گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «من و دوست داشتنی هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

آغاز سه روز تعطیلی، پست گذاشتم و از کلافگی ام گفتم، اینکه نمیدانم چه کاری را زودتر انجام دهم، حالا پایان سه روز تعطیلی است و من در یک غروب دلچسب پاییزی نشسته ام پشت مانیتور و دارم پست آخر را برایتان می نیویسم. در این سه روز تعطیلی کلی کار خوب انجام دادم و از خودم راضی ام، دو کتاب نصفه خوانده شده را تمام کردم، کتابهایی که فردا قرار بود به صاحبان شان تحویل دهم و بعد از حدود یک ماه هنوز در چند صفحه ی آغازی گیر کرده بودم. از هر دو کتاب راضی بودم، فرصت بازی ذهنی را برایم مهیا کردند که مدت ها بود ازش غافل شده بودم، کلا معما را دوست دارم، از کتابهایی که ذهن را به چالش می کشند هم استقبال می کنم.
در ادامه کلی موکت و ملافه و لباس شستم، به اندازه ای که می توانم بگویم حدود شش ساعت مفید را در این سه روز در حمام سپری کردم! لباس شستن را هم دوست دارم، گاهی وقت ها ترجیح میدهم به جای ریختن لباس ها در لباسشویی، خودم دست به کار شستن شوم، چنگ زدن لباس ها توی تشت، می تواند کلی استرس را از آدم دور کند، در نهایت از دیدن تمیزی لباس ها، موکت ، ملافه و هر چیز دیگری لذت می برید و حس مفید بودن می کنید.

مقاله ای خفن درباره ی اقدام پژوهی نوشتم که در نظر اول خودم را راضی کرده، حالا ببینم تا پایان سال و با تغییرات اعمال شده، تصمیم به ارسالش می گیرم یا نه.

چند ساعت با مغز فندق و مغز پسته بازی کردم، صدای خنده هایشان بهترین موسیقی زندگی است، السا دختر بلایی است که لنگه ندارد، ایلیا فیلسوف کوچک خانه ی ماست که همه کار را به درستی انجام می دهد و اعتقاد دارد که در آستانه ی سه سالگی هنوز وقت از پوشک گرفته شدنش نیست! هر روز و هر ساعت این کار خطیر را به شنبه و فردا موکول می کند!

دو عدد جاماژیکی برای کلاس ها ساختم که فکر میکنم مشکل گم شدن ماژیک ها را تا حد زیادی برطرف کند، این روزها در مدرسه با کمبود شدید ماژیک رو به رو هستیم چرا که قیمت ها به حد غیر قابل باوری افزایش پیدا کرده است.

سوالات امتحانی هفته ی پیش رو را آماده کردم، به دلیل عدم تدریس مطالب جدید، درگیری برای طرح سوالات از همان مباحث تکراری کاریست حوصله سر بر.

در پخت کوفته های خوشمزه ی مامان، مشارکت فعال داشتم و به عنوان عنصر تاثیرگذار شناخته شدم، نا گفته نماند که کوفته های مامان من، از نکته های عطف مادری اش به حساب می آید!

چند موزیک دلنشین گوش داده ام و چند کلیپ زیبا دیده ام که بعدا سر فرصت درباره شان خواهم نوشت.

و در نهایت در یک عصر دلچسب پاییزی از تماشای فوتبال تراکتور سازی و ذوب آهن و یک پیروزی شیرین سر ذوق آمدم. این پیروزی آنقدر انرژی بخش بود که توانست غم پایان تعطیلات را یکجا بشورد و با خود ببرد.

راستی موهایم را حنا گذاشته ام، شامپوی مخصوصم کمیاب شده است و مشکل چربی موهایم دوباره عود کرده، می گویند حنا برای تقویت مو موثر است، فعلا دارم از رنگ زیبای موهایم لذت می برم، ترکیب رنگ حنا با موهای قهوه ای ام، چیزی شبیه فندقی ساخته است. شستن حنا از دشوار ترین کارهای ممکن در زندگیست که ترجیح میدهم هرگز امتحانش نکنم!

من از خودم راضی ام شما چطور؟


کوفته های مامان پز، جاماژیکی ها

  • نسرین

هوالمحبوب

میم جان و من سه سال است که همکاریم، از همان روزهای اولی که من به این مدرسه آمدم و میم جان و من همکار شدیم فهمیدم چه انسان شریف، چه دوست خوب و چه همکار نازنینی نصیبم شده است. میم جان معلم قرآن است. فکر میکنم تنها کسی در آن مدرسه است که مرا خوب شناخته، همه چیز را درباره ی احساسات بهاری ام میداند، از زود قاطی کردن هایم، از زود دل بستن هایم، از ویرانی های روحم خبر دارد. میم جان آدم راحتی است، از آنهایی که محال است ببینی و عاشقش نشوی، برعکس معلم قرآن های زمان ما که مقنعه ی چانه دار سر می کردند و ابرو بر نمی داشتند و توی کلاس هم با چادر می نشستند، دختر راحتی است، لباس های رنگی می پوشد همیشه آرایش می کند، موهای خوش حالتی دارد و هیچ وقت سعی نمی کند آن ها را بپوشاند. بچه ها را عاشقانه دوست دارد و توی کارش به شدت جدی است. بیشتر از تعلیم بچه ها به تربیت شان دقیق است. این روزها که خودم هم نمیدانم که دقیقا چه مرگم است، هر زنگ تفریح یک گوشه ای تنها گیرم می اندازد و میپرسد: خوبی؟ همین تک جمله میتواند کلی لبخند به لبم بنشاند. می داند که چه روزهای پر تلاطم سختی را گذرانده ام، من هم میدانم همه چیز را درباره ی قصه ی زندگی اش برایم گفته. داشتن چنین آدمی توی زندگی حقیقتا یک موهبت الهی است. از آن آدم هایی که هر وقت یک گوشه بغ کرده باشم و نشسته باشم چای به دست نزدیک می شود و سعی میکند هر طور شده بخنداندم. من و میم جان هر دو به معجزه ی چای ایمان داریم. گاهی وقت ها با یک لیوان چای دردهای همدیگر را تسکین می دهیم. این روزها که دوباره مدرسه میروم و سرم گرم کار است، بهتر از روزهای تابستان می توانم خودم را به کوچه ی علی چپ بزنم و وانمود کنم خوبم. ولی هنوز هم نمی توانم به خودم دروغ بگویم، هنوز هم گاهی حسودی ام گل می کند. هنوز هم گاهی طرف چپ سینه ام تیر می کشد، هنوز هم گاهی دیدن بعضی صحنه ها تمام غم های عالم را به سرم آوار می کند. ولی در تمام این فراز و نشیب ها حس میکنم دارم قوی تر می شوم. دارم کسی می شوم که یک عمر در حسرتش بودم. دارم آدمی می شوم که سالها در انتظارش بودم. اتفاق هایی در قلمرو ام افتاده است که حتی اگر نتوانم بازگو کنم، مزه مزه کردنش برایم شیرین است. سعی میکنم ارتباطم را با بعضی ها قوی تر کنم، سعی میکنم از موضع ضعف خارج شوم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دلتنگی آدم را به خیابان می کشاند

دلتنگم

و مردم نمی فهمند

قدم زدن گاهی

از گریه غم انگیز تر است...

#اهورا_فروزان

 

چه کنم 
با قلبی که مرا نمی بخشد 
بایادهایی که چون کتانهای سفید نفتالین زده
تنها به درد تا کردن و به گنجه باز گرداندن می خورند
دلم گرفته 
دلش گرفته
و ما داریم 
اشکال مختلف فعل دل گرفتن را
در دو سرزمین مجزا
صرف می کنیم 
آهای خدای زیادی صبور
آیا تو مارا
فقط برای  افعالی که دیگران از آنها گریخته اند نیافریده ای؟
چه کنم 
با قلبی که مرا نمی بخشد 
با اسمی که نمی توانم جمله ی خبری دلنشینی با آن بسازم
مثلا آمد
نشست
به چشمهایم خیره شد 
و دیگر 
هیچوقت،
نرفت .
#رویا_شاه_حسین_زاده

 

تابستانم دارم آب می شوم، می چکم، از چشمانم روی پیراهن گلدارت، سخت بغل بگیر مرا

#محمدرضا_جعفری

 

 

 

 

 

 

  • نسرین


هوالمحبوب


رفاقت هزار تا رنگ داره، یه رابطه باید هزار تا چرخ بخوره، تا بتونی اسمش رو دوستی بذاری، یه رفیق باید هزار جور سنجیده بشه تا بتونه سنگ صبورت بشه، هیچ وقت کسی رو که نشناختی و باهاش چالشی نداشتی، نمیتونی رفیق صدا بزنی، رفیق کسیه که تو بدترین حالت تو رو دیده، توی بی پولی، توی تنهایی، توی گریه، توی خنده، توی مریضی، توی هزار و یک درد بی درمون که هر کسی توی زندگیش داره، برای بعضی ها راحت میشه حرف زد، راحت میشه همه چیز رو بیرون ریخت. راحت میشه اعتراف کرد، راحت میشه غر زد، راحت میشه فحش داد، راحت میشه داد زد. رفیق کسیه که وقتی عاشق شدی، اولین نفر با خبر میشه، پیش رفیقت نگران قضاوت شدن نیستی، نگران اعتقاداتت نیستی، نگران هزار تا چیز بی خود دیگه نیستی، قرار نیست پیش رفیقت هی سعی کنی موجه جلوه کنی، لازم نیست خوشگل و آراسته باشی، چون اون تو هپلی ترین حالت هم تو رو دیده و هنوز دوستته. لازم نیست براش هدیه های گرون قیمت بخری، چون روزهایی که حتی بلیط قطار برگشت به تبریز رو هم نداشتی اون کنارت بوده، روزهایی که غذای سلف دانشگاه رو با هم تقسیم کردین اون دوستت بوده و حالا لازم نیست توی گرون ترین رستوران ها مهمونش کنی تا ثابت کنی دوستش داری. مهمترین نقش یه دوست به نظرم من اینه که بذاره حرف بزنی حتی اگه مزخرف بگی، بذاره خودت رو خالی کنی حتی اگه از حرف هات خوشش نیاد، بذاره فحش بدی حتی اگه پای اعتقادش وسط باشه، راحت بگه ببخشید، حتی اگه دلش بیشتر از تو شکسته باشه، راحت قبولت کنه و راحت نقدت کنه، دوستت داشته باشه بدون هیچ توقعی، بدون هیچ چشم داشتی و فقط برای خودِ خودِ خودت. برای داشتن چنین رفیقی هزار بار شکرت خدایا.


+هدیه ای برای بهترین رفیق دنیا : الی

  • نسرین

هوالمحبوب

دیشب از تولد برگشته بودم، از تولدی که در طی آن سر ایلیا دو تا بخیه خورده بود و ناهارمان را نصفه رها کرده بودیم و توی رستوران این طرف و آن طرف می دویدیم، تولدی که در نهایت به شونصد تا عکس از السا و نون جا ختم شده بود، شب رسیده بودیم خانه و من بعد از نماز دراز کشیده بودم و مشغول به روز کردن کانال بودم، در طی همین فرایند لذت بخش، مستر «ژ» توی واتس آپ برایم پیام گذاشت، پیامش را نفهمیدم، چون عادت دارد مخلوطی از انگلیسی و فارسی را به کار ببرد و برای من فهمیدن اینکه کدام کلمه فینگلیش است و کدام انگلیسی کمی دشوار می شود، بلافاصله درخواست تماس کرد، جوابش را که دادم گفت شعرها و متن هایت را توی فلان وبلاگ به اشتراک بگذار، حیف است که اینقدر به نوشته هایت بی توجهی، آن جا هم پر مخاطب است و هم نوشته هایت را می توانی سر و سامان دهی. اینکه یک نفر وسط یک روز کاری و قبل از جلسه ی مهمش، به فکر نوشته های تو باشد و به خاطرش از آن سر دنیا زنگ بزند و بهت یادآوری کند که حواست به نوشته هایت باشد، واقعا خوشحال کننده است. اینکه برایت تصنیفی را بفرستد که خودش سر در نمی آورد ولی حدس میزند صبح ها حالت را بهتر می کند واقعا خوشحال کننده است. می بینید چقدر در طی هفته ی گذشته آدم ها با من مهربان تر شده اند، شاید چون من با خدا آشتی کرده ام، شاید چون حواسم بیشتر پی زندگی است، پی آدم هاست، توقع شاخ غول شکستن ندارم و از همین روزمره ی معمولی لذت می برم. این چندمین حال خوب من بعد از یک دوره افسردگی است.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

 

 

در درونم زنان بسیاری 

دوست دارند پیرو ات باشند 

بعد یک عمر سلطه می خواهند 

گوشه ای از قلمروت باشند

 

در درونم زنان بسیاری 

مثل یک صخره محکم و سردند 

تو ندیدی، همین ابرزن ها 

در نبودت چه گریه ها کردند 

 

در دلم هر زنی قوی تر بود 

بیشتر، رفتنت شکستش داد 

هر که در من به عشق می خندید 

گریه آورتر از نفس افتاد 

 

خسته ام ، خسته از قوی بودن 

درد اما قوی ترم کرده 

پشت قدرت غرور غمگینی ست 

که فقط منزوی ترم کرده 

 

پادشاهی شدم که می داند 

جنگ مغلوبه را نخواهد برد 

پچ پچه در سپاهش افتاده ست...

صبح فردا شکست خواهد خورد 

 

دستهایم دو پرچم صلحند 

سپر انداختم ، نگاهم کن 

از تو غیر از خودت پناهی نیست 

شانه ات را پناهگاهم کن

 

زیر شالم جزایری بکر است 

بغلم کن که کاشفم باشی 

شب تاریخ هجری بوسه ست

لب بجنبان ، مصادفم باشی 

 

آسمان با تو زیر پای من است 

ناز از نردبان چرا بکشم؟ 

تو اگر ناخدای من باشی 

منت از بادبان چرا بکشم؟ 

 

عشق گاهی اسارتی محض است 

بی سلاحم، مواظبم هستی؟ 

می سپارم به تو جهانم را 

عشق یعنی : مراقبم هستی 


#رویا_ابراهیمی
 

 

 

 

 

 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

نشسته ام میان هیاهوی آدم ها، میان خواستن ها و به نیاز ایستادن ها، منتظر دست های اجابت. چه از دل هم بی خبریم. نشسته ام به دعا و سکوت و نیایش. هر شب و هر شب، هر جا که بساط نیازمندی بر پا باشد، دست ها گرفته به سوی آسمان تنها یک چیز را از تو می خواهم.

تنها خواسته بودم که داشته هایم کم نشوند، گم نشوند. ما قانعیم به همین داشته های مختصر. به همین صدای نفس های مادر، به همین قدم زدن های پدر، به همین هیاهوی بچه ها، به صدای خنده های خواهرها، به دویدن ها و نرسیدن ها. دیگر از خواسته خالی ام. از آرزو تهی.

اما دلم روشن است به اینکه تو مادر ها را دوست تر می داری، به اینکه نفس حق مادر ها گیراتر است. به اینکه زاری کردن هایش را می بینی، به مادر ها که تجسم عینی تو هستند در  برهوت زمین. مادرها را برایمان حفظ کن. نفس پدر ها را برایمان حفظ کن. خنده ها را از ما نگیر، دلمان را خالی کن از کینه ها، حسدها، حسرت ها، آرزوهای محال و دور و دراز. ما قانعیم به همین حال، به همین روز، به همین لحظه. به دل هایمان قدرت پذیرش رنج، به روح مان امکان پرواز ، به جان مان گنجایش درد، به ما جسم و جانی تهی از خواسته بده. که نخواهیم بیشتر از تو را، که نبینیم غیر تو را، که نخواهیم از کسی غیر از تو، که نکوبیم دری غیر از در تو را،

برایم سخت است نوشتن، از استیصال این روزها، از رفتن و برگشتن از ایمان و بی ایمانی، از یقین و شک، از خوف و رجا، از اوج و حضیض، از درگیر شدن با دنیا، از خواستن دنیا، از خواستن آدم ها، از خواستن مقام و مال و عشق.
دورم نکن از راه درست، دورم نکن از خودت از آرزوهایی که بوی تو را می دهند، از خواسته هایی که یک سرشان به تو وصل است. از خطاهایی که کردیم و برگشتیم، از لذت هایی که بردیم و زهرمان شد، از خواستن هایی که پوچ بود و هوس بود و رنج مان داد، از تمام تلخی ها و تباهی ها و تنهایی ها به تو پناه می برم. از تمام گناهی که روحم را سخت و سیاه کرده است، از دروغ هایی که گفته ام و کامم را تلخ کرده است، از دل هایی که شکسته ام، از کفری که گفته ام، از دور شدن هایی که دست من نبود. از تمام دور شدن ها، از تمام بی راهه ها برگشته ام به تو. بی هیچ آرزو و حاجت و خواسته ای. جز اینکه مادر ها را، پدر ها را از آرزوهایمان کم نکنی. همین. همین برای همه ی دنیا.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

بهمن ماه پارسال بود که داشتم با مژده درباره ی مشکلات مالی و عدم امنیت شغلی صحبت میکردم. ما هر دو شکل هم بودیم، چند ماهی از سال عملا پول و درآمدی نداشتیم. مژده میگفت مشکلات و اختلالات روانی فصلی است و در تابستان بیشتر عود میکند!

شغل من هم که قراردداد هشت ماه برایش می بستم، در آغاز خرداد به پایان میرسید و تا آخر شهریور به جز چندغازی که بابت کلاس های تابستانی می گرفتم هیچ عایدی دیگری برایم نداشت.

هیچ وقت نتوانسته بودم از نوشتن پول دربیاورم. معرفی کتاب هایی که برای یک سایت وابسته به نهاد می نوشتم هیچ وقت به سرانجامی نرسید. کلی وقت صرف شان کردم و کلی گیر الکی دادند و آخر سر رهایشان کردم. ویراستاری را دوست نداشتم، از حوصله ام خارج بود و کارهایی که برای مقاله ها یا پایان نامه های اطرافیان می کردم فی سبیل الله بود.

چند باری پیشنهاد نوشتن پایان نامه برای موسسه های مختلف را رد کردم چون نتوانستند از فیلترهای مذهبی ام  عبور کنند. هیچ رقمه تو کتم نمی رفت که یک نفر برود یللی تللی کند و من برایش پایان نامه بنویسم و در نهایت او مدرک اش را بگیرد! دور زدن سیستم آموزشی  را هیچ وقت نمی توانستم به عنوان یک شغل دوم بپذیرم.

بهمن ماه پارسال بود که مژده زنگ زد و گفت شماره ام را به یکی از دوستانش داده تا در نوشتن محتوای سایت با او همکاری کنم. تا آن لحظه چیزی از محتوا نویسی نمی دانستم و حتی به ذهنم خطور نکرده بود که کسی از طریق محتوانویسی بتواند درآمدی کسب کند. شماره ی ناشناس همان شب زنگ زد. کسی که پشت خط بود،  آقای جوانی بود که فارسی صحبت میکرد. ظاهرا دوست مژده شماره را برای یکی از همکارانش فرستاده و اینگونه بود که نه مژده آقای پشت خط را می شناخت و نه آقای پشت خط مژده را.

پیش خودم گفتم این همکاری نمی تواند ادامه دار شود، از کار کردن با آدم های ناشناس واهمه داشتم مخصوصا از راه دور. فکر می کردم در نهایت یا پولم را خواهد خورد یا با پیشنهاد دیگری رو به رو خواهم شد و در نتیجه این همکاری مفت هم نمی ارزد!

لیستی از موضوعات مد نظرش را برایم فرستاد و من و مژده کلی برای آن لیست خنده سر دادیم. اسم آقای «ژ» شد آقای تاپیک و مدام بین شوخی هایمان از آقای تاپیک یاد می کردیم. مقاله ی اول را که نوشتم بلافاصله زنگ زد و کلی تعریف و تمجید کرد. گفت قلم خوبی داری و این همان چیزی است که من دنبالش بودم. بسیار محترمانه صحبت می کرد. برخلاف آدم های معلوم الحالی که جمله ی اول به دوم نرسیده تو را به نام کوچکت صدا می زنند، شمای محترمانه شان به توی صمیمی تبدیل می شود، ما هنوز هم محترمانه در کنار هم برای سایت دوست داشتنی مان تلاش می کنیم.

دلیل خنده های آن روز من و مژده به موضوعات پیشنهادی، حوزه ی خاص و دور از تصور مان بود. سایت مورد نظر در حوزه ی عروسی فعالیت می کرد و موضوعات شان هم طبیعتا درباره ی لباس و آرایش عروس بود.

وقتی مقاله ای را با تمام وجودم می نویسم، برایش کتاب میخوانم، وقت میگذارم و تحویلش می دهم، آنقدر از خواندنش به وجد می آید که تمام حس خوبش را دوباره به آدم بر می گرداند. بسیار خوش حساب است، هیچ وقت سر مسائل مالی چانه نمی زنیم. به من اعتماد دارد و هیچ وقت حساب و کتاب ها را دوباره زیر و رو نمی کند. آدم خوبی است و کار کردن در کنارش لذت بخش است. هر چند او در تهران است و من در تبریز و هیچ وقت همدیگر را ندیده ایم ولی یک همکاری دلچسب باعث رونق گرفتن سایت عروس شده است.

خرداد ماه امسال دومین سالگرد تاسیس سایت عروس است . خواستم برای این همکاری خوب و برای این حس خوبی که نوشتن به من می دهد، یادداشتی بنویسم. این یادداشت ادای احترام به کسی است که اعتماد به نفس برای نوشتن را مدیون او هستم.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

سال های دانشجویی، برعکس خیلی ها که درگیر آینده و کار و زندگی شان بودند من در حال زندگی می کردم. به چیز بیشتری نیاز نداشتم، قانع بودم به همان مختصر ماهیانه ای که میگرفتم و به همان تفریحات کوچک کم خرج. که محدود می شد به چهارشنبه های کتابخانه و پارک رفتن و بستنی قیفی های خوشمزه ی سر لاله زار.

آن سال ها، سالی دو بار مانتوی نو خریدن، اوج پولداری مان بود و حس لاکچری بودن تمام وجودمان را پر می کرد. دخترهای چشم و گوش بسته ی خوبی که همیشه توی لاک خودشان بودند.

پول هیچ وقت برای ما علف خرس نبود؛ وقتی اوایل هر ترم سراغ منابع معرفی شده می رفتیم، مجبور بودیم از خیر خریدن نسخه های اصلی به خاطر قیمت بالایشان بگذریم و به گزیده اش بسنده کنیم.

حالا که فکر می کنم هیچ یادم نمی آید با استادی؛ سر اینکه ما بدبخت های بیکاری خواهیم شد که قرار است به خاطر بیکاری و فقر دوباره انقلاب کنند، بحث کرده باشم. اما همیشه سر عدالت می جنگیدم، سر حق خوری ها و تبعیض هایی که گاه به گاه می دیدم. خیلی ها جرات حرف زدن نداشتند. اما من از همان اول زبانم برای اعتراض دراز بود. شبیه آقا بزرگ خدابیامرز که از انقلاب تا حکومت ملی، اسلحه به دست در صف اول حق طلبان بوده و هیچ وقت از ترس بر باد دادن سرش، حرف حقش را نخورده.

درس که تمام شد، دنبال روی همه ی بچه درس خوان ها دنبال منابع ارشد رفتم و یک سال بعد از فارغ التحصیلی قبول شدم. همان سالی که الی رفت ارومیه و من ماندم و دوری و یک سال عقب ماندن از قافله و از دست دادن روزهای خوبی که می توانستیم در کنار هم داشته باشیم.

دانشگاه تبریز همان مکان رویایی و دوراز دسترسی بود که چهار سال تمام حسرتش را خورده بودم. چهار سال تمام در بهترین نقطه ی جهان درس خوانده بودم و فکر می کردم در پشت آن نرده های آبی قرار بود اتفاق دیگری رقم بخورد.

حالا در فصل جدیدی از زندگی، رسیده بودم پشت همان نرده های آبی و دانشکده ی کم رمق و کهنسال ادبیات.

پر از شور و شوق و تپیدن های دل. پر از حس جاودانگی با کیف مدارک در دست،  تاب می خوردیم وسط بهشت دانشگاه. در مقایسه با دانشگاه لم یزرع آذربایجان، اینجا خودِ خودِ بهشت بود انگار.

حالا مجبور نبودم از در فنی وارد دانشگاه شوم و از ترس گیر دادن های حراست پشت خواهر جان سنگر بگیرم. حالا خودم مجوز ورود داشتم.

 با بادی در غبغب به عنوان دانشجوی کارشناسی ارشد. چقدر پز ارشد بودن را به بچه های کارشناسی داده باشم خوب است؟ توی سلف دانشگاه، توی سرویس بهداشتی، وسط انتشارات.

اما شروع دوره ی ارشد، هم زمان شده بود با آغاز بحران های روحی، بحران هایی در بطن خانواده، بحرانی که داشت ویرانم میکرد. آمده بودم درس بخوانم و یک ضرب بروم دکتری و بعدش مامان پز دکتر شدنم را بدهد.

اما توی همان ترم های اول مانده بودم که چطور واحد های سنگین، پروژه های سنگین و مقاله های هر واحد درسی را سر و سامان بدهم. چیزی کم نداشتم از دیگران، جز یک دل خوش.

کار دانشجویی را که شروع کردم، لذت پول درآوردن تمام وجودم را گرفت. حس خوشایندی بود. دو سال تمام غرق این لذت بودم.

ماه های آخر، رفته بودم دنبال کار. خیلی جاها سر زده بودم. شرکت های خصوصی، مطب دکتر، دفتر بیمه، نمایندگی شرکت فلان و.....

آخرش با سفارش دوستی، برای کارآموزی رفتم به یک دبستان پسرانه، جایی که شروع همه ی خوشی های زندگی بود. میان کلاس اولی های خوشحال. میان شش تا امیرحسین دوست داشتنی که داستان هایشان تمامی نداشت.

ارشد را با یک حسرت و بغض همیشگی تمام کردم. به هر ضرب و زوری بود از پایان نامه ای که حالم را به هم می زد دفاع کردم و تمام.

مدرسه ای که کار می کردم، باب میلم نبود به هزار و یک دلیل. همان هزار و یک دلیل آغاز جستجوی طولانی من برای یافتن یک مدرسه ی بهتر شد.

نمیدانم تا حالا این حس را داشته اید که وسط یک بهشت زندگی کنید؟ میز معلمی برای من ارزشمند تر و دوست داشتنی تر از تاج و تخت پادشاهی بود. در حالی که آن روزها داشتم، معلمی مثل یک اکسیر عمل می کرد. تمام غصه ها را می شست و با خودش می برد. حتی غم نبودن مهناز را، حتی مریضی "نون" را و هزار تا چیز دیگر را.

آن سال ها روز و شبم شده بودن 12 تا دختر نوجوان، که با یادشان زندگی می کردم. با هم خندیدیم، با هم گریه کردیم. با هم خاطره ساختیم و بخشی از زندگی هم شدیم.

بعد از معلمی زندگی راحت تر شد. بخشی از صفات بدم را با خودش برد. صبور ترم کرد. مهربان ترم کرد. خشمی که همیشه در وجودم شعله می کشید را کشت. سازگار تر شدم. دیگر خودم را هم دوست تر داشتم.

و حالا دلم خوش است که معلمم، لحظه‌هایم سرشار از عطر دختران و پسرانی است که شبیه نهال نحیف و لاغری هستند که باید پای‌شان شیره جان بریزی تا ببالند و به درختانی تنومند بدل شوند.

معلمی بی شک عشق است. عشقی که تا در رگ و پی ات ندود، سختی هایش را نمی پذیری. برای پول کار نمی کنی، با بی اخلاقی ها و کج خلقی ها کنار نمی کشی، تسلیم نمی شوی و تا پای جان ایستاده ای برای باورهایت.

برای پنج سال معلمی.


  • نسرین

هوالمحبوب

 

در چند روز گذشته مدام داشتم به موضوع این چالش فکر می کردم. برام مهم بود که با چه داستانی شرکت کنم. در نهایت داستان اصلی و کرم رو که یکی از داستان های افسانه ای آذربایجان است  انتخاب کردم. داستانی که با ساز عاشیق های آذربایجان پیوندی عمیق دارد.

در ادامه ی مطلب، خلاصه ی داستان رو به فارسی براتون نوشتم. توی فایل صوتی هم داستان و بخشی از اشعار این منظومه رو که شعری از زبان اصلی هست به ترکی میخونم. امیدوارم لذت ببرید.

اصلی و کرم

گونرین بیر گونون ده، تبریزده بیر عادل شاه واریدی کی دونیا مالینان، هش زادی کم دییر دی. آمان، اولادی یوخیدی. بو شاه، بیر کشیشی اوز خزانه سینه قویموشدی کی چوخلی اونا اَرخیینی دی.

آمان بو کشیشین ده اولادی یوخیدی. بیرگون شاهین آروادی و خزانه دارین آروادی، بیر درویش کیشیدن، آلما داناسی آلیپ و اَکیلّر. اولار بو آغاجین آلماسین یماغینان اولاد صاحیبی اولولار. ایکی سی قرار قویولار اگر بیرین اوشاغی قیز و بیرینین کی اوغلان اولاسا، اولاری بیربیرینین عقدینه چیخاتسینّار.

از قضا، حاکیمین بیر اوغلی و خزانه دارین بیر قیزی اولور. اوغلانین آدین میرزا احمد قویولّار و قیزین آدین قارا سلطان. آمان خزانه دار، کی مسیحی بیر کیشیدی، بو مسئله نی بهانه الییب، عهده وفا المیر و گیزلین جه تبریزدن قاچیر.

نچه ایل سورا میرزا احمد بیر گوزل قیزین یوخوسون گورو، کی یوخودا اونا شراب وریر.. بیرگون بیر دولانماخدا شهریدن اشیه ده، بیر گوزل قیز گورو و اونا عاشق اولور، او قیز همان قارا سلطانی دی.

اولار آدلارین اصلی و کرم قویولار و قرار قویولار ازدواج السینر. امان خزانه دار گینه قاچیر. نچه ایلدن سورا، حلبین پاشاسی، توی مجلیسی قورو و ایجازه وریر اصلی و کرم ازدواج السینر. آمان کشیش بیر قیرمیزی دون تیکیر اصلیه، کی زهرینن بویامیشدی. کرم الین وریر او لیباسا و اوت توتور. اصلی تئلرین دوشور کریمین پیکرینه و اودا خاکستره چونور و ایکی عاشقین تویی عزایه بدل اولور.

ظالم آتام منی سندن آییردی، 

کؤچوب گئدیر تمام ائللر آی کرم

قان آغلارام عرشه چیخار فغانیم، 

منزلیم ویرانه چؤللر آی کرم

بیرجه گجه یار یانیمدا قالمادی، 

قولاج قولون یار بوینوما سالمادی

یارام شدت لندی طبیب گلمه دی، 

باغلانیبدی یقین یوللار آی کرم

اصلی دئییر قولاق آسین سؤزومه، 

خدام یازیب سنی منیم اؤزومه، 

گاه آغلاییب گاه باخیرام اؤزومه،

 گؤرنه سولوب سیاه تئللر آی کرم.

 



  • نسرین