هوالمحبوب
اسمش به حد کافی وسوسه برانگیز است. فکر میکنی با یک داستان عاشقانه ی ناتمام طرفی و یا یک عشق نافرجام که یک طرف قضیه وسط کار رها کرده و رفته و طرف عاشق تر مانده پای دوست داشتنش و حالا دردهای تنهایی عاشق بودن را برای تو و من نوشته که بخوانیم و با نویسنده اش هم ذات پنداری کنیم!
آناگاوالدا یک زن داستان نویس معاصر فرانسوی است که در توصیف احساسات آدم ها هنرمندانه عمل کرده است.
داستان بلند«من او را دوست داشتم» داستان زنی به نام کلوئه است که همسرش به تازگی او را ترک کرده و با زنی دیگر رفته است. حالا پدر شوهر پیر و اخموی این زن او و دو فرزند کوچکش را به ویلای خارج از شهر برده است و سعی دارد با مهربانی های غافل گیر کننده از اندوه شان بکاهد.
داستان گفتگوی طولانی بین این عروس و پدرشوهر است. پدری که برای التیام زخم های عروس جوانش، شروع میکند به واگویه کردن رازی قدیمی، از قصه ی عشق نافرجام جوانی اش.قصه ی گیر کردن بین دو راهی تعهد و عشق.
داستان معرکه ای بود. در تک تک جمله های «پی یر» میتوانی نشانه های ظریفی از خودت را بیابی. در تک تک واکنش های کلوئه میتوانی وجود زخمی یک زن عاشق را بیابی که ناجوانمردانه طرد شده است.
کدام مان میتوانیم ادعا کنیم که در زندگی بین عشق و تعهد، عشق و اخلاق، گیر نکرده ایم؟!
توصیفات آنا گاوالدا از عشق ورزی پی یر، از حالات درونی و بیرونی یک مرد چهل ساله معرکه است. واکاوی شخصیت ها و وارد شدن به من درونی آدم ها به خوبی اتفاق افتاده است. داستان به رغم محدودیت فضا و شخصیت ها بسیار خوش خوان و جذاب است. جوری که نمیتوانی نیمه کاره رهایش کنی.
با اندک غوری در زندگی شخصی نویسنده شاید بتوان اذعان کرد که این داستان بلند نوعی گرته برداری از زندگی شخصی خود اوست چرا که در اوج جوانی با دو فرزند دختر از همسرش جدا شده است.
داستان کتاب چیزی است که به این زودی ها دست از سرت برنخواهد داشت، درگیرت میکند و مجبورت میکند بنشینی به روابطت ات فکر کنی. به رابطه هایی که ساخته ای، به آدم هایی که نیمه تمام رهایشان کردی، به عشقی که میتوانستی بسازی اش اما ترس و بزدلی مانع ات شده است، به عشقی که در دلش روشن کردی اما ...
خلاصه«من او را دوست داشتم» را با ترجمه ی الهام دارچینیان، یا ناهید فروغان بخوانید و لذت ببرید.
بخش های جذابی از کتاب:
+باید یک بار به خاطر همه چیز گریه کرد . آن قدر که اشک ها خشک شوند ، باید این تن اندوهگین را چلاند و بعد دفتر زندگی را ورق زد . به چیز دیگری فکر کرد . باید پاها را حرکت داد و همه چیز را از نو شروع کرد .
+چه قدر باید بگذرد تا آدمی بوی تن کسی را که دوست داشته از یاد ببرد ؟ و چه قدر باید بگذرد تا بتوان دیگر او را دوست نداشت ؟
+زندگی همین است ... اراده راسخ تان را در ترک سیگار تحسین می کنید و بعد یک صبح سرد زمستان تصمیم می گیرید چهار کیلومتر پیاده بروید تا یک پاکت سیگار بخرید . مردی را دوست دارید ، از او دو بچه دارید و یک صبح زمستانی ، در می یابید که او خواهد رفت چون زن دیگری را دوست دارد .
+آدمی همیشه از غم و اندوه کسانی می گوید که می مانند ، اما تا به حال درباره آنان که می روند فکر کرده ای ؟
+شهامت از آن آنان است که خودشان را یک روز صبح در آینه
نگاه می کنند و روشن و صریح این عبارت را به خودشان می گویند ، فقط به
خودشان : "آیا من حق اشتباه کردن دارم ؟" فقط همین چند واژه ...
شهامت
نگاه کردن به زندگی خود از رو به رو ... و هیچ هماهنگی و سازگاری در آن
ندیدن . شهامت همه چیز را شکستن ، همه چیز را زیر و رو کردن ...
به خاطر
خودخواهی؟ خودخواهی محض ؟ البته که نه ، نه به خاطر خودخواهی .. پس چه ؟
غریزه بقا ؟ میل به زنده ماندن ؟ روشن بینی ؟ ترس از مرگ؟
شهامت با خود رو به رو شدن . دست کم یک بار در زندگی . رو به رو با خود . تنها خود . همین .
+"حق اشتباه" ترکیب بسیار کوچکی از واژه ها ، بخش کوچکی از یک جمله ، اما چه کسی این حق را به تو خواهد داد ؟
چه کسی جز خودت؟
+او را بیشتر از هر چیزی در این دنیا دوست داشتم . بیش از هر چیزی ... نمی دانستم آدم می تواند تا این حد دوست داشته باشد ...
+ترجیح می دهم تو امروز خیلی رنج بکشی تا این که همه عمرت ، همیشه کمی رنج بکشی .
+زندگی حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ، حتی وقتی نمی خواهی اش از تو قوی تر است . از هر چیز دیگری قوی تر است . آدم هایی که از بازداشتگاه های اجباری برگشته اند دوباره زاد و ولد کردند . مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ، دوباره به دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی هواشناسی با دقت گوش کردند و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است . زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است .
- ۶ نظر
- ۰۳ مرداد ۹۵ ، ۲۱:۱۳