من عاشق شدم-قسمت چهاردهم
هوالمحبوب
شهریور آن سال، برای ما ماه سرنوشتسازی بود. قرار بود هر دو وارد مرحلۀ جدیدی در زندگی شویم که سختیهای زیادی را به ما تحمیل میکرد. که رنج جدایی بزرگترین آن بود.
من طبق پیشبینیهایی که کرده بودیم، رشتۀ حقوق دانشگاه تبریز قبول شدم و علی مکاترونیک دانشگاه امیرکبیر.
دلم میخواست موقع ثبتنام دانشگاه علی همراهم باشد ولی خب، طبیعتا امکانپذیر نبود. چون خانواده از این رابطه چیزی نمیدانستند و طبیعی بود که انوشه مرا در این پروسه همراهی کند. به انوشه نمیتوانستم چیزی بگویم. چون دلم نمیخواست پر رو و وقیح جلوه کنم. از دید انوشه ما رابطهمان دورادور بود و هنوز نمیدانست که چقدر درگیر همدیگر شدهایم. بعد از ماجرای مرگ محسن و از هوش رفتن من، انوشه حواسش بیشتر از قبل به من بود و من نهایت تلاشم را میکردم فقط زمانهایی به دیدار علی بروم که میدانستم انوشه خانه نیست.
بعد از ثبتنام در دانشگاه به رستورانی همان حوالی رفتیم و خودمان را مهمان یک چلوکباب حسابی کردیم. آنجا بود که انوشه برای اولین بار سوالی پرسید که حس کردم باید جدی جوابش را بدهم:
-از علی چه خبر هنوز در ارتباطین؟
-آره گهگاه تلفنی حرف میزنیم.
-ارشد قبول شد یا میخواد بره سربازی؟
-دانشگاه امیرکبیر قبول شده.
-باریکلا، پس حسابی درسخونه، خوشم اومد.
-آره این ترم آخری کلا سرش تو کتاب بود، سرش رو میزدی تهش رو میزدی از کتابخونه سر در میاورد.
-پس احتمالا دیگه باید خداحافظی کنین با هم نه؟
-چرا؟
-چرا؟ خب اون داره میره تهران! نکنه فکر کردی بره تهران باز میخواد باهات دوست باشه؟
-اشکالش چیه؟
-اشکالش اینه که تو یه دختر سادۀ بیتجربهای. تهران هم پرِ دختره. اونم یکی از یکی قشنگتر.
-مگه من قشنگ نیستم؟
-از دید من که خواهرتم هستی، ولی پسرا همشون دنبال دخترای ترگل ورگلن! سادگی و متانت خیلی خریدار نداره اسما جون.
-ولی علی مثل بقیه نیست.
-همۀ دختران جهان چنین تصوری از دوست پسرشون دارن، ولی بهت قول میدم همۀ پسرای جهان هم به این دیدگاه میخندن!
-چرا اینقدر بیرحمانه داری حرف میزنی؟
-برای اینکه دوستت دارم و دلم میسوزه. نمیخوام بری دانشگاه بعد همش فکرت پیش اون پسره باشه و ضربه بخوری تهش. الان تموم بشه به نفع هر دوتونه.
آن روز خیلی به حرفهای انوشه فکر کردم. به اینکه علی عوض شود، فراموشم کند، راهش را تغییر دهد. همۀ این احتمالها وجود داشت. همانطور که ممکن بود من عوض شوم. ممکن بود فضای دانشگاه چنان درگیرم کند که علی توی ذهنم کمرنگ شود. ولی در آن لحظه و آن زمان، ترجیح میدادم به پیشواز حوادث تلخ نروم.
روز آخر که توی پارک شمس همدیگر را دیدم خداحافظی سوزناکی نداشتیم. چون آن روز ایمان داشتیم که قرار است به هم متعهد باشیم. یک هفتۀ تمام برای تهیۀ بستهای که قرار بود به علی بدهم تلاش کرده بودم.
یک عروسک ممول که علی دوست داشت، یک ساعت مچی، یک تقویم که روزهای مهم رابطهمان توش هایلایت شده، دفترچهای برای ثبت خاطرات روزانه که هر ماه موقع برگشت به تبریز برایم بخواندشان، کیک خانگیای که خودم پخته بودم و علی عاشق طعمشان بود و یک عکس از خودم. و یک نامۀ مفصل که قرار بود هر وقت دلتنگ شد بخواندش.
جعبه را که گذاشتم توی دستش چشمهایش برق میزد. با دیدن هر تکه از هدیهام مثل بچهها ذوق میکرد.
-اسما اینا خیلی خوبن. دقیقا میدونستی چیا خوشحالم میکنن. عروسک ممول از کجا یادت مونده بود؟
-تلاش کردم تکتک چیزایی که قراره بهت بدم، یه خاطره پشتش باشه. امیدوارم اینا باعث بشه منو فراموش نکنی.
-دیوونه، برای فراموش نکردنت نیازی به اینا نبود، چون اصلا قرار نیست فراموش بشی!
هدیۀ علی بیشتر از آنکه هیجانزدهام کند، متعجبم کرد:
چند تا لاک در رنگهای مختلف، چند تا رژ، ریمل، کرم پودر، گل سر و یک گردنبند که اسمم رویش حک شده بود.
خندهکنان گفتم:
-علی نکنه فکر کردی من رشتۀ آرایشگری قبول شدم؟
-دوستشون نداری؟
-نمیدونم، آخه من اصلا اهل آرایش نیستم که!
-خب من فک کردم شاید اگر بری دانشگاه دوست داشته باشی امتحان کنی.
-خب من ساده بودن رو بیشتر دوست دارم راستش. ولی بابت زحمتی که کشیدی ممنونم. مخصوصا لاکها و گردنبند خیلی هدیۀ خوبی هستن.
-خب پس لوازم آرایشی رو نگه دار برای بعد.
-بعد یعنی کی؟
علی وقتی لپهایش گل میانداخت خیلی بامزه میشد.
-خب وقتی رفتیم خونه خومون دیگه. تو خونه آرایش کن. من دوست دارم چهرۀ آرایش کردهات رو ببینم.
این بار من سرخ شدم. با اینکه داشتیم برای همین هدف تلاش میکردیم ولی حرف زدن از آن خانۀ مشترک همیشه حس گنگی در من ایجاد میکرد، لذت توام با شرم. هیجان توام با ترس.
سکوت مرا که دید از توی کیفش یک بستۀ دیگر درآورد و مقابلم گرفت:
-و اما هدیۀ اصلی که میدونم خیلی دوستش خواهی داشت.
ذوقزده بسته را از دستش گرفتم و کاغذ کادو را که باز کردم از ذوق جیغ زدم. دیوان شعر«حسین منزوی»
-وای علی این خیلی هدیۀ محشریه، حتما خیلی هم گرونه، خیلی لطف کردی، واقعا راضی نبودم اینقدر هزینه کنی. ممنونم ازت.
-راستش این هدیه از کتابخونۀ خودمه. شعرهایی رو هم که خیلی دوست دارم برات علامت گذاشتم که اول بری سراغ اونا.
-یه خبر خوب هم دارم که مطمئنم خیلی خوشحالت میکنه.
-چی؟
-حدس بزن.
-خب ذهنم الان یاری نمیکنه خودت بگو که به یه خبر خوب حسابی احتیاج دارم.
-قراره آخر هفته بریم گوشی بخریم!
- وای چه خبر خوبی، پس دیگه برای هر بار زنگ زدن لازم نیست ده تا آیتالکرسی بخونم فوت کنم که خودت گوشی رو برداری!
-اره دیوانه جان دیگه لازم نیست. داداش رضا از این سیمکارت اعتباریها برام خریده و آقاجونم گفت آخر هفته میریم گوشی میخریم.
آن لحظهای که دستهایش توی دستم بود حس میکردم خوشبختترین آدم دنیام. بوسۀ آخرش روی دست چپم تا مدتها قلبم را گرم میکرد. هزاران بار جای بوسهاش را بوسیده بودم و مدام خاطرهاش را توی ذهنم مرور میکردم که مبادا یادم برود 28 شهریور چقدر خوشبخت بودم.
ادامه دارد....
تجربه به من ثابت کرده اطرافیان هر چقدرم دلسوز و مهربون و صادق باشن بازم اندازهٔ خود طرفین نمیتونن برای رابطه مفید واقع بشن و اغلب هم زیاد از حد توجه کردن به حرفشون، مخربه جای اینکه مفید واقع بشه...