گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۲ مطلب در دی ۱۳۹۶ ثبت شده است

  • نسرین

هوالمبحوب

 

دیشب داشتم یه قصه ی عاشقانه می خوندم، از اون قصه هایی که اشک به چشم آدم میاره؛ خیلی سال بود که دیگه عاشقانه نمی خوندم. اما دیشب بعد از خوندن چند صفحه، دلم رفت به گذشته ها. یک آن به دختر قصه حسودیم شد، به حس هایی که داشت تجربه می کرد، به قدرت پنهانی که توی وجودش ریشه می کرد و خنده به لباش می آورد. باورتون میشه حتی به گریه هاشم حسودیم می شد؟ خوبی داستان های عاشقانه اینه که از اول قراره همه به هم برسن، از اولش می دونی که ته قصه دست دختره تو دست پسره اس و توی بهترین حالت ممکن به هم خواهند رسید. ولی توی قصه ی ما هیچ وقت آخر هیچی از اولش مشخص نبوده. هیچ وقت نفهمیدم اینی که الان بهم سلام می کنه، کجای قصه قراره بذاره بره. هیچ وقت دلم از بودن هیچ کس قرص نبود. همه یه سایه ی مات و کم رنگ بودن که از پشت یه دیوار بلند سرک کشیدن تو زندگیم، زیر و بمم رو دیدن، خنده هامو، گریه هامو، دوست داشتن هامو، عاشقی کردن هامو و بعد از همون دیواری که سرک کشیده بودن توی زندگی من، رفتن پایین و دیگه هیچ وقت برنگشتن. هیچ کس سعی نکرد دیوار رو از بین مون برداره، هیچ کس تلاش نکرد تنش رو بکشه و بیاد توی آفتاب تا صورتش رو بهتر ببینم، کسی خودش رو ننداخت توی زندگیم که بگه خسته شدم از سایه نشینی ، اومدم یه دل سیر آفتاب ببینم.

گردن کج کردم و به سایه های ریز کوچولو نگاه کردم، سعی کردن بهتر ببینمشون، سعی کردم بهشون فرصت بدم برای پریدن، برای پرواز، اما هیچ کس نخواست که جرات کنه.

توی داستان های عاشقانه همه چی خوب پیش میره، بعد از کلی گریه و دل خون شدن و ترس از دست دادن، یهو همه چی خوب میشه، یهو ورق برمی گرده، یهو میرسه ته قصه و یه لبخند کش دار و....

کاش می شد توی دنیای واقعی هم، ورق قصه زود برگرده. آدم بدا زود رسوا بشن، عاشق های آبکی تبدیل به سنگ بشن و سر هر «دوست دارم دروغکی» دماغ شون دراز بشه. کاش از این همه جادو رها بشیم و برگردیم سر زندگی هامون. درست جایی که خواستن ها، از سر عشق بود و پذیرفتن ها از سر عشق.

کاش دست برداریم از این همه نقش بازی کردن، از این همه گندم نمای جوفروش بودن، دست برداریم از خودخواه بودن، دست برداریم از اینهمه راحت دست کشیدن، راحت رفتن، راحت ترک کردن،

راستی چی شد که ما اینقد راحت دل بریدیم؟

چی شد که دیگه کسی تلاش نکرد برای موندن و ساختن؟

چی شد که این همه بد شدیم توی عاشقی کردن؟

 

  • نسرین

هوالمحبوب


مرا مانده‌ست در دِل آرزوی خوابِ کوتاهی
صدای پایه‌های تخت می‌آید هر از گاهی!

که میخی می‌کِشد از پایه‌های تختِ من گویا،
به هرجا می‌کِشد از دستِ من بیچاره‌ای ، آهی!

چهل‌سال از چهل‌سو بسته‌ام دَر را ولی افسوس
که این وامانده پیدا می‌کُند از روزنی راهی !

گمان کردم که کُشتم دشمنِ خود را و جان بُردم
ندیدم خُفته در گهواره دارد طفلِ خونخواهی!

تورُّق کرده‌ام تاریخ را صدبار و در وِی نیست،
که از خشمِ رُعایا رَسته باشد عاقبت شاهی...


#حسین_جنتی


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز 45 دیقه منبر رفتم براشون! از اینکه توی کلاس چطور بشینن، از اینکه توی دعوا، اول مشت شون رو حواله ی دماغ طرف نکنن، وقتی خشتک مهدی پاره میشه، مسخره اش نکنن، اینکه بابای علی فوت شده رو هی به روش نیارن، موقع عصبانیت زود جوش نیارن و سرخ نشن، توی تاکسی موقع نشستن کنار یه خانم، ادب رو رعایت کنن و جمع و جور بشینن، بهشون گفتم چیزی که یه دختر در آینده از شما می خواد؛ حس امنیته. اینو با چشم و دل پاکی تون بهشون بفهمونید. البته این وسط نپرسید که چه جوری ناموس رو براشون تعریف کردم چون کاملا خصوصیه :))
قرار شد صبور باشن چون مرد یه خانواده، ستون یه خانواده، باید سنگ زیرین آسیا باشه.
قرار شد دعوای قومیتی راه نندازن و حرفهای سیاسی نزنن. اونقدر خوب و آروم نشسته بودن و تک تک سوال می پرسیدن که خودم تعجب کرده بودم. شایان می گفت خانم اگه ما با شما زندگی می کردیم در عرض یه هفته مودب شده بودیم :)
شروین درباره ی عشق می پرسید و اینکه چرا دخترها قدر عشق رو نمیدونن و میرن دنبال پسر پولدار! منم قرار شد ده سال بعد که 22 ساله شد جوابش رو بدم. البته اگه هنوز زنده بودم!
کلاسم رو دوست داشتم، پسرام رو دوست داشتم، از اینکه برای اولین بار تغییر رو توی چشم هاشون می خوندم، از اینکه مدام سعی می کردن حرف هام رو توی رفتارشون نشون بدن خوشحالم بودم. بعد سه ساعت که برگشتم مدرسه ی دخترانه، از حال و روزم می شد فهمید که از پسرانه برگشتم، ولی من برعکس همیشه حس نمی کردم روزم تباه شده. پسرا واقعا تغییر کردن. ولی تغییر کردن زمان می بره. نمی شه انتظار معجزه داشت. امیدوارم فردا که رفتم شاهد بهتر شدن شون باشم.
کاش مادرها و پدرها، با بچه هاشون بیشتر حرف بزنن، کاش براشون بگن که توی این دنیا، چطور آدمی می تونه موفق باشه. کاش فقط سرمون توی دنیای خودمون نباشه. گاهی نگاه کنیم و ببینیم بچه هایی که وارد این دنیا کردیم دارن چه روزهایی رو طی میکنن. پسرای 12 ساله ی من دارن عاقل میشن. ولی هنوز مادری نیست که خوب و بد رو براشون روشن کنه. هنوز نمی تونن تصور درستی از دنیا داشته باشن. کاش بدونیم که دنیای آدم بزرگ ها از همین حالا داره ساخته میشه....


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز از آن روزهای خوبی بود که دلم میخواست بدون تنش بگذرد و برای حال خوب مان، انشا بهترین انتخاب بود. موضوع آزاد بود. خودم قبل از همه دست به کار شدم. 

«نامه ای برای دخترم»

غمگین نباش دختر نازم، وقتی دنیا به اندازه ی آرزوهای تو بزرگ است و آغوش آسمان به وسعت بالهایت گسترده شده است. بخند و به آینه نگاه کن. بگذار نسیمی که می وزد گیسوانت را تاب دهد، بارانی که دلبرانه می بارد گونه های اناری ات را بوسه بکارد. بالهایت را بگشا و تسلیم نشو. زندگی در دست های توست. حتی اگر اشک هایت را سیلاب وار جاری سازی و تلخی ها جانت را بکاهند. اندوهت را به بادهای مسافر بسپار. جاری شو مثل رود که از میان دشت های آرزو می گذرد؛ شکوفا شو به سان غنچه های نورس، سبز شو مانند سرو. 

مثل رویای دخترکان عاشق که چشم انتظار محبوب هستند، پر از شوق زیستن باش. کاش می شد زخم های نچشیده ات  را برایت تصویر کنم، زخم هایی که در آینده ای نه چندان دور انتظارت را می کشند. کاش می شد شب های بی خوابی و غصه های نطلبیده را نشانت دهم، که بدانی بزرگ شدن همان هدیه ی ارزشمندی نیست که مشتاقانه انتظارش را می کشی.
برای روزهایی که بی تابانه انتظارش را می کشی، نگرانم. دختر نازنینم، کاش عشق آنقدر عزیز بود که در پستوی خانه ها پنهانش نمی کردیم؛ کاش دوست داشتن آنقدر راحت بود که در هزارتوی دل مان قایم نمی شد. راحت تر می خندیدم، راحت تر می بخشیدیم و خدا با ما بود. در زیر سایه سار آرامش، در کنار هر دلتنگی و پشت هر خواهش و تمنا و آمینی.

عشق تنها موهبتی است که جهان هستی به تو پیشکش کرده است. پس بی منت دوست بدار، و قلبت را وسعت ببخش، عمیق بخند و شادمانی ات را با تمام هستی قسمت کن!


  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی از کسی جدا میشی، چند ماهی به این فکر می گذره که کاش شرایط تغییر کنه، کاش ببینه این دلتنگی ها رو، کاش اونم حالش بد باشه که بفهمه من توی چه حالی ام. گاهی میخوای با عکس های پروفایل یا استوری بهش بفهمونی که الان دقیقا توی چه فازی هستی. گاهی اونقدر حرفهای دلت رو توی عکس ها و استوری ها می ریزی که حتی خودت هم دلت به حال خودت می سوزه! اما اون که رفته دیگه رفته، دیگه برگشتن نداره! باید به این نقطه از عشق برسی که حتی اگه برگرده؛ خودش هم نمی تونه جای خالی که توی دلت ساخته پر کنه! پس برگشتنش بیهوده است!مشکل اساسی که توی رابطه های عاشقانه ی معاصر مشاهده میشه، اغراق در عشقه. اونقدر از یک نفر توی ذهن مون بت می سازیم و بزرگش می کنیم که وقتی از دستش میدیم یهو یه حفره ی عمیق توی دلمون ایجاد میشه که به هیچ طریقی نمیشه پرش کرد. عشق رو اونقد معصوم و بکر و عجیب تجسم می کنیم که با هیچ کدوم از فاکتورهای منطقی و ذهنی قابل سنجش نیست. پس وقتی نمی تونیم ما به ازای درستی ازش پیدا کنیم شروع می کنیم به ساختنش. فاکتور گرفتن از عیب های آشکار و غلیظ تر کردن دوست داشتن هامون. فکر می کنیم هر چقدر بیشتر به دوست داشتن چنگ بزنیم؛ راحت تر می تونیم حفظش کنیم. ولی گاهی همین تصورات اشتباه چند ماه، چند سال  و گاهی تمام عمر مون رو می سوزونه. یاد مون میره که عشق یعنی حال مون خوب باشه. وقتی حال مون با هم خوب نیست یعنی یه جای کار داره می لنگه. وقتی یه نفر مدام داره التماس می کنه و طرف مقابل عین خیالش نیست؛ یعنی یه چیزی این وسط شکسته. چیزی که اگر سرجاش بود اصلا نیازی به التماس نبود. عشق زاری کردن نیست، عشق التماس کردن نیست، عشق اضطراب از دست دادن نیست، عشق یه حس عمیق و خوشاینده که اگر درست و به موقع سراغت بیاد تو می تونی خوشبخت ترین آدم روی زمین باشی. اگه توی رابطه هامون مدام نگرانیم، دلهره داریم، بی اعتمادیم، خسته ایم، کلافه ایم، دنباله بهانه ایم.....
پس باید به تموم شدنش هم فکر کنیم اون هم به صورت جدی.
حالا فرقی نمی کنه این عشق توی چه قالبی تعریف بشه، عشق زن و شوهری، عشق پیش از ازدواج، عشق کوچه بازی یا هر چیز دیگه ای.
توی ادبیات خیلی تاکید شده که برای به دست آوردن معشوق باید سختی کشید، باید منت کشی کرد، باید گوش به فرمان معشوق بود؛ ولی این چیزها فقط برای قصه هاست. توی دنیای واقعی هیچ پسری برای به دست آوردن محبوبش، دست به اصرار دوباره هم نمی زنه، چه برسه به التماس. چون توی دنیای مادی که درگیرش شدیم، عشق اهمیت خودش رو از دست داده. آدم ها معامله می کننن جای دلدادگی. اگر مفاهیم عاشقانه در ادبیات در دنیای واقعی هم پیاده می شد، نه تنها این همه انسان شکست خورده و مایوس نداشتیم، بلکه سن ازدواج هم اینقدر بالا نمی رفت حتی!
چون بر اساس ادبیات عاشقانه هیچ زنی نمی تونه عاشق بشه؛ زن ها برای معشوق بودن خلق شدن، همین عاشق شدن زن ها بود که نظام عشق رو بر هم زد!

  • نسرین

هوالمحبوب


وسط فصل امتحانات که به طور طبیعی سر معلم ها شلوغه و توی اوج ترافیک کاری به سر می برن؛ تصمیم گرفتیم با الی جان یه مقاله بنویسیم. مقاله برای همایش عطاره و قراره تا آخر ما ارسالش کنیم. در نتیجه کل روزهای هفته مشغول مطالعه و فیش برداری ام. هنوز سوالات ترم رو ننوشتم و دلمم نمی خواد از آرشیو سال های قبلم چیزی انتخاب کنم. چون هنوزم وسواس سال های گذشته همراهمه و دلم میخواد هر سال بر اساس سطح سواد و دانش بچه ها براشون سوال طراحی کنم.

قراره داستانم رو برای این هفته آماده کنم و توی جلسه ی هفتگی مون بخونم. برای آخر ماه توی نشست کتابخوان باید کتاب«جهان هولوگرافیک» رو معرفی کنم و هنوز کتاب رو تموم نکردم! دارم یکی یکی دورهمی ها رو از برنامه هام حذف می کنم که به کارهام سرو سامون بدم ولی بازم وقت کم میارم. چقدر این فیلترینگ پر برکت بوده. خدا اموات شون رو بیامرزه:) هر چند توی دو ماه گذشته توی تلگرام کمتر بودم و نسخه ی جدید اینستا فقط با وای فای مدرسه باز می شد! ولی به هر حال چک کردن کانال مدرسه، گروه همکاران و گروه های تخصصی زمان می برد. توی این روزهای شلوغ دی ماهی، دلم برای یک چیز خیلی تنگ شده. دلم میخواد برنامه ی قرآن خوانی رو مثل ماه رمضون دوباره شروع کنم و در خلال خوندن مثل دو سال پیش فیش برداری کنم. هنوز اون نوشته ها و برداشت های شخصی و گلچین آیات و خلاصه ی سوره ها رو دارم ولی فقط تا جزو 17 این کار رو تونستم انجام بدم. یه جورایی توی این روزها دارم کم میارم. حس می کنم این خلا عاطفی، این دور شدن  از همه ی چیزهایی که حالم رو خوب می کرد، این بهانه های الکی برای اینکه نرم سراغش، داره به ستوه میاره منو. تصمیم دارم هفته ی آینده رو روزه بگیرم و یکم با خودم و خدا خلوت کنم. ببینم چرا اینقدر از روزهای آرمانی که خودم بهش افتخار می کردم درو شدم! مامان یکم به نماز خوندن هام حساس شده، چون دیگه مثل سابق اول وقت نیست. از اینکه بی قید بشم و ارزش هام کمرنگ بشه می ترسم. باید تا دیر نشده برگردم و یه خونه تکونی اساسی بکنم. تنها چیزی که الان حالم رو خوب میکنه، فکر کردن به هفته ی پیش روست.


+ عنوان مصراعی از عطار «ترا گر دوست داری نیست پیشه/ تو را من دوست می دارم همیشه»

  • نسرین

هوالمحبوب

 

 13دلیل برای اینکه هنوز نفس می کشم و از ادامه دادن ناامید نیستم.


 1-مادر و پدرم..... دو تا موجود مهربون و ساده و دوست داشتنی که اونقدری زجر کشیدن که نخوام با نبودنم بیشتر آزارشون بدم. به عشق شون زنده ام تا وقتی خدا بخواد.

2-خواهرام...... اونقدر دوست شون دارم که گاهی حاضر از خودمم به خاطرشون بگذرم. پس قطعا نمی خوام با نبودنم داغدار بشن.

3-ایلیا..... دوست داشتنی ترین موجود زندگی ام که سراسر عشقه و بودنش همیشه نوید زندگی رو میده.

4- نیمه ی گمشده ام..... اونقدر عمر می کنم که بالاخره پیداش کنم... حتی اگه شده از زیر سنگ :)

5- ارغوان و بردیا.... من نباشم کی براشون مادری کنه؟؟

6- شغلم..... هیچ کس بهتر از من نمی تونه ادبیات درس بده :)

7- بچه های مدرسه ام.... عاشقشونم حتی بدترین و درس نخون ترین شون

8- دوستام... مخصوصا الی ها که خودم چند بار از خودکشی نجات شون دادم :)

9- خدا.... که هنوزم که هنوزه بهم امیدواره که آدم بشم

10-نوشتن.... تازه دارم مشق نوشتن می کنم و قراره این هفته داستان بخونم تو انجمن پس حالا حالا ها ولش نمی کنم.

11-کاخ بهار.... قصه ی زندگی مادربزرگم که قراره بنویسمش و من نباشم کلا نوشته نمی شه!

12-لذت های مشترک و دو نفره ای که هرگز توی زندگیم تجربه نکردم و قراره ناکام از دنیا نرم!

13-کلی کتاب نخونده که هنوز امیدوارم میکنن به زندگی، به تجربه کردن به ساختن .....


دعوت به چالش از: مردی به نام اوه

  • نسرین

هوالمحبوب


تلگرام و اینستاگرام فیلتر شدن!

شهر پر از مامورهای امنیتی شده!

اگه همین روند ادامه پیدا کنه اینترنت رو هم به زودی قطع میکنن تا خیال همه راحت بشه!

اینجوری توی یه فضای ایزوله میشینیم دور همدیگه و با هم بیشتر آشنا میشیم.

آمار مطالعه بالا میره و کلا ملت شادی میشیم.

دقیقا داریم میشیم یه کره ی شمالی دیگه!

هر روز هم داره به تعداد تحلیل گرهای سیاسی اضافه میشه!

خوشم میاد که ما ملت غیور تورک راحت و آسوده نشستیم و همراهی نمی کنیم موج هیجانات بخشی از ملت رو!

ولی خدایی دیگه به انقلاب جدید فکر نکنید!

ما خسته تر از اونی هستیم که دوباره انقلاب کنیم!

  • نسرین

هوالمحبوب

گاهی وقت ها سیر اتفاقات برایم خنده دار و عجیب است! ملتی که گرانی هایی سال 88 تا 92 رو از سر گذرانده اند و خم به ابرو نیاورده اند؛ عجیب است که حالا یاد مشکلات معیشتی شان افتاده اند.

سال 91 که برای مریم  جهیزیه می خریدیم را هیچ وقت فراموش نمی کنم، قیمت همه چیز از امروز تا فردا کلی بالا می رفت، قیمت هیچ چیزی ثبات نداشت، لباس، کفش، لوازم خانگی و .....

زمانی که قیمت حامل های انرژی در طی هشت سالِ یارانه ای به بالاتر از ده برابر رسید، کسی صدایش در نیامد. ولی حالا شهر شلوغ شده است. داریم کم کم بعد از چهل سال به وجود کلاه بزرگی که سرمان رفته است پی می بریم!

هیچ کس منکر سختی ها، فشارها، گرانی ها، بیکاری ها و هزار مشکل دیگر نیست. مگر ما در این شهر و دیار زندگی نمی کنیم؟ زمانی که یارانه های 45 تومانی را به ناف مان بستند و به ریش مان خندیدند، باید می فهمیدیم چه روزگاری برایمان رقم خواهد خورد! زمانی که قبض های بیست هزار تومانی شد 100 هزار تومان باید شست مان خبردار می شد که این تازه اول ماجراست.

وضع مملکت در این چند سال اخیر، حداقل از نظر مناسبات سیاسی خیلی بهتر شده است. بخش اعظمی از پول های بلوکه شده آزاد شده است، میزان فروش نفت چندین برابر شده است و در حال حاضر می توانیم در قبال فروش نفت پول دریافت کنیم نه پشم گوسفند! پول مان را از چین و هند و چند کشور دیگر پس گرفته ایم و باید اقتصادمان یک تکان اساسی می خورد!

اماکدام مشکل معیشتی در این کشور حل شد و کدام زندگی رو به رفاه رفت؟!

در آستانه ی پایان قرن 14 شمسی، هنوز مشکل بزرگ کشور ما معیشت است!

هنوز هم شب می خوابیم و صبح بیدار می شویم و کمر پدر ها خم تر شده است و چین پیشانی مادر ها عمیق تر!

ترس یک روز نبودن پدر، ترس نداشتن نان آور خانه، بسیاری مان را از پا انداخته است!

کدام آرمان مان محقق شد؟!

این صدای فریاد و مشت های گره کرده، صدای توده ی مردمی است که چهل سال است منتظر تحقق رویاهای انقلابی شان هستند! 

  • نسرین