هوالمحبوب
تا وقتی جوان بودیم و فرصت ازدواجمان بود، سرمان را تا کجا، کرده بودیم توی کتاب و درس. پسر جماعت اخ و پیف بود و با آن اخلاق سگی و ظاهر سرهنگی، کسی دور و برمان آفتابی نمیشد. هنوز هم بعد ده سال از دورۀ لیسانس، پسرهای همکلاسی از من حساب میبرند و تصور اینکه من تغییر کرده باشم توی کتشان نمیرود.
هدبند کذایی را میبستم دور موهایم و حواسم به تکتک تارهای مو بود که به سرشان نزد خودنمایی کنند.
کل آرایش دورۀ دانشجوییام کرم ضد آفتاب بود و راه رفتنم شبیه سربازهای دورۀ رضا شاه! چادری نبودم آن سالها ولی متعصب تا دلتان بخواهد.
حالا که به نسرین آن سالها نگاه میکنم دلم برایش میسوزد. من ذهنم بسته بود و تلاشی برای بال زدن و پرواز کردن در آسمان دیگری نمیکردم. توی بحثهای مذهبی، تند و آتشین مزاج بودم و یک تنه تمام مخالفان دین را فتیله پیچ میکردم.
یک بار توی میدان ساعت سر اینکه رفیقم به دین توهین کرد، گریه کردم و با همان چشم گریان همان جا رهایش کردم و برگشتم خانه.
به ما نگفته بودند که عشق چه شکلی است، چه طوری اتفاق میافتد. ما فقط ترسیده بودیم از هر جنس مذکری، از هر ابراز علاقهای. ما بلد نبودیم دلبری کنیم. دل هیچ پسری توی آن سالها برای ما نلرزیده بود. زیبا بودیم، نجیب و با وقار و خانوم بودیم. اما خشک بودیم، لطافت زنانه نداشتیم. پسرها از چیمان خوششان میآمد؟
گذشت و گذشت، ما ارشد قبول شدیم. عاقلتر بودیم. تلاش کردیم دیده شویم. دیگر خشک مقدس نبودیم. تلاش کردیم با پسرها گرم بگیریم ولی پسرهایمان دوست نداشتند با ما گرم بگیرند! دورۀ ارشد هم با تمام فراز و نشیبهایش گذشت. بدون هیچ رابطهای، بدون هیچ شروعی. یک سال آخرش اما من دست به کار شده بودم که گلی به سرم بگیرم. داشتم تلاش میکردم خودم را از انزوا بیرون بکشم. اوضاع روحیام داغان بود و تباهی از سر و کول زندگیام بالا میرفت. توی آن سایت کذایی، روزهای خوبی داشتیم. «سین» اولین پسری بود که شمارهام را بهش دادم. قرار بود گپ دوستانه بزنیم، قرار بود ساعتهای حضورمان توی آن سایت را همانگ کنیم. اما من عاشقش شدم. نمیدانم عشق چه شکلی بود. چه شکلی هست ولی همین که اولین و بزرگترین ریسک زندگیام را با دادن شماره به او استارت زدم یعنی عشق آمده بود سراغم.
چند ماه اول همه چیز زیبا بود، بعدش سربازی فاصله را دو چندان کرد و بعدتر بریدیم از هم. آبان 93 که آمد دیدنم من آماده بودم که عشق را دوباره بپذیرم. اما همه چیز کمکم، کمکم ته کشید و تمام شد. رفتنش هنوز هم بزرگترین شکست زندگیام هست. رفتنش چیزی را در درونم شکست که هرگز ترمیم نشد.
اما بخش دیگر قضیه توی بطن خانواده جاری بود. خواستگارها. یکی پس از دیگری در خانه را میزدند. پسرهای کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زشت و زیبا، تحصیلکرده و کم سواد، پولدار و بیپول.
اما یا من به دل آنها نمینشستم یا آنها به دل من. هر چه که بود این پروسۀ عذاب آور از بیست و پنج سالگی تا همین الان ادامه دارد.
من هنوز هم نفهمیدهام چطور باید به آدم مناسب خودم برسم! نفهمیدهام پا دادن خوب است یا نه، نفهمیدهام اعتماد کردن خوب است یا نه، نفهمیدهام که شروع یک رابطه از صفر چه پروسهای دارد.
من بارها و بارها زخمی شدهام. خودم را از شر آدمها حفظ کردهام، از رابطهای خارج شدهام، به آدمی چراغ سبز نشان دادهام، بارها و بارها خواستهام از لاک تنهایی بیرون بیایم.
من هرگز نفهمیدم که با آدمی که محترمانه قدم جلو میگذارد برای آشنایی باید چه برخوردی کرد؟ باید در نطفه خفهاش کرد؟ باید بهش فرصت داد؟
چطور است که ما همیشه چوب دو سر طلاییم؟
چطور است که دوستمان دارند ولی نمیخواهندمان؟
چطور است که لاس زدن با ما دلچسب است اما ازدواج با ما حاشا و کلا؟
چطور است که انتخابشان نیستیم؟
آدمی توی گروه کاری پیدایت میکند، محترمانه جلو میآید، چند روز تلاش میکند تا نظرت را جلب کند، بعد که قرار میگذاری، یکهو از خانم فلانی تبدیل میشوی به نسرین جان، به عزیزم. رفتارش حالم را به هم میزند. بهش میگویم فلانی من از صمیمی شدنهای یکهویی خوشم نمیآید، بگذار همدیگر را ببینیم بعد دربارۀ روند رابطه تصمیم بگیریم، قبول میکند و میرود. میرود که میرود.
روز قرار میرسد، ساعت قرار سپری میشود و تلفن تو هرگز به صدا در نمیآید. بیصدا بلاکش میکنی و بر میگردی سر زندگیات. اما چیزی توی سرت وول میخورد. پس چطور باید رفتار کرد که تهش به شدن ختم شود؟ آدمهایی که راحت به هم وصل میشوند چیزی اضافهتر از همین دو چشم و دو گوش ما دارند؟
سنتیها باب میلم نیست، توی جمعهایی که تردد میکنم پسر مجردی نیست، به مجازی اعتمادی نیست، بلاگرها هر کدام کیلومترها از من دورترند، پس دقیقا این رابطۀ کوفتی کجا باید شکل بگیرد که تهش به شدن برسد؟؟
خستهام، کلافهام، توی سرم هزارتا سوال وول میخورد.
گاهی از خودم میپرسم واقعا میخواهی ازدواج کنی؟ اگر ازدواج مساوی یکنواخت شدن و روزمرگی باشد نه.
اما مگر میشود بعد عاطفیات را مدام سرکوب کنی؟ مگر میشود نیاز جنسیات را مدام سرکوب کنی؟ مگر میشود هی توی سرت نقشه نکشی برای آیندهای بهتر؟
واقعا کسی نیست که هم معمولی باشد هم زیبا و تحصیلکرده باشد و هم خیلی پولدار نباشد و هم رگههای فمنیستی داشته باشد و هم ..... بگذریم. لابد نیست و من آخرین نفر از این گروه معمولیها هستم.
- ۱۱ نظر
- ۱۶ خرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۶