگم سلاممممممم. و این سلام نه تنها یه شروع دوباره است بلکه یه دلگرمی برام برای اینکه دیگه از وبلاگ نازنیننم دور نشم و از دوستان خوب وبلاگی هم بی خبر نباشم.

امیدوارم روزهای گذشته برای همتون خوب بوده باشه و تن تون سلامت باشه و غمی نبوده باشه جز دوری من:)


  • نسرین

هوالمحبوب


توی این یک ماه اخیر خیلی نسبت به وبلاگم بی محبت شدم. و میدونم که باید مواظبش باشم. نمیدونم شاید این نت نداشتن، خراب بودن سیستم خونه و گرفتاری های خودم توی سایت و مدرسه، دلیل این بی وفایی باشه. ولی به امید خدا بعد از سفری که در پیش دارم، سعی میکنم جدی تر وبلاگم رو دنبال کنم. به همه ی رفقا سر بزنم. هرچند هیچ کس دلش برام تنگ نمیشه ولی خب من که دلم براتون تنگ میشه.

فردا اگر قسمت باشه عازم مشهدم. یک هفته ای باز نیستم و بعد با انرژی مضاعف برمی گردم. نایب الزیاره ی همتون خواهم بود. به خصوص اون چند نفری که میدونن جاشون تو قلبم محفوظه. دعا کنید سفر پر برکتی باشه و برای تصمیم مهم زندگی ام ذهنم خلاقانه عمل کنه.

دوست تون دارم و دلم برای تک تک تون تنگ شده. باورم نمی شد خیلی اتفاقی بلیط مشهد برام رزرو بشه و خیلی ها برای من سنگ تموم بذارن. خدا رو شکر میکنم برای داشتن آدم های حال خوب کن....


یاعلی خدانگهدار


  • نسرین

هوالمحبوب

 

این چند روز خیلی دارم کار می کنم، البته فرصت برای خیلی از کارهایی که دلم می خواد پیدا نمی کنم. امیدوارم روزی برسه که وقتم مال خودم باشه و تمام اون برنامه هایی که تو ذهنمه پیاده کنم. مشغول کار روی سایت هستم و اصلا فرصت سر خاروندنم ندارم. سایت قراره امشب آپدیت بشه و کلی تغییرات خوشگل بکنه. منم دارم روی مقاله ها کار می کنم و جمع بندی نهایی براشون مینویسم. هشتاد تا مقاله است و این کار رو خیلی سخت میکنه. دلم میخواد یه اراده ی قوی پیدا کنم و دوباره گوشی رو تحریم کنم و برم برسم به خودم و دلم.

چند روزه دلم میخواد بشینم یه دل سیر گریه کنم ولی برای اونم حتی وقت ندارم! خیلی دلم میخواد اونقد قوی بشم که دیگه دنبال بعضی از مسائل نرم و بسپارم به خود خدا. دلم میخواد اونقدر قوی بشم که برای همه ی اونهایی که بهم زخم زدن بشم یه حسرت. مطمئنم که یه روزی این هدف برام محقق میشه و اون روز دیگه هیچ کس جز خودم برام مهم نیست. اون روز وقتیه که باید ثمره ی تلاشم رو بینم و یه نفس راحت بکشم از این دنیا و آدم های حال بد کنش. فعلا که دارم با ماه رمضون حال میکنم و دعا میکنم عمرش طولانی بشه که من همیشه همینقدر خوب و مثبت بمونم. انگار روزها پر برکت تر شدن و من میتونم با خیال راحت تر کار کنم.

خدا رو هر روز بیشتر از روز گذشته شکر میکنم ، بابت همه ی نعمت هایی که دارم و لایقش نیستم. بابت تمام موفقیت هایی که از ماه رمضون سال گذشته تا امروز نصیبم کرده. خدا این روزها حسابی صدامو می شنوه منم دلم میخواد پرتوقع ترین بنده اش باشم اینم ماه عزیز. دعا میکنم برای همتون اتفاق های خوب رقم بخوره، امتحان های هلما و حورا و بهار عزیز و تمام دانشجوها با موفقیت سپری بشه. آقا احسان به خوبی از پس پروژه ها و امتحان ها و استادها بر بیاد. اسماعیل بتونه نظر مثبت زهرا رو جلب کنه، شیرین جانم همیشه بدرخشه. دوست عزیزم مرضیه به آرامش قلبی برسه. جناب میرزای اصفهانی همیشه موفق باشه و سالم و سلامت. خلاصه همه ی اونایی که به اینجا سر میزنن و میخونن و نظر میدن یا نمیدن توی این ماه بندگی، نمره ی قبولی که نه، نمره الف بگیرن از خدا جون.


التماس دعای فراوان

 

 

  • نسرین


هوالمحبوب

دیروز که روز اول ماه مبارک بود، با یه خستگی شدید شروع شد. خستگی ناشی از مسافرت یک روزه به ارسباران که هرچند خیلی خوش گذشت، ولی به دلیل یک روزه بودنش خستمون کرد حسابی!

ولی باعث نشد من کارهای مربوط به مدرسه رو نیمه تموم بذارم، تا ساعت دو تو مدرسه بودم و ورقه های امتحان نهایی رو تصحیح می کردم و پوشه های کار رو تکمیل میکردم. تا روزهای آتی کمی وقتم آزادتر باشه.

عصر که رسیدم خونه از شدت خستگی و گرما زدگی، تقریبا نیمه هوشیار بودم. ولی نخوابیم. چون کلی کار داشتم که باید انجام میدادم. نماز که خوندم نشستم به حساب کتاب کردن که چقدر از نذرهای دلی که بین خودم و خدا بوده؛ روی هم تلمبار شده و من انجامشون ندادم. یه صفحه کاغذ نوشتم و چسبوندم به کمدم. حالا هر روز که انجامش میدم جلوشون تیک میخوره و کمی از حجم عذاب وجدام کاسته میشه:)

دیروز که ماه عسل شروع شد از اول تا آخرش فقط گریه کردم. صرفا به خاطر ناشکری هایی که همیشه میکنم. وفتی مرتضی مهرزاد هشت سال پیش یادم اومد، برق خوشحالی تو چشام دوید، وقتی تو مسابقه های پارالمپیک میدیدمش کلی ذوق می کردم؛ به خاطر اینکه یه انسان منزوی به حدی متحول شده که حالا داره برای مدال المپیک می جنگه. خیلی خوشحالم برای خودش و برای برنامه ماه عسل. هرچند منتقد جدی ماه عسل هم هستم و معتقدم خیلی از برنامه هاش الکی اشک چشم میگیره؛ ولی باور کردم که یه برنامه می تونه یه زندگی رو تغییر بده. مهم اینکه که اراده کنیم. حالا از اول ماه رمضون منم شروع کردم به تغییرات مثبت. امیدوارم تمام تفکراتم درباره ی چند ماه آینده ثمر بده و منم سال بعد تو نقطه ی اوجی که مرتضی مهرزاد ایستاده بایستم.

این چند روز گذشته خیلی خوب بود همه چی. با دوستی که دچار اختلاف شده بودیم صلح کردیم . دوباره دوستی هامون رو از سر گرفتیم، درباره ی قرارداد سال آتی تصمیم های مهم گرفتم و برنامه ام برای متمرکز شدن روی کتابم تقریبا سر و سامون گرفته. خیلی خیلی دلم میخواد وقتی تموم شد یه انتشارات اسم و رسم دار چاپش کنه. امیدوارم دعام کنید....

طاعات تون مقبول

تو دعاهاتون منم یاد کنید لطفا


  • نسرین