گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از بی حوصلگی ها» ثبت شده است

هوالمحبوب

فکر می‌کردم مهمترین رسالت امسالم تمام کردن همان کار بزرگ است، فکر می‌کردم نوشتن همان کار دلچسبی است که همیشه دوستش داشتم. حالا که سه روز است کار را تحویل داده‌ام و منتظر نتیجه‌ام، احساس میکنم تمام این چند ماه عبث و بیهوده گذشته است. حالا با خودم می‌گویم ارزشش را داشت که چند ماه از سیر مطالعاتی‌ات عقب بیوفتی، کلی مهمانی و گردش را کنسل کنی، داستان و هیجان خلق کردنش را رها کنی و مشغول کاری شوی که هزاران نفر قبل از تو به شیوه‌های بهتری انجامش داده‌اند؟ دوست ندارم برگردم و دوباره به آن صفحات پر و پیمانی که خلق کرده‌ام، نگاهی بیندازم، ترس اینکه حتی یک خطش از خودم نباشد خفه‌ام می‌کند. حس می‌کنم جوری در نوشته‌های دیگران ذوب شده‌ام که قلم خودمم را این وسط گم کرده‌ام. حالا منتظرم که سه‌شنبه روزی برسد و مستر «ژ» گوشی تلفن را بردارد و زنگ بزند، اینکه چه می‌خواهد بگوید به حد کافی ترسناک هست، اما شکست بعدش به مراتب ترسناک‌تر است. این روزها به حالت خب که چی گونه‌ای در حال عبورند. بدون شوقی برای ورق زدن کتاب‌هایی روی هم تلمبار شده، بدون شوقی برای تماشای فیلم یا هر کاری که برایش له‌له می‌زدم. دارم سعی می‌‌کنم بیشتر با خواهرم باشم، حرف زدن‌هایمان حال هردوتایمان را بهتر می‌کند، سعی می‌کنم کمتر ساز مخالف بزنم، کاری که به شدت سخت است اما توی این یک ماه گذشته به خوبی از پسش بر آمده‌ام. دلم رفتن می‌خواهد، به هر جا که شد، کنده شدن از این اتاق لعنتی، از این زندگی کسالت‌بار، از این حال مایوس کننده‌ای که گرفتارش شده‌ام.

تنها شوقی که این روزها دارم، جلسات داستان‌های یکشنبه و چهارشنبه است، اما توی این جلسات هم حس می‌کنم نادان‌ترین فرد جمع هستم و به طرز مسخره‌ای هیچ حرفی برای گفتن ندارم، حس می‌کنم عمری که پای داستان و رمان صرف کرده‌ام، عمیقا تباه بوده و حالا هیچ درکی از داستان و ساختارش ندارم. رویای یک شبه نویسنده شدن دارم و فکر می‌‌کنم چرا من نباید بتوانم هم پای دیگرانی که هجده سال تمام توی وادی داستان‌نویسی بوده‌اند، داستان را نقد و تحلیل کنم. واژه کم می‌آورم و این برای منی که در هر جمعی کلی حرف برای زدن دارم، آزار دهنده است.

جلسۀ یکشنبه‌مان که تخصصی‌تر است و حالت خصوصی دارد، شبیه یک کلاس درس جذاب است. این هفته بازنویسی شدۀ داستانی را نقد می‌کردیم که هفته‌های قبل خوانده شده بود. برای اولین بار در طول این هشت ماه، داستان را نقد کردم و اغلب چیزهایی که گفتم از طرف بقیه تایید شد.

شبیه وصلۀ ناجوری در آن جمع هستم که هر جور حساب می‌کنم، نباید دعوتم می‌کردند. کنار کسانی می‌نشینم که در وادی داستان استخوان ترکانده‌اند. می‌ترسم از اینکه نتوانم خودم رو نشان دهم و یک روزی عذرم را بخواهند.

امروز «مرگ در آند یوسا» را دست گرفته‌ام، اگر حال همراهی دارید، خوشحال می‌شوم کتاب را با هم بخوانیم و با هم راجع بهش حرف بزنیم.

  • نسرین

هوالمحبوب

نمی‌دونم چرا از وقتی که از جلسۀ داستان برگشتم بغض دارم، قرار بود امروز، روز خوبی باشه ولی نبود. حس می‌کنم از معمولی بودن به ستوه اومدم. از نشستن تو سایه، از دیده نشدن، از نادیده گرفته شدن، از ستاره نبودن، از مهم نبودن. نه وبلاگ نویس معرکه‌ای هستم که کلی آدم منتظر روشن شدن ستاره‌ام باشن، نه نویسندۀ معرکه‌ای هستم که مدام برام هورا بکشن، نه معلم خیلی خفنی هستم

الان از اون لحظه‌های بد زندگیه که کلی حس بدبختی رو دلم هوار شده، حسی که همیشه داشتم و هیچ وقت جدی نگرفتم.

امشب حسابی سیستم عصبی‌ام ریخته بهم. از این که کلی آدم دارن آنفالو می‌کنن وبلاگم رو ناراحت نیستم، از این که خودمم دارم دایره آدم‌ها رو محدود می‌کنم ناراحت نیستم، اما از دیده نشدن همیشه رنج می‌برم. از این که شیش ساله مدام می‌نویسم ولی جایگاه یه بلاگر تازه کار رو هم ندارم

اصولا دغدغه داشتن، تلاش برای خوب نوشتن، هیچ جایگاهی نداره اینجا، کسایی که بلدن سطحی‌ترین دغدغه‌هاشون رو با ابتدایی‌ترین ادبیات رو کاغذ بیارن، همیشه کلی مخاطب دارن. لابد یه روزی هم اونقدر براشون هورا می‌کشن که به فکر چاپ کتاب بیوفتن.این سطحی شدن و پایین اومدن ذائقۀ مردم، تو هر مقیاسی که حسابش بکنی، دیوانه‌کننده است.

فرهاد کافه پیانو راست می‌گفت، معمولی بودن حال به هم زنه، گل‌گیسو.

روشنک که می‌گفت نویسنده‌های تبریزی اعتماد به نفس ندارن، در حالی که تو شهرهای دیگه مزخرفات خودشون رو به راحتی چاپ می‌کنن، اینجا داستان‌نویس‌ها برای خوندن داستان خوب هم استرس می‌گیرن. شاید هم ما جای اشتباهی ایستادیم. شاید هم باید برای مبارزه و رقابت پررو باشیم. نمی‌دونم.

 

  • ۱۲ تیر ۹۸ ، ۲۳:۰۳
  • نسرین

هوالمحبوب


راستش را بخواهید، از این‌همه دروغ گفتن خسته شده‌ام، دروغ گفتن به خودم، که من در حال انجام کار مفیدی هستم، من شخص مفیدی هستم، من دارم کار فرهنگی می‌کنم، نصف بیشتر این مهملات را خودم هم باور ندارم، چه برسد به اطرافیانم، نه اینکه کار نکنم، نه اینکه فرد مفیدی نباشم، اما فقط نصف روز، من فقط در مدرسه شخص نسبتا مفیدی هستم و هزار نفر روی مفید بودنم حساب باز کرده‌اند، اما همان هزار نفر هم اگر یک روز این معلم ادبیات به دردشان نخورد، عذرش را می‌خواهند، مثلا اگر من نباشم که متن‌های داغان‌شان را اصلاح کنم، اگر من نباشم که تیترهای جنجالی برایشان بنویسم، اگر من نباشم که صورت جلسه ها را بنویسم، اگر من نباشم که جشن‌ها را ترتیب دهم، اگر من نباشم...قطعا فرد بهتری جایگزینم خواهد شد!
بله تعجب نکنید، ما هیچ کدام‌مان هیچ تحفه‌ای نیستیم، همین شماها، اگر من نباشم که بنویسم، هزارتا وبلاگ بهتر از من هست که بروید مطالبش را بخوانید، همین بعضی از شما که به راحتی آب خوردن، دوستی‌هایتان را فراموش می‌کنید، خاطره‌ها را فراموش می‌کنید. من اما انسان درگیر احساساتی هستم که حتی کسانی که دوستم ندارند را هم دوست دارم چه برسد به شما که دوستم دارید. حتی گاهی پنهانی وبلاگ کسانی را که قطع دنبال کرده‌ام را هم چک می‌کنم، دلم می‌خواهد گاهی من از نوشته‌هایشان سر در بیاوردم، دلم می‌خواهد آدم‌ها وقتی اشتباه می‌کنند متوجه‌اش شوند و بعد عذرخواهی کنند.
بگذریم، امشب حوصله بحر طویل ندارم، امشب برای هیچ کاری چندان وقت ندارم، دلم می‌خواهد کمی سرم را خلوت کنم، کمی دلمشغولی‌های مجازی‌ام را کم کنم، کمی نباشم که وقتی برگشتم، چیزی برای تعریف کردن داشته باشم، یک چیز خیلی گنده، یک ماجرای گنده که درگیرتان کند، که بدانید من هم آدم مهمی بوده ام!
اگر هم برگشتم و هیچ چیز گنده‌ای برای تعریف کردن نداشتم، لطفا شما به رویم نیاورید، بگذارید حس کنم هنوز یک نیمچه آبرویی پیش شما بلاگرها دارم.
امشب آخرین قطره‌های نت را تا ته استفاده خواهم کرد، آخرین ثانیه‌های زندگی قبل از اتفاق گنده را هم تلف خواهم کرد، بعد یک نفس راحت خواهم کشید و به دنیای واقعی پا خواهم نهاد. شاید با مخ زمین بخورم و بعد از چند روز دلتنگتان شوم و برگردم، شاید دنیای واقعی آنقدر درگیرم کرد که دیگر هرگز برنگشتم، اما فعلا انگیزه‌هایم برای رفتن آنقدر در من ریشه دوانده‌اند که نمی‌توانم بی‌خیالشان شوم. می‌روم تا کار بزرگم را به اتمام برسانم، بدون درگیری‌های مجازی، بدون چک کردن لحظه به لحظهء اینجا و آنجا و هر کجا. وقتی برمی‌گردم یا خیلی پولدار شده‌ام، یا خیلی عاشق و یا خیلی با اعصاب. اگر هیچ کدام از این‌ها نبودم لطفا باز هم به رویم نیاورید.
حواستان به اردی‌بهشتی که در راه است باشد، اگر نبودم که آمدنش را تبریک بگویم خودتان به خودتان تبریک بگویید که توانسته‌اید شانس تجربهء یک اردی‌بهشت دیگر را داشته باشید، حواستان به همه چیز باشد، به اشکالات تایپی، نگارشی، نیم فاصله، سیاست، فوتبال، کتاب‌های داخل قفسه، موسیقی، حتی به ایران.
یاعلی

  • نسرین
هوالمحبوب
کاش همین جا، بازی متوقف می شد، زمان می ایستاد، کاش دوباره همه چیز گند زده نمی شد توش. کاش دوباره مردم دلشکسته و خسته تر از قبل پناه نمی بردن به فحش و بد و بیراه. کاش این همه تحقیر نشده بودیم. امشب از ته دلم غمگینم. حتی بیشتر از حذف چند ماه پیش از جام جهانی. انگار خدا حواسش دیگه بهمون نیست، قشنگ دونه دونه خوشی هامون رو ازمون میگیره. قشنگ نشسته اون بالا داره به این روح و تن خسته مون پوزخند میزنه. چرا ماها خسته نمیشیم از امید داشتن؟ چرا ول نمی کنیم این مستطیل سبز رو که صد برابر لذت هایی که بهمون میده، دلمون رو می سوزونه. امشب واقعا دلم سوخت. بابت لب هایی که قرار بود امشب بخندن، دل هایی که شاد بشن. اما آخرش چی شد. ایستادیم که تحقیر بشیم. به بدترین شکل ممکن تحقیر بشیم. در نهایت بعد از حذف مون، ملت بریز تو پیج این و اون و دنیا رو با فحش هاشون به کی روش زشت تر بکنن. طرفدارهای پرسپولیس و برانکو بیشتر از اینکه غمگین باشن، از حذف تیم ملی مون خوشحالن. این غم انگیز ترین حالت غمگنی شدنه. که تعصب بی معنی ریشه هامونم خشکونده. کل تاریخ فوتبال مون شده حسرت. واقعا بسه آقای فوتبال دست از سر ما بردار.
  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی میگم پرده ی روحم نازک شده دقیقا از چی حرف میزنم؟ از اینکه هر لحظه قابلیت این رو دارم که دلخور بشم، قابلیت اینو دارم که بزنم زیر گریه، قابلیت اینو دارم که از هر کسی توقع داشته باشم و وقتی توقعم برآورده نشد دلم بشکنه، لعنتی، این جور وقت ها آدم فقط یه نازکش میخواد که هی الکی نازش رو بکشه و قربون صدقه اش بره و وقتی این حس نیاز تامین نمیشه هی آدم سرخورده تر میشه. فکر میکنید خواسته ی خیلی بزرگیه که آدم از این دنیای به این بزرگی فقط یه نازکش داشته باشه؟ کسی که بی توقع دوستش داشته باشه و بی منت بخوادش و دوست داشتنش ته نکشه؟ کسی که نه شاخ داشته باشه و نه دم؟ کسی که نه اسب سفید داشته باشه و نه شبیه شاهزاده ها باشه؟ کسی که اونقدر ساده باشه که به چشم کسی جز من نیاد، کسی که اونقدر مرد باشه که بتونه روی قولش بمونه و هی مجبور نباشه بابت بی عرضگی هاش معذرت خواهی کنه، آدمی که وقتی نگاهش میکنی بتونی یه کوه رو ببینی نه یه موجود کوچیک یه آلت دست، آخه معذرت خواهی چه دردی از من دوا میکنه؟ مگه آدمیزاد چند بار میتونه چهره دلدارش رو تجسم بکنه و هی بخوره تو ذوقش؟ چرا این همه آدم بی عرضه دور منو گرفتن و من راه خلاصی ازشون ندارم؟ حس خفگی دارم، یه بغض گنده تو دلمه و هی میاد بالا و هی میره پایین، کی قراره خفه ام کنه نمیدونم.....



  • ۱۴ شهریور ۹۷ ، ۲۲:۴۹
  • نسرین



هوالمحبوب
 بی هدف، بی هیجان، بی دل و جرات شده ام
چند سالی است که همرنگ جماعت شده ام

غم نان شور تو را از سرم انداخته است
گم شو! ای عشق که از دست تو راحت شده ام

گم شو ای عشق! - غمِ تا به ابد جاویدان-
که برازنده ی غمهای موقت شده ام

#غلامرضاطریقی

  • نسرین

هوالمحبوب

دو تا چیز نشونه ی عمیقی از حال درونی منه، وضعیت اتاقم و عکس های پروفایلم، هر کس بخواد بفهمه من چمه باید به یکی از این دو تا مراجعه کنه. وقتی خوبم، عکس های شخصی ام روی پروفایلم هست، خودمم با لبخند هام، با دوستام با همه ی حس های مثبتم. وقتی خیلی خوبم حتی تو وبلاگمم خودمم، اما چند روزی میشه که اتاقم شبیه میدون جنگه و پروفایلم هیچ عکسی نداره، نه تو تلگرام، نه واتس آپ و نه اینستاگرام، این بدترین حالته ممکنه. این یعنی مدت ها طول میکشه که خوب بشم.

جالب ترین بخش ماجرا اینجاست که جز یه نفر هیچ کس متوجه این اوضاع نشده و براش سوال نبوده که چرا من این شکلی شدم. برای هر کسی نمیشه درد و دل کرد. نمیشه گفت چی شد که اینجوری شد. میشینم کتاب میخونم، غرق میشم توی دنیای خودم، میشینم می نویسم و هی غرق میشم توی کلماتم. منتظرم یکی یه چیزی بگه بزنم زیر گریه، سه شنبه عروسی دوستم بود، حتی حوصله نداشتم برم آرایشگاه، ساده ترین آدم تمام عمرم بودم توی عروسی، حتی کلی شلنگ تخته انداختم که بلکه یه چیزی ته دلم تغییر کنه، نمیدونم چرا خدا برای بعضی ها اینقدر پشت سر هم خوب میخواد، چرا اینقدر فرق میذاره بین بنده هاش، چرا وقتی من به یکی از بچه های کلاسم بیشتر توجه میکنم، بقیه صداشون در میاد و من مجبور میشم متنبه بشم، ولی هیچ کس نمیگه خدا خودش داره فرق میذاره بین مون. من ظرفیت مصیبت زدگی ام پره، دیگه تحملش رو ندارم. هی روزها دارن میگذرن و میرن بدون اینکه من بتونم کاری بکنم. هی دارم به آخرین دقایق تابستون نزدیک تر میشم بدون اینکه قدم مثبتی برای خودم برداشته باشم. چون تمام وقت درگیر چیزی ام که تقصیری در به وجود اومدنش نداشتم. خدا اونقدر بعضی از بنده هاش رو دوست داره که از هر خطا و اشتباهی مصون شون میکنه. بعضی ها انگار از وسط بهشت افتادن رو زمین، باید رسالت بندگی شون رو انجام بدن و دوباره صاف برگردن تو آغوش خدا. گناه من که اینقدر کم ظرفیت و خطا کارم و کم صبر چیه؟ به قول شهریار«هی بخواهیم و رسیدن نتوانیم که چه » کاش می تونستم، عرضه اش رو داشتم که خوب باشم و سخت نگیرم هیچی رو، کاش اونقدر خوب بودم که می شد مثل نسرین 22 ساله، کمی بی خیال، کمی خوشحال باشم، که میتونستم این حجم از بدبختی، این حجم از تنهایی، این حجم از ناامیدی رو تاب میاوردم. هرچند نسرین 22 ساله هم اگر 8 سال آینده اش رو میدید قطعا این شکلی نبود.

  • ۱۸ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۵۷
  • نسرین

 

هوالمحبوب

هوا که گرم می شود حس می کنم زندگی از تمام منافذ پوستم شره می کند و از دست می رود. شبیه رد باریک عرق که پشت گردنت راه بیوفتد و در خم کمر محو شود. شبیه مجسمه ی یخی که زیر آفتاب بگذاری اش و برایش از خوبی های تابستان بگویی، شروع که می شود من تمام می شوم. دیگر دست من نیست که روزها سُر می خورند و از دست می روند، تقصیر من نیست که هیچ وقت آماده نیستم برای پذیرشش.

دوست داشتم تابستان کمی مجال می داد برای خودم بودن، برای فکر کردن، عمیق شدن، خلوت کردن با خودم، برای نوشتن، برای خواندن، برای غنی شدن، اما تابستان و گرمایش فقط باعث رخوت و سکون و تنبلی است.

شب ها از شدت گرما خواب ندارم، صبح ها از زور گرما کله ی سحر بیدارم، تحمل اتاقم برایم سخت است، اینجا طبقه ی سوم خانه ایست که با طبقه ی اولش ده درجه اختلاف دارد و با زیرزمینش شاید بیست درجه!

قرار بود قبل از پایان این هفته، تهران باشم، کلی نقشه کشیده بودم تصمیم داشتم کلی قرار دوست داشتنی ترتیب دهم. اما ته همه ی این ها دیدن همان یک نفر بود که نشد. همان یک نفری که میتوانست گرمای تابستان را کمی تعدیل دهد.

نوشتن چقدر سخت می شود، وقتی نمی توانی چیزی را که پنهان کرده ای بازگو کنی..... 

 

 

 

 

#شعر از علیرضا آذر است که مطمئنا خودش خیلی بهتر از من خونده !

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

راستش را بخواهید، حتی اگر راستش را نخواهید، نوشتن ادامه ی داستان و در واقع پایان بندی داستان، فعلا برایم مقدرو نیست. مشکلات زیادند. از قبیل روحی، جسمی، شخصی، کاری و قس علی هذا. خواستم چند وقتی وبلاگ را ترک کنم دیدم دلم نمی آید. خواستم بروم مرخصی دیدم مقدور نیست. هر کاری که خواستم انجام دهم دیدم فعلا امکانش مقدرو نیست. من از آن دست آدم های خوشبختی هستم که هیچ چیز فعلا برایم مقدور نیست. هزاران نفر در این کره ی خاکی عاشقم شده اند، اما هیچ کدام برایشان مقدور نبوده که با من ازدواج کنند، هزارن موقعیت شغلی خفن برایم پیش آمده و برای هیچ کدام شان فعلا مقدور نبوده که با من همکاری کنند. هزاران سوژه برای نوشتن همزمان به سرم هجوم آورده اند، ولی برای من فعلا مقدور نیست که درباره شان بنویسم. نویسنده تا وقتی خودش را کشف نکرده است، تا وقتی نتوانسته است از پس  احساسات خودش بر بیاید، نمی تواند مسولیت یک دو جین شخصیت بخت برگشته را برعهده بگیرد. من هنوز نمی توانم برای دل خودم تصمیم بگیرم. چه برسد برای سرنوشت آدم های قصه ام. قصه ها هم جان دارند، نمی توانم برای پر کردن تنهایی خودم با سرنوشت شان بازی کنم. شما هم وقتی قصه ای می خواهید بنویسید، اول به آخرش فکر کنید. نشود مثل من که سر دو راهی بمانید و مجبور شوید بزنید زیر همه چیز و کارتان را یکسره کنید.

میدانید ما آدم معمولی ها باید یاد بگیریم توقع مان را از زندگی پایین بیاوریم. از آدم ها، از اتفاق ها. نخواهیم همان چیزی شوند که ما می خواهیم. غرق نشویم در هیچ حادثه ای. توقع نداشته باشیم از آن اتفاق های قشنگ که فقط در انیمیشین های والت دیزینی رخ می دهد، توی زندگی واقعی داغان ما هم رخ بدهد.

هیچ اتفاقی برای ما آدم های ساده و معمولی نخواهد افتاد، مگر وقتی که بمیریم. مرگ همیشه چیز جدیدی برای ارائه کردن دارد. اصلا مرگ هیچ انسانی، حتی ما معمولی ها، شبیه هیچ انسان دیگری نیست. نمی شود که بمیریم و آب از آب تکان نخورد. می شود؟؟؟


  • نسرین

هوالمحبوب

 

پنج شنبه هایمان از چند هفته مانده به عید تعطیل شده بود. از شدت ذوق مرگی برای خودمان برنامه چیده بودیم برای تبریز گردی. تازه داشت یخ مان با دنیا باز می شد که دوباره تصمیم جدیدی صادر شد و مجبور شدیم پنج شنبه ها هم سر کار برویم. امروز صبح داغان ترین آدم روی زمین بودم. با چشم های پف کرده از گریه و بی خوابی. با حالی نزار که حتی حس لباس پوشیدن هم نداشت. اولین لباسی که دستم آمد پوشیدم و حتی برعکس همیشه به صبحانه ای که در راه است هم لحظه ای فکر نکردم. تاکسی گرفتم و پرسیدم تا مقصد دربستی چقدر میگیرد. پیرمرد مهربانی بود با 5 هزار تومن سر و ته قضیه را هم آوردیم. هندزفری در گوش چرتم می گرفت. روزبه داشت فریاد می زد که من حافظم اگر تو غزلم باشی و من به یاد تک تک حرف هایی که دیشب میخواستم بزنم و نزدم افتاده بودم. رسیدم به مدرسه و از شلوغی غیر قابل انتظارش حالم بدتر شد. پنج شنبه ها قرارگاه دنج ما بود اما این هفته قرار بود همه ی پایه ها برای کلاس زبان در مدرسه حضور داشته باشند. تا ساعت 12 خودمان را مثل گلوله های برفی قل میدادیم از این کلاس به آن کلاس. سر پسرها بیشتر داد کشیدم هرچند که از مظلومیت شان هم به موقع دفاع کردم و سر زنگ تفریح نرفتن شان حسابی به دفتر توپیدم. ساعت که گذشت و وقت رفتن رسید با مریم رفتیم باغ کتاب. فکر می کردم دیدن آن فضا حالم را بهتر می کند. مریم گفت عکس بگیریم. باورم نشد آن آدمی که توی عکس ها نشسته من باشم. صورتم هنوز پف داشت با مقنعه ی کج شده و صورتی بی رنگ و بدون آرایش. حتی نخواستم عکس ها را برایم بفرستد. شیک شکلات سفارش دادم همان معجون همیشگی که همیشه حالم را خوب می کند. نشستیم به غر زدن،یکی از کارهایی که دوست دارم. اما شیک شکلات گلویم را تلخ تر کرد و غر زدن حالم را بدتر. از دم در خداحافظی کردم و به بهانه ی پیاده روی رفتم به سمت مخالف. اما سوار اولین اتوبوس بی آر تی شدم و رفتم به دل تاریخ.

وسط خیابان تربیت یک اغذیه فروشی سه در چهار هست که من دوستش دارم. سوپ خامه ای های محشری دارد. پیتزا و ساندویج های مخصوصش هم حرف ندارد. خواستم سوپ خامه ای را با ولع همیشگی بخورم و تمام تلخی های دیشب را ببلعم یکجا. اما باز هم حالم تغییری نکرد.

و آخرین تیر ترکشم خرید کردن بود. در مسیر رفتن به خانه دو تا روسری گل منگلی خریدم و رسیدم به خانه. یکی از روسری ها را همه ی اهل خانه پسندیدند. عصر هم با مامان رفتیم پاساژ ابریشم و چادر خریدیم. چادر دانشجویی. از همان ها که آستین دارد. یک  مقنعه ی گلدار مشکی و یک مقنعه ی سفید نماز هم خریدم.

مسیر را  که برمی گشتیم بابت خرید هایم حس خوبی داشتم. اما هنوز هم همان بغض گلو گیر را با خودم حمل می کردم.

و حالا شب شده است اما من حس سبکی ندارم. سنگینم از حرف سنگینم از فریاد هایی که نکشیدم سنگینم. حتی از دلتنگی هم....


  • ۹ نظر
  • ۳۰ فروردين ۹۷ ، ۲۲:۱۰
  • نسرین