حال من خوب نیست
هوالمحبوب
اینکه هنوز هم وقتی از خواب بیدار میشم به اینکه چه لباسی بپوشم فکر می کنم، اینکه سعی میکنم کفشم همیشه برق بزنه، اینکه دستبندم رو با مانتوم ست می کنم، اینکه موهامو هر روز یه حالتی درست میکنم که بیشتر بهم بیاد، اینکه هنوز به رژیم گرفتن فکر میکنم، یعنی هنوز امیدوارم که وضع بهتر بشه. اینکه روزهای تعطیل سرم توی کتابه و مدام دارم به ایده های جدید فکر میکنم، یعنی هنوز ناامید نشدم. هنوز نبریدم.
ولی دیگه هیچ رقمه نمی تونم این بغض ته گلوم رو درمان کنم. این بغضی که دلم میخواد گاهی وسط کلاس بترکه و بشینم زار زار گریه کنم. گاهی دلم میخواد بغلشون کنم و قربونشون برم ، همونقدر که داشتن شون بهم انرژی میده، گاهی وقت ها حرف هاشونم یه تیر خلاص میزنه به همه چی. دیشب حالم خوب نبود، اما صبح که بیدار شدم خوب بودم، تو راه مدرسه حالم خوب بود، تو کلاس که رفتم حالم خوب بود، حرف که میزدم حالم خوب بود. اما یهو وسط کلاس بغضم گرفت، این بار اما زرنگ تر بودم قبل از گریه کردن زدم بیرون. نفهمیدن گمونم. ولی اخمام رفته بود تو هم. دیگه روزم خراب شده بود. اینکه من احمق به نظر برسم، اینکه توی عکس تار گوشه ی وبلاگ زجر کشیده به نظر بیام، اینکه چاق شده باشم، اینکه بیشتر از سنم نشون بدم، اینکه زشت باشم، اینکه کارم رو بلد باشم یا نباشم، اینکه معلم خوبی هستم یا نه واقعا به خودم مربوطه. چرا اینو کسی نمی فهمه؟ چرا گاهی نمی فهمیم که توی این دنیایی که از چند ساعت بعدمون خبر نداریم، محبت کردن بهتر از هر معجونی میتونه آدم ها رو زنده کنه. حداقل اگه نمی تونیم بقیه رو دوست داشته باشیم، میتونیم که آزارشون ندیم؟ میتونم حرف های خوب بزنیم که؟ چرا گاهی یادمون میره کلمه ها مقدسند؟ کلمه ها انرزی دارن....