گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و کتابهایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

شب‌های روشن، داستان غریبی دارد، کتاب، ماجرای چهار شب از زندگی مرد جوانی‌ست که تمام طول زندگی‌اش، از گفتگو و برقراری ارتباط با زنان  عاجز بوده، هرگز عشقی را تجربه نکرده و هرگز دست زنی را نفشرده‌است، حالا در شبی که دلتنگی امانش را بریده،  روی پلی کنار رودخانه‌ء فانتانکا دختر جوانی را ملاقات می‌کند و اندوهش، قلب پسر را به درد می‌آورد. پسر، همدم دختر می‌شود و تلاش می‌کند دختر را به محبوبی که خلاف وعده کرده برساند، شرط دختر برای همراهی با پسر این است که حرفی از عشق به میان نیاید، در چهار شب رویایی، هر دو قصه‌ی زندگی‌شان را برای هم تعریف می‌کنند، در پایان شب چهارم، که آخرین شب وعده‌ء دختر با محبوب بی وفایش هست، پسر لب به اعتراف می‌گشاید، به دختر ابراز عشق می‌کند چون دیگر از آمدن محبوب دختر ناامید شده است. لحظه‌ای که عشق جوانه می‌زند، دختر اشک‌هایش را پاک می‌کند و به قصد همراهی با پسر دست دراز می‌کند، ناگهان سایه‌ء محبوب بی وفا نمودار می شود و دختر شیفته‌وار به سویش کشیده می‌شود و پسر می ماند و طعم شیرین یک عشق و چهار شب بی نظیر که در کنار دختر روی پل رودخانه‌ء فانتانکا گذرانده است.
حالا دختر به وصال محبوبش رسیده و نامه‌ای برای عذرخواهی و سپاسگزاری می‌نویسید. این بخش آخرین فراز داستان است، جایی که عاشق باید برای خوشبختی معشوقش دست به دعا بردارد.

شب‌های روشنِ داستایفسکی را فرزاد موتمن، تبدیل به  فیلم معرکه‌ای به همین نام کرده است، فیلم به مراتب جاندار‌تر از کتاب است. با بازی‌ معرکه‌ء هانیه توسلی و مهدی احمدی. بعید می‌دانم که فیلم را ندیده‌باشید، به هرحال اگر ندیده‌اید، غفلت نکنید.

 

  • نسرین


هوالمحبوب

غیاب دانیال را امیر احمدی آریان به شکل اینترنتی در سایت دوشنبه منتشر کرده است معلوم نیست که چرا کتاب مجوز نگرفته است؛ شاید چون یک صحنه اروتیک دارد که شرح کامل یک تجاوز است و شاید اشاره های ریز به  دختربازی‌های دو نوجوان و صحنه‌هایی از کشیدن حشیش و فضای زیبای نخوت آور ناشی از آن ، اما می شد یکی دو کلمه را تغییر داد و یا یکی دو خط را حذف کرد و اشکالی پیش نمی‌آید. اما با بخش های سیاسی و توصیف های نازیبای راوی از جنگ قطعا نمی شد کاری کرد.

در همان سطرهای آغازین، راوی دلیل نوشتن کتاب را برای مخاطب روشن می سازد، دانیال مرزی 34 سال زندگی کرده و در شبی که وصفش خواهد آمد گم شده و دیگر کسی او را ندیده است. راوی در آخرین شب زندگی دانیال او را همراهی کرده است، آخرین شبی که راوی معتقد است پایان زندگی دانیال نبوده، از نظر راوی دانیال خودش را جایی مخفی کرده و به زودی دوباره به خانه اش برخواهد گشت.

دانیال مرزی یک ژورنالیستِ مشهورِ اصلاح طلب است که بعد از خرداد 78 اسم و رسمی به هم زده، سخنرانی های پرشور برپا می کند، مقاله های تند و تیز می نویسد و نقد هایش بر کتاب های مختلف بر استقبال یا عدم استقبال عمومی اثر گذار است.

دانیال بعد از شایعه ی مرگش تبدیل به یک ابر قهرمان و اسطوره ی آزادی خواهی می شود و حالا راوی نشسته است پشت میز کار دانیال و چهره ای جدید از دانیال را ارائه می کند، چهره ای که تنها او از آن خبر دارد و یک زن به اسم الهام، که همان شب همراه دانیال و راوی بوده است و شاید محرک اصلی تمام این اتفاق ها همان زن باشد.

تمام قصه ی کتاب در همین چند سطر خلاصه می شود، چهره ای تازه و بکر از دانیال، چهره ای که محبوبیت کذایی اش را خدشه دار می کند و بتی که در اذهان ساخته خواهد شکست.

چیزی که این کتاب را در وهله ی نخست برای مخاطب جذاب میکند، نداشتن مجوز چاپ است، انسان خیال می کند حالا که مجوز انتشار ندارد پس می تواند یک سر و گردن از دیگر رمان ها بالاتر باشد و حرفهایی را بزند که دیگران نزده اند و یا زده اند و زیر تیغ تیز سانسور از بین رفته است.

بخش های جذاب کتاب بی پروایی نویسنده در شرح و بسط ماجراها است، ماجراهای سیاسی، اجتماعی و اروتیک، چیزی که برای مخاطب تازگی دارد تصویری است که راوی از اهواز جنگ زده برایمان می سازد، کودکی هایی که زیر آتش جنگ سوخت و از بین رفت، تصویر زشت و کریهِ جنگ، که حتی اگر مقدس هم باشد بی معنا و دوست نداشتنی است.

نیمه ی نخست کتاب به شرح حیرانی های راوی و دانیال در کودکی و نوجوانی و اشاره به شخصیت عصیان گر دانیال می گذرد و نیز گریز هایی به جریان های سیاسی، حال و هوای ژورنالیست های هم نسل دانیال و صحنه ی اروتیک داستان که در واقع نقطه ی عطف داستان به شمار می آید.

بخش دوم داستان اما جذاب تر است، حیرانی و تعلیق به اوج می رسد، مخاطب بین وهم و خیال و واقعیت سرگردان است، اما راوی به جای اینکه فرصت ساخته شده اش را غنیمت بداند و مخاطب را همچنان نفس بریده به دنبال خودش بکشاند، یکهو داستانش را رها می کند، ترجیح میدهد داستان را تمام کند و مخاطب را با سیل سوال های بی پاسخ رها کند.

الهام چرا همه چیز را درباره ی دانیال می دانست؟ چطور می توانست حتی از رختخواب دانیال مطلع باشد آن هم بیست سال تمام بدون اینکه دانیال حضورش را در کنار خودش حس کرده باشد؟ کما اینکه بعضی از اطلاعات و کدهای داده شده حتی با تعقیب شبانه روزی هم به دست نمی آمد، منطق داستان ایجاب می کرد که این بخش مهم و اساسی بهتر پرداخت می شد و به سوالات مهم مخاطب پاسخ درخوری داده می شد.  

 

  • نسرین

هوالمحبوب


خیلی بچه بودم که آقا ( پدربزرگ مادری) رو کتاب به دست توی رختخوابش دید می زدم، اونقدر بچه که حتی اسم و رسم کتاب ها هم درست تو ذهنم نمونده، آقا یه کتاب خونه ی پر و پیمون تو زیر زمین خونه اش داشت، از رمان های حسینقلی مستعان، تا آثار جرج جرداق و ... بعد ها وقتی ده یازده سالم شد، پاروقی های مستعان تو روزنامه ی دختران و پسران رو از تو پستوی خونه لای آت اشغال ها پیدا می کردم و یه نفس می خوندم، از خیلی چیز ها سر در نمیاوردم ولی اشتیاق به خوندن داشتم، هر چیزی که دم دستم می رسد. آقا که رفت، یه کتابخونه ی غارت شده ازش باقی موند، به جز چند تا کتاب که مریم ازش امانت گرفته بود چیز زیادی از اون کتاب ها به دست ما نرسید، رمان بابک یکی از همین کتاب ها بود که اولین بار تو 14 سالگی خوندمش. داستان سرگذشت بابک خرمدین، قهرمان مبارزه علیه بنی عباس. همون کسی که الان قلعه ی بابک ازش به یادگار مونده، بابک قهرمان سال های نوجوانی و جوانی من بود. شجاعتش، وطن پرستی اش، آزادگی اش. این که تن به ذلت نداد و مردونه پای اعتقادش ایستاد و حتی تا دم مرگ هم ترس به دلش راه نداد؛ مجموعه ای از خصلت های یک قهرمان بود. چیزی که من توی اون سال ها بهش نیاز داشتم. رمان بابک رو جلال برگشاد نوشته و هنوزم جزو ارزشمندترین کتاب هایی هست که نگهش داشتم و وقتی به کسی امانت میدم دل تو دلم نیست که هر چه زودتر پسش بگیرم.

بعد تر ها که عاشق تر شدم به کتاب، تو مسیر خونه ی مادر بزرگم، یه کتابفروشی بود به اسم گلشنی، آقای گلشنی یه پیرمرد شاعر مسلک بود که شعر های حماسی می گفت و بیشتر برای امام حسین و اهل بیت، حق بزرگی به گردن بچه های کتاب خون محل ما داشت، اون سال ها هزار تومن بهش میدادم و می تونستم ده  تا کتاب ازش امانت بگیرم و بخونم، پنجره اولین کتابی بود که از فهمیه رحیمی خوندم و اولین کتابی بود که تم عاشقانه داشت و برای من توی اون سال ها خیلی جذاب بود. همیشه فکر می کردم جذاب ترین عشق برای من می تونه عشقی باشه که مدام انکارش کنم و نتونم. نمیدونم چند درصد از آدم های این بلاگستان، کتاب خون شدن شون رو مدیون رمان های فهمیه رحیمی هستن ولی من می تونم به جرات بگم که این آدم با رمان های عامه پسندش سهم بزرگی توی کتاب خون کردن من و هم نسل هام داشت. شاید اگر این داستان های خوش خوان عاشقانه که الان به اسم رمان زرد می شناسیم نبودن خیلی هامون به سمت کتاب کشیده نمی شدیم. عشق گمشده ی مظلومی هست که توی ادبیات همیشه بهش ظلم شده مخصوصا توی ادبیات معاصر.

وقتی وارد دانشگاه شدم، گنجینه ی بزرگی از کتاب ها رو با خودم همراه داشتم، من کسی بودم که مثنوی شریف رو تو 17 سالگی خریده بودم، شاهنامه هدیه ی قبولی ام تو رشته  ی ادبیات بود، خیلی از رمان های آل احمد و دانشور رو خونده بودم، یه آدم تشنه بودم که حالا وارد یه محیط بزرگ شده، یه محیط بزرگ پر از جذابیت، جایی که بهش میگفتم بهشت آذربایجان، کتابخونه ی مرکزی دانشگاه، قشنگ ترین جای دنیا بود. جایی که روزهای ما رو ساخت. کتاب هایی که بی هدف و بدون هیچ مسیر مشخصی می خوندیم حالا به لطف اینجا سر و شکل درستی به خودش گرفت، استاد های خوبی داشتیم و همین باعث شد که خوره های کتاب بار بیاییم.

اما چیزی که توی سال های اول جوونی منو وادار به تحقیق کرد، چیزی که باعث شد برم سراغ نهج البلاغه و خیلی از کتاب های دیگه، سه گانه ی دن براون بود. شیاطین و فرشتگان، نماد گمشده و راز داوینچی، سه تا کتاب از دن براون. نویسنده در این کتاب ها درباره ی فراماسونری، فرقه های مسیحیت، نمادگرایی دینی، تاریخ هنر و خیلی چیزهای دیگه صحبت می کنه و مجبورت میکنه که بعد از خوندن این کتاب ها، بر اساس دین و اعتقاد و آموخته های قبلی تحقیق کنی و یه سری مسائل رو برای خودت روشن کنی، اجازه ندی کتاب ها به جات فکر کنن. توی همین تحقیق های دامنه دار به خیلی از مطالب جالب بر خوردم و از این نظر حس میکنم این کتاب ها محرک های خوبی برام بودن.

توی این پست به خیلی از کتاب ها می شد اشاره کنم، اما حس می کردم بهتره چیزهایی رو بگم که توی مقاطع حساس زندگی مثل یه محرک عمل کردن و هر کدوم شون یه تاثیر خوب توی زندگیم جا گذاشتن.

مرسی از حوای عزیز بابت دعوتش

دعوت می کنم از آقا گل و حامد سپهر

  • نسرین

هوالمحبوب


"احتمال لو رفتن داستان کتاب وجود دارد"

خلاصه ی داستان: هامبرت یک محقق ادبی و استاد دانشگاه است که شهوت عجیبی نسبت به دختر بچه ها دارد. زمانی که برای مطالعه ی ادبی به آمریکا وارد می شود در خانه ی زنی به نام شارلوت هیز سکونت می گزیند و در این خانه با دیدن دالی هیز (لولیتا) 12ساله ی شارلوت ، عاشق و شیفته اش می شود.

لولیتا  را بسیاری از منتقدان، سرآمد آثار ناباکوف قلمداد می کنند. اثری روایی با حجم باور نکردنی از اتفاق های ساده که با وجود تک گویی های فراوانِ شخصیت اصلی، جذبت می کند.

در رمان لولیتا با یک عشق ناپاک و شیفتگی خودخواهانه ی یک پدرخوانده به دختر دوازده ساله اش مواجهیم. مرزهای بین واقعیت و خیال، مرز بین هوس و عشق، مرز بین لولیتای واقعی و خیالی یک ریز در حال فروپاشی است. تصویری که از شکل گیری این عشق یا هوس جنون آمیز برای ما ساخته می شود، باعث انزجار است. انزجاری که دلت میخواهد دنبالش کنی و همین هنر نویسندگی ناباکوف است. کتابی که نویسنده اش بارها برای چاپ کردنش، به بن بست خورده است و هرگز دست از تلاش برنداشته است.

اگر نوشتن را یک حس درونی و یک ضربه ی روحی بدانیم، باید قبول کنیم که نویسنده از نوشتن اثر ناگزیر است. ضربه ای درونی که وقتی در ذهن و روح نویسنده شروع به نواخته شدن می کند، آرام و قرار از او می رباید.

کتاب موضوعی ممنوعه دارد .از شهوت مردی صحبت می کند که گرایش عجیبی به نیمفت ها(دختربچه های 9 تا 14 ساله) دارد. شاید بتوان ریشه ی این گرایش را در عشق نافرجام نوجوانی اش جستجو کرد. زمانی که آنابل 13 ساله، به دست نیامده از دست می رود.

رمان سراسر روایتی است از زبان هامبرت. لولیتایی که او برای مخاطب به تصویر می کشد دختری پر شر و شور و سرزنده و پر از آرزو و امید است. اما چیزی که از خلال صحبت های شخصیت های فرعی داستان برای ما آشکار می شود، این است که لولیتا دختری غمگین و کمی افسرده و گریزان از جمع های دوستانه است که حتی به ارتباط با پسرهای هم سن سالش نیز بی توجهی می کند.

در فصل های پایانی، زمانی که لولیتای عزیز، از دست رفته است و هامبرت به مرور اشتباهات خود می پردازد به درستی به این نکته اشاره می کند که او با خودخواهی هایش کودکی لولیتا را دزدیده است.

آغاز سفرهای هامبرت به همراه لولیتا در واقع شروع یک سیر و سلوک درونی است. در طول این چند سال سفر، با تغییر شخصیت هامبرت مواجه می شویم. مردی که از روی شهوت لولیتا را اسیر می سازد و در نهایت خود گرفتار عشق او می شود. زندگی برای هامبرت در لحظه ای که لولیتا می گریزد به پایان می رسد. رمان لولیتا در چارچوب روایت های تک صدایی مولف یا روای گرفتار نمی شود. در این رمان با روایت چند آوایی مواجهیم. نمونه ای از این را در فرار لولیتا می توانیم مشاهده کنیم. فراری که یک نوع شورش علیه چند سال استبداد پدر خوانده اش محسوب می شود. هامبرتی که در تک تک لحظه های بودن با لولیتا ترس از دست دادنش را دارد؛ بالاخره او را از دست می دهد. آزادی زمانی برای لولیتا معنا پیدا می کند که خودش بتواند انتخاب کند. زنجیرهای پایش زمانی گشوده می شوند که تحت سیطره ی هامبرت نباشد.

در رمان لولیتا می توان سه تجسم واقعی از سه جهانی که در زندگی تجربه خواهیم کرد را دید. زمانی که در کنار لولیتاست و از او کامجویی می کند در واقع در بهشت برین به سر می برد. فرار لولیتا پایان لذت بهشتی و آغاز دوران برزخی زندگی است. برزخی که هامبرت به شکل مالیخولیایی به مسافرخانه ها سرک می کشد تا ردی از گمشده اش بیابد و در نهایت دوزخ زمانی شکل می گیرد که لولیتای باردار در کنار همسرش ایستاده است و به درخواست بازگشت هامبرت جواب رد می دهد. جهنمی که به زندان ختم می شود و اعتراف نامه ای که در زندان نوشته می شود و در نهایت لولیتا به پایان می رسد.

ذهنم هنوز درگیر داستان و حوادث پیرامونش است. شاید اگر زودتر از سی سالگی به سراغش می رفتم ادامه اش نمی دادم. کتاب را می توان دارای گرایش های اروتیک دانست، چیزی که خواندنش برای هر کسی توصیه نمی شود. دلیل ممنوع بودنش در ایران نیز همین است .لولیتایی که در دست دارم چاپ افغانستان است. ترجمه ی اکرم پدرام نیا. الحق که ترجمه ی چنین اثری کاری بسیار دشواری است. هم به دلیل گریزهایی که نویسنده به زبان های دیگر زده است و هم به دلیل اشاره های تمثیلی و تاریخی فراوان کتاب.

  • نسرین

هوالمحبوب


چند روز است که ماه رمضان تمام شده است و من چند روز است عادت کرده ام به تنبلی و بی عاری. صبح ها به زور از رختخواب جدا می شوم و شبها به زور خوابم می برد. عملا هیچ کار مفیدی انجام نمی دهم و روزها را به شب می دوزم تا تعطیلات تمام شوند انگار.

کار سایت را تحویل داده ام و پروژه ی دوم را استارت زده ام، احتمالا لینک های جدیدی که اضافه کرده ام، گویای فاز جدید کار باشند. اما دو روز است که مثل خرس میخوابم، مثل فیل می خورم و مثل کبک سرم را کرده ام توی گوشی!

اما یکهو دیروز به خودم نهیب زدم که دنیا نباید همین جور نکبت ادامه پیدا کند، نشستم کتابی را بخوانم که همین دیروز صبح پست برایم آورده بود.

کتاب های نوجوان، از جمله کتاب هایی است که در یک سال اخیر بیشتر برنامه ی کتاب خوانی ام را به خودشان اختصاصا داده اند. هم لذت بخش هستند و هم مفید. چون وقتی میخواهم کتابی را به بچه ها پیشنهاد بدهم، باید قبلش خوانده باشم و محتوایش را تایید کرده باشم.

«جام جهانی در جوادیه» را داوود امیریان نوشته است. داستانی که با تخیل خاص نویسنده شکل می گیرد و روایت کننده ی یک جام فوتبال بین نوجوان های محلات تهران است که به شکل کاملا اتفاقی جهانی می شود.

نمی خواهم کتاب را نقد یا تحلیل کنم. کتاب به درد خیلی ها نمی خورد، نثر ساده اش برای آدم بزرگ ها جذاب نیست، اغراق های گل درشت را شاید ما آدم بزرگ ها نپسندیم. کتاب خاص نوجوان است و خب مخاطب این کتاب احتمالا از قهرمان بازی های ساده و بی ادعای سیاوش خوشش بیاد. از سرخ و سفید شدن هایش مقابل ناهید، از قربان صدقه ی عزیز رفتن هایش، از جسارت برگزاری یک جام جهانی، از انگلیسی حرف زدنش و خیلی چیزهای دیگر....

چیزی که وادارم کرد به نوشتن، میزان تاثیری بود که کتاب روی حال و هوایم داشت. بی اغراق کلی اشک ریختم پای کتاب. انگار یک محرک خوب برای تخلیه ی روانی این چند روز بود. هر اتفاقی که برای سیاوش می افتاد چشمه ی اشکم می جوشید و جهان تیره و تار می شد. آنقدر گریه کردم که خودم از تصویر خودم توی آینه ترسیدم. این حس نوع دوستی، حس وطن پرستی، حس دلتنگی یا هر چه که بود. وقتی افغان ها را با اتوبوس راهی کشور آزادشان می کردیم، قلبم، روحم، جسمم سبک تر شده بود. دلم میخواست سیاوش را بغل کنم و بابت این همه قهرمان بازی از او تشکر کنم. دلم میخواست میان همهمه ی بچه های باشگاه شهید آوینی بودم و جانانه تیم های محبوبم را تشویق می کردم.

عمیق و از ته دل، آرزو میکنم تمام اتفاق های این کتاب یک روزی محقق شوند، روزی که نوجوان ها محور توجه های جهان باشند، روزی که جنگ ها را، خشونت ها را، سیاست بازی ها را، با دست های حلقه شده در هم، با قلب هایی که به هم پیوند خورده، در هم بشکنند، سیاه و سفید، آمریکایی و آسیایی و اروپایی، برای صلح و دوستی تلاش کنند.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

معرفی کتاب: این مردم نازنین، قصه های رضا کیانیان با مردم 

نشر مشکی  چاپ اول 1387  قیمت : چاپ اون سال 3200

رضا کیانیان، جزو بازیگرانی است که اغلب کارهایش را دیده ام و اغلب بازی هایش را ستایش کرده ام. در بازیگری مانند کیانیان انگشت شمارند. کیانیانی که هم در تلویزیون درخشیده است هم در سینما.  دستی به قلم دارد؛ طراحی می کند؛ عکاسی، بازیگردانی و ....

قصه ی آشنایی ام با این کتاب، بر می گردد به سال های دانشجویی ام، که کتاب تازه چاپ شده بود و  بازارش حسابی داغ بود. نوشته ها و خاطره های کیانیان را جسته گریخته در مجله ی فیلم یا روزنامه خوانده بودم. هرزچندگاهی نیز در تلوزیون از زبان خودش شنیده بودم. کیانیان شاید آدم طنازی نباشد؛ ولی خاطره گوی خوبی است و مسائل ساده و یا پیش پا افتاده را خیلی شیرین تعریف می کند. نوشته هایش به دل مخاطب می نشیند. خلاصه اینکه کتاب «این مردم نازنین» اولین کتابی است که رضا کیانیان، در آن به ذکر خاطره هایش با مردم می پردازد. خاطره ها تاریخ مشخصی ندارند، توالی منظمی ندارند، بر اساس هیچ ویژگی خاصی منسجم نشده اند و صرفا بر اساس یاری ذهن نویسنده بر کاغذ آورده شده اند. تنها حسنی که دارند، مکان مشخص و دقیق آن هاست. خاطره هایی از گوشه گوشه ی ایران و چند کشور دیگر، خاطره هایی از راننده تاکسی ها، فروشنده ها، مزاحم ها، هوادارها و ....

گاهی می توان در برخی خاطره ها عمیق شد، لذت برد، خندید و یا به فکر فرو رفت. از میان این کتاب 165 صفحه ای چند نقل قول و خاطره برایم بسیبار شیرین بود. خاطره ی زنی در بیمارستان روانی امین آباد، که شوهرش به قتل رسیده بود و اقوام شوهرش او را به بیمارستان روانی آورده بودند تا اموال شوهرش را بالا بکشند و با کمک کیانیان توانسته بود حقانیتش را ثابت کند، قصه ی زنی در دادگاه خانواده که برای دادخواست طلاق آمده بود و با وساطتت کیانیان و رانمای یاو به زندگی برگشت و.....

اما قصه ی خبرنگاری که در مکه درباره ی خال و احوال رضا از او می پرسد برایم جالب بود!

بچه های یکی از شبکه های تلویزیون نزد من آمد و پرسید: اجازه می دهید مصاحبه کنیم؟

+پرسیم درباره ی چی؟

-گفت: درباره ی احوالات شما در مکه.

+گفتم: شما درباره ی مسائل شخصی تان مثلا اتاق خواب تان مصاحبه می کنید؟

-گفت: چه ربطی دارد؟

+گفتم: در اتاق خواب دو نفریم و خدا. این جا از اتاق خواب هم شخصی تر است، چون فقط یک نفریم و خدا !


  • نسرین

هوالمحبوب

 

یه دوره ای اونقد کتاب میخوندم که فکر می کردم علامه ی دهر شدم، اونقد عاشق و شیفته ی نویسنده ها بودم که گاهی تا نیمه های شب می نشستم و نقد های مختلف رو راجع به آخرین کتابی که خونده بودم؛ دنبال می کردم. پیش خودم یه آدم خیلی خاص بودم که کلی سواد داره و می تونه پز بده. گاهی همه ی ما توی زندگی دچار چنین توهم پوچی میشیم .یعنی به جای اینکه کتاب رو به خاطر درک و فهم خودمون بخونیم ، می خونیم که بگیم اوه بله من اینم خوندم و من چقد خاصم!

چندی است که آشنایی و گرم تر شدن رابطه ام با یه دوست خوب، باعث شده پام بیشتر از قبل به جلسات فرهنگی شهر باز بشه، قرار چهار شنبه ها در جمع داستان نویسان تبریز که کلی برای قصه نوشتن بهم کمک می کنن. و قرار ماهانه ی نقد کتاب در شهر کتاب که پاتوق ادب دوستان شهرماست؛ جزو دوره های ثابت من شدن.

امروز برای نقد و بررسی رمان بادبادکباز رفتیم شهر کتاب، و توی یه جمع صمیمی و خاص نشستیم به بررسی این رمان دلچسب از خالد حسینی. هر چند دو سه سال پیش این کتاب رو خونده بودم ولی خیلی تو ذهنم بولد شده بود و تونستم خیلی خوب نقد دوستان رو درک کنم.

امروز متوجه شدم که چقدر ادبیات انگلیسی و آگاهی به اون می تونه توی حوزه ی نقد کتاب گره گشا باشه. چقدر نقد کتاب کار پیچیده و تخصصی بوده و من نمی دونستم. چقدر دوست دارم این جمع های دوست داشتنی رو که همه ی آدم ها عاشقان کتاب و ادبیات هستن و توی یه جو صمیمی فارغ از اعتقادات و منش های سیاسی و مذهبی فقط درباره ی کتاب حرف میزنن بدون اینکه از هم دلخور بشن یا همدیگه رو ناراحت کنن.

دلم میخواد پیشنهاد کنم بهتون که اگر دوست داشتید و استقبال کردید هر ماه یه کتاب رو جمع خوانی کنیم و هر کس یه نقد و معرفی از اون کتاب رو توی وبلاگش معرفی کنه. اگر چهار نفر موافق باشن، این کار رو شروع میکنیم. منتظر کامنت هاتون هستم.

 

  • نسرین

هوالمحبوب


درگیر و دار کلاس های تابستانی مدرسه، کلاس زبان رفتن های خودم و مشق نوشتن بعد از گذشت چندین سال، لا به لای کارهای بزرگی که در دست دارم، می نشینم توی گرمای طاقت فرسای اتاقم و کتاب نوش جان میکنم. کتاب خواندن فقط در اتاق خودم مزه می دهد. در این چهار دیواری داغ دوست داشتنی است که می توانم غرق شوم در واژه ها و تعابیر و قلاب نویسنده گیر کند در یقه ام و رهایم نکند تا وقتی که ته مانده ی داستان را لاجرعه سر بکشم.

احتمالا گم شده ام، مال سال عجیب غریب 88 است و جایزه ی گلشیری و منتقدان ادبی را هم دریافت کرده است.

داستان درباره ی روایت های زنی بی نام است که درگیر گذشته است، گذشته ای که با دوستی به نام گندم طی شده است، زن پسری پنج ساله به نام سامیار دارد و شوهری به اسم کیوان که هیچ حضور فیزیکی در داستان ندارد و تنها ارتباط زن با او چند تماس تلفنی است.

داستان بسیار پرکشش و پر تعلیق و پر از فلش بک است. این روزها داستان یک خطی نوشتن دیگر گویا به مذاق مخاطب خوش نمی آید. زن آنچنان درگیر گندم و شخصیت عصیانگر و آرمان خواه اوست که گویا خودش را در وجود گندم گم کرده است، گویی دچار نوعی استحاله شده است. زن هشت سال است که ازدواج کرده است و هشت سال است که گندم را رها کرده است، اما داستان زندگی مشترک با گندم، از زاهدان شروع شده است و تا قبولی شان در تهران و کوچ اجباری شان ادامه می یاید.

نویسنده در طول داستان دارد این باور را به من منتقل می کند که درگیری او با گندم در واقع درگیری با خودش است، این گندم نیست که او گم کرده است این خود اوست که گم شده است. حضور دکتر روانشناس در لا به لای روایت های زن، این باور را به من می دهد که این خود من مخاطبم که دارم از میان ذهن آشفته ی راوی، سوال های خودم را بیرون می کشم، سوال هایی که بیشترشان درباره ی گندم است.

«راوی داستان، آدمی درون گراست. نگران است. نگران این که دچار فراموشی نشده باشد. برایش مهم است که آدم های دور و برش درباره اش چی فکر می کنند. آدم هایی که حتی نمی شناسد. آدم هایی که درست همان دقیقه از کنارش رد می شدند. به دکتر می گوید: «انگار سال ها پیش گم شده ام، گم شده ام توی آن آسمان سیاه پر ستاره ی زاهدان» (صفحه ۹۵ کتاب)

او مضطرب و هراسان است. با ترس هایش سر جنگ دارد. نمی تواند با ترس هایش به صلح بنشیند. شاید اگر با ترس هایش به صلح برسد آن وقت دست از سرش بردارند. می خواهد بفهمد که : «رهایی از قید تعلق یعنی چی». او کتاب «خداحافظ گاری کوپر» را خوانده است. (رمانی فلسفی سیاسی از نویسنده فرانسوی «رومن گاری» است. رمان درباره ی جوانی به نام لنی است که از زادگاه خود آمریکا به کوه ‌های سوییس پناه می‌برد و درباره ی فلسفه زندگی او و دیدگاه‌ هایش است. برای لنی یک ایدئولوژی خاص هم وجود دارد که خودش آن را «آزادی از قید تعلق» می نامد. او از هرگونه وابستگی بیزار است. ازدواج و تشکیل خانواده برایش مانند کابوسی است که تصور آن هم هولناک است. حتی می توان گفت که وابستگی به وطنش، آمریکا، را نیز کم و بیش قطع کرده است. تنها چیزی که او را گهگاه به یاد آمریکا می اندازد، عکسی است از گاری کوپر که در سال های نوجوانی از طرف خود گاری کوپر و با امضای او دریافت است. گاری کوپر برای لنی، نماد آمریکا در دورانی است که دیگر نشانی از آن باقی نمانده است. این عکس همانند ریسمان ظریفی است که لنی را به گذشته شاید دلنشینش در آمریکا پیوند می دهد.) آیا می توان ارتباطی بین این رمان با داستان «احتمالاً گم شده ام» یافت!؟ آیا راوی داستان برای رهایی خود از باتلاق فراموشی و پریشانی درونی به رسیمان نیاز دارد!؟» (از نقد مصطفی بیان درباره ی رمان احتمالا گم شده ام)

داستان موشکافانه به بررسی ابعاد شخصیت زن می پردازد، اضطراب های درونی اش، ترس او از اینکه دیگران درباره ی او چه فکر می کنند، اضطرابی که با گوش دادن به اخبار رادیو بیرون ریخته می شود. ترسی که از برقراری ارتباط با دیگران دارد، ترس از اینکه آیا مادر خوبی هست یا نه و......

به نظرم داستان رو بخونید علی رغم پابان بندی اش به نظرم کتاب خوب و قابل توجهیه.

کتاب رو تو چهار ساعت خوندم از اونایی که نمیشه زمین گذاشت...

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

شاید خیلی هاتون اسم این کتاب پرفروش نمایشگاه امسال رو شنیده باشین. و شاید بعضی هاتونم تکه هایی از این کتاب رو توی نت مطالعه کردین.

قهوه ی سرد آقای نویسنده، دومین کتاب چاپ شده ی روزبه معین است. نویسنده ای که بخش های زیادی از کتابش همزمان با چاپ کاغذی، توی فضای مجازی، دست به دست می شد. اغلب ما روزبه معین رو از صفحه های تلگرام و ایستاگرام شناختیم.

این رمان دوست داشتنی رو نشر نیماژ چاپ کرده، و چاپ 16 ام اون توی  نمایشگاه کتاب در عرض چند روز ناپدید شد:)


شاید بهتره اینجوری قضاوت کنیم که روزبه معین بیشتر از کتابش از طریق نوشته های مجازی اش اسم و رسم پیدا کرد. به طوری که طرفدارای پر و پاقرصش چند ساعت توی صف زیر بارون و تگرگ ایستادن تا توی جشن امضای کتابش شرکت کنن.

کتاب، داستان پریشانی های یک روزنامه نگار و نویسنده به اسم«آرمان روزبه» است. کتاب با فلش بکی به گذشته ی آرمان شروع میشه و توی اون فلش بک، آرمان قصه ی عاشق شدنش رو تعریف میکنه. قصه ای که حول و حوش یه قطعه ی موسیقی میچرخه و در نهایت قصه ی اصلی بر محور همون قطعه شکل میگیره.

نقطه ی قوت کار آقای معین، دیالوگ نویسی های معرکه و جذابه. روزبه معین، به تنهایی قادره داستانک های متنوعی رو از زبون آدم های قصه اش تعریف کنه و از این داستانک ها برای پیش برد قصه ی اصلی کمک بگیره. شخصیت های قصه جون دار و واقعی به نظر میرسن و خیلی راحت می تونی باهاشون ارتباط بگیری.

ذهن خلاق نویسنده و تصویرسازی هایی که شاید نظیرش رو کمتر کتابی بهت ارائه بده از جذابیت های خاص این کتابه. به قول خود نویسنده برای نویسنده  ی خوب بودن باید، مثل یک انسان کر و لال شنید، مثل یک انسان نابینا دید.....

من از کلیت کتاب راضی بودم اما بخش های پایانی کتاب خیلی تو ذوقم زد.... نمیدونم شاید لازمه دوباره مرورش کنم.

این کتاب رو صبح روز تولدم دست گرفتم و شب موقع خوابیدن تمومش کرد. خیلی حس خوبی بهم داد. بخونید و لذت ببرید ازش.


  • ۷ نظر
  • ۳۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۱۹:۰۱
  • نسرین

هوالمحبوب

همیشه از دیدن کتابهای تازه چاپ شده، به وجد میام. اینکه جزو اولین خواننده های یک اثر باشی جدا خوشحال کننده است. شاید دلیلش همین بود که بدون اینکه فریبا رو بشناسم و مطالب وبلاگش رو درست و حسابی دنبال کرده باشم؛ مشتاق شدم که کتابش رو خریداری کنم. حالا بماند که چه مکافاتی کشیدیم من و نیلوفر(همون نیکولای آبی) تا فریبا جان کتاب رو به دستم برسونه. داستان این پست، داستان معرفی کتاب سنجاب ماهی عزیزه.

نام کتاب: سنجاب ماهی عزیز، نوشته ی فریبا دیندار، نشر هوپا، تصویرگر: مرجان ثابتی


کتاب، داستان دختر نوجوانی است که پدرش در دریاچه غرق شده است، اما او به دلیل روح حساس و ذهن خیال پردازش، اینطور تصور می کند که پدرش تبدیل به یک ماهی شده است! سنجاب ماهی عزیز داستان دختری خیال پرداز، گریزان از مدرسه، خلاق و البته منزوی است، که ترجیح میدهد وقتش را با هر چیزی غیر از مدرسه رفتن سپری کند.

نینا اسدی، روی اسم آدم ها حساس است و از نامی که پدر و مادرش برایش انتخاب کرده اند ناراحت است، ترجیح میدهد بقیه او را سنجاب ماهی صدا بزنند نه نینا!

نینا نسبت به محیط اطرافش بی نهایت حساس و دقیق است، انسان ها را بر اساس رفتارها و نگاهش شان توصیف و نام گذاری می کند.

داستان در همان ابتدا مرا به شدت به یاد کتاب عزیز کنسرو غول می انداخت، شباهت هایی که بین توکا و نینا، به عنوان قهرمان این کتابها، وجود دارد.خیال پردازی ها، پدری که هر دو از دست داده اند، مادرهایی غمگین و تا حدودی افسرده و موجودات خیالی که به زندگی هر دو راه پیدا کرده اند.

نوشته های فریبا را در وبلاگش اگر دنبال کرده باشید می دانید که ساده و روان و یکدست می نویسد، همین سبک را در اولین رمانش نیز رعایت کرده است. داستان بسیار خوش خوان، روان و دوست داشتنی است. تصویرگری های مرجان ثابتی به زیباتر شدن کتاب بسیار کمک کرده است. کتاب طرح جلد زیبایی دارد که مشخص است رویش فکر شده است. و نام جذابی که بی شک خلاقیت نویسنده اش را نوید می دهد.

داستان را دوست داشتم، در واقع از وقتی معلم شده ام، به کتابهای نوجوان علاقه ی بیشتری پیدا کرده ام. حس می کنم هر کدام از ما تکه ای از وجودمان را در کتابهای نوجوان پیدا خواهیم کرد. بخش هایی از شخصیت ما در این کتابهاست که شاید خودمان جرات آشکار کردنش را نداشته باشیم.

قصه ی سنجاب ماهی عزیز، قصه ی نینای تنهای غمگینی است، که در بازار روز میان بساط ماهی ها، دنبال پدرش می گردد به خیال اینکه او ماهی شده است و نگران است که مبادا یک روز به تور یکی از صیادها گیر کند و به فروش برسد!

قصه درباره ی تصورات ماست از محیط زجرآور مدرسه و ساعت هایی که به اعتقاد خیلی هایمان در آن به هدر داده ایم.

قصه درباره ی معلمای نیناست که هر کدام شان به نوعی ملکه ی عذاب نینا هستند.

تنها ایرادی که میتوانم به محتوای کتاب بگیرم، تصویری است که نویسنده از مدرسه و معلم ها برایمان ساخته است، شاید اگر معلم نبودم میتوانستم با این بخش کنار بیاییم. اما واقعیت این است که مدارس ما هرچند از تصویر آرمانی مان بسیار دور اند؛ اما اینقدرها هم که نویسنده تصویر کرده محیط عذاب آوری برایمان نبوده است. معلم ها هم به این تلخی و بداخلاقی نیستند باور کنید!

تصورم این است که نویسنده در به تصویر کشیدن شخصیت معلم، و توصیف حال و هوای مدرسه بیش از حد اغراق کرده است.

کتاب چند غلط تایپی هم داشت که امیدوارم با ویرایش جدید در چاپ های بعدی اصلاح شود. برای نویسنده ی جوانش هم آرزوهای خوب دارم و امیدوارم کتابهایش تند تند به چاپ برسند.


  • ۵ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۲۳:۰۰
  • نسرین