قصه ی این روزهای من شبیه داستان زندگی آدمی است که بین خوف و رجا گیر کرده است، بین شک و یقین گرفتار شده است. مدام دارم دو دو تای زندگی ام را حساب کتاب میکنم ولی به جواب درستی نمیرسم.
نمیدانم سال بعد من کجای این دنیای خاکی نشسته ام و شغلم چیست و دارم با چه کسانی زندگی میکنم.
برای تمدید قرارداد در همین مدرسه ای که هستم به شدت مرددم. چون کار کردن برای بخش خصوصی به منزله خانه ساختن روی حباب آب است! از فردای خودت خبر نداری و مجبوری هر حرف حق و نا حقی که می شنوی را تاب بیاری!
رفتن سراغ کار دیگر ریسک دیگری است که نمیدانم بپذیرمش یا نه. اینکه باید دور شرکت های خصوصی، دور ویزیتوری، دور صندوق داری و فروشندگی را خط بکشی؛ و در آخر کار تنها می ماند آموزشگاه ها و مراکزی از این دست که یا حقوق کمی دارند و یا نگاهی به چادرت می اندازند و عذرت را به شکل محترمانه ای می خواهند!
تا گزینه ی عاقلانه رفتن به سمت مدارس دیگری است که معلوم نیست نیازی به نیروی جدید دارند یا نه، معلوم نیست شرایط نسبت به مدرسه اول بهتر باشد یا نه؟!
گزینه ی آخری که برایم می ماند، بیکاری است! که حتی فکر کردن به اسمش هم نگران کننده است! صبح تا شب کنج خانه نشستن و زل زدن به در و دیوار و کلنجار با اهل خانه واقعا عذاب اور است!
شغل معلمی را انتخاب کردم چون هیچ گزینه ی دیگری روی میز نبود. ولی در این دو سال شده است تمام زندگی ام و تمام عشقم را به پای کارم ریخته ام.
نمیدانم خدا برای سال جدید چه برنامه ای برایم چیده است. ولی از ته دل امیدوارم به حکمت خدا و میدانم این بار هم مثل هزار بار قبلی ناامیدم نمیکند. چون این بار تنها از خودش کمک خواسته ام .
- ۹ نظر
- ۲۸ خرداد ۹۵ ، ۱۷:۵۱