گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دوست داشتنی هایم» ثبت شده است


  


هوالمحبوب

دیشب رو خیلی جدی نگیرین؛ من هنوزم حالم خوبه و هنوزم می‌تونم حال خودم رو خوب کنم. گاهی یه حس‌هایی ایجاد می‌شه که باید بلد باشم تو نطفه خفه کنم، باید کمتر حساس باشم، کمتر حرص بخورم و بیشتر انرژی‌ام رو ذخیره کنم. درسته که آقای محترم ندارم که برام هدیۀ روز دختر بگیره، درسته که اوجانی در کار نیست که این روز رو برام قشنگ بکنه، درسته که یه جاهایی خلا بزرگی توی زندگی‌ام هست که با محبت‌های بی‌دریغ خانواده‌ام و دوستام پر نمی‌شه؛ اما یه کسی تو زندگیم هست که حواسش به تک‌‌تک لحظه‌های زندگیم هست، یه کسی که حتی اگه فاصله دورش کرده باشه، دلش همیشه نزدیک قلب من می‌تپه و این برام یه دنیا ارزش داره. شاید خدا تو ذرات کوچیکی داره تکثیر می‌شه تا حال بنده‌هاش رو بهتر کنه، شاید رد پای خدا همون محبت‌های بی‌دریغ ما نسبت به همدیگه است. شاید همون دعاییه که در حق کنکوری‌های امروز و فردا می‌کنیم، شاید همون شعر‌ها و آهنگ‌های یهوییه که دریافت می‌کنیم یا ارسال می‌کنیم. شاید دوست داشتن همین‌قدر ساده است و ما گاهی یادمون می‌ره. شاید همون دوست داشتن‌های بی‌ریای ماست که همدیگه رو فارغ از هر جنسیتی، فارغ از هر تفکر و مذهبی، فارغ از هر نژاد و زبانی، دوست داریم.

شاید بهترین بخش اینجا همین محبت‌های شماست، محبت‌هایی که بدون هیچ پیش‌زمینه‌ای نثار هم می‌کنید، تا حال کسی رو خوب کنید، تا حال بد کسی رو امتداد ندید. گاهی هممون حس ماهی‌ای داریم که لب آب داره دست و پا می‌زنه و منتظره یه لاک‌پشت مهربون بیاد و با دهن کوچولوش بکشوندش سمت دریا، شاید همین بی‌تفاوت نبودن شماهاست که آدم رو به ادامه دادن، به نوشتن، به کم نیاوردن وادار می‌کنه. آدم کجا باشه که حالش به این قشنگی بهتر بشه؟ کجا رو داریم بهتر از اینجا که در عرض چند ساعت آدم ور از حال بد به حال خوب برسونن؟ روز همتون مبارک خانم‌های محترم بلاگر.

 


  • نسرین

هوالمحبوب

هرکسی توی زندگی‌اش لحظه‌هایی داره که از تکرار اون لحظه‌ها و از یادآوری اون‌ها، قند تو دلش آب می‌شه. لحظه‌های ساده و روزمرۀ زندگی که نه هزینه‌ای داره و نه نیاز به مقدمات خاصی. حس‌های لذت‌بخشی که آدم‌ها برامون می‌سازن یا خودمون برای بقیه می‌سازیم. بیایین دورهم از این حس‌های لذت‌بخش که در هفتۀ گذشته تجربه کردیم، حرف بزنیم.

-یکی از لذت‌‌بخش‌ترین حس‌های زندگی من، زمانی رقم می‌خوره، که السا از یه فاصلۀ دور بدو بدو میاد تو بغلم. سرش رو می‌ذاره رو شونه‌ام و خودش رو سفت می‌چسبونه بهم. حسی که اون لحظه من بهش می‌دم حس امنیته، حسی که اون به من می‌ده حس دوست‌داشتنی بودنه و هر دو به یک اندازه ارزشمنده.

-زمانی که رئیسم ازم تعریف می‌کنه واقعا برام لحظۀ شگفت‌انگیزیه. اون لحظه حس می‌کنم تلاشم دیده شده و وسواسی که برای چینش کلمه‌ها کنار هم دارم الکی نبوده.

-زمانی که برای امضای قرارداد سال جدید رفته بودم مدرسه و مدیرمون بابت تک‌تک کارهایی که جزو وظیفه‌ام نبوده ولی انجام دادنش کلی حال خوب ایجاد کرده ازم تشکر کرد. گفت حتی اگر نتونم اون لحظه ازت تشکر کنم، می‌خوام بهت بگم که من تلاشت رو می‌بینم. افزایش حقوقم بعد از عید، یکی از نتایج اون دیده شدنه.

-زمانی که با مامان و خواهرها، دور هم نشستیم چایی می‌خوریم و حرف می‌زنیم، یه جور تخلیۀ روحی اتفاق میوفته که حس خوبش تا مدت‌ها باهامه.

-وقتی یکی از شاگردام بعد از چند ماه منو دید و از شدت خوشحالی بغض کرد، وقتی تا چند دقیقه نمی‌تونست روی امتحانش تمرکز کنه و آخرش وسط امتحان اومد بغلم کرد و با یه آخیش بلند برگشت سر جاش، حس کردم جای درستی ایستادم.

-وقتی تو جشن پایان‌تحصیلی بچه‌ها، پدرها و مادرها، خوشحال بودن و از ته دل ازمون تشکر می‌کردن، حس می‌کردم دارم برای سال جدید این انرژی‌ها رو ذخیره می‌کنم.

-وقتی بعد از چند روز گشتن دنبال مانتوی مناسب، در اوج ناامیدی، چشمم به مانتوی گل منگلی تو اون مغازۀ شیک افتاد، حس کردم خوشحال‌ترین آدم دنیام. تو اتاق پرو یه جوری خوشحال بودم که ملت از پوشیدن لباس عروس اینجوری ذوق نمی‌کنن:)

  • نسرین

هوالمحبوب

 

مغزم داره می‌ترکه، حقیقتا داره می‌ترکه و این وسط مدام گریز می‌زنم به چیزهایی که حالم رو باهاشون خوب کنم. فیلم و موسیقی و کتاب. البته هیچ تمرکزی بر هیچ کدوم ندارم جز موسیقی. ساده‌ترین متن‌ها رو هم چند بار می‌خونم تا متوجه بشم. چون مغزم درگیر یه جای دیگه است. فیلم که می‌بینم هی دارم عقب جلو می‌کنم بفهمم چی شد. می‌خواد بیگ بنگ باشه با یه سری شوخی سطحی، یا یه فیلم فلسفی. مغزم قدرت تجزیه و تحلیلش رو از دست داده، همین سریال گاندو رو که نگاه می‌کنم فقط متمرکزم روی سوتی گرفتن، عملا هیچ لذتی از هیچی نمی‌برم.  تنها  چیزی که می‌تونه یکم آرومم کنه، موسیقیه. اونم نه در حد شجریان!

چیزی که بشه باهاش شلنگ تخته انداخت و حرکات ناموزون انجام داد و کمی تخلیه شد. عصر چند تا ترک از اندی رو پلی کردم و با نون جان وسط پذیرایی شروع کردیم به رقصیدن. چند دقیقه بعد مامان هم بهمون ملحق شده، بعد که یادش افتاده فردا وفاته، بر سر زنان و ذکر گویان در رفته که شمام برای آهنگ باز کردن وقت پیدا کردین:)

نشستم لب پنجره و چشم دوختم به همسایۀ رو به رویی که داره با پنجره ور می‌ره. برگشتم سمت نون جان، میگم یادش بخیر، مهناز که بود، چقدر از این برنامه‌های شلنگ تخته انداختن داشتیم. چهارتایی می‌زدیم و می‌رقصیدیم و شارژ می‌شدیم. مهناز یه عادتی که داشت این بود که می‌نشست لب پنجره و با صدای بلند هوهو می‌کرد و جوری دست می‌زد و جیغ می‌کشید که هر بار بعد رفتن‌شون همسایه‌ها فکر می‌کردن عقدکنون مریمه!

نون جان می‌خنده و آه می‌کشه. میگه چقدر ذوق داشتیم برای عروسی مریم، آخرش نه مهناز بود که ببینه و نه من. برگشتم سمتش و گفتم و منم که بودم انگار نبودم. یه جوری غم‌انگیز تمومش می‌کنیم که انگار نه انگار با اندی همیشه حالمون خوب بود. دارم یه فلش پر می‌کنم از اندی و ستار و ابی و هر کسی که میشه با آهنگاش قر داد، می‌خوام از فردا بشینم لب پنجره و اونقدر جیغ و داد راه بندازم و از ته دل شادی کنم که همسایه‌ها خیال کنن دوباره تو خونمون عروسیه. جونی برای شادی کردن ندارم ولی باید زورم رو بزنم که به خاطر نون جان و مامان هم که شده، شادی رو برگردونم به خونه.

 

  • نسرین

هوالمحبوب

کتاب توی دستم است، چشم‌های خسته و بی‌رمقم را دوخته‌ام به کتاب، اما هیچ حالیم نیست که کرول اوتس چه می‌گوید، صدای بازی پسرها، جسمم را به پای پنجره می‌کشاند، دارند قایم‌باشک بازی می‌کنند، صدای مهدی از همه بلند‌تر است: » آلما دِسَم گَل، هیوا دسم گَلمَه» روحم دارد جوانه می‌زند، پرت می‌شوم به سال‌های کودکی، به خانه‌باغ پدربزرگ، به ارتش دوازده-سیزده نفره از نوه‌ها، که عصرهای جمعه در هزارتوی خانه‌باغ قایم‌باشک بازی می‌کردند. صدای فریاد‌هایم به آسمان هفتم می‌رسید، وقتی نون جان، توی انباری پر از گربه قایم می‌شد و من جرات نمی‌کردم پایم را به آن دالان تاریک تو در تو بگذارم، وقتی سعید جر زنی می‌کرد و مسعود دم به دقیقه می‌زد زیر گریه.

از پشت همین پنجره، دارم دست‌های رویا را می‌بینم که حلقه می‌شود دور گردن سعید و راضی‌اش می‌کند به ادامۀ بازی، صدای کل‌کل رامین و حبیب را می‌شنوم که سر تک‌چرخ زدن روی پله‌های حیاط پشتی با هم شرط می‌بندند، یاد پاس‌هایی که رامین در بازی وسطی می‌گرفت بخیر، بعد از هر پاس گرفتنی، بادی به غبغب می‌انداخت می‌گفت، من دروازه‌بانم؛ از من بعید نیست این‌همه پاس گرفتن، یادش بخیر پوستر عابدزاده، با چشم‌های خط‌خطی شده از خشم یک هوادار، یاد هوار‌هوار کردن‌هایمان وقت الاکلنگ بازی، تاب خوردن‌ها و سرسره‌بازی‌هایی که آخرش به کبودی دست و پا ختم می‌شد؛ بخیر.

نفسم تنگ می‌شود، فضا سنگین است، تنم تاب ایستادن کنار پنجره را ندارد، پنجره را می‌بندم و پرده را می‌کشم، کاش هنوز هم می‌شد گاهی آدم‌ها را با فریاد‌هایمان متوجه بودن‌مان کنیم، متوجه محبت‌مان کنیم، متوجه امنیت وجودمان کنیم، کاش هنوز هم می‍‌شد من داد بزنم آلما و تو یکهو از پشت پرچین پیدایت می‌شود، کاش صدا می‌زدم آلما دِسَم گَل، و تو از آن دورها که نه، از همین حوالی برایم دست تکان می‌دادی.

کتاب‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، عکس‌ها همیشه قصه‌های خودشان را دارند، اما کجای این وانفسای زندگی قرار است من و تو قصۀ زندگی خودمان باشیم؟ خسته شدم از تنهایی بزرگ شدن، از تنهایی گل کاشتن، تنهایی پله‌های ترقی را طی کردن، وقتی هیچ دستی برایم تکان نمی‌دهی، وقتی لبخندت دلم را قرص نمی‌کند، وقتی باریکلا نمی‌گویی و راهی‌ام نمی‌کنی. این حس‌های عاریه را از من بگیر، مرا خالی کن از هر حس خواستنی که به تو ختم نمی‌شود.

نقطه‌های پایان توی هیچ داستانی خوش نمی‌نشیند، همیشه یک جای خالی هست که بد جور توی ذوق می‌زند. توی قصۀ آخرم، سیما باید به عباد می‌رسید، حتی اگر سفرش بی‌مقصد بود.

من باید به تو برسم حتی اگر مسیرم بی مقصد باشد.




  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی بیست اردی‌بهشت، عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشک‌بار بهش گفتم که من امسالم تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره. اما امسال یکی از بهترین تولد‌های زندگیم برام رقم خورد.

صبح ساعت نه بود که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره می‌کردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با یه دسته‌گل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزی‌هام به تحقق پیوسته و یه نفر که عاشقم شده، اومده روز تولدم سورپرایزم کنه، ولی اون آقا پیک بود و دسته گل از طرف دوستام بود که تبریز نیستن. اما حقیقتا حالم خوب شد و کلی پز دسته‌گل قشنگم رو تو مدرسه دادم:)

بچه‌های گروه داستان از ده روز پیش، برای روز بیست و هشتم، قرار افطاری گذاشته بودن توی شاه‌گولی، قرار بود هر کدوم یه چیزی بپزیم و بریم اونجا کنار هم افطار کنیم. فکر نمی‌کردم تعداد زیادی استقبال کنن ولی نزدیک هفده نفر بودیم. بعد از جمع شدن سفرۀ افطار یکی از بچه‌ها غیب شد و وقتی اومد یه کیک بزرگ دستش بود. بعد هم که دسته‌جمعی سرود تولدت مبارک رو خوندن و من نزدیک بود از خوشحالی گریه‌ام بگیره. جالب ترین بخش ماجرا، کادوهایی بود که برام گرفته بودن، دیوان حافظی که سال‌ها داشتمش و حتی درس حافظ دانشگاه رو باهاش گذرونده بودم، یه نسخۀ معتبر با خط کیخسرو خروش بود که برادرم خریده بود و من در واقع ازش قرض گرفته بودم این‌همه سال، چند ماه پیش ازم خواست و منم پسش دادم. خلاصه که این قضیه رو چند هفته پیش تو جلسه تعریف کردم و الان بین کادوها یه دیوان حافظ بود، بخشی از کتاب‌های یوسا(چون چند وقته یوسا خوانی رو شروع کردم) یه ست گردنبد و گوشواره، دو تا کیف پول و کلی گل. بیست و هشت اردی‌بهشت یکی از بهترین روزهای امسال بود، اونقدر که این جمع دوست‌داشتنی هستند و اونقدر که باهاشون خوش می‌گذره. اون شب کلی کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی اینکه ته تغاری تولدم رو تبریک نگفت هم نتونست چیزی از شیرینی اون شب کم کنه.

فردای تولدم، خواب موندم و برای اولین بار با تاخیر رسیدم سر کلاس، با یه قیافۀ داغون و خواب‌آلود وارد کلاس شدم، اما با یه کلاس تزئین شده و کلی سورپرایز رو به رو شدم، بچه ها چون می‌دونستن روزه‌ام یه پک خوراکی برام تهیه کرده‌بودن که بعد از افطار بخورم، کلی نامه‌های قشنگ و یه هدیۀ دوست داشتنی، که جمع شده بودن و با کمک هم خریده بودن. یعنی چند ثانیه هاج و واج مونده بودم و نمیتونستم محبت شون رو هضم کنم واقعا. اونقدر از کارشون خوشحال بودم که حد نداشت. هدیه کلاس‌ یه ظرف شیرینی‌خوری مسی بود، کلاس دیگه، بچه‌ها تکی هدیه گرفته بودن، از عروسک و شال و کتاب تا هدیه‌های فانتزی.

از پسرا علی فقط یادش بود تولدمه و یه گلدون خوشگل برام آورده بود. بقیه هم اسپیکر آورده بودن و کلی آهنگ شاد پخش کردن و تبریک گفتن.

شب که بعد از شاه‌گولی رسیدم خونه مامان کادوش رو داد بهم، ولی هنوز تا این لحظه از خواهرها خبری نیست، شاید هم نباید بیشتر از این منتظر بمونم :)

دارم به این ایمان میارم که گاهی خدا صدامون رو می‌شنوه. نه اینکه قبلا ایمان نداشتم، داشتم اما گاهی که آدم به حد جنون می‌رسه از شدت بدبختی‌ها و بد بیاری‌ها، دیواری کوتاه‌تر از خدا پیدا نمی‌کنه.

امیدوارم این چند روز باقی‌مونده از ماه مبارک، جونی پیدا کنم و بتونم بنویسم و کتاب رو تحویل بدم و یه نفس راحت بکشم و برم به استقبال تابستون دوست‌داشتنی. این تنها خواسته‌ام در شرایط حاضره.

 هدیه‌هام، شگفتی‌بچه‌ها1، 2، 3، اولین فال حافظ با دیوان هدیه

  • نسرین

هوالمحبوب


سال‌ها قبل وقتی بیست و یک ساله بودم، فکر می‌کردم زنان سی و یک ساله، زن‌های جا افتاده‌ای هستند که سرگرم بچه‌ها و همسر و کار شده‌اند، زن‌های فعال و عاقل و زیبا. زن‌هایی که می‌توانند مدیران خوبی باشند، می‌توانند نویسنده‌های معرکه‌ای شوند، می‌توانند پزشک، مهندس و یا وکیل نام بگیرند. اما پر رنگ ترین بخش ماجرا همیشه به خانه مربوط می‌شد جایی که در آن زن‌های سی و یک ساله خوشبخت بودند، آنقدر خوشبخت که برای من بیست و یک ساله همیشه حسرت بر انگیز بود زندگی در سی و یک سالگی. زنان‌ها در آغاز دهۀ چهارم زندگی‌شان قدرتمند می‌شوند، زن‌های عاقل و قوی با هر چهره‌ای زیبا و دوست داشتنی هستند. آن‌ها زن‌هایی هستند که هر مردی در کنارشان احساس قدرت می‌کند. می‌شوند سنگ صبور، مرهم، تکیه‌گاه، منبع عشق و الهام. زنانی که در هر کاری پیشتازند.

حالا در واپسین لحظه‌های سی و یک سالگی‌ام. فردا وارد سی و دو سالگی خواهم شد. نسبت به نسرین بیست و یک ساله، قوی‌تر، عاقل‌تر و زیباتر شده‌ام. حالا بیشتر از قبل خودم را دوست دارم، بهتر از آن زمان خودم را شناخته‌ام، راهم را یافته‌ام.

در درون من زنان بسیاری زندگی می‌کنند، یک زن یاغی و سرکش، که گاهی افسار احساساتم را دست می‌گیرد و سر به طغیان برمی‌دارد، گاهی طوفان به پا می‌کند و گاهی شکست خورده و خموده و در هم شکسته به لاک خودش فرو می‌رود.

یک زن دیکتاتور، که حاضر نیست از مواضعش کوتاه بیاید. او تمام جهان را برای خودش می‌خواهد، قادر است بجنگد برای تک‌تک خواسته‌هایش و دیگران را قربانی کند.

یک مادر که سرشار از احساسات و عواطف مادرانه است، حاضر است ببخشد، ببوسد، بگذرد و تمام جهان را در غلافی از مهر به بستر ببرد. حاضر است فدا شود تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد.

یک زن عاشق که سودای معشوق دارد، شهر را قدم زده است برای یافتن کسی که اوجان نامیده‌است، برای دمی آسودن در آغوشش.

یک زن عاقل که فارغ از تمام دشواری‌های زندگی، نشسته است پشت میز کارش، قهوه‌اش را سر می‌کشد و کلمه از پی کلمه خلق می‌کند و در نهایت خط بطلان می‌کشد روی تمام ناتوانی‌های زنانه. روی تمام اظهار عجزهایی که به اسم عشق به خورد بقیه می‌دهم.

در من عصاره‌ای از هر کدام‌شان هست، من زن عاقلِ عاشقی هستم که گاه لجباز و دیکتاتور می‌شوم، گاهی شرورم و گاهی غمگین. گاه بسیار قوی و نیرومند که قادرم تمام ناممکن‌ها را ممکن سازم و گاه آنقدر عاجز که تنها محتاج کلمه‌ای می‌مانم. من تمام زن‌های درونم را زندگی می‌کنم.

 مادرم برای غم و شادی تک تک فرزندانم، برای اینکه غم‌شان را زندگی‌کنم، شادی‌شان را زندگی کنم، پرخاش‌گری هایشان را زندگی کنم. برای دوستانم زنی عاقلم، لحظه‌های هراس، لحظه‌های عجز، یاغی و سرکش می‌شوم، در لحظه‌های تلخی و ناکامی دیکتاتوری بی‌رحم از شکاف پوستم بیرون می‌زند. ولی هر وقت به او فکر می‌کنم، هر وقت به عظمت روحش، به امتداد لبخند‌هایش، به امیدی که در من زنده می‌کند، یک زن عاشقم.

  • نسرین

هوالمحبوب

دارم به مرز پنجاه می‌رسم، با صورتی که علی‌رغم شادابی نسبی، داره کم‌کم چروک می‌شه. هوای اردی‌بهشت، هنوز هم دل‌انگیزه. امروز تصمیم دارم یه پیاده‌روی طولانی داشته‌باشم. یه مسیر شلوغ و پر از مغازه و آدم‌ها، پر از بوق ماشین‌ها، قصد دارم امروز فقط صدا‌ها رو بشنوم. نیاز دارم آدم‌های قصهء جدیدم رو توی همین خیابون پیدا کنم. قرارداد رمان جدید رو چند روز پیش بستم، احتمالا تا اوایل پاییز بره زیر چاپ، بعد درگیر مراسم‌های رونمایی خواهم بود.
چند روز بیشتر به تولدم نمونده، هیچ انتظاری از اطرافیانم ندارم. حس می‌کنم، با این گیس‌های خاکستری رنگ، توقع کلاه بوقی و کیک و شمع یکم مسخره به نظر میاد. دوست دارم روز تولدم تنها باشم. توی یه رستوران شیک، برای خودم استیک سفارش بدم، بعد برم توی شهرکتاب چرخ بزنم، از پاساژ ارک یه کت و دامن خوشگل بخرم و کم کم آماده بشم که به عنوان خالهء عروس به همهء مهمونا معرفی بشم.
سال تحصیلی که تموم بشه، بیست و پنجمین سال خدمتم تموم می‌شه. بیست و پنج سال معلمی کردن برای دخترها و پسرهایی که حالا جزئی از زندگی‌ام شدن. هرزگاهی بهم زنگ می‌زنن، گاهی به مهمونی‌ها و عروسی‌هاشون دعوتم می‌کنن.
توی همین پیاده روی طولانی آقای صدر باهام تماس میگیره. بعد از سلام و احوال پرسی ازم می‌خواد تو جشن امضای کتاب جدیدش حضور داشته باشم و سخنرانی کنم. خوشحال می‌شم و بهش تبریک می‌گم. یاد سال‌های جوونی میوفتم که داشتیم برای چاپ اولین کتاب‌‌مون جون می‌کندیم. حالا قبل از اینکه قلم دست بگیریم چند تا ناشر صف کشیدن که کتابمون رو چاپ کنن. 
بعد از چند ساعت قدم زدن و سرک کشیدن به کتابفروشی‌های محبوبم، بالاخره می‌رسم خونه. خونه‌ای که با کمک ایلیا طراحی کردم، یه خونهء قدیمی تو کوچه‌های باغشمال که به سبک امروزی بازسازی شده. با یه حوض بزرگ وسط حیاط. پنجره‌های قدی با شیشه‌های رنگی. آشپزخونهء دلباز که یه پنجرهء بزرگ به سمت باغچه داره. حیاط پر از گل و دار و درخت . دیوار‌هایی که پر از قاب عکس و تابلوهای نقاشی و طراحی‌های دلخواهمه. با یه اتاق دنج که دوتا دیوارش از قفسه‌های کتاب پوشیده شدن. خونهء من همون جاییه که وقتی دوستام توش دورهم جمع می‌شن هنوزم صدای خنده‌هامون گوش فلک رو کر می‌کنه.
دارم به این فکر می‌کنم که چقدر کار عاقلانه‌ای کردم که دنبال یادگرفتن سه تار رفتم، حالا این ساز دوست‌داشتنی بهترین همدم شب‌های من شده، صداش شبیه لطیف‌ترین نجواهای عاشقانه است. شب‌های جمعه برادر-خواهرها تو خونه‌ء من دور هم جمع می‌شن. صدای خنده‌های خواهرزاده ها و برادر زاده‌ها، زیباترین سمفونی این خونه است. هر کدوم یه جای دنج برای خودشون اینجا دارن. قفسه‌های کتاب مربوط به آرشه. کسی که بیشترین شباهت رو به من داره، چشم‌های سیاهش منو یاد تصویر خیالی اوجان میندازه. عاشق کتاب خوندنه و وقتی اینجاست سکوت خونه برام دلنشین تر میشه. السا که هست سرش توی بهارخواب گرم میشه با تابلوهای نقاشی و طرح های جدیدی که از دار و درخت حیاط می‌کشه.
برای ایلیا ساز زدن شیرین تره، ساز که می‌زنه شروع می‌کنه به زمزمه کردن، صداش شیرینه، به شیرینی بچگی هاش، میشه تو صداش غرق شد.
زندگی برای من تو پنجاه سالگی همچنان ادامه داره، با سفرهای یهویی، با کوه رفتن های همیشگی همراه نعیمه. با دورهمی های خانوادگی، کافه گردی های دوستانه، با نشست های ادبی و فیلم و تئاتر. حالا من سهمم رو از زندگی گرفتم. یه زن خوشبخت و خوشحالم که هیچ جایی برای حسرت خوردن تو زندگیش نیست.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

من جزو بی‌اعصاب‌ترین تماشاگران فوتبالم. جزو اونهایی که اصلا و ابدا تحمل باخت ندارن، از مساوی کردن مخصوصا مساوی بدون گل متنفرم. البته از اونایی هم نیستم که با یه باخت کلا بد تیمم رو بگم. سالهاست این عشق تو وجود ماها هست، با برد و باخت و رتبهء توی جدول هم ذره‌ای از کیفیت و کمیت این عشق کم نشده. قطعا بعد از اینم نمیشه. اگر به من بود ترجیح میدادم بازیکن‌های تیمم رو جوون‌های با‌استعداد همین شهر و دیار تشکیل بدن. ترجیح می‌دادم جو تیم یک جو بومی باشه. اما فعلا هیچی دست من نیست و فعلا مشغول خوشحالی کردن از این برد دلچسب هستم. امیدوارم قهرمانی یک بارم برای ما رقم بخوره.

 هر چند هیچ وقت هیچ دختری بازی‌های تراکتورسازی رو از نزدیک ندیده، اما هیچ وقت روی سکوها فراموش نشدیم. به افتخار همهء پرشورها که بی‌نظیرترین تماشاگران دنیان.

آذربایجان قیزلاری

 گویلرین اولدوزلاری

 ایستادیوم یوللاری

 گوزله ییری اونلاری

عاشقانه سیزبووطن

 عاشیقی آرخازدایوخ

بیزآلاروخ حققیزی

تورک قیزلاری

تورک قیزلاری


  • نسرین

هوالمحبوب

وقتم خیلی کم بود، انتخابم از اون هم کمتر، می‌تونستم وبلاگ رو برای همیشه حذف کنم و برم دنبال زندگیم، کانال و پیج و هر چیزی که داشتم رو پاک کنم و به هیچ اتفاقی فکر نکنم، برگردم به آدم سه سال پیش، که تنها دلخوشی‌اش کتابهاش بودن.
می‌تونستم مثل دو بار قبلی فرار کنم از رنجی که آدم‌ها بهم می‌دن، همون سالهایی که تا یه نفر پا پی‌ام می‌شد وبلاگ رو پاک می‌کردم و کوچ می‌کردم یه جای دیگه. اما این بار من سی ساله بودم، با کلی تجربه. یه آدم که داشت تلاش می‌کرد با عقلش تصمیم بگیره نه با قلبش. طرف حسابم مجازی نبود که بتونم ازش فرار کنم. آدمی نبودم که مثل قبل جاخالی بدم و بذارم کلی فکر اشتباه تو سر آدم‌ها شکل بگیره. آدم‌های کوته‌فکری که حتی کامنت‌های ساده‌ات رو به هزار و یک چیز بی‌ربط تعبیر می‌کنن. آدم‌هایی که نگاهت رو تفسیر می‌کنن، کلمه‌هات رو نقد میکنن و حتی ساده بودنت رو می‌ذارن پای حماقتت. همون آدم‌های کوته فکری که ادعای علم و دانش‌شون گوش فلک رو کر کرده، ولی ترجیح میدن دربارهء پیش‌پا‌افتاده ترین مسائل با یه آدم کوته‌فکر دیگه بحث کنن تا قاطی مسائل سخت اطراف‌شون بشن.
هیچ وقت نتونستم نقاب روی صورتم بزنم. هیچ وقت نتونستم در ظاهر از کسی تعریف کنم و پشت سرش لیچار بارش کنم. هیچ وقت نتونستم حسی به یه نفر داشته باشم و بهش نگم. همیشه قهر و دعوا و دلخوری‌ام‌ از چهره‌ام مشخص بود. قهر که می‌کردم از شکل تایپ کلمه‌هام می‌فهمیدن. از طرز سلام کردنم می‌فهمیدن، از جمع شدن بساط صبحانه می‌فهمیدن از سکوتم می‌فهمیدن.
اون شب صبر کردم، شب‌های بعدش هم همین طور اما دهمین روز، صبح که از کوه اومدیم پایین بهش پیام دادم. تمام چیزهایی که فکر می‌کردم نباید بدونه رو بهش گفتم. حالا خودم از این حس لعنتی رها شدم. حالا دیگه در قید و بند چیزی نیستم. آرامش دارم و دارم کیف میکنم از این آرامشی که خودم برای خودم ساختم.‌
دیروز به شکرانهء این حال خوب، دست خودم رو گرفتم و بردمش گردش. رفتیم یه رستوران ایتالیایی و غذایی که مدت‌ها بود هوس کرده بودم رو سفارش دادم. کیفور شدم و کلی پاساژ گردی کردم. رفتم برای روز عشق هدیه خریدم. پنهونی و قایمکی کادوش کردم و تا نشستن روی صندلی‌هاشون گرفتم سمت شون. شکلات قلبی گرفتم و با عشق تعارفش کردم به همهء اعضای جلسه. زیباترین رژی که داشتم رو کشیدم به لب‌هام و نترسیدم از اینکه بقیه چه فکری می‌کنن، گذاشتم موهام آزادانه برای خودش برقصن و هی زیر شال پنهونشون نکردم. بهش لبخند زدم. بهم لبخند زد. دستم انداخت، دستش انداختم، تنها اومد و من‌فهمیدم این تنها اومدن نتیجهء حرفهای منه.
ته تغاری‌مون گله کرد که چرا برای اون هدیه نگرفتم، منم قول یه هدیه رو بهش دادم :)
خلاصه که دیروز یکی از روزهای خوب خدا بود. من حالم خوبه. اومدم حال خوبم رو منعکس کنم و بهتون بگم روز عشق تون مبارک. شما در چه حالین؟

  • نسرین

هوالمحبوب



ما پایین شهری های فرهیخته ای هستیم که از چهل-پنجاه سال پیش توی محله مان کتابفروشی داریم، محله ی آبا و اجدادی من کلی شاعر و نویسنده و مورخ تحویل جامعه داده است. محله ی ما قلب حوادث بسیاری بوده، از مشروطه چی های اصیل تا هواخواهان پیشه وری، توی این محله زندگی کرده اند.

محله ای که بیشتر کوچه باغ بوده تا محله ای به سر و شکل امروزی، باغ های انگور و مرکبات با دیوارهایی کاه‌گلی که زندگی از سر و رویش شره می کرده. محله ای که غالب مردمش کشاورز و باغدار بودند و روزگاری نه چندان دور کل شهر از محصول دست همین آدم ها ارتزاق می‌کردند.

محله‌ای با قدمتی چند صد ساله که بزرگانش شبیه تمثال های مقدس، روی در و دیوارش ردی از خود به جا گذاشته اند، خانه ای تاریخی، باغی، حمامی، مسجدی یا.....

توی همین محله جوانی‌های آقاجان را می بینم و دایی کریم را و پسرعمه جعفر را، که از همان ده دوازده سالگی تا حالا که هر سه تایشان هفتاد را رد کرده اند، پشت به پشت هم استخوان ترکانده اند و چین پیشانی هایشان عمیق تر و ترک دست هایشان جان سخت تر شده است.

 توی کوچه پس کوچه هایش، جوانی های مامان رو می بینم که کلاش آقابزرگ را زیر چادرش زده و دارد محکم قدم بر‌می دارد تا کسی شکش نبرد که این زن جوان خوش بر و رو، دختر کیست و زیر چادرش چه چیزی را پنهان کرده است.

روزگاری نه چندان دور، وقتی هنوز خیابانی در کار نبود و محله ی ما هنوز محله بود، جای ماشین های رنگارنگ و اتوبوس و بی آر تی، آدم هایی که  دست شان به دهان شان می رسید، فایتون سوار می شدند و توی خانه هایشان اسب نگه می داشتند، اسبی که توی خانه ی آقا بود، یک کهر خوش بر و رو بود که من تنها کهنسالی‌اش را دیده بودم، بعد تر‌ها آن اسب کهر و الاغ خاکستری فروخته شدند و جای همه ی زیبایی های خانه سنگ و سیمان و آهن نشاندیم.

خانه ی ما در بهترین نقطه ی تبریز نیست، اما علی رغم پایین شهری بودن، امکاناتی دارد که اغلب محله ها از داشتنش محرومند. نمیدانم اینکه کلی دانشگاه و بیمارستان و پارک و کتابخانه توی محله مان هست فضیلت حساب می شود یا نه، اما من این محله را با تک تک درخت هایش، با آدم های اخموی بی حوصله اش، با راننده تاکسی های بی معرفتش و با تمام فروشنده های خوب و بدش دوست دارم.

 

  • نسرین