گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳ مطلب در بهمن ۱۳۹۸ ثبت شده است

هوالمحبوب


قبل‌تر ها آدم‌ها برام جذاب بودن، کتاب‌ها، فیلم‌ها، مکان‌ها، حتی خوردنی‌های جدید هم منو به وجد میاوردن. وقتی پیامک واریز حقوق می‌رسید، کلی براش برنامه‌ریزی می‌کردم. رسوندن اون یه هفته بی‌پولی به سر برج، یه جور ریاضت‌کشی عارفانه بود. عاشق حرف زدن و خوندن بودم، عاشق این بودم که یکی باشه که تا صبح باهاش حرف بزنم، شب بخیر گفتن‌های ته مکالمه همیشه مکدرم می‌کرد، حرف‌های من هیچ وقت تمومی نداشت، برف که می‌بارید، ذوق راه رفتن توی برفا رو داشتم، بارون که می‌بارید، بی‌چتر می‌زدم به خیابون. مهر که می‌شد با کلی برنامه می‌رفتم مدرسه.
پختن یه غذای جدید منو مست می‌کرد. هر تجربۀ تازه‌ای برام لذت‌بخش بود. بو کردن گردن بچه‌های کوچولو، قصه و لالایی خوندن براشون، خوابوندنشون روی پاهام و .....
نوشتن برام دغدغه بودن، رسالت بود، نشستن کنار خانواده و سریال آخر شبی دیدن برام حال خوب بود. 
می‌دونی مریم، مدت‌هاست که دیگه از هیچی اونجوری که قبلا لذت می‌بردم؛ لذت نمی‌برم. سلام‌ها سرد شدن، دوستی‌ها یخ بستن، قول‌ها پوچ شدن، هیچی روی روال درست خودش نموند. دیگه کسی نیست که بشینیم تا صبح با هم حرف بزنیم و شب‌بخیر تهش ناراحتم کنه، دیگه دوستی نیست که بی‌تاب دیدنش باشم، کسی نیست که برای دیدنش تور گردشگری بذارم و کل ایران رو تو تابستون بچرخم. یه زمانی نشسته بودیم توی همین خونه‌های مجازی‌مون و برای هم از مهربانی و دوستی حرف می‌زدیم، به همدیگه انگیزه می‌دادیم، هر شروعی تازگی داشت، قرار بود تابستون برم دیدن چند تا از بلاگرها. اما یه چند وقته دارم به این فکر می‌کنم که چرا باید برم؟
اصلا بقیه از دیدن من خوشحال می‌شن؟ بقیه به دیدن من فکر می‌کنن یا من الکی خودم رو مهم تصور کردم؟
دیگه حتی بستنی‌های سر لاله‌زار هم بهم مزه نمی‌ده، خوشحالم نمی‌کنه. به جای یه پیامک حقوق، هر ماه از دو جا پیامک می‌رسه، گاهی حتی بی‌خبر، ولی من دیگه با تمام صورتم لبخند نمی‌شم. می‌دونی دیگه حتی کامنت یهویی هم نمی‌دیم که حال همو بپرسیم. اگه من نباشم و ننویسم خیلی‌ها اصلا یادشون نمی‌افته که حالمو بپرسن، یا به قول یه نفر حالمو بگیرن. خسته‌ام، دلم آشوبه، روزها بی‌هدف شب می‌شن و شب‌ها بی هیچ هدف و آرزویی دوباره به صبح میرسن. شبیه یه قورباغۀ دهن‌گشاد فقط نشستم اینجا و حرف میزنم، اغلب هم حرف مفت.
اگه نخواسته بودی و دعوت نکرده بودی، تصمیم داشتم اصلا یه مدت ننویسم. دیگه نوشتن هم درمان نیست، اکسیر نوشتن بی‌اثر شده، دلم عجیب خالیه، از شور و شوق و عشق. هر روز آدم‌های زیادی رو می‌بینم که به هدف رسیدن، سر و سامون گرفتن، شغلی، کتابی، همسری، بچه‌ای، پویشی، فرقی نمی‌کنه.
این وسط منم که همیشه نصفه و نیمه‌ام. چسبیدم به یه سری ایدۀ پوچ و تو خالی که نه حال خودم رو بهتر می‌کنه و نه حال بقیه رو. انگار بی‌دعوت اومدم به این جهان. مهمون طفیلی رسیدگی نداره که....
مریم خیلی وقته خوشحال نیستم، ببخشید که دعوت‌نامه‌ات رو خراب کردم.

  • نسرین
هوالمحبوب

وقتی می‌گویم خسته شده‌ام از این شغل، نگویید چرا!
هر سال اواخر دی و اوایل خرداد، مجبور بودیم برای تک‌تک دانش‌آموزان، کارنامه توصیفی بنویسیم. یعنی توضیحی چند جمله‌ای برای هر درس و برای هر دانش‌آموز! کار مزخرف و حوصله سربری بود. ولی خب عادت کرده بودیم که توی این مملکت تکنولوژی بی‌معناست!
حالا آمده‌اند کار دستی را خیر سرشان منتقل کنند روی سایت سناد! این سایت مرجع آموزش و پرورش است، هر معلم یک رمز عبور دریافت کرده و قرار است همان کار یدی را اینجا روی سایت اجرا کند. مزخرف بودن مسئله دقیقا از همین جا شروع می‌شود. سایت هر چند دقیقه یک بار قطع می‌شود، حالا از دیروز عصر تا همین لحظه قطع است. یکهو می‌بینی کل دانش‌اموزان را وارد لیست کرده‌ای و وقتی ثبت نهایی را می‌زنی، ای دل غافل از سایت خارج شده‌ای!
حالا توی دبیرستان مسئله کمی فرق می‌کند، قرار بود امتحانات روز هجده دی به پایان برسد، اما این تعطیلی‌های رنگارنگ، کار را تا هفتۀ پایانی دی طول داد. هنوز دی به پایان نرسیده، اداره بخش‌نامه زده که نمرات را تا آخر دی  وارد سایت کنید. یعنی عملا کار درست و اصولی از تو نمی‌خواهند، الکی نمره بده و خودت را خلاص کن.
هنوز امتحانات دوره دوم تمام نشده، به ما هنوز ریز نمرات را تحویل نداده‌اند و .....
هر روز که کتاب‌های ادبیات را ورق می‌زنم، افسوس می‌خورم. به کتابی که بیشتر شبیه بینش و دینی است تا ادبیات. هفتاد درصد کتاب، سخنرانی و زندگی‌نامۀ به درد نخور است. به ادبیاتی که انگار کم ترسناک نیست برای آقایان. ادبیات علم بیداری و آگاهی و خرد است و چه چیزی خطرناک‌تر از این؟
یادم می‌آید یکی می‌گفت داستانی از عزاداران بیل را توی کتاب فارسی چاپ کرده‌اند و نام شخصیت اسلام را تغییر داده‌اند به نمی‌دانم چه. هر کس که ساعدی خوانده باشد می‌فهمد که اسلام توی آن کتاب چه رمز و رازی داشته و اصلا نماد چه بوده. تغییر یک اسم، تغییر هویت داستان است که هیچ کس به لایه‌های پنهانی‌اش پی نبرد.
دارم به جهانی خالی از خرد و شعور و شعر فکر می‌کنم، به جایی که اشعار و متون استخوان دار ادبیات، هیچ کجایش را نگرفته. به جهانی که جوانانش سعدی و حافظ را با لکنت می‌خوانند و البته هیچ نمی‌فهمند.
دارم به سیستمی فکر می‌کنم که ما را ریاکار و پاچه خوار و پشت هم انداز بار می‌آورد. به سیستمی که کاغذ‌بازی حرف اول و آخر را در آن می‌زند. از بخش‌نامه‌های بی سر و تهی که هر روز به شکل انبوه به مدارس ارسال می‌شود و رس‌مان را می‌کشند.
توی این هیر و ویر، سری هم زده‌ام به سنجش، اعتراض بیست روز پیشم هنوز دست نخورده مانده است، در دست بررسی است!
از یک جهت خوشحالم از قبول نشدنم، از رسمی نشدنم، از هم‌رنگ جماعت نشدنم، از اینکه مجبور نیستم مقنعۀ سیاه سرم کنم، لباس گشاد بپوشم و چشمم را به روی لباس‌های رنگی ببندم و بخزم توی تباهی‌هایی که سیستم دچارش هست.
دنیای تباهی است که صفر کیلومتر‌هایی که فرق گونیا و نقاله را نمی‌دانند، استخدام می‌شوند، کسانی معلم ابتدایی می‌شوند که نمی‌دانند زاویه با سانتی‌متر اندازه گرفته می‌شود یا با درجه!
معلمانی که کتاب نمی‌خوانند، به روز نیستند، از مقالات جدید بی‌خبرند، از شیوه‌های تدریس خلاق چیزی نمی‌دانند از سر و کول هم بالا می‌روند و برای یک ساعت کلاس ضمن خدمت اضافه‌تر جان می‌دهند. این وسط ما فقط آه می‌کشیم و حسرت می‌خوریم و صرفا خوشحالیم که حقوق دی‌ماه‌مان کامل واریز شده.
این را یادم رفت بگویم، اصلا دیشب که خواستم این پست را بنویسم، هدف اصلی‌ام نوشتن این موضوع بود، اما درد و دل آنقدر زیاد شد که پاک فراموشش کردم. دیشب بعد از اعلام تعطیلی امروز از شدت عصبانیت نشستم گریه کردم. توی این شرایطی که تا تقی به توقی می‌خورد مدرسه تعطیل می‌شود و بعد از تعطیلی بچه‌ها به تاسیسات کارخانه برمی‌گردند و هر چه رشته‌ایم پنبه می‌شود، تنها کاری که از دستم بر می‌آمد گریه کردن بود.
بعد برای موسس‌مان پیامی نوشتم. در نهایت قرار بر این شد که در تعطیلی‌های آتی ما همچنان کلاس‌مان را تشکیل بدهیم. این سیستم مسخره، آزمون تیزهوشان را که همیشه اواخر خرداد یا تیر برگزار می‌شد آورده به تاریخ چهار اردی‌بهشت! یعنی ما باید کتاب‌های درسی را تا عید تمام کنیم! 
در حالی که طبق بودجه‌بندی باید درس ده می‌بودم، درس هشت را تازه شروع کرده‌ام. یعنی عملا چند هفته از زمان روتین هر سال عقبم، چه برسد به اینکه تا عید کتاب را تمام کنم. برنامه‌ریزی توی وزارت آموزش و پرورش موج می‌زند!

+هزار و هفتصد روز است که اینجا می‌نویسم، چه عجیب .....
  • نسرین

هوالمحبوب


دیشب هوس عجیبی به سرم زده بود. هوس کرده‌بودم بگویم دوستت دارم. بی‌هوا، عمیق و کش‌دار. هوس کرده‌بودم بگویم شبت بخیر عزیزم، هوس کرده‌بودم برایت آغوش باز کنم. دلم از واژه‌های تکراری به تنگ آمده‌است. از اینکه بی‌هوا به کسی شب بخیر بگویم و گوشی سر خود عزیزم را تنگش بگذارد، از اینکه دستم بلغزد روی استیکر عاشقانه و مجبور شوم پیام‌ها را ادیت کنم، خسته شده‌ام. 
خسته شده‌ام از صبح تا شب تک و تنها توی چهار دیواری اتاق حبس شدن، از خواندن و نوشتن و پول جمع کردن. خسته شده‌ام از سینما رفتن‌های تنهایی، از خرید رفتن‌های تنهایی، حتی از ساندویج خوردن‌های تنهایی هم خسته شده‌ام.
دیشب دوست داشتم بودی تا بلند و رسا بگویم دوستت دارم، بی‌هوا جوابم را بدهی که من بیشتر. دلم غنج رفتن می‌خواست، لوس شدن و بغل می‌خواست. بعضی شب‌ها را نمی‌تواند تنهایی سر کرد. بعضی لحظه‌ها را باید با کسی شریک شد، بعضی شب‌ها باید کسی را در آغوش گرفت.
منظورم از آن بغل‌های راستکی است، نه از آن الکی دلخوش‌کنک‌ها، دلم لک زده برای 
آن جانم گفتن و عزیزم شنفتن‌ها، از آن‌هایی که هیچ وقت، هیچ کس توی گوشم زمزمه نکرده است، از آن باورهای عمیقی که تا ته جانت رسوخ می‌کند، از آن رشته‌های ناگسستنی که می‌توانی تا ابد به بودنش دلت را خوش کنی.
دیگر تنهایی بس است، به حد کافی تنها بوده‌ایم، هر دوی‌مان. آخ که چقدر عشق خوب است، شیرین است، در رفتن جانت برای کسی، خواستن کسی از سویدای دل، ذوب شدن در هرم نگاه کسی، دویدن خون توی رگ‌ها، سرخ شدن از شرم، از عشق، از خواستن، جذاب است.
توی این دنیای دود گرفته، که از پشت هر پنجره‌ای سری بیرون زده است، که توی هر سری، سودایی است، که توی هر سودایی رمزی است، می‌خواهم بگردم پی رمز و راز بودن تو. بس است دیگر نبودن و نخواستن. بس است بودن و نخواستن، بس است نبودن و نگشتن و خسته شدن.
این جهان من و تو را می‌خواهد، من و تویی که ما شویم و بزنیم به دل زندگی.
آخ که چقدر دلم می‌خواست بگویم دوستت دارم چقدر....

+نیسگیل در زبان ترکی به حسرت عمیق گفته می‌شود، معادل بهتری برایش نیافتم اما نیسگیل عمیق‌تر از هر حسرتی است.


  • نسرین