گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۷ مطلب در دی ۱۳۹۵ ثبت شده است

هوالمحبوب


گاهی وقت ها که چیزهای مهمی را از دست میدهیم میچسبیم به چیزهای بی اهمیت و سعی میکنیم برای خودمان عزیزشان کنیم. شاید کانال تلگرامی همین حکم را برای من داشته باشد.

یک سال پیش بود که بهار پیشنهاد ایجاد یک کانال برای نشر نوشته ها و معرفی کتاب هامون رو داد و چند روز بعد نویسندگان جوان متولد شد.

من و بهار جزو دیوونه های کتاب بودیم و دوست داشتیم این عشق به کتاب رو با بقیه تقسیم کنیم. هدف اصلی مون توی کانال انتشار نوشته های خودمون بود میخواستیم ادای نویسنده ها رو در بیاریم.

توی یک سال گذشته برای کانال خیلی تلاش  کردیم. نوشتن، دنبال سوژه گشتن و اضافه کردن نویسنده های جدید. ولی متاسفانه هر کاری کردیم نشد که نشد. قصه ی ما و نویسندگان جوان انگار داره به بن بست میخوره. من دارم آخرین تلاشم رو برای احیای کانال مون میکنم. انگار زنده شدن دوباره ی اون یه جرقه ی کوچیک رو توی زندگی منم روشن میکنه.

نویسندگان جوان مجموعه ای از اشعار شاعران معاصر و کهن، مطالب روانشناسی و معرفی کتاب و گاهی فان هست و لا به لای اون ها نوشته های من و گه گداری ادمین های دیگه.

خوشحال میشم توی کانال هم میزبان شما باشم. youngwriters@

  • نسرین

هوالمحبوب


توی خصوصی نوشت های آقا میرزا یه پست جالب دیدم و تصمیم گرفتم من هم خودم رو به این چالش دعوت کنم. چالش دلخوشی های زندگی من:

1- ایلیای نازنین، بوسیدنش، بغل کردنش، بازی کردن باهاش

2-شغلم و نفس کشیدن در فضای مدرسه و بودن با بچه ها

3- شعر خواندن و شعر گفتن حتی اگر چرند باشه!

4- کتاب خوندن و خریدن و حتی نفس کشیدن لا به لای کتابها

5- بودن با الی، حرف زدن و درد دل کردن باهاش

6- آشپزی کردن با عشق مخصوصا وقتی مریم اینا مهمون مون باشن

7- پیاده روی کردن از مدرسه تا خود میدون جهاد و شایدم تا دم خون مون:)

8- چک کردن پیام های تلگرامم

9- وبلاگم

10- نوشتن نوشتن نوشتن آه

11- چای عصرانه در کنار خانواده و گپ زدن های روزانه

12- بافتنی

13- سیب زمینی سرخ کرده با سس فراوان

14- باقلوای پسته ای مخصوص

15- عکاسی از هر چیزی

16- کتابخونه مون

17- شکلات مخصوصا از نوع کاکائویی

18- شیرینی ناپلئونی مخصوص

19- گوجه فرنگی

20- دوست داشتن او


+ شاید خیلی چیزهای دیگه هم باشه که الان حضور ذهن ندارم و بعدا بهش اضافه کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


یک روزی آدم دلش را برمی دارد و می رود؛ آن را می اندازد توی کوله پشتی اش و روی جدول خیابان راه می رود تلو تلو میخورد و دلش را تاب میدهد. گاهی وقت ها هم پنهانش میکند در هزارتوی زندگی. گاهی که نباید صدایش در بیاید توی گنجه ی لباس های زمستانی می اندازدش و در را به رویش قفل میکند.

گاهی حواسش نیست و دل بیچاره لا به لای قفسه ی کتاب ها وول میخورد و گرد فراموشی رویش می نشیند.

گای دلش را دو دستی میچسبد سفت بغلش میکند و می بوسدش. شبها برایش قصه میگوید، موهایش را شانه میکند و دم اسبی می بندد. قصه میگوید که رامش کند که فریبش بدهد. که نکند از بی توجهی دل بیچاره بپوسد، مریض شود و زبانم لال بمیرد.

به روی دل نمی آوری جا مانده بود! این راه بهتری است...

به دل قول میدهی که یک روز، بالاخره از خیابانی که در آن جا مانده برش میداری، از کافه ای که روی صندلی های میز سوم جا مانده برش میداری، از پارک ، از سینما از هر جای بی صاحبی برش میداری و به جای اولش بر میگردانی.روی آغوش امنش گریه میکنی و قول میدهی .
دل ها میدانند که باید صبور باشند، باید دوام بیاورند، باید بگذرند و لبخند بزنند، باید تمام مسیر را مثل یک مرد محکم و قوی باشند. نمیرند و نشکنند. دل های بیچاره موجودات عزیزی هستند.هوایشان را داشته باشیم و اینقدر به رویشان نیاوریم گذشته های نکبت را.

با الهام از این پست: خرمالوی سیاه
  • نسرین

هوالمحبوب


دارم به آینده ی این کشور فکر میکنم و هر روز بیشتر از روز قبل میترسم. دارم به آینده ی نسلی فکر میکنم که در مدرسه های آپارتمانی رشد میکنند و در خانه های تنگ و تاریک قد می کشند و تنها سرگرمی شان فرو رفتن در دنیای بازی های کامپیوتری است.

دارم از آینده ی کشوری حرف میزنم که تمام مردم از تمام پشت پرده هایش خبر دارند اما کسی جرات ابراز ندارد. کشوری که آموزش و پرورشش فقیر ترین وزارت خانه اش محسوب می شود و معلمش به خاطر مشکلات مالی خودکشی میکند.

کشوری که معلمش همیشه با سری پایین و گردنی کج، دربرابر مدیر و اولیا و دانش آموز ایستاده است. کشوری که خلاقیت را می کشد و حق آزادی را از تو سلب می کند.

روزگاری عاشق معلمی بودم، ایده هایی در ذهنم داشتم و میخواستم برای بچه های شهرم، برای قلب های مهربانشان، برای چشم های معصوم شان، برای روح پاک و ذهن های خلاقشان کاری کنم کارستان. حالا چهار سال است که معلمم. تنها کار مفیدی که تا سال پیش میکردم کتاب خواندن برای بچه ها بود، کتاب های مختلف سر کلاس می بردم و کتابخانه در کلاس تشکیل می دادم و تشویق شان می کردم  به کتاب خواندن. امسال به لطف افزایش تعداد دانش آموزان و نداشتن ساعت بیکاری همان یک کار را هم نمیتوانم بکنم!

معلمی که دائم مجبور است امتحان بگیرد، معلمی که دائم به رتبه ی آزمون علمی بچه ها فکر کند، معلمی که به بودجه بندی فکر کند، معلمی که به میانگین قبولی در تیزهوشان فکر کند. معلم مزخرفی خواهد شد. معلمی شده ام که مدام عصبانی است، معلمی که مجبور است بیشتر از حد توانشان از  بچه ها کار بخواهد. هیچ شباهتی به تصویر آرمانی ام از یک معلم ادبیات ندارد؛ از این بابت سخت متاسفم.

کاش باور می کردیم که آموزش مخصوصا در پایه ی ابتدایی کاری شگفت انگیز و مستلزم مهارت و استعداد و حمایت است. کاش قبول می کردیم که آموزش و پرورش مهمترین رکن هر جامعه است. نسلی که قرار است کشور را بسازد در چه شرایطی رشد می کند و قرار است چه اعجوبه ای شود. معلمی که به فکر بیمه و حقوق و معاش خویش باشد نمیتواند عاشق کارش باشد. معلم ها را در یابید، دانش آموزان را در یابید. این گرد مرده در وازرت خانه تان را چاره کنید.

  • نسرین

هوالمحبوب


تجربه ثابت کرده هر دوستی که ازدواج میکنه دیگه نمیتونه دوست باقی بمونه. تجربه ثابت کرده کسی که ازدواج میکنه دیگه نمیاد وبلاگ منو بخونه. تجربه ثابت کرده که تو دیگه نمیتونی هر وقت دلت خواست ببینیش. تجربه ثابت کرده بعد از ازدواج اولویتت رو برای خیلی ها از دست میدی. تجربه تلخ و سخت به دست میاد ولی باید به تنهایی های بعد از ازدواج دوستام عادت کنم. تنهایی هایی که شاید منجر بشه به تعطیلی اینجا. وقتی کسی که باید، نمیاد و نمیخونه و سرش به خوشی هاش گرمه،که اگرم بیاد و بخونه اونقدر فضا براش دور و غیر قابل فهمه که حرفهاش دیگه اون صداقت سابق رو نخواهد داشت! کم کم داره بهم ثابت میشه که همه چیز فانی است.


  • نسرین

هوالمحبوب


فرض کنید مجنون را، در حالتی که به لیلا بگوید نمی توانم به وصالت برسم چون مثلا مادرم نمی گذارد، عمه ام ناراحت می شود، خاله ام از تو خوشش نمی آید و... ولی عشقمان جاوید! مدیونی اگر شک کنی مجنون وار عاشقم! فعلا میخواهم بروم کسی دیگر را بگیرم، البته جای تو را نمی گیرد ولی خب عوضش از تنهایی در میایم  و صاحب فرزند می شوم... تو هم برو کسی دیگر را گیر بیاور به جای من...آن دنیا هم ببینیم چه می شود، حوری موری گیرم نیامد آن موقع به وصال هم خواهیم رسید... حلال کن آبجی! یا علی...

  • نسرین

هوالمحبوب


دیروز بعد از کلاس، ملیسا دختر سبزه ی کلاس ششم، یک بسته ی کادو پیچ شده رو گرفت سمت من و گفت خانوم برای شما خریدمش.گفتم به چه مناسبت عزیزم؟ گفت با مامان رفته بودیم برج سفید خوشم اومد براتون گرفتم. بسته را گرفتم و ازش تشکر کردم. تشکر معمولی کردم و رد شدم. ذوق چشم های دخترک را ندیدم وقتی میگفت خانوم خوشتون اومد؟من حتی بسته رو باز هم نکردم.

نمیدانم وقتی کسی کار خوبی برایم میکند چه جوابی باید بدهم.

وقتی یکی از بچه ها میگوید دوستت دارم  هنگ میکنم یا سرسری می گویم منم دوست دارم عزیزم.

در مقابل کتاب شعری که مدتها دنبالش بود و من بی مناسبت بهش هدیه کردم کلی قربان صدقه ام می رود و من یخ میکنم و لبخند کجکی میزنم.

منی که سمبل شیطنت و خنده و شلوغ کاری در هرجایی بودم. منی که کلاس های خشک و بی روح تاریخ ادبیات را به کرکره خنده تبدیل می کردم. منی که از سر خوشی مسیر دانشگاه تا خوابگاه بچه ها را از خنده روده بر میکردم. منی که پایه ی همه ی دیوانه بازی ها بودم؛ حالا خیلی چیزها یادم رفته است. نه لاک ارغوانی سارا خوشحالم میکند، نه یک بغل کتابی که از نمایشگاه به خانه آورده ام، نه دو لپی کیک خامه ای خوردن و نه شکلات بغل چای عصرانه.

یک جور بدی تلخ شده ام، یک جور عجیبِ مزخرفی شده ام. تلخ، سرد، عبوس، به درد نخور.

انتظار آدم را پیر میکند، از دست دادن آدم را تلخ میکند، وابستگی پدر آدم را در می آورد.

تصور کن این حال خراب را، که نه حوصله ی تنهایی را دارد نه حوصله ی جمع را، نه میتواند تمام وابستگی هایش را رها کند و برود و نه میتواند بیش از این تحمل کند. بغض کردن و شب ها زیر پتو گریه کردن تا کی؟

باید یک جایی این نبودن ها عادی می شد، باید یک جایی آدم ها جا می ماندند در خاطره ها، باید همان طور که من فراموش شدم ، همان طور که به خاطره ها پیوستم، باید فراموش می شدی....

از مهربان بودن هم خسته ام، از اینکه به در همه بخورم و هیچ کس به دردم نخورد خسته ام، از نقش آدم های خوب را بازی کردن خسته ام، از ناجی بودن خسته ام. از انتظار معجزه هم خسته ام.





+ تولد 29 سالگیت مبارک یار دیرینم، غم ها گم و گور و شادی ها به جشن و سرور.

+ مینای عزیز پیوند تون رو صمیمانه تبریک میگم و برای استواری پیوندتون دعا میکنم.

+ خبرای رونق کار آدم ها همیشه خوشحالم میکنه، مخصوصا عزیزترها، خوشحالم که کار و بارت گرفته و دعا میکنم آرزوهای بلند پروازانه ات رو یکی یکی به واقعیت بدل کنی.

+ تولد آراز کوچولوی ناز مبارک عزیزدلم. ان شاءالله مایه ی افتخارتون باشه.
  • نسرین