گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

ساعت انشا بود

يكشنبه, ۱۷ دی ۱۳۹۶، ۰۷:۱۳ ب.ظ

هوالمحبوب


امروز از آن روزهای خوبی بود که دلم میخواست بدون تنش بگذرد و برای حال خوب مان، انشا بهترین انتخاب بود. موضوع آزاد بود. خودم قبل از همه دست به کار شدم. 

«نامه ای برای دخترم»

غمگین نباش دختر نازم، وقتی دنیا به اندازه ی آرزوهای تو بزرگ است و آغوش آسمان به وسعت بالهایت گسترده شده است. بخند و به آینه نگاه کن. بگذار نسیمی که می وزد گیسوانت را تاب دهد، بارانی که دلبرانه می بارد گونه های اناری ات را بوسه بکارد. بالهایت را بگشا و تسلیم نشو. زندگی در دست های توست. حتی اگر اشک هایت را سیلاب وار جاری سازی و تلخی ها جانت را بکاهند. اندوهت را به بادهای مسافر بسپار. جاری شو مثل رود که از میان دشت های آرزو می گذرد؛ شکوفا شو به سان غنچه های نورس، سبز شو مانند سرو. 

مثل رویای دخترکان عاشق که چشم انتظار محبوب هستند، پر از شوق زیستن باش. کاش می شد زخم های نچشیده ات  را برایت تصویر کنم، زخم هایی که در آینده ای نه چندان دور انتظارت را می کشند. کاش می شد شب های بی خوابی و غصه های نطلبیده را نشانت دهم، که بدانی بزرگ شدن همان هدیه ی ارزشمندی نیست که مشتاقانه انتظارش را می کشی.
برای روزهایی که بی تابانه انتظارش را می کشی، نگرانم. دختر نازنینم، کاش عشق آنقدر عزیز بود که در پستوی خانه ها پنهانش نمی کردیم؛ کاش دوست داشتن آنقدر راحت بود که در هزارتوی دل مان قایم نمی شد. راحت تر می خندیدم، راحت تر می بخشیدیم و خدا با ما بود. در زیر سایه سار آرامش، در کنار هر دلتنگی و پشت هر خواهش و تمنا و آمینی.

عشق تنها موهبتی است که جهان هستی به تو پیشکش کرده است. پس بی منت دوست بدار، و قلبت را وسعت ببخش، عمیق بخند و شادمانی ات را با تمام هستی قسمت کن!


  • ۹۶/۱۰/۱۷
  • نسرین

من و دانش اموزانم

نظرات  (۳)

  • آذری قیز
  • انشا را که خواندم، دخترها حسودی شان گل کرد. فکر می کردند برای یک نفر خاص نامه را نوشته ام. همهمه ای افتاد میان شان. گاهی از این شیطنت ها می کنم. محیا سوگلی کلاس ولم نمی کرد. میخواست بداند که برای چه کسی نامه را نوشته ام. برای ثنا؟ که تازه رابطه شان شکر اب شده است یا برای نوا که چشم دیدنش را ندارد؟ گاهی بدجنس شدن را هم دوست دارم. گاهی دلم میخواهد معلم شان نباشم و برایشان دوستی هم سن و سال باشم. دلم میخواهد همانقدری که ما بچگی نکردیم آنها از 12 سالگی شان لذت ببرند.
  • دست نویس
  • سلام بر بانو آذری
    انشاء خواندنی بود و پر بود از عاشقانه
    گاهی وقت ها باید به یاد کودکی با کودکمان کودکی کرد، تا کمی او را حس کنیم و او بیشتر به ما نزدیک شود.
    موفق و پیروز باشید
    پاسخ:
    سلام بر شما
    ممنونم
    گاهی لازمه کودک بشیم و پا به پای بچه ها بدویم.
  • جناب دچار
  • :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">