گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و آرزوهایم» ثبت شده است

هوالمحبوب


پست ویژه بلاگردون برای تولدم:)

تولد سی و سه سالگی

تولد سی و دو سالگی

تولد سی و یک سالگی

تولد سی سالگی

تولد بیست و نه سالگی


گمان می‌کردم، برای احیای سنت پست‌های تولدانه، کمی بی‌حوصله‌ام. شاید هم گمان می‌کردم انگیزه‌ای برای ادامه دادن نیست. اما حالا که دو روز از تولدم گذشته، حس می‌کنم رمق به تنم برگشته. تولد امسال شور و شوق پارسال و سال‌های قبل را نداشت. باید اعتراف کنم، منتظر خیلی اتفاق‌ها بودم که نیوفتادند. گمانم اینها نشانۀ پا به سن گذاشتن باشند. کی فکرش را می‌کرد که یک روز اینجا دربارۀ سی و چهار سالگی پست بگذارم؟ کی فکرش را می‌کرد یک روز دایرۀ دوستانت چنان تغییری کنند که خودت مات و متحیر بمانی؟ چیزی که حالا با تمام وجود درکش می‌کنم، این است که قوی‌تر شده‌ام. دیگر خبری از آن دختر کوچولوی ترسویی که اشکش دم مشکش بود، نیست. دیگر از دست دادن‌ها مضطربم نمی‌کنند. دیگر قضاوت‌ها تنم را نمی‌لرزانند. نه اینکه مایوسم نکنند، نه. تاثیرشان به حداقل رسیده.

رد پای آدم‌ها روی تنم باقی است و هنوز دست می‌کشم روی خاطرات خوبشان و یادشان را زنده می‌کنم.
احساس می‌کنم حالا دیگر از آدم‌ها توقعی ندارم. در واقع فهمیده‌ام هیچ چیز از هیچ کس بعید نیست. حس می‌کنم حسابی بزرگ شده‌ام اما اثر این بزرگ شدن خودش را به شکل امیدوارانه‌ای به من نشان می‌دهد. روزگاری فکر می‌کردم سی و چهار ساله‌ها، زن‌های میان‌سالی‌اند که بچه‌هایشان را راهی مدرسه کرده‌اند و خودشان توی اداره، شرکت یا هر محیط کاری دیگری، با کاغذ و قلم سر و کله می‌زنند. ظهر بدو بدو به خانه می‌رسند و می‌بینند همسرشان زودتر از آنها رسیده و غذای گرم روی میز در انتظارشان است. عصرها را به مطالعه، موسیقی یا پیاده‌روی دو نفرۀ عاشقانه اختصاص می‌دهند و شب‌ها کنار هم آشپزی می‌کنند. حس می‌کردم زن‌های سی و چهار ساله باید خیلی کارها توی زندگی‌شان انجام داده باشند که بتوانند بگویند موفقیم. 
من اما سی و چهار سالگی معمولی‌ای را شروع کرده‌ام. اما یک دستاورد بزرگ دارم که حالا شده تنها آس زندگی‌ام. گمان می‌کنم خیلی هم کم‌کاری نکرده‌ام. یعنی یادم نمی‌آید جایی نشسته باشم و پا روی پا انداخته باشم؛ یادم نمی‌آید جایی از زندگی ندویده باشم و نشسته باشم به غر زدن. 
نه اینکه غر نزده باشم. اما غرهایم از سر شکم سیری و گرم بودن جای خوابم نبوده. چیزی که باید در این سن جادویی به طور جدی شروعش کنم، کتاب خواندن منظم است. دیگر از شلخته جلو رفتن به ستوه آمده‌ام. از این شاخه به آن شاخه پریدن هم. دلم می‌خواهد امسال، سال سکون و آرامشم باشد. سالی که کیفیت زندگی‌ام را ارتقا دهم و کیف کنم از وجود نسرینی که ساخته‌ام. 
سالی که کمتر حرف بزنم، کمتر هرز بروم، کمتر افسوس بخورم، کمتر توقع داشته باشم و بیشتر و راحت‌تر ببخشم. 
خودم را با تمام کم و کاستی‌هایم دوست دارم، خودم را بغل می‌گیرم و بوسه بارانش می‌کنم. من به این دختر جوانی که توی آینه می‌خندد یک زندگی خوب بدهکارم. 


  • نسرین

هوالمحبوب

آیا تا به حال به خودتان قول چیزی را داده‌اید که بعد فراموش‌تان شود و یک عمر حسرت بشیند کنج دلتان؟ قرار نیست قول‌تان چیز بزرگی باشد، همین که به خودتان بدقولی کنید، دلتان زخمی می‌شود و یک عمر از سرش نمی‌افتد.
من جایی حوالی بیست سالگی به خودم قول دادم که یک روز نویسندۀ بزرگی شوم. اسم رمان اولم قرار بود کاخ بهار باشد. کاخ بهار قصۀ زندگی مادربزرگم بود. همان دختر کشیده قامت استخوانی که توی پر قو بزرگ شده بود و توی خانۀ اعیانی پدرش، یک روز دل به پسر باغبان‌شان می‌بازد و زندگی بعد از 18 سالگی جور دیگری برایش رقم می‌خورد. 
مادر بزرگم که ما حاج خانوم صدایش می‌کردیم، قد بلندی داشت. چشم‌های سیاه نافذی داشت که تا عمق وجود آدم را می‌خواند. مهربان بود، به غایب مهربان بود و دست‌هایش بوی دارچین می‌داد. پوست چروکیدۀ تنش چیزی از زیبایی و جذابیت دختر اعیانی بالاشهر کم نکرده بود و حتی توی 85 سالگی هم همۀ بچه‌ها گوش به فرمانش بودند. 

توی هجده سالی که حاج خانوم را دیده بودم، یاد ندارم، غذا پخته باشد، یا خانه را رفت و روب کند یا جارو بزند. حاج خانوم همیشه بالای اتاق مهمان که ما تنبی می‌گفتیم، می‌نشست و لحاف کوچکی روی پاهایش می‌انداخت و قرآن می‌خواند. گاهی که سر حوصله بود، مشاعره می‌کردیم و من که نوجوان عاشق شعری بودم، پیش حافظۀ شعری‌اش کم می‌آوردم. حاج خانوم، خط خوشی داشت و قصه‌های عجیبی از بر بود. ناغیل‌هایی که در کودکی توی گوشم نجوا کرده بود همچنان یادم است. از گولی خانیم و ملک محمد تا ایلان و گلین.
اما من قول خودم را به نسرین بیست ساله یادم رفت. توی مسیر زندگی، خوردم به سربالایی و سراشیبی‌های تند و یکی پس از دیگری، مرا از نوشتن و رویای کودکی جدا کردند. 
بعدتر‌ها رویای وکالت هم که آرزوی دیرینۀ من و مهناز برای بزرگسالی‌مان بود، رنگ باخت، خبرنگاری را هم نصفه و نیمه رها کردم، چون هیچ مشوقی نبود، هیچ کس پر و بالم نداد تا بدوم دنبال رویاهایم. 
یک روز نسرین بیست و هشت ساله از خواب که بیدار شد، یاد قول هشت سال پیشش افتاد. ضربان قلبش تندتر زد و نشست پای نوشتن. وقتی اولین قصه‌ام متولد شد، اسفند ماه زیبایی بود. من نسخه‌های بسیاری از داستان اولم را پرینت گرفتم و دویدم سمت کتابخانه. 
ضیا و رعنا و نعیمه تنها کسانی بودند که در آن 16 اسفند سرما زده، مهمان داستان نخستم شدند. وقتی داستانم را برایشان خواندم قلبم به شدت توی سینه‌ام می‌کوفت و نفسم بالا نمی‌آمد. اولین رنج نوشتن که به اولین داستان زندگی‌ام ختم شد، نسرین بیست ساله در من خندید. دستم را کشید و برد وسط شلوغ‌ترین میدان شهر، دستم را کشید و برد بالای بلندترین قلۀ کوه، ما با هم در آغوش هم خندیدیم و گریستیم. ما همدیگر را دوباره یافتیم و من دریافتم که رسالتم نه آموختن که نوشتن است.
شبیه کودک نوپایی که افتان و خیزان گام بر می‌دارد، نسرین درونم افتان و خیزان دارد نخستین قدم‌های نویسنده شدنش را بر می‌دارد، قرار است هوا که گرم‌تر شد، سه‌تارش را بردارد و برود سر اولین کلاس موسیقی‌ای که سر راهش دید، قرار است برف‌ها که آب شدند، با اولین رویش جوانه‌های بهار، دست نسرین کوچک ده ساله را بگیرد و ببرد باغ گلستان و برایش یک دوچرخۀ قرمز بخرد. شاید دیگر نسرین ده ساله به دوچرخۀ آبی وحید با حسرت نگاه نکند. 
می‌دانید؟ معلم شدن در هیچ کجای کودکی‌ام جایی نداشت، من معلم شدن را انتخاب نکردم، گاهی فکر می‌کنم اجبار بود که مرا به این سمت و سو کشید. نه اینکه پشیمان و ناراضی باشم. نه معلمی بهترین اتفاق زندگی نسرین 25 ساله بود. معلمی تمام چیزی بود که به من نوید زندگی می‌داد. اما می‌دانید رویای کودکی، چیزی است که خون را در رگ‌های آدمیزاد به جوش و خروش در می‌آورد، رویای کودکی چیزی است که نوید زندگی با خود دارد. من قرار است نویسنده شوم و این فراتر از کتابی است که در آستانۀ انتشار دارم.
حس می‌کنم باید زنده بمانم، خیلی بیشتر از آنچه لازم است، تا رویای انتشار کاخ بهار را به واقعیت پیوند بزنم. دلم می‌خواهد یک روز که با چای دارچینی و کیک وانیلی نشستم رو به روی شما، بخندم و بگویم، رویاهایتان را زندگی کنید، زمان برای اینکه شما رویای‌تان را به چنگ آورید هرگز دیر نیست.

  • نسرین

هوالمحبوب


می‌دونستم لحظه‌های آخر سال نود و هفته و برای آخرین باره که دارم می‌بینمشون.

دایره‌وار نشسته بودیم وسط حیاط و حرف می‌زدیم.

نمی‌دونستم اینکه من تو عروسیِ دخترِ خانم "ع"، چی قراره بپوشم اینقدر جذابه، نمی‌دونستم اینکه من قراره تو عروسی برقصم یا نه چقدر می‌تونه براشون خوشایند باشه. بیشترین و پر تکرار ترین سوالی که ازم می‌پرسیدن این بود که کی رو از همه بیشتر دوست دارین. گفتم، همه‌تون رو دوست دارم، اما همه‌تون رو به یک اندازه دوست ندارم، آندیا گفت چه صادقانه.

گفتم معلم‌ها همیشه باید راست بگن، شیطون‌ترین‌ها، بازمره‌ترین‌ها، مودب‌ترین ها، درس‌خون‌ترین‌ها همیشه جذاب‌ترن برام. از دانش‌آموز بد‌دهن، دعوایی، قلدر، درس‌نخون و بی‌زبون هم هیچ خوشم نمیاد.

دلم می‌خواست در دلم رو باز کنم و دونه دونه‌شون رو بچینم تو گوشه کنارای دلم. کی وقت کردن اینقدر برام عزیز بشن آخه؟ مگه همونایی نبودن که تا چند ماه پیش کفرم رو در میاوردن؟ چی ان این موجودات دو پای کوچولو؟ غمشون غممه، خنده‌شون خنده‌مه، دلتنگی‌هاشون دلتنگم می‌کنه.

داریم بساط نود و هفت رو جمع می‌کنیم، با تمام غمی که تو دلمونه، با همهء خنده‌هایی که ازمون دریغ شده، با همهء عشقی که تو دلمون موند و هدر شد، داریم سال رو تحویل می‌کنیم بدون اینکه، حال و هوای عید حتی از هوا مشخص باشه. تبریز برفی کجاش شبیه بیست و هفت اسفنده آخه؟

سال نود و هفت با تمام فشارهای مالی، عاطفی، روحی و کاری که داشت، سال بدی هم نبود، حداقل بدتر از سالی که مهناز رفت، نبود، یا حتی بدتر از سالی که نون جان مریض شد، یا بدتر از سالی که ....

بگذریم، نود و هفت سال عبرت‌های متعدد بود، سال پایان دادن به انتظارها، سال شروع یک رابطهء تازه و تلاش برای تثبیت شدن در یک جمع فرهیخته.سالی پر از حسرت، پر از شک، پر از دلتنگی.

قراره بعضی‌ها رو تو سال نود و هفت جا بذارم و فقط خاطره‌هاشون رو با خودم ببرم به سال جدید.

تو سال نود و هشت یه پروژه ی بزرگ و حسرت برانگیز رو محقق می‌کنم، نه اینکه فقط حرفش رو بزنم، محققش می‌کنم و بعد اینجا با صدای بلند می‌گم آقای اوجان دیدی بدون تو هم می‌تونستم؟ دیدی نبودنت هیچ مانعی برای رسیدن به رویاهام نبود. می‌نویسم که من به عنوان یک انسان ترسو تونستم بدون اینکه بهت تکیه کنم، بزرگترین رویای زندگیم رو محقق کنم، بعد از این تنها بودنت، داشتنت، حضورت می‌تونه رویای یک عمرم باشه.هیچ هم یادم نرفته که سی و یک سالگی هم داره می‌رسه و من هنوز ندارمت.

قراره طی این بیست روز یک نفر رو برای خودم کمرنگ کنم، هرچند برام خیلی دشواره، ولی باید تلاشم رو بکنم. آی آدم‌های بلاگستان، سالتون پر از آرزوهای محقق شده، پر از رویاهای برآورده شده، پر از قراردادهای پر پول، پر از همکاری های درجه یک، پر از جشن و سرور و پایکوبی. پر از دو نفره شدن ها.

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۱۵ مهر ۹۷ ، ۲۰:۳۶
  • نسرین

هوالمحبوب

برای حال خوب دلت شکر میکنم، خوشحالم که توی نصف شب تابستونی، تونستی به تنبلی آبلوموف گونه ات غلبه کنی و اتاقت رو مرتب کنی، خوشحالم که داری کتاب میخونی، خوشحالم که نماز صبحت رو میخونی، اما ناراحتم بابت دردهای جسمی ات، از بدن دردهای مزمن اعصاب خرد کُنت، امیدوارم به زودی همه ی این مشکلات جسمی یکجا تموم بشن و توم اونقدر پولدار بشی که برای سلامتی ات هی خرج کنی و نترسی از فلاکت بعدش. غرض از مزاحمت این که، چندیست هوس های عجیب غریبی به سرت میزنه که سخت منو متعجب می کنه، هوس کشتن اون پسرِ بی ریخت توی اون گروه مضمحل، که فکر میکنه توجهش به تو باعث حسادت بقیه ی اعضای گروه میشه، یا هوس خواستگاری کردن از اون دختر محجوب بیانی برای اون پسر محجوب بیانی و دست به دست دادن عروس و داماد، یا هوس سرکار گذاشتن ملت با یه انگشتر فیک، یا هوس سفر رفتن اونم تنهایی و بی خبر، یا هوس زدن مشتی محکم بر دهان تمام عاشقان فیک، که جرات ابراز عشق شون رو ندارن، لذا برات نگرانم. بابت این سیستم عصبی خسته ای که برای خودت درست کردی؛ عمیقا نگرانتم. ولی شجاعتت رو برای فرت و فرت خرج کردن پول های بلوکه شده توی حسابت، تحسین میکنم، امیدوارم همین فرمون بری جلو و در نهایت آخر تابستون به جرم اختلاس مالی بازداشت بشی، بالاخره زندون محیط دنجی داره برای تفکر و برای کتاب خوندن؛ تازه دکترهاشم رایگان ویزیتت می کنن، دختر جان، حالا که شبیه یک شبه نویسنده و شبه اهل قلم به آن کنگره ی کذا دعوت شده ای، مانتوی ارغوانی خوشرنگت را فردا از خیاط بگیر و شال خوشگلی سرت کن و خیلی به این فکر نکن که با این یک بغل خوشحالی چیکار کنی، شاید اصلا فردا مُردی و نتوانستی فیس تو فیس با محمود جانت صحبت کنی و فریبا جان را یک دل سیر نگاه کنی، سعی کن فردا زود بیدار شوی، خوشحال باشی و به عملیات انتحاری کمتر فکر کنی، حداقل فردا نگران هیچ چیز نباش، من باز هم برای تمام درد های درونی و بیرونی ات دعا میکنم و آرزو میکنم هر چه زودتر شوهر خوبی گیرت بیاد و از این مهمل بافی ها خلاص شوی، میدانی دیگر هر چه نباشد سی ساله شده ای و می توانی برای خودت زندگی تشکیل دهی و هی لازم نباشد من نقص هایت را توی سرت بکوبم و برایت اسپند روی آتیش شوم و قربان صدقه ات بروم. خلاصه که دوست داشته باش خودت را و مراقب خودت باش.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

یادم میاد چند سال پیش که بعد از کلی گشتن و فرم پر کردن و کارآموزی و گزینش، بالاخره با یه مدرسه قرارداد بستم و مشغول کار شدم، خوشحال ترین آدم روی زمین بودم.

حالی داشتم که برای خودمم غیر قابل توصیفه. معلم شدن، داشتن دانش آموزایی که به شیوه ی خودت براشون تدریس کنی، منتهای آرزوی من بود.

ذوقی که برای اولین حقوقم داشتم، ذوقی همراه با ناراحتی و حسرت و خون دل بود. از تابستون کار کرده بودم، برنامه ریخته بودم، اولین حقوقم رو هشت آبان گرفتم! اونم 184 هزارتومن، که بیشترش رو باید میدادم پای قرض هایی که گرفته بودم. بابت پول دوره هایی که هیچی یاد نگرفتم ازشون!

ذوق زدگی ام دوام چندانی نداشت، خاطره های خوبی که توی کلاس می ساختم، توی دفتر و ساعات غیر درسی به لطف مدیر بی انصاف مون آوار می شد رو سرم. الان که دارم اینها رو می نویسم، خیلی برای خودم متاسفم که چرا هیچ وقت جواب کارهاشو ندادم، چرا هیچ وقت نتونستم از خودم دفاع کنم. چرا همیشه برعکس چهره ی واقعی ام مقابلش مظلوم بودم!

دو سال توی اون مدرسه دوام آوردم. با خوبی ها و بدی هاش ساختم. سال دوم که تموم شد، دنبال مدرسه بودم، صبح و شب نداشتم. هر روز شال و کلاه می کردم و رزومه به دست از این سر شهر می رفتم اون سر شهر، زبون روزه، گرمای تابستون، نه کارم رو ول می کردم نه مطالبه ی حقوق صنفی مون رو. بابت کارهای انجمن صنفی مون، کلی دوست و آشنای جدید پیدا کردم. یه روز که جلوی بوستان خاقانی داشتم امضا جمع می کردم، یه خانومی که از بچه ها شنیده بود دارم دنبال مدرسه میگردم، گفت که مدیر یه مدرسه است و دنبال معلم ادبیاته. قرار شد فرداش برم فرم پر کنم. شب پیام داد و گفت قضیه کنسل شده. قول داده بودم به خودم برای حقوق پایین کار نکنم، قول داده بودم حتی اگه بیکار موندم تن به هر کاری ندم. شده بودم یه آدم دیگه. مایوس نمی شدم. بالای چهل تا مدرسه رو تو کل شهر سر زدم. فرم پر کردم. مصاحبه کردم. چند روز بعد از ماجرای بوستان خاقانی، دوباره گذرم افتاد به همون خانم مدیر و همون مدرسه. حالا دو ساله توی همون مدرسه ی خوش نام و با سابقه مشغول تدریسم. با حقوقی که پنج برابر حقوق قبلی ام بود. با بیمه و کلی مزایای دیگه. مدیری که علاوه بر همه ی خوبی هایی که داره، یه انسان شریفه. آدمی که عزت و احترام از دست رفته ام رو بهم برگردوند. آدمی که بی منت می بخشه. پیش سی و چند نفر همکار میگه این برام با بقیه تون فرق داره. این دختر عاشق کارشه من عاشق ها رو خوب تشخیص میدم. آدمی که حس خوب معلم بودن و ارزش مند بودن رو به تک تک مون القا می کنه.

یه روز بعد از زنگ تفریح که همه ی معلم ها راهی کلاس هاشون شدن، دستم رو گرفت و گفت دخترم تو چن دیقه بشین باهات کار دارم. داشتم از ترس سکته می کردم. همیشه تو مدرسه ی قبلی این حرف شروع یه فاجعه بود. ولی وقتی یه بسته ی کادو پیچ شده رو گذاشت تو دستم، گفت ممنونم به خاطر این همه عشقی که به بچه ها داری؛ فهمیدم که اینجا با بقیه ی جاها فرق داره. فهمیدم که خدا خیلی دوستم داره که تو اوج ناامیدی ها این انسان شریف رو سر راهم قرار داد.

تمام این نوشته ها صرفا به خاطر اینه که وقتی ناامید میشم، وقتی میخوام غر بزنم، یادم بیوفته چه گذشته ای به چه آینده ای ختم شده.


  • نسرین

هوالمحبوب


نفس های آخر ترم هشت بود. یه روز تیر ماهی خوشگل که درخت های توت دانشکده کم کم داشتن رنگ عوض می کردن، آخرین امتحان رو داده بودیم و قرار بود همگی جمع شیم توی اون آلاچیق محبوب و  غزل خداحافظی رو بخونیم. همه ی اون 35 نفر نبودن. یعنی خیلی ها ترم هفت خداحافظی کرده بودن و رفته بودن. ولی اونایی که بودن هم یه جمعیت 17- 18 نفری رو تشکیل می دادن. گروه 5+ 1 بود و چن تا از دختر پسرای خوابگاهی. بهونه ی جمع شدن دوباره مون بعد اون گود بای پارتی مفصل تو کلاس 208؛ شیرینی خوران قبولی الی تو آزمون ارشد بود. پسرا به شوق شیرینی خوردن اومده بودن و ما به شوق آخرین دیدار دوستان. توی اون جمع 17-18 نفره دل چند نفر برای هم می رفت. ولی هیچ کدوم شون لام تا کام حرف نمی زدن. بچه سال بودیم. 22 سالمون هنوز ته نکشیده بود. نشسته بودیم توی اون آلاچیق و قرار بود آخرین حرف هامون رو بزنیم. وسط شلوغ بازی ها، سعید پیشنهاد داد که هر کدوم یه اعتراف کنیم. اعترافی که توی کل چهار سال پنهانش کردیم. بیشتر حرفش اعتراف به حرف های درگوشی بود که دخترا پشت سر پسرا زدن و برعکس.
خیلی حرف ها بود. خیلی حس ها پنهان بود. می دونستم که تو دل چند نفر چه خبره و تو دل خودم. تو دلم جنگ بود سر خواستن و نخواستن. تو دلم آشوب بود از دیدن سایه ی بلندش ولی هیچ وقت دلبری کردن بلد نبودم. میون اون همه دختر خوش آب و رنگ من اخموی سربه زیر هیچ رقمه به چشم نمیومدم.
حرف حرف آورد تا رسیدیم به لقب هایی که به همدیگه دادیم. وسط همین اعتراف کردن ها بود که برگشت بهم گفت به فلانی هم لقب سرهنگ داده بودیم. جواد پرید وسط حرفش و گفت نه بابا این آخریا دیگه تیمسار شده بود! بگذریم از اینکه همه خندیدن حتی خودم. ولی یه چیزی از همون لحظه برام عوض شد. من دختر محبوبی برای پسرا نبودم. همیشه ی خدا با دخترا بگو بخندم به پا بود؛ ولی پسر جماعت رو تحویل نمیگرفتم. یعنی اینجوری بار اومده بودم. اینجوری تربیت شده بودم. ذاتا آدم تندی بودم.  خیلی مهربون هم بودم؛ خیلی دلسوز هم بودم ولی این آتیشی بودنم همیشه باعث رنجش بقیه می شد.
این سایه ی سنگین لقبی که بهم داده بودن تا دوره ی ارشد باهام بود. یادمه وقتی با الی رفته بودیم برای ثبت نام؛ الی لیست هم کلاسی هام رو زیر و رو کرده بود و دستش رو گذاشته بود روی اسم سیاوش و تاکید کرده بود که این بار دیگه گند نزنم:)
سیاوش که اومد؛ سمیه از همون روز اول رفته بود تو نخش و آخرشم معمول نشد رابطه شون به کجا کشید. اون پسر چاقه همون ترم اول انصراف داد و هیوا پسر نجیب کلاس شده بود سوگلی استادها و هیچ احتیاجی به جزوه ی من پیدا نکرده بود!
خلاصه آن منِ سرهنگ، توی دو سه سال کلی تغییرات مثبت تو خودش ایجاد کرد و از درجه سرهنگی به سرباز صفری هم رسید؛ اما هنوزم که هنوزه نه بلده دل کسی رو ببره و نه آدم دوست داشتنی شده برای پسرها. تصمیم گرفته بودم شانسم رو تو دوره ی دکتری امتحان کنم که اونم با تجربه ی الی فک کنم با شکست مواجه بشه. چون از سه تا همکلاسی که تو دوره ی دکتری داره دو تاشون متاهل هستن و یکی شونم یه چهار سالی ازش کوچیک تره:)

+از شوخی  که بگذریم؛ دلیل نوشتن این پست کامنت خصوصی یکی از بلاگرها بود. ممنونم بابت دلگرمی هاش و جرقه ای که تو ذهنم زد.
  • نسرین

هوالمحبوب


دارم به این نتیجه می رسم که این فقط دوست نیست که قدیمی اش خوبه، عشق هم قدیمی اش خوبه، همونایی که تو 63 سال پیش با نومزدشون ارتباط ماهواره ای داشتن و سر یه ساعت مشخص زل میزدن به ماه که چهره ی یارشون رو ببینن، همونایی که غبار روی ماه رو نشونه ای از غبار دل یار میدونستن، همون عشقایی که زندگی کردن و عشق آفریدن و زندگی شون پر شد از جوونه های امید. همونایی که به اسم نه، به رسم عاشق بودن.

قدیما عاشق بودن خیلی دلچسب تر بود. حداقل وقتی به عشقت نمی رسیدی دیگه همه چی در عرض چند ماه برات تموم میشد. نه تلگرامی بود و نه پروفایلی نه چک کردن مدام آنلاین بودنش. نه حرفهای تو دل مونده ای بود که نشد به زبون بیاری؛ نه گریه های نصف شبی، گاه و بی گاه. 

عشق دلم خواست با دیدن این دو نفر. از اون عشق های حال خوب کن. چقدر این زن ها و این مرد ها رو به افولن. اونایی که بشه بهشون زل زد و سیر نشد ازشون. دلم عشق خواست وقتی توی این برهوت بی عشقی، آدم های حال بد کن دورم رو گرفتن و تصورشون از عشق عکس های رنگارنگ پروفایلته. 

چقدر عشق خوبه .....

+اینترنت خونه مشکل داره، اپراتور آسیاتک میگه از خط تلفن تونه و کسی نیست این مشکل رو رفع کنه و ممکنه تا مدت ها دسترسی به نت نداشته باشم تا کسی دلش بسوزه و بره بالای دیوار و این سیم های تلفن رو چک کنه و عیب و علت کار رو پیدا کنه. عشق اینجا هم میتونه کار راه انداز باشه:)

  • نسرین

هوالمحبوب


بعد از مدتها دوباره مینویسم و هی فکر میکنم که چرا من وقتی میخواهم حتما در یک روز خاص، در یک ساعت خاص،  پست؛ نمیتوانم چیزی بنویسم!؟

چند روز پر استرس را پشت سر گذاشتم تا به دیروز برسم. که میان ترس از آمدن و نیامدن سپری شد. قرار بود یک کار بزرگ را انجام دهیم و برای اولین بار تمام مسولیت های یک کار بزرگ را یک تنه به دوش کشیده بودم. خیلی ها با جان و دل همراهم بودند، آمدند و بی منت زحمت کشیدند، ولی تمام نگاه ها به من بود، که چطور میتوانم بعد از تمام کارهای نصفه نیمه ای که رها کرده بودم، برای بار نخست یک وظیفه ی خطیر را به دوش بگیرم و بار بزرگی را به مقصد برسانم.

دیروز «اولین مجمع عمومی صنف معلمان غیردولتی استان» بود. من هم به عنوان موسس صنف، رابط بین همکاران و اداره ی کار بودم. باید در این مجمع پنجاه نفر از همکاران، که مدارک عضویت داده بودند؛ حضور میداشتند، تا جلسه ی تصویب اساسنامه و انتخاب هیئت رییسه انجام شود؛ وگرنه تمام زحمت ها به باد میرفت. وسایل پذیرایی حاضر بود، اساس نامه تدوین شده بود، برگه های رای حاضر بودند، ولی تا ساعت ده هنوز به حد نصاب نرسیده بودیم. آن هم در شرایطی که سه نفر از همکارانم در کمال ناباوری نیامدند، در یک لحظه که پشت تریبون رفتیم و مشغول مطرح کردن بندهای اساس نامه برای تصویب بودیم، یکهو گویا معجزه شد. در باز شد و هشت نفر وارد شدند، نه می شناختمشان و نه قبلا دیده بودمشان. یک نفر با یک تماس همه ی آنها را به سالن کشانده بود آن هم از وسط دوره های بدوخدمت! آمدند رای شان را دادند و بی سر و صدا رفتند.

به جز یک نفر از اعضا تمام حاضران به من رای دادند، من و معصومه که تمام مراحل را با هم پشت سر گذاشته بودیم به همراه یک نفر دیگر که نمیشناسمش و "امیدوارم بعدها دوست خوبی برای هم شویم" هیئت رییسه ی صنف معلمان استان شدیم.

بعد از شمارش آرا همه به من تبریک میگفتند، برای به عهده گرفتن منصبی که غیر از زحمت و دردسر و دوندگی هیچ سودی برایم نخواهد داشت، نمیدانم خوشحال باشم یا به نگرانی هایم دامن بزنم که قرار است من با این سیل خروشان به کدام ساحل نجاتی برسم؟ از میان 3-2 هزار نیروی آزادی که در استان داریم من در لحظه های حساس همیشه تنها بودم و چشم به راه.

نمیدانم چقدر طول خواهد کشید تا صنف ما پا بگیرد و به دادن مزایا به اعضای خود بپردازد. فقط امیدوارم به دست های معجزه گر خدایم ایمان دارم. همان که در تمام لحظه های تلخ و ترش همراهم بوده و حمایتم کرده در حالی که لیاقتش را نداشتم.


+از نشانه‌های پیری زودرس این است که به‌محض‌اینکه می‌خواهید از چیزی خوشحال شوید، ترس همه‌ی وجودتان را می‌گیرد که مبادا روزی از راه برسد که این هم دیگر خوشحالتان نکند...(نیلوفر نیک بنیاد)

  • نسرین

هوالمحبوب


یک روزی آدم دلش را برمی دارد و می رود؛ آن را می اندازد توی کوله پشتی اش و روی جدول خیابان راه می رود تلو تلو میخورد و دلش را تاب میدهد. گاهی وقت ها هم پنهانش میکند در هزارتوی زندگی. گاهی که نباید صدایش در بیاید توی گنجه ی لباس های زمستانی می اندازدش و در را به رویش قفل میکند.

گاهی حواسش نیست و دل بیچاره لا به لای قفسه ی کتاب ها وول میخورد و گرد فراموشی رویش می نشیند.

گای دلش را دو دستی میچسبد سفت بغلش میکند و می بوسدش. شبها برایش قصه میگوید، موهایش را شانه میکند و دم اسبی می بندد. قصه میگوید که رامش کند که فریبش بدهد. که نکند از بی توجهی دل بیچاره بپوسد، مریض شود و زبانم لال بمیرد.

به روی دل نمی آوری جا مانده بود! این راه بهتری است...

به دل قول میدهی که یک روز، بالاخره از خیابانی که در آن جا مانده برش میداری، از کافه ای که روی صندلی های میز سوم جا مانده برش میداری، از پارک ، از سینما از هر جای بی صاحبی برش میداری و به جای اولش بر میگردانی.روی آغوش امنش گریه میکنی و قول میدهی .
دل ها میدانند که باید صبور باشند، باید دوام بیاورند، باید بگذرند و لبخند بزنند، باید تمام مسیر را مثل یک مرد محکم و قوی باشند. نمیرند و نشکنند. دل های بیچاره موجودات عزیزی هستند.هوایشان را داشته باشیم و اینقدر به رویشان نیاوریم گذشته های نکبت را.

با الهام از این پست: خرمالوی سیاه
  • نسرین