برای مریم.....
هوالمحبوب
قبلتر ها آدمها برام جذاب بودن، کتابها، فیلمها، مکانها، حتی خوردنیهای جدید هم منو به وجد میاوردن. وقتی پیامک واریز حقوق میرسید، کلی براش برنامهریزی میکردم. رسوندن اون یه هفته بیپولی به سر برج، یه جور ریاضتکشی عارفانه بود. عاشق حرف زدن و خوندن بودم، عاشق این بودم که یکی باشه که تا صبح باهاش حرف بزنم، شب بخیر گفتنهای ته مکالمه همیشه مکدرم میکرد، حرفهای من هیچ وقت تمومی نداشت، برف که میبارید، ذوق راه رفتن توی برفا رو داشتم، بارون که میبارید، بیچتر میزدم به خیابون. مهر که میشد با کلی برنامه میرفتم مدرسه.
پختن یه غذای جدید منو مست میکرد. هر تجربۀ تازهای برام لذتبخش بود. بو کردن گردن بچههای کوچولو، قصه و لالایی خوندن براشون، خوابوندنشون روی پاهام و .....
نوشتن برام دغدغه بودن، رسالت بود، نشستن کنار خانواده و سریال آخر شبی دیدن برام حال خوب بود.
میدونی مریم، مدتهاست که دیگه از هیچی اونجوری که قبلا لذت میبردم؛ لذت نمیبرم. سلامها سرد شدن، دوستیها یخ بستن، قولها پوچ شدن، هیچی روی روال درست خودش نموند. دیگه کسی نیست که بشینیم تا صبح با هم حرف بزنیم و شببخیر تهش ناراحتم کنه، دیگه دوستی نیست که بیتاب دیدنش باشم، کسی نیست که برای دیدنش تور گردشگری بذارم و کل ایران رو تو تابستون بچرخم. یه زمانی نشسته بودیم توی همین خونههای مجازیمون و برای هم از مهربانی و دوستی حرف میزدیم، به همدیگه انگیزه میدادیم، هر شروعی تازگی داشت، قرار بود تابستون برم دیدن چند تا از بلاگرها. اما یه چند وقته دارم به این فکر میکنم که چرا باید برم؟
اصلا بقیه از دیدن من خوشحال میشن؟ بقیه به دیدن من فکر میکنن یا من الکی خودم رو مهم تصور کردم؟
دیگه حتی بستنیهای سر لالهزار هم بهم مزه نمیده، خوشحالم نمیکنه. به جای یه پیامک حقوق، هر ماه از دو جا پیامک میرسه، گاهی حتی بیخبر، ولی من دیگه با تمام صورتم لبخند نمیشم. میدونی دیگه حتی کامنت یهویی هم نمیدیم که حال همو بپرسیم. اگه من نباشم و ننویسم خیلیها اصلا یادشون نمیافته که حالمو بپرسن، یا به قول یه نفر حالمو بگیرن. خستهام، دلم آشوبه، روزها بیهدف شب میشن و شبها بی هیچ هدف و آرزویی دوباره به صبح میرسن. شبیه یه قورباغۀ دهنگشاد فقط نشستم اینجا و حرف میزنم، اغلب هم حرف مفت.
اگه نخواسته بودی و دعوت نکرده بودی، تصمیم داشتم اصلا یه مدت ننویسم. دیگه نوشتن هم درمان نیست، اکسیر نوشتن بیاثر شده، دلم عجیب خالیه، از شور و شوق و عشق. هر روز آدمهای زیادی رو میبینم که به هدف رسیدن، سر و سامون گرفتن، شغلی، کتابی، همسری، بچهای، پویشی، فرقی نمیکنه.
این وسط منم که همیشه نصفه و نیمهام. چسبیدم به یه سری ایدۀ پوچ و تو خالی که نه حال خودم رو بهتر میکنه و نه حال بقیه رو. انگار بیدعوت اومدم به این جهان. مهمون طفیلی رسیدگی نداره که....
مریم خیلی وقته خوشحال نیستم، ببخشید که دعوتنامهات رو خراب کردم.
فقط میتونم بگم حالت رو میفهمم .
انگار هر روز که بیدار میشیم به جای اینکه یه روز به هدف نزدیک تر بشیم سه قدم دور شدیم😞 متاسفم برای جوونی از دست رفته امون