- ۲۸ دی ۹۸ ، ۱۵:۳۷
هوالمحبوب
دیگه اونقدر حالمون بده که هر وبلاگی که میری یا به روز نکرده یا کامنتها بسته است، خیلی از کانالا لینک ارتباطی رو بستن، از بس که این مدت به هم دیگه پریدیم، فحش دادیم، خط کشیدیم بین خودمون. از ضمیر ما و شما استفاده کردیم. الان که دارم هفتۀ سیاهی رو که گذروندم رو مرور میکنم میبینم اون مجریه حق داشته با این جسارت جلوی دوربین بگه که اگه مثل ما فکر نمیکنین پاشین برین. حالا هر کدوم از ما ملت، یه خط کش دستمونه، هر کی کوتاهتر یا بلندتر از خطکش ما باشه، علیه ماست.
یه دقیقه هم به این فکر نمیکنیم که شاید باید صبر کنیم و فعلا چیزی نگیم، استوری نذاریم، پست ننویسیم، تز صادر نکنیم. به خدا چند روز سکوت هیچ کس رو نکشته.
نمیگم اعتراض نکنیم، ولی اعتراض مدنی که بشه ازش جواب گرفت، نه اینکه دوباره خون کسی ریخته بشه، گلوی کسی پاره بشه و بعد از چند روز دوباره همه چیز رو فراموش کنیم و برگردیم زیر لحافمون. ماها حافظه تاریخی نداریم و زود عافیتطلبی میاد سراغمون. تب تند نباشه که زود سرد بشه. این خشم باید مدیریت بشه که بتونیم یه نتیجهای بگیریم. این بازار آشفته فضای مجازی هممون رو خسته کرده، من حق میدم بهتون که بخزین توی لاک تنهایی ولی خب ماهایی که لاک تنهایی نداریم و نوشتن شده جزئی از وجودمون، نمیتونیم این منفعل بودن رو بپذیریم.
یه چیزی هم بگم و برم، بچهها رو وارد معرکه نکنیم تو رو خدا. اونا گناه دارن، نباید این اخبار تلخ و سیاه، روحیهشون رو خراب کنه. چیه نشستین جلوی تلویزیون، از بیبیسی به سیانان، از صدای آمریکا به فلان جا. یکم ترمز کنید و دور و برتون رو بپایین، ببینین بچهها و نوجوانهاتون دارن چه واکنشی نشون میدن؟ اونا حقشون نیست وارد این سیاهی بشن. تحلیلهای سیاسی رو بذارین برای وقتی که اونا نیستن. یکم فضای خونهها رو شاد کنید برای دل این طفلای معصوم.
هوالمحبوب
دانشجو که بودیم، توی دانشگاه فسقلیمان، شب شعر برگزار میشد. بیشتر کسانی که توی آن مجلس چراغ شعر و شاعری را روشن نگه میداشتند، بچههای دانشکدۀ فنی بودند. ما ادبیاتیها کمتر شعر میگفتیم. محسن طاهری نامی همکلاسیمان بود، که طبع شعر داشت، نه از این شعرهای دوزاری، شاعر خوبی بود. پسر سبزۀ ریزه میزهای بود با صدایی خوش، برای جشن پایان تحصیلیمان هم شعر گفته بود. جوش و خروشش برای این بود که یک تکانی به ما بدهد، یک بار که الی و سمیه شعرکی سروده بودند، توی جشن شعر شرکت داد و هر دو را برنده کرد.
توی ادبیات، کسانی که مهندس و دکتر و وکیل باشند، کم نیستند، آدم حسابیهای زیادی این دور و بر پرسه زدهاند که رشتۀ اصلیشان چیز دیگری بوده. عمو غلام یکی از آنها بود. از آن اهل دلهایی که هم توی سیاست حرفی برای گفتن داشت، هم دکتری بود برای خودش و هم یکی از غولهای داستاننویسی و نمایشنامهنویسی ایران.
کمتر کسی است که اهل داستان باشد و کتابهایش را نخوانده باشد. گوهر مراد، عاشق پیشه هم بود، نامههای پر سوز و گذارش به طاهره نامی، آن سالها شاید کماهمیت بود ولی بعدها تبدیل شدند به یک سند ادبی. نمایشنامهنویس قدری بود و خیلی از نوشتههایش همان سالها روی صحنه رفته است.
اما قلب آدمی که آرام و قرار نداشته باشد، مثل اسپند روی آتش است. هی بالا و پایین میپرد، راست میرود، چپ میرود، سختی میکشد، زندان میرود اما زیر بار زور هیچ حکومتی نمیرود. دورۀ شاه یک جور شکنجه میشود و رنج زندان میبیند و بعد از انقلاب هم یک جور.
همان اوایل انقلاب، تا میفهمد تحت نظر است و همین روزهاست که بیایند سراغش، از بیراهه میگریزد و صدایش از فرانسه میآید. اما کسانی که رنج غربت کشیدهاند میدانند، غربت برای عمو غلام مثل یک قفس بود. چند سالی بیشتر دوام نیاورد. حالا توی گورستان پر-لاشز، کنار صادق هدایت آرام گرفته است، شاید تقدیر این بود که رفقای دیروز، حالا توی غربت هم یکدیگر را در آغوش بکشند.
ساعدی از غربت نشینی، دل خوشی نداشت، در یادداشتی نوشته است:
توی این روزهای کسالتبار اگر دلتان خواست کتابهایش را دست بگیرید. عزاداران بیل، چوب به دستهای ورزیل، آی باکلاه- آی بیکلاه، بهترین بابای دنیا، مقتل، توپ، تاتار خندان، واهمههای بینام و نشان و.... چند تا از آنهاست.
غلامحسین ساعدی در بیست و چهارم دی ماه سال هزار و سیصد و چهار ده در تبریز آغاز شد و در دوم آذر سال هزار و سیصد و شصت و چهار در پاریس پایان یافت.
هوالمحبوب
توی این چند روز آنقدر سایت خبری، تحلیلی، شخم زدهایم که جانمان بالا آمده. کاری از هیچ کس ساخته نیست. جانمان برای همدیگر هم که در برود، وسط بحثهای سیاسی، کوتاه نمیآییم. حالا جان مادرتان، توی این سیاهی مزمن و خطرناک که به جانمان افتاده، یک ذرهبین بردارید و آن خبری را برایم بنویسید که لبخند به لبتان نشانده. توی این چند روز برای چه اتفاقی خندید؟ سخت است میدانم اما برای سلامتی جسم و روح خودمان هم که شده بیایید یکم کنار هم بخندیم و دل تکانی کنیم.
تولد ثریا و عاشقانههای این چند روزش، برفی که این چند روز باریده، خبرهای چاپ کتاب، پذیرش مقاله چند نفرتان، خبر تایید کتابم از نظر علمی، کسب رتبه اول جشنواره اقدام پژوهی ناحیه، خندههای دوستانم وقتی سوغاتی هایشان را میگرفتند.
اینها خبرهای خوب من بود. حالا شما بگویید.
هوالمحبوب
فکر میکنم اولین بار با مترجم دردها بود که جومپا لاهیری را شناختم. سالهای اولی بود که نوشتن را شروع کرده بودم و همیشه این فکر توی سرم وول میخورد که برای نوشتن یک داستان شاهکار، حتما باید با یک اتفاق خارقالعاده و خاص طرف باشم. جومپا لاهیری به من نشان داد که نوشتن از روزمرگیها چقدر میتواند جذاب باشد. اینکه تو بنشینی روی صندلی چوبی جلوی اوپن آشپزخانه و از پنجره بیرون را نگاه کنی و همزمان که داری برنج پاک میکنی، راجع به بنگالیهایی که دیدهای و شناختهای بنویسی، در نگاه اول کار سادهای به نظر میرسید. نوشتن از غم غربت و تقابل فرهنگی چیزی نیست که لاهیری مبدع آن باشد، اما چیزی که نوشتههای او را برجستگی بخشیده است، سیالی، رهایی و جریانی است که خواننده در لابهلای روایت کشف میکند. در هم آمیختگی روابط خانوادگی، اهمیت خانواده و محوریت داشتن آن در کنشهای فردی، شلوغی محیط زندگی، پیچیدگی رسمها و تشریفات و تکلفی که بنگالیها گرفتار آن هستند، در مقابل فرهنگ سرد غربی که بیشتر فرد گراست، انسان را وا میدارد که خواندن را ادامه دهد. پیشینۀ فرهنگی هند و نزدیکیای که همواره بین هند و ایران وجود داشته، شیرینی داستانها و خوش رقصی قلم لاهیری، همه دست به دست هم میدهند تا خواننده را در دام بیندازند. اما نویسندهها تنها شکارچیانی هستند که شکار با طیب خاطر، در قلابشان گرفتار میشود.
در شیوۀ روایتی لاهیری و پرداختن به جزئیات، آلیس مونرو البته نویسندۀ شاخصتری است.
همنام اولین رمان جومپا لاهیری نویسندۀ هندی-آمریکایی است. داستان کتاب سی و دو سال از زندگی یک خانوادۀ بنگالی را روایت میکند که به آمریکا مهاجرت کردهاند. شخصیت اصلی داستان پسری است به نام گوگول گانگولی.
پرداخت هنرمندانه به جزئیات، نگاهی نافذ به محیط و آدمها، شخصیت پردازی ماهرانه، تنها بخشی از هنر لاهیری است. بحث اصلی این داستان، پرداختن به مصائب مهاجرت، تقابل فرهنگی، بحران هویت و تناقضاتی است که افراد در بستر جامعۀ جدید با آن دست و پنجه نرم میکنند. در خلال داستان شخصیت اصلی، که کودکی منزوی و خجالتی است، کمکم از زیر سایۀ سنگین خانواده و آیین دست و پا گیر بنگالی خارج میشود، مسیری را انتخاب میکند که برخلاف خواست پدر و مادر است و در تمام طول زندگی یک نوع رخوت و سردی را با خود یدک میکشد. رخوتی که ترک رابطه و آدمها و محیط را برایش آسانتر میکند.
گوگول از همان نخستین روزهای مدرسه نسبت به اسم عجیب و غریبش واکنش نشان میدهد. او از اسم گوگول فراری است. بیشک اسم هر فرد اولین هویتی است که از سوی خانواده به وی بخشیده میشود. اما در این رمان گوگول همواره از نشانههای فرهنگ هندی، غذاهای هندی و هر چیزی که برای او یادآور کلکته باشد فراری است. انتخاب مسیری که او را هر چه بیشتر از خانه و خانواده دورتر کند، یکی از نخستین واکنشها و طغیانهای او علیه فرهنگ بنگالی حاکم در خانه است.
گوگول و خواهرش در آمریکا متولد شده و رشد یافتهاند و بدیهی است که بیشتر از هند، با آمریکا عجین شده باشند.
تحول شخصیت محوری داستان در یک سوم پایانی رقم میخورد، جایی که برای رسیدن به خانواده و گذران لحظات خوشی و غم با خانواده رابطهای دلنشین و خواستنی را ترک میکند. جایی خود لاهیری اشاره میکند که: «شاید یکی از دلایل شکلگیری این داستان خاطرهای بود که از دبستان داشتم. آن روزها هر وقت صدای خوردن قطرات باران به سقف بالکن کلاس میآمد، پسربچههای کلاس با لحن کشداری میگفتند: «چومپا» آسمان صدایت میکند. صدای اسمت درست مثل خوردن قطرهای باران به زمین است. این چه اسم اجق وجقی است که داری! بعدها هم همیشه پسرهایی که با من آشنا میشدند چند وقتی با نامم درگیر بودند.»
و شاید چکیدۀ این رمان را در همین یک جمله بتوان خلاصه کرد: «خارجی بودن یک جور حاملگی مادام العمر است ، با یک انتظار ابدی ، تحمل باری همیشگی و ناخوشی مدام .»
این رمان رو توی سفر مشهد خوندم و همدم خیلی خوبی برام بود. رمان را امیرمهدی حقیقت ترجمه کرده، که مترجم همۀ آثار لاهیری هم هست، نشر ماهی منتشرش کرده و قیمت چاپ جدیدش 48 هزار تومن هست. البته من 22 تومن خریده بودم دو سال پیش. رمانیه که به شدت توصیه میشه.
هوالمحبوب