گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱ مطلب در آذر ۱۴۰۲ ثبت شده است

هوالمحبوب


قبل‌ترها که با اینجا انس و الفتی داشتیم، می‌گفتم که آدم‌ها چطور دلشان می‌آید یکهو ول کنند و بروند؟ چطور سال تا سال نمی‌آیند دستی به سر و گوش وبلاگشان بکشند و کامنت‌ها را پاسخ دهند. چطور می‌توانند اینقدر بی‌تفاوت این عزیزدل را بگذارند و بروند و حتی برنگردند پشت سرشان را نگاه کنند؟ نمی‌دانستم رازش در جادوی زندگی است. رازش در گرفتار روزمرگی شدن است. ایزارهای ارتباطی دارند تنبل‌مان می‌کنند. نوشتن در کانال‌ها و پیج‌ها به مراتب راحت‌تر از سر زدن به پنل وبلاگ است. آدم‌ها دارند فست‌فودی می‌شوند و خواندن یک پست عریض و طویل از حوصلۀ خیلی‌ها خارج است. بیشتر دلمان می‌خواهد عکسی ببینیم و لایکی بزنیم و برویم رد کارمان. آن بیرون پر از روزمرگی و اتفاق‌های ریز و درشت است و ما هر چقدر زمان می‌گذرد کم‌صبرتر می‌شویم. روزهای پاییزی‌ام دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. انگار اسبی رم کرده، شیهه‌کنان دنبالم است و من دارم از دست بی‌قراری‌هایش می‌دوم و ملجایی پیدا نمی‌کنم. باورم نمی‌شود دو ماه و اندی از پاییز برگ‌ریز گذشته. روزهایم بالاخره ثبات نصفه نیمه‌ای گرفته و دویدن‌هایم بالاخره ثمر بخشیده. مهمان تازه وارد گوشه دنج اتاق نشسته و به من لبخند می‌زند. به میم می‌گویم داشتنش چقدر خوب است. می‌گوید داشتن هرچیزی خوب است، شیرین است. و من لبخند می‌زنم که راست می‌گویی. هر چیز جدید ذوق به‌خصوص خودش را دارد.
ثبات را دارم مزه‌مزه می‌کنم. حالم خوب است و لبخند گاهی کنج لبم می‌نشیند. هوا عالیست، جان می‌دهد برای گز کردن خیابان‌ها و کوچه‌ها. از اول پاییز میزبان دو دوست راه دور بودم. آمدند و تبریز قشنگم را گشتند و با لبخند برگشتند. 
دلم عجیب سفر پاییزی هوس کرده ولی مشغله‌های آدم بزرگانه مانع است. عقل معاش نمی‌گذارد کودکی کنم. دلم می‌خواهد گاهی بزنم زیر میز و بخزم کنجی و بگویم من دیگر بازی نمی‌کنم. ولی بزرگ که شوی دیگر جایی برای پنهان کردن خودت نمی‌یابی. مجبوری لخت و عریان بایستی مقابل زندگی و بجنگی. برای ساختن چیزی که نامش را آینده گذاشته‌اند. نمی‌توانی تا آخر عمر وبال گردن کسی شوی، نمی‌توانی بی‌حساب و کتاب خرج کنی.
ماشین شده است دغدغه بزرگ این روزهایم. تصورش هم شیرین است که بنشینی پشت فرمان و موزیک دلخواهت را پلی کنی و بزنی به دل جاده. از دست دادن شغل دوم این روزها شده است دغدغه. باید کمی پر و بال فراخی‌ام را کوتاه کنم تا بتوانم دوباره به عرصه رقابت برگردم. دلم نان نوشتن می‌خواهد. از آنها که زیر زبانت مزه می‌کند.

امروز سه هزار و صد روز است که اینجایم. 

  • نسرین