معشوق به سامان شد تا باد چنین بادا
هوالمحبوب
توی عکس دست چپت را زدهای زیر چانهات، با آن کت و شلوار مکش مرگ ما، با آن فکل کراوات با آن انگشتری که جا خوش کرده در انگشت دوم دست چپت، دلم را زیر و رو میکنی، زور میزنم گریه کنم، کامم تلخ میشود، بغض هجوم میآورد ولی از اشک خبری نیست، شاید اشکها یک جایی تمام شدهاند یک جایی وسط عربده های پشت تلفن، یک جایی وسط زخم زبانهای اس ام اسی، یک جایی وسط گودالی که تنهایی حفرش کردی، یک جایی وسط آیه یاس خواندن ها، جایی وسط طوفانی که به جان من و زندگیام انداختی.
میدانی آقای محترم، آدمها تا جایگزینی پیدا نکنند، بدخلق نمیشوند، آدمها تا جای گرمتری پیدا نکنند، دم از رفتن نمیزنند، گمان میکردم یک جایی بین این همه فاصله گم میشوی، یک جایی وسط اینهمه دلشوره گم میشوی، گفتم شاید ندیدنت تسکین بدهد نبودنت را، اما پشت هر تسکینی، یک بغض نشسته، پشت هر به جهنمی، یک آه جا خوش کرده، پشت هر بخششی یک حسرت است، پشت تمام این فاصلهها تویی که انگشتر دست کردهای و ایستادهای مقابل لنز دوربین و دست چپت را به نشانه صلح زدهای زیر چانهات، پشت تمام این فاصلهها، من بودم که لحظه لحظه از زندگی خودم کم شدم، از جوانی خودم خط خوردم، از شادیهای لمس نکرده محروم شدم، پشت تمام این قصهها تو نشستهای دست در دست معشوق به وصال رسیده و من که تمام سالهای از دست رفته را آه میکشم.