گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالمحبوب


وقتی بیست اردی‌بهشت، عکس تولد یکی از دوستان بلاگرم رو دیدم، با چشمهایی اشک‌بار بهش گفتم که من امسالم تولد نخواهم داشت، چون ماه رمضونه و هیچ کس حوصله پختن کیک یا خریدن کیک رو نداره. اما امسال یکی از بهترین تولد‌های زندگیم برام رقم خورد.

صبح ساعت نه بود که با پسرا داشتیم شعرهای حفظی رو دوره می‌کردیم، معاون در زد و گفت یه آقایی با یه دسته‌گل اومده با شما کار داره، توی ذهنم فکر کردم که فانتزی‌هام به تحقق پیوسته و یه نفر که عاشقم شده، اومده روز تولدم سورپرایزم کنه، ولی اون آقا پیک بود و دسته گل از طرف دوستام بود که تبریز نیستن. اما حقیقتا حالم خوب شد و کلی پز دسته‌گل قشنگم رو تو مدرسه دادم:)

بچه‌های گروه داستان از ده روز پیش، برای روز بیست و هشتم، قرار افطاری گذاشته بودن توی شاه‌گولی، قرار بود هر کدوم یه چیزی بپزیم و بریم اونجا کنار هم افطار کنیم. فکر نمی‌کردم تعداد زیادی استقبال کنن ولی نزدیک هفده نفر بودیم. بعد از جمع شدن سفرۀ افطار یکی از بچه‌ها غیب شد و وقتی اومد یه کیک بزرگ دستش بود. بعد هم که دسته‌جمعی سرود تولدت مبارک رو خوندن و من نزدیک بود از خوشحالی گریه‌ام بگیره. جالب ترین بخش ماجرا، کادوهایی بود که برام گرفته بودن، دیوان حافظی که سال‌ها داشتمش و حتی درس حافظ دانشگاه رو باهاش گذرونده بودم، یه نسخۀ معتبر با خط کیخسرو خروش بود که برادرم خریده بود و من در واقع ازش قرض گرفته بودم این‌همه سال، چند ماه پیش ازم خواست و منم پسش دادم. خلاصه که این قضیه رو چند هفته پیش تو جلسه تعریف کردم و الان بین کادوها یه دیوان حافظ بود، بخشی از کتاب‌های یوسا(چون چند وقته یوسا خوانی رو شروع کردم) یه ست گردنبد و گوشواره، دو تا کیف پول و کلی گل. بیست و هشت اردی‌بهشت یکی از بهترین روزهای امسال بود، اونقدر که این جمع دوست‌داشتنی هستند و اونقدر که باهاشون خوش می‌گذره. اون شب کلی کنار هم گفتیم و خندیدیم. حتی اینکه ته تغاری تولدم رو تبریک نگفت هم نتونست چیزی از شیرینی اون شب کم کنه.

فردای تولدم، خواب موندم و برای اولین بار با تاخیر رسیدم سر کلاس، با یه قیافۀ داغون و خواب‌آلود وارد کلاس شدم، اما با یه کلاس تزئین شده و کلی سورپرایز رو به رو شدم، بچه ها چون می‌دونستن روزه‌ام یه پک خوراکی برام تهیه کرده‌بودن که بعد از افطار بخورم، کلی نامه‌های قشنگ و یه هدیۀ دوست داشتنی، که جمع شده بودن و با کمک هم خریده بودن. یعنی چند ثانیه هاج و واج مونده بودم و نمیتونستم محبت شون رو هضم کنم واقعا. اونقدر از کارشون خوشحال بودم که حد نداشت. هدیه کلاس‌ یه ظرف شیرینی‌خوری مسی بود، کلاس دیگه، بچه‌ها تکی هدیه گرفته بودن، از عروسک و شال و کتاب تا هدیه‌های فانتزی.

از پسرا علی فقط یادش بود تولدمه و یه گلدون خوشگل برام آورده بود. بقیه هم اسپیکر آورده بودن و کلی آهنگ شاد پخش کردن و تبریک گفتن.

شب که بعد از شاه‌گولی رسیدم خونه مامان کادوش رو داد بهم، ولی هنوز تا این لحظه از خواهرها خبری نیست، شاید هم نباید بیشتر از این منتظر بمونم :)

دارم به این ایمان میارم که گاهی خدا صدامون رو می‌شنوه. نه اینکه قبلا ایمان نداشتم، داشتم اما گاهی که آدم به حد جنون می‌رسه از شدت بدبختی‌ها و بد بیاری‌ها، دیواری کوتاه‌تر از خدا پیدا نمی‌کنه.

امیدوارم این چند روز باقی‌مونده از ماه مبارک، جونی پیدا کنم و بتونم بنویسم و کتاب رو تحویل بدم و یه نفس راحت بکشم و برم به استقبال تابستون دوست‌داشتنی. این تنها خواسته‌ام در شرایط حاضره.

 هدیه‌هام، شگفتی‌بچه‌ها1، 2، 3، اولین فال حافظ با دیوان هدیه

  • نسرین

هوالمحبوب


سال‌ها قبل وقتی بیست و یک ساله بودم، فکر می‌کردم زنان سی و یک ساله، زن‌های جا افتاده‌ای هستند که سرگرم بچه‌ها و همسر و کار شده‌اند، زن‌های فعال و عاقل و زیبا. زن‌هایی که می‌توانند مدیران خوبی باشند، می‌توانند نویسنده‌های معرکه‌ای شوند، می‌توانند پزشک، مهندس و یا وکیل نام بگیرند. اما پر رنگ ترین بخش ماجرا همیشه به خانه مربوط می‌شد جایی که در آن زن‌های سی و یک ساله خوشبخت بودند، آنقدر خوشبخت که برای من بیست و یک ساله همیشه حسرت بر انگیز بود زندگی در سی و یک سالگی. زنان‌ها در آغاز دهۀ چهارم زندگی‌شان قدرتمند می‌شوند، زن‌های عاقل و قوی با هر چهره‌ای زیبا و دوست داشتنی هستند. آن‌ها زن‌هایی هستند که هر مردی در کنارشان احساس قدرت می‌کند. می‌شوند سنگ صبور، مرهم، تکیه‌گاه، منبع عشق و الهام. زنانی که در هر کاری پیشتازند.

حالا در واپسین لحظه‌های سی و یک سالگی‌ام. فردا وارد سی و دو سالگی خواهم شد. نسبت به نسرین بیست و یک ساله، قوی‌تر، عاقل‌تر و زیباتر شده‌ام. حالا بیشتر از قبل خودم را دوست دارم، بهتر از آن زمان خودم را شناخته‌ام، راهم را یافته‌ام.

در درون من زنان بسیاری زندگی می‌کنند، یک زن یاغی و سرکش، که گاهی افسار احساساتم را دست می‌گیرد و سر به طغیان برمی‌دارد، گاهی طوفان به پا می‌کند و گاهی شکست خورده و خموده و در هم شکسته به لاک خودش فرو می‌رود.

یک زن دیکتاتور، که حاضر نیست از مواضعش کوتاه بیاید. او تمام جهان را برای خودش می‌خواهد، قادر است بجنگد برای تک‌تک خواسته‌هایش و دیگران را قربانی کند.

یک مادر که سرشار از احساسات و عواطف مادرانه است، حاضر است ببخشد، ببوسد، بگذرد و تمام جهان را در غلافی از مهر به بستر ببرد. حاضر است فدا شود تا جهان جای بهتری برای زیستن باشد.

یک زن عاشق که سودای معشوق دارد، شهر را قدم زده است برای یافتن کسی که اوجان نامیده‌است، برای دمی آسودن در آغوشش.

یک زن عاقل که فارغ از تمام دشواری‌های زندگی، نشسته است پشت میز کارش، قهوه‌اش را سر می‌کشد و کلمه از پی کلمه خلق می‌کند و در نهایت خط بطلان می‌کشد روی تمام ناتوانی‌های زنانه. روی تمام اظهار عجزهایی که به اسم عشق به خورد بقیه می‌دهم.

در من عصاره‌ای از هر کدام‌شان هست، من زن عاقلِ عاشقی هستم که گاه لجباز و دیکتاتور می‌شوم، گاهی شرورم و گاهی غمگین. گاه بسیار قوی و نیرومند که قادرم تمام ناممکن‌ها را ممکن سازم و گاه آنقدر عاجز که تنها محتاج کلمه‌ای می‌مانم. من تمام زن‌های درونم را زندگی می‌کنم.

 مادرم برای غم و شادی تک تک فرزندانم، برای اینکه غم‌شان را زندگی‌کنم، شادی‌شان را زندگی کنم، پرخاش‌گری هایشان را زندگی کنم. برای دوستانم زنی عاقلم، لحظه‌های هراس، لحظه‌های عجز، یاغی و سرکش می‌شوم، در لحظه‌های تلخی و ناکامی دیکتاتوری بی‌رحم از شکاف پوستم بیرون می‌زند. ولی هر وقت به او فکر می‌کنم، هر وقت به عظمت روحش، به امتداد لبخند‌هایش، به امیدی که در من زنده می‌کند، یک زن عاشقم.

  • نسرین

هوالمحبوب 

توی عکس دست چپت را زده‌ای زیر چانه‌ات، با آن کت و شلوار مکش مرگ ما، با آن فکل کراوات با آن انگشتری که جا خوش کرده در انگشت دوم دست چپت، دلم را زیر و رو می‌کنی، زور می‌زنم گریه کنم، کامم تلخ می‌شود، بغض هجوم می‌آورد ولی از اشک خبری نیست، شاید اشک‌ها یک جایی تمام شده‌اند یک جایی وسط عربده های پشت تلفن، یک جایی وسط زخم زبان‌های اس ام اسی، یک جایی وسط گودالی که تنهایی حفرش کردی، یک جایی وسط آیه یاس خواندن ها، جایی وسط طوفانی که به جان من و زندگی‌ام انداختی. 

می‌دانی آقای محترم، آدم‌ها تا جایگزینی پیدا نکنند، بدخلق نمی‌شوند، آدم‌ها تا جای گرم‌تری پیدا نکنند، دم از رفتن نمی‌زنند، گمان می‌کردم یک جایی بین این همه فاصله گم می‌شوی، یک جایی وسط این‌همه دلشوره گم می‌شوی، گفتم شاید ندیدنت تسکین بدهد نبودنت را، اما پشت هر تسکینی، یک بغض نشسته، پشت هر به جهنمی، یک آه جا خوش کرده، پشت هر بخششی یک حسرت است، پشت تمام این فاصله‌ها تویی که انگشتر دست کرده‌ای و ایستاده‌ای مقابل لنز دوربین و دست چپت را به نشانه صلح زده‌ای زیر چانه‌ات، پشت تمام این فاصله‌ها، من بودم که لحظه لحظه از زندگی خودم کم شدم، از جوانی خودم خط خوردم، از شادی‌های لمس نکرده محروم شدم، پشت تمام این قصه‌ها تو نشسته‌ای دست در دست معشوق به وصال رسیده و من که تمام سال‌های از دست رفته را آه می‌کشم. 

  • ۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۰:۳۷
  • نسرین

هوالمحبوب

ماها توی این یک سال اخیر خیلی چیزا رو از دست دادیم، ایمان‌مون، اعتقاد‌مون، امید‌مون، دارایی‌مون، انگیزه‌مون. حالا داریم گرد‌تر می‌خوابیم، سفره‌هامون کوچیک‌تر شدن، بال و پر روح‌مون بسته شده، رویاها‌مون کم‌رنگ‌تر شدن، صدای خنده‌هامون بلند نیست، روزها و شب‌هامون پر از نقشه‌های رنگارنگ برای فردا نیست.
هیچ وقت توی این سی و یک سال زندگی، به خدا شک نکردم، همیشه بودنش رو باور داشتم، حتی اگر باهاش قهر بودم، اما ایمانم سر جاش بود، نمی‌تونستم منکرش بشم، نمی‌تونستم بشینم و بگم، خدایی نیست و این‌همه سال سرمون کلاه رفته، نمی‌تونستم مثل خیلی‌های دیگه، تیر خلاص به ته موندۀ اعتقادم بزنم و بگم یه عمری سر کار بودی، اونی که می‌گن رحمان و رحیمه، اصلا نیست، که اگر بود، یه جایی بالاخره دادش در میومد، یه جایی بالاخره دردش می‌گرفت، یه جایی آستین بالا می‌زد وارد معرکه می‌شد.

خدایی که شناخته بودم، درگیرش شده بودم، به نظرم نباید اینقدر منفعل می‌بود. بالاخره یه جایی صبرش لبریز می‌شد و یقه‌مون رو می‌گرفت، یه پس گردنی به من و یه کشیده به بقیه می‌زد. یه جایی صبرش تموم می‌شد و یه دستی می‌زد زیر صفحۀ بازی و می‌گفت جر‌زنی نداشتیم، بازی دیگه تمومه.

حالا که دارم به سیاق دوازده سال گذشته، روزه می‌گیرم، حالا که دارم مثل تمام ماه رمضون‌ها قرآن می‌خونم، دیگه دلم از آیه‌هاش نمی لرزه، دیگه هیچی ته دلم تکون نمی‌خوره، وقتی هیچ اثری ازش تو لحظه‌های زندگیم نمی‎بینم، دلم بدتر از قبل می‌گیره. چرا یه عمر تو گوش ما از شرافت و حلال و حروم خوندن؟ چرا یه عمر از آه مظلوم ترسیدیم، چرا یه عمر کج نرفتیم و کج ننشستیم؟ که این بشه آخرش؟ که لحظه‌های قشنگ جوونی این‌جوری هدر بشه؟ مگه شد لحظه‌ای که بشینیم و پا روی پا بندازیم و بگیم بسه دیگه؟ مگه شد یه چیزی رو بدون جون کندن به دست بیاریم؟ مگه شد یه لحظه نفس راحت بکشیم و بگیم چون هوادار خدا بودیم، حالا اونم هوامون رو داشته؟ شد یه بار دست بکشه رو سرمون و بگه تو معرکه‌ای؟ یه بار بهمون باریکلا گفت؟ یه بار جواب دعاهای مامان رو داد؟ حالا شبیه اون شاگرد زرنگ کلاسم که نه ماه جنگیده و جون کنده و ته سال نمرۀ خیلی خوب تو کارنامۀ همۀ همکلاسی‌هاش نشسته، چه اونایی که دویدن و چه اونایی که نه ماه خوابیدن. دیگه رمقی برای دفاع کردن، جونی برای دویدن، انگیزه‌ای برای ساختن آینده ندارم، همه چیز تیره‌تر از اونیه که حق‌مون باشه. ما انگار به خدا باختیم. مگه تا کجا می‌شه پا رو شرافت‌مون نذاریم؟


+ غمی، لطفا نظرات رو نبند، چون ممکنه یهو از سرریز حرفهای نگفته، خفه شم....

  • نسرین

هوالمحبوب 

بازار داره می‌سوزه و هیچ کاری از دست هیچ کس بر نمیاد، اونهمه شکوه و عظمت، تاریخ، تمدن، سرمایه کلی بازاری، زندگی کلی آدم، اقتصاد بخش بزرگی از تبریز، داره نابود میشه، ما امشب غمگین ترین آدم‌های ایرانیم.خدایا بسه واقعا، دیگه تحمل اینهمه مصیبت رو نداریم... قامت باباها به حد کافی خم شده...



  • ۱۹ ارديبهشت ۹۸ ، ۰۱:۲۲
  • نسرین
هوالمحبوب

حالا اگر بیایم و بگویم که من در این سه هفته‌ای که نبودم چه کرده‌ام، حوصله دارید برای شنیدنش؟ از اولین‌هایی که تجربه کردم، از کارهای عقب افتاده‌ای که سر و سامانش دادم، از رسیدگی به یک درد مزمن که سالها بود به خاطر یک ترس بچگانه پشت گوشش می‌انداختم، از راه‌هایی که رفتم، از قدم‌هایی که شمردم، از خواندنی‌ها و شنیدنی‌ها، از ولنگاری‌ها، از فکر کردن‌ها، از دعوایی که با مستر «ژ» کردم و تا مرز اخراج رفتم، از عروسی صمیمی‌ترین دوستم، از رابطه‌هایی که ساخته نشده ویران کردم، از همۀ دلشوره‌هایی که در این سه هفته تمام شیرۀ جانم را خوردند، برای تک‌تک روزهایی که دلم برای نوشتن پر می‌زد، برای خواندن‌تان پر می‌زد، حوصله دارید؟
امروز که نتیجه آزمایش و عکس را برده بودم پیش دکترم، با تعجب به عکس و آزمایش نگاه کرد و گفت کلا حدسم اشتباه بود، مشکل اصلا به عصب و استخوان مربوط نیست، تو کمبود شدید ویتامین «D» داری و تیروئیدت هم کم کار است! یعنی از سی واحد کلسیمی که باید داشته باشی فقط پنج واحدش را داری.
کلی قرص و آمپول کلسیم نوشت و دو قرص دیگر برای کم کاری تیروئیدم، موقع برگشتن خوشحال بودم، از اینکه چند روز را با استرس واهی سپری کرده بودم به خودم خندیدم، از اینکه چند سال بود به خاطر ترس از شنیدن جملات وحشتناک قید دکتر رفتن را زده بودم، از ته دل خندیدم.
تنهایی دکتر رفتن و تنهایی به سر و سامان رساندن کارهای پزشکی یکی دیگر از نشانه‌های مستقل شدن بود، حالا دیگر دکتر رفتن هم ترسناک نیست. بعد از تنهایی مسافرت رفتن این هم تجربه جالبی بود. حتی تنهایی سینما رفتن و غرق شدن در ساختۀ جدید سعید روستایی هم ماحصل این سه هفته دوری من از اینجا بود.
هرچند که به اندازه چند ماه در این سه هفته گریه کردم، به اندازه چند ماه عذاب کشیدم، به اندازه چند ماه حرف نزده توی دلم تلمبار شد، اما می ارزید به این همه رنج و سختی، حالا راحت‌تر می‌توانم به مسیر پیش رو نگاه کنم و حتی با چشم‌های بسته راه بروم. توی این مدت دلم برای یک نفر خیلی تنگ شد و مدام به سرم می‌زد که بروم پی‌اش، اما جلوی خودم را گرفتم و گفتم سنگین باش دختر، بگذار زمان سپری شود و تو ماحصل سرریز شدن احساساتش باشی نه اجباری برای پاسخ گویی.
حالا که آمده‌ام و سر درد دلم حسابی باز شده است، بگذارید از این روز عزیز هم بگویم برایتان، سه‌شنبه روزی بود که تا پایم را گذاشتم توی کلاس، رزا اجازه گرفت و گفت که از طرف کل بچه‌های کلاس چند تا انتقاد از شما داریم، گوش شدم تا حرف‌هایش را بزند، اولش از این گفت که شما چند روزه توی کلاس ما خیلی عصبی هستین، شما کتاب‌خوندن رو برای ما ممنوع کردین ولی برای ششم دو نه، شما تو کلاس اون‌ها کار‌های خیلی زیادی انجام می‌دین که اصلا تو کلاس ما انجامش نمی‌دین، شما از دانش‌آموزای سال‌های قبل‌تون خیلی تعریف  می‌کنین، تازه شما دیروز تو کلاس اونا اسپیکر برده بودین و آهنگ باز کرده‌بودین ولی تو کلاس ما هیچ وقت این کار رو نمی‌کنین، با اونا سلفی می‌گیرین ولی با ما نه.
رزا یه دختر بسیار غرغروست که اغلب اوقات آنقدر غر می‌زند که دلم می‌خواهد بغلش کنم، بلندش کنم و از پنجره پرتش کنم بیرون، اما مجبورم اغلب اوقات در کمال آرامش حرف بزنم و متقاعدش کنم که دارد حرف زور می‌زند. توضیحی ندادم و نشستم، واقعا چند روزیست که روحیۀ قبل را ندارم. اما به جای درک شدن مدام غر شنیده‌ام. من وقتی عصبی‌ام دوست دارم یکی هوایم را داشته‌باشد، یکی مدام بگوید که چه کمکی از دست من بر می‌آید؟ بچه‌های کلاس بغلی قلق مرا یافته‌اند، همیشه در هر لحظه‌ای که خون به مغزم نرسد دستم را گرفته‌اند، مهربانی‌شان را عملی نشانم داده‌اند، اما اینها فقط غر زده‌اند.
خلاصه که روز چهارشنبه هم که پیشواز روز معلم بود، بچه‌ها را برده بودیم اردو، در شاه گولی آقای سپند امیرسلیمانی را دیدیم، بچه‌ها بعد از کلی جیغ و داد و پاره‌ای آبرو‌ریزی، عکس گرفتند و برگشتند و با کلی آب و تاب قصه را برای بقیه تعریف کردند، روز اردو معمولا ما شبیه نگهبان‌‌های نگرانی هستیم که یا باید به آب و غذای بچه‌ها برسیم، یا مدام سرشماری‌شان کنیم و یا..... اردو به من یکی که اصلا خوش نمی‌گذرد. بچه‌ها جور عجیبی شده‌اند.
جشن ویژۀ روز معلم قرار است شنبه در مدرسه برگزار شود، بسیار امیدوارم که شنبه با یک بغل گل به خانه برگردم، چون آلام روز معلم را تنها گل می‌تواند تسکین دهد. معلم‌هایی که اغلب درک نمی‌شوند، با نگاه از بالا به پایین سرکوب می‌شوند، معلم‌های خلاق و مهربانی که هیچ ارج و قربی ندارند ولی عاشقانه شغل‌شان را دوست می‌دارند.
دوست داشتم روز معلم از همۀ بچه‌ها نامه دریافت کنم، دوست داشتم برایم گل بیاورند، نقاشی بکشند و بغلم کنند، از این برنامه‌های انجمن که اولیا را تجمیع می‌کند تا هدیۀ یکسانی برای معلم خریداری شود دل خوشی ندارم، هدیه باید از سر مهر باشد، کارت هدیۀ روز معلم خوشحالم نمی‌کند. من عاشق هدیه گرفتنم، ذوقی که هنگام باز کردن هر هدیه داری با هیچ چیز قابل قیاس نیست:)
خلاصه که سرتان را درد نیاورم، از فرشته جانم، از هاتف مهربان، از آشنای غریب، از آسوکای نازنین، از آقای سپهر عزیز، از حورای عزیزم، از بهار و تک تک عزیزانی که یادم کرده بودند ممنونم. خوشحالم که دارمتنان.
  • نسرین