از درد سخن گفتن و از درد سرودن....
هوالمحبوب
می ترسم از انجماد فکر، از انجماد روح
میترسم از روزی که کودکی از من بپرسد از آزادی
و من تنها نام خیابانی را بلد باشم.
ترس هایم را بغل گرفته ام و راه میروم در این سنگلاخ بی عبور؛
در «مزار آباد» شهر یخ زده؛
من گم شدن را خوب یاد گرفته ام.
در برابر چشم هایی که بازند و نمیبینند؛
در برابر گوشهایی که هستند و نمیشنوند؛
در برابر روح های آزادی که آزادی را در حصار قفس آموخته اند.
تشنگی را، تنهایی را و سکوت را خوب آموخته ام.
هر کدام دانه ای بودیم که کاشته شدیم در دل خاک وطن.
بذرمان به گل نشست.
شکوفا شدیم و پرپرمان کردند.
خاک آلودِ خیانت اغیار نیستیم؛
بر ما هر آنچه رفت از شاخه ها و ساقه های تنی بود.
در کلاس درس ،در گوش هایِ بیدارمان؛
ترس را هجی کردند و ما از بر شدیم.
در کلاس درس اطاعت را یادمان دادند و ما افسار بستیم بر دل ها، بر آرزوها، بر اشتیاق ها.
از صدای بلند ترساندند مارا، از خنده های از ته دل بیم مان دادند،
ما یاد گرفتیم که بره ای باشیم و در آغوش کشیده شویم.
تا شیری باشیم و بغریم و آواره ی کوه و بیابان شویم.
سرمان پایین بود دیکته کردند و مشق نوشتیم.
ما با ترس هایمان زاده شده ایم.
«بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود»
نتوانستیم قهرمان زندگی خود باشیم.
همیشه دویدیم و به جایی نرسیدیم.
منجی موعود نخواهد آمد
مگر اینکه ما منجی زندگی خود بودن را بیاموزیم.
که مشکی روزهاییست که بی خبر بودیم از هم و سفید نشستیم
چرا که انبوهِ یادها را می شود در رنگها شناخت و باز شناخت .
ما شناسه های این زمانه ایم و هویت ما در رنگ هایی بارور شد که مای و بورژووا و مُدا .ساده گی را از شرقِ تولد از همان ابتدای زایش بلد شدیم اما غرب را در کتابها در باورها در تمرینهای فکریمان ازمایش کردند
الان زیبایی را در چهره می یابند همانطور که غرب ، زیبایی هیچ کسی را نمی توانم ببینم زمزمه بانو
این سطرها به مراتب کلفت تر شدند و نکته ی پایانی را در منجی موعود خلاصه می کنم که خلاصه تر نوشته ای و زیبا
" اموزش منجی زندگانیِ خود "
اعتراف می کنم اگر لبخندم تهِ دلی ست به خاطر الکی خوش بودنم نیست ، مادرم همیشه اینطور لبخند می زند به زنده گی اش .به رنج هایش .شادی هایش . مادرانمان حقیقتِ این زنده گی اند و وعده ی صبر می دهند .
زمزمه بانو برایت شعری می نگارم برای دوران های بعدیِ خوانشی که دوباره به کلیک می نشینی :
من بودم و در باغ صدایی که چه خاموش
دل بود و لبِ باد سپردش همه گان را به فراموش
من بودم و سیبی که به غلتانه ی دستت
آورد سپردش همه ی حافظه ام را به تن و دوش
یک من بُدم و سیبکِ غلتانده ی دستت
یک تو ، تهِ باغی که بِِِــبُرْدْ عقلِ من از هوشْ .