(توجه کنید که امروز دو قسمت منتشر شده. هر دو رو بخونید!)
هوالمحبوب
چشمهایم را که باز کردم، همه جا سفید بود، سِرُم توی دستم میگفت که توی درمانگاهی جایی هستم. چند لحظهای با گیجی و منگی اطراف را پاییدم. تازه یادم افتاد که چه بلایی سرم آمده. تصویر آن حجله و پارچههای سیاه یادم آورد که روزهای رنگی من و علی تمام شده. چشمم دنبال انوشه بود ولی هر چه سرم را به این طرف و آن طرف چرخاندم اثری از انوشه نیافتم.
پرستاری که از سالن رد میشد را صدا زدم:
-ببخشید شما همراه منو ندیدین؟
-تا از حال تو مطمئن شد رفت. گفت زود برمیگرده.
عجب شانسی! خواهرم توی این اوضاع تنهایم گذاشته و رفته. اشک از گوشۀ چشمم راه افتاد. دلم هزار پاره بود. هر بار که تصویر علی جلوی چشمم میآمد، دلم میخواست از غصه بترکم.
چند دقیقهای که آرام اشک ریختم، صدای انوشه از توی سالن به گوشم رسید.
-به، چطوری آبجی خانوم جون؟ باز که دمغی تو؟ اگه قول بدی دوباره غش نکنی یه خبر خوب دارم برات.
-انوشه بعد از دیدن اون حجله دیگه هیچ خبر خوبی برای من وجود نداره.
ملافه را روی سرم کشیدم و دوباره زدم زیر گریه.
انوشه ملافه را از روی صورتم کنار زد و خیلی جدی نگاهم کرد:
-اونی که حجلهاش رو دیدیم اصلا علی نیست. یکم اون ورتر اعلامیهاش رو زدن. اسم علی رو هم توی اعلامیه دیدم، نوشته پسرعموی مرحوم. حالا نمیدونم این وسط تو چطور عاشقی هستی که عشقت رو درست و حسابی ندیدی!
عین جن زدهها یکهو از جا پریدم و انوشه را بغل کردم.
-تو رو خدا راست میگی انوشه؟ پس علی نمرده؟ پس چرا اون عکسه اینقدر شبیه علیه؟
-آره بابا، برای همین دوباره رفتم دم خونهشون، از چند نفر که داشتن میرفتن تو هم پرس و جو کردم. البته اینکه چرا حجلۀ پسرعمو رو دم خونۀ اینا گذاشتن رو نفهمیدم راستش. رومم نشد که بپرسم.
-خدایا شکرت، انوشه داشتم از غصه میمردم. اگه علی زبونم لال مرده بود منم خودمو میکشتم.
انوشه با یک نگاه سرزنشگر، سر تا پایم را برانداز کرد و گفت:
-پاشو خودت رو جمع کن، هی هرچی هیچی نمیگم، بیشتر تو توهم غرق میشه. ملت شوهرشون رو بعد سالها زندگی از دست میدن، اینجوری جوگیر نمیشن، حالا نمیخواد واسه یه عشق چند ماهه خودتو قربونی کنی!
سِرُم که تمام شد، با انوشه به خانه برگشتیم. حالم کلی عوض شده بود. حداقلش این بود که فهمیده بودم، دلیل نیامدنش سر قرار چه بوده، دلیل جواب تلفن ندادنهایش چه بوده.
دلم برای صدایش پر میزد، برای دیدنش بیقرار بودم. اما حق میدادم که حداقل یک هفتۀ اول را نخواهد به من فکر کند. شب هفت پسرعمویش، تصمیم گرفتم که به مراسم بروم. هم برای اینکه دلم توی خانه قرار نداشت، هم برای اینکه دلم میخواست حتی اگر شده از دور ببینمش.
به مسجد که رسیدم علی را دیدم که با ریشی چند روزه، موهایی ژولیده، دم مسجد ایستاده. عکس توی اعلامیه را دوباره با دقت بیشتری نگاه کردم. عجیب شبیه علی بود. ولی نه انقدر که کسی آن دو تا را با هم اشتباه بگیرد!
نزدیکتر که شدم، انگار دل و جراتم هم بیشتر شد. به علی و مردهایی که کنارش ایستاده بودند، تسلیت گفتم و سریع وارد قسمت زنانه شدم. چهرۀ علی به وضوح روشنتر شد. شاید لبخند محوی هم توی صورتش نقش بست، نمیدانم. از ترس اینکه اختیار خودم را از دست ندهم و نزدیکش نشوم سریع خودم را بین زنهای چادری دیگر پنهان کردم.
شب خانۀ مادر احمد دعوت بودیم. من نرفتم، حوصلۀ جمع و مهمانی نداشتم. انتخاب رشته را به کمک انوشه انجام داده بودم و حالا کاری نداشتم جز اینکه صبح تا شب زل بزنم به گوشی تلفن تا شاید علی زنگ بزند.
ساعت نه شب بود، داشتم توی آشپزخانه غذایی سر هم میکردم. صدای تلفن که بلند شد، ناخودآگاه جیغ کشیدم. از صدای گوشخراش تلفن ترسیده بودم، شیرجه زدم روی گوشی. سکوت پشت خط مطمئنم کرد که باید کلمۀ رمز را بگویم.
-من اسمام.
-آخ اسما، اسما، اسما، چقدر دلم برای صدات تنگ شده بود.
توی همین چند کلمهای که گفت بغضش ترکید. صدای بغضآلودش را که شنیدم من هم زدم زیر گریه.
-تسلیت میگم علی، خدا صبرتون بده. چطور شد آخه جوون طفلکی اینجوری شد؟
-یه بیسرفی زده و در رفته. محسن بیچاره، داشت میومد خونۀ ما. تازه رسیده بود تبریز و خبر داده بود که تو راهه. دوباره صدای گریۀ ریز ریزش توی گوشی طنین آنداخت.
-کاش میتونستم یه کاری برات بکنم علی، به خدا این چند روز مردم و زنده شدم. کارم به درمونگاه کشید.
-خدا منو ببخشه، همش تقصیر منه. ببخش تو رو خدا نگرانت کردم. اون روز داشتم هدیۀ تو رو انتخاب میکردم که مامان بهم زنگ زد محسن تصادف کرده. دیگه نفهمیدم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان شارژ گوشی هم تموم شد. دیگه تو حال خودم نبودم خبر بدم بهت.
-نگو اینجوری، خب حق داشتی، هر کسی جای تو بود هم توی اون شرایط نمیتونست خبر بده. آخه بدبختی من این بود که عکس حجله رو که دیدم فکر کردم دور از جونت تویی. همونجا از هوش رفتم. اگه انوشه نبود نمیدونم چطور میشد.
-آخ خدایا. بگردمت عزیزدلم. تو رو کشوندم تا دم خونهمون. ببخش اسما. قیافهمون شبیه بود ولی دیگه نه اونقدری که اشتباهمون بگیری.
-آره انوشه هم کلی فحشم داد که تو قیافۀ عشقتو نمیتونی تشخیص بدی!
صدای خندۀ علی، حالم را جا آورد. همین که زنگ زده بود یعنی بهتر شده بود و این خنده یعنی داشت اوضاع رو به راه میشد.
-پس بالاخره به خانواده لو دادی منو؟
-فقط به انوشه گفتم فعلا. گفته تا دانشگاه نرفتی و یکم جا نیوفتادی به مامان اینا نگیم بهتره.
-منم که فعلا توی این شرایط نمیتونم چیزی به کسی بگم. ولی خوشحالم که حالا انوشه میدونه. حواسمم بود که بهم گفتی عشقم. اولین بار بود اسما خانوم.
نمیدانم تجربهاش را دارید یا نه؟ ولی وقتی اولین بار حرفهای عاشقانه با محبوبتان میزنید، دمای بدنتان هی بالا و پایین میشود. گر میگیرید، یخ میکنید، پشتتان تیر میکشد، همزمان قند توی دلتان آب میکنند.
-اسما؟
-جونم؟
-خیلی دوست دارم، دلم میخواد فردا ببینمت. میتونی بیای؟ کتابخونه نه. یه جای دیگه. جایی که نگران حراست و اینا نباشیم.
-مگه میتونم بگم نه؟ اونقدر دلم تنگ شده که اون سر دنیا هم بگی میام باهات.
-پس فردا ساعت ده بیا اول خیابون گلکار، همونجا میام دنبالت، میبرمت یه جای خیلی خوب.
-پس تا فردا ساعت ده
ساعت ده صبح اول خیابان گلکار بعد ده روز دوری، دوباره علی را دیدم. توی سکوت چند دقیقهای نگاهم کرد و بعد بدون هیچ واهمهای، دستم را گرفت و گفت، امروز قراره دلتنگیهامون رو رفع کنیم.
چند دقیقۀ بعد توی فضای پارک زیبایی بودیم که روی تابلواش نوشته بود:«ربع رشیدی»
پارک خلوت خلوت بود. احتمال میدهم جز نگهبان دم در و من و علی پرنده هم توی پارک پر نمیزد. تا انتهای پارک دست توی دست هم قدم زدیم و بعد روی نیمکتی که زیر سایۀ درخت بید مجنون جا خوش کرده بود ولو شدیم.
علی دستش رو دور شانهام انداخت و مرا به خودش نزدیکتر کرد. گفت:
-دلم میخواد بغلت کنم، میتونم؟
با چشمهایم اجازه دادم. و بعد توی بغل علی گم شدم.
-نمیدونی این چند روز چی بهم گذشت اسما. داغ محسن از یه طرف، ندیدن تو از یه طرف. چند روز اول که حسابی به هم ریخته بودیم هممون. بعدش هم دیگه روم نمیشد زنگ بزنم. فکر میکردم حسابی از دستم دلخوری. شب هفت که دم مسجد دیدمت انگار دنیا رو بهم دادن.
-منم همین که فهمیدم اونی که عکسش رو گذاشتن تو حجله تو نیستی، انگار دنیا رو بهم دادن. نمیدونم اگه دور از جونت اون تصویر واقعی بود من چه بلایی سرم میومد.
علی سرم را بوسید و گفت:
-خدا برای عاشقا بد نمیخواد دختر جون.
-الان برای همین منو آوردی اینجا که راحت بغلم کنی؟ چون خلوته؟
علی سرخ شد و کمی خودش را عقب کشید.
-قسم میخورم که هیچ برنامهای پشتش نبود اسما. ولی خیلی وقت بود که دلم میخواست بغلت کنم.
-خب اگه برنامه داشتی که اجرا کردنش شش ماه طول نمیکشید پسر خوب.
-راستی انتخاب رشتهات رو چیکار کردی؟ متاسفم که نتونستم کمکت کنم.
-نگران نباش با کمک انوشه انجامش دادم. انتخاب اولم تبریز بود بعد دانشگاههای تهران.
-خب پس پرینت انتخاب رشتهات رو بهم بده حتما. چون منم میخوام دقیقا همون دانشگاهها رو انتخاب کنم. دیگه تحمل ندارم باز از هم دور بشیم.
ادامه دارد....