گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


قبل‌ترها که با اینجا انس و الفتی داشتیم، می‌گفتم که آدم‌ها چطور دلشان می‌آید یکهو ول کنند و بروند؟ چطور سال تا سال نمی‌آیند دستی به سر و گوش وبلاگشان بکشند و کامنت‌ها را پاسخ دهند. چطور می‌توانند اینقدر بی‌تفاوت این عزیزدل را بگذارند و بروند و حتی برنگردند پشت سرشان را نگاه کنند؟ نمی‌دانستم رازش در جادوی زندگی است. رازش در گرفتار روزمرگی شدن است. ایزارهای ارتباطی دارند تنبل‌مان می‌کنند. نوشتن در کانال‌ها و پیج‌ها به مراتب راحت‌تر از سر زدن به پنل وبلاگ است. آدم‌ها دارند فست‌فودی می‌شوند و خواندن یک پست عریض و طویل از حوصلۀ خیلی‌ها خارج است. بیشتر دلمان می‌خواهد عکسی ببینیم و لایکی بزنیم و برویم رد کارمان. آن بیرون پر از روزمرگی و اتفاق‌های ریز و درشت است و ما هر چقدر زمان می‌گذرد کم‌صبرتر می‌شویم. روزهای پاییزی‌ام دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. انگار اسبی رم کرده، شیهه‌کنان دنبالم است و من دارم از دست بی‌قراری‌هایش می‌دوم و ملجایی پیدا نمی‌کنم. باورم نمی‌شود دو ماه و اندی از پاییز برگ‌ریز گذشته. روزهایم بالاخره ثبات نصفه نیمه‌ای گرفته و دویدن‌هایم بالاخره ثمر بخشیده. مهمان تازه وارد گوشه دنج اتاق نشسته و به من لبخند می‌زند. به میم می‌گویم داشتنش چقدر خوب است. می‌گوید داشتن هرچیزی خوب است، شیرین است. و من لبخند می‌زنم که راست می‌گویی. هر چیز جدید ذوق به‌خصوص خودش را دارد.
ثبات را دارم مزه‌مزه می‌کنم. حالم خوب است و لبخند گاهی کنج لبم می‌نشیند. هوا عالیست، جان می‌دهد برای گز کردن خیابان‌ها و کوچه‌ها. از اول پاییز میزبان دو دوست راه دور بودم. آمدند و تبریز قشنگم را گشتند و با لبخند برگشتند. 
دلم عجیب سفر پاییزی هوس کرده ولی مشغله‌های آدم بزرگانه مانع است. عقل معاش نمی‌گذارد کودکی کنم. دلم می‌خواهد گاهی بزنم زیر میز و بخزم کنجی و بگویم من دیگر بازی نمی‌کنم. ولی بزرگ که شوی دیگر جایی برای پنهان کردن خودت نمی‌یابی. مجبوری لخت و عریان بایستی مقابل زندگی و بجنگی. برای ساختن چیزی که نامش را آینده گذاشته‌اند. نمی‌توانی تا آخر عمر وبال گردن کسی شوی، نمی‌توانی بی‌حساب و کتاب خرج کنی.
ماشین شده است دغدغه بزرگ این روزهایم. تصورش هم شیرین است که بنشینی پشت فرمان و موزیک دلخواهت را پلی کنی و بزنی به دل جاده. از دست دادن شغل دوم این روزها شده است دغدغه. باید کمی پر و بال فراخی‌ام را کوتاه کنم تا بتوانم دوباره به عرصه رقابت برگردم. دلم نان نوشتن می‌خواهد. از آنها که زیر زبانت مزه می‌کند.

امروز سه هزار و صد روز است که اینجایم. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

تراپیستم گوشه رینگ گیرم انداخته بود. می‌گفت از مواجهه می‌ترسی. و من بعد سال‌ها فرار بالاخره این حقیقت تلخ رو فهمیدم. یعنی بهش اعتراف کردم وگرنه که خیلی وقت بود فهمیده بودم. من خیلی وقت‌ها می‌دونستم که حق با منه ولی برای ترس از دست دادن سکوت کردم. حرفامو جویدم که اون رابطه لعنتی رو حفظ کنم. ولی الان دیگه بزرگ شدم و از دست دادن، کمتر آزارم می‌ده. 

من از مواجهه با میم می‌ترسیدم چون صمیمیتش حالم رو خوب می‌کرد، چون دنیا با وجودش قابل تحمل‌تر می‌شد. فرار می‌کردم که نخواد گیرم بندازه‌ که نخواد حرف بزنه که مجبور نشم جوابشو بدم، اگر من حرف می‌زدم انفجار بزرگی رخ می‌داد.

وقتی تراپیستم چند روز پیش، منو با خودم مواجه کرد، فهمیدم ای دل غافل. چقدر جا بوده که بی‌خودی یقه خودمو گرفتم و به سلابه کشیدم در حالی که حق داشتم‌.

من بابت تک‌تک اشتباهاتم حق داشتم، چون سال‌هاست که شیفتگی تایید شدن ازم دریغ شده. چون سال‌هاست که اون خلا داره آزارم می‌ده. 

از بحث کردن فراری‌ام، از توضیح دادن فراری‌ام، از دفاع کردن فراری‌ام و تو همهٔ بحث‌ها یه بازنده‌ام معمولا. چون یاد گرفتم با سکوتم از خودم مراقبت کنم. 

سکوت ناجی من بوده ولی گویا دیگه مجبورم این سپر دفاعی رو بندازم. خلع سلاح بشم و برم تو دل ماجرا.

چقدر وقتایی مثل الان احساس بی‌پناهی می‌کنم. چقدر دلم می‌خواد گرمای آغوشی رو‌ حس کنم که ترس از دست دادنش رو نداشته باشم. 

حس می‌کنم اعتماد به نفسم این روزها داره به صفر میل می‌کنه. فکر می‌کنم هیچ وجه مثبتی ندارم و این حس که بچه‌ها هم عربی رو بیشتر از ادبیات دوست دارن، داره دیوانه‌ام می‌کنه! 

  • نسرین

هوالمحبوب 

هر کس که نداند، شما باید بدانید که چقدر از پاییز بیزارم. از هوای دلگیر ابری‌اش، از روزهایی که تا می‌آیی به خودت بجنبی تاریک می‌شود، از سرماخوردگی‌های پی در پی‌اش. تنها چیز زیبای پاییز میوه‌های رنگارنگش است و برگ‌ریزان جدابش. از شما چه پنهان، مدرسه رفتنش را هم دوست دارم. وول خوردن بین دخترهای نوجوانی که پر از شور زندگی هستند، یادم می‌آورد که هنوز زنده‌ام. وقتی از عشق صحبت می‌کنم چشم‌هایشان برق می‌زند، لپ‌هایشان سرخ می‌شود و لب‌هایشان به خنده‌ای شیرین گشوده می‌گردد. آدمی است دیگر، تصور می‌کند عشق آن میوهٔ دلخواهی است که گازش می‌زند و از طعم دلپذیرش کیفور می‌شود. هنوز به سن من و تنهایی‌های کشدار و خاطره‌های خاکستری نرسیده‌اند. هنوز پر از شرم خواستن و نرسیدن نشده‌اند. دعا می‌کنم که هیچ گاه هم مزه‌مزه‌اش نکنند. همین رویابافی فعلا برایشان بهتر است. 

تراپیست می‌گویند هنوز غرق نقاشی‌های ذهنی‌ات هستی، فانتزی‌هایی که تصور می‌کنی یک روز بالاخره محقق می‌شوند. تصویرش را پس می‌زنم و به این فکر می‌کنم که وقتی زندگی واقعی مزه زهرمار می‌دهد چطور می‌توانم دو دستی نچسبم به آن تصویر ذهنی؟ 

چند روز پیش که داشتیم درباره رل زدن کوثر حرف می‌زدیم، کار کشید به آنجا که وروجک‌ها شیوه مخ‌زنی را به من یاد بدهند. 

می‌خندیدم و گوش می‌کردم نصایح دوازدهمی‌های بلا را. 

می‌گفتند اول توی گروه یک دعوای سوری راه می‌اندازی، بعد قهر مصلحتی و بعد طرف مجبور می‌شوند بیاید منت کشی و بالاخره سیم اتصالتان به هم وصل می‌شود. 

گفتم دلبندم این شیوه‌های برای همان دهه هشتادی‌های سرخوش جواب می‌دهد، هم‌نسلان من نه حوصله منت‌کشی دارند و نه اهل این بچه بازی‌هایند. بگویی نه و بروی، دمشان را می‌گذارند روی دوششان و می‌روند. کما اینکه نگویی نه هم دمشان را می‌گذارند روی دوششان و می‌روند. 

به این تصویر هولناک فکر می‌کنم که دیگر هیچ خاطره عاشقانه‌ای ندارم، هیچ کسی پس ذهنم نیست که یادش خنده و اشکم را درآورد. هیچ کسی نیست که دلبسته‌اش باشم و رویای وصالش را بچینم. 

به تراپیستم می‌گویم من درگیر فانتزی هم که باشم فرق چندانی به حالم نمی‌کند. آدمی که پرنده هم دورش پر نمی‌زند، بهتر است رویا ببافد تا از درگیر کثافت واقعیت شدن بگریزد. 

غم توی دلم از دیشب هم گنده‌تر شده. آنقدر گند که اگر بترکد خواهم مرد. 

زهراسادات می‌گفت خدایا مرا بدون چشیدن لذت مادر شدن از دنیا نبر، حسرت مادر شدن را به دلم نگذار و من گفتم کاش مرا بدون چشیدن لذت عشق دوطرفه نمیراند. که حسرتش تا ابد الدهر به دلم نماند. 

  • نسرین

هوالمحبوب 


مهری باقری را به واسطهٔ کتاب تاریخ زبان فارسی شناختم. واحد درسی‌مان بود و دکتر «ق» کتاب خانم باقری را به عنوان منبع معرفی کرده بود. از آنجا بود که نم‌نم فهمیدم چه زن بزرگی است. چه فعالیت‌هایی دارد. چه مطالعاتی دارد و چقدر خوش‌شانسم که در شهری زیست می‌‌کنم که مهری باقری دارد. بعدتر در بنیاد پژوهشی شهریار بارها دیدمش. سعادت شاگردی خودش و همسرش را نداشتم چرا که وقتی پایم به دانشگاه تبریز رسید هر دو بازنشسته شده بودند. دکتر بهمن سرکاراتی، از جمله کسانی بود که ذکرش را بی‌اغراق از تک‌تک استادانم شنیده بودم. او همسر دکتر باقری بود. 

حالا امروز بزرگداشت دکتر مهری باقری توسط مجله بخارا در بنیاد پژوهشی شهریار برپا بود و اولین سخنران مراسم شفیعی کدکنی بود.

نمی‌دانم چقدر این مرد را می‌شناسید ولی همینقدر بگویم که چهل سال است جایی نمی‌رود. اگر حس کند در مراسمی رد پای صدا و سیما یا وزارت فرهنگ یا هر ارگان دولتی دیگری در میان است نمی‌رود به همین راحتی! 

حالا هم که آمده بود، به خاطر شخص مهری باقری و همسرش بود که رفاقتی دیرینه با هم دارند. 

میان اسکورت تنی چند و در فوران ذوق دوست‌دارانش وارد سالن شد. سالنی که صد صندلی بیشتر ندارد ولی به جرات می‌گویم بالای دویست نفر آدم فقط در خود سالن حضور داشتند. پله‌ها و‌ طبقات دیگر را خبر ندارم. 

استادانم را که هر یک روزگاری شاگردش بودند، در آغوش گرفت. آنقدر خاکی و صمیمی بود که باورم نمی‌شد. چند دقیقه‌ای بیشتر حرف نزد.‌ کهولت سن یا کسالت نمی‌دانم. نمی‌خواهم به فکرهایم پر و بال بدهم.

بعد که سخنران‌ها آمدند در احوالات شفیعی وباقری توامان حرف زدند. و من؟ گریه بودم، اشک بودم و بغض بودم. آنقدر خاطره شنیدم که مطمئنم تا مدت‌ها سرشارم از حس خوب.

یکی از خاطرات این بود:

دکتر شفیعی یکی از داوران مصاحبه دکتری در دانشگاه تهران بودند. یکی توصیه‌نامه‌ای آورده بود که استاد بپذیرندش. شفیعی توصیه‌نامه را خواند و پاره کرد و با صدای بلند که در کل دانشکده طنین می‌انداخت گفت: شنیده‌اید که شفیعی ذلیل شده است ولی نه دیگر در این حد.‌

حیف که نشد عکسی دونفره ثبت کنم. 

چهار تا از استادان دوره کارشناسی را هم دیدم و تک‌تک‌شان به نام صدایم کردند. سیزده سال است که فارغ‌التحصیل شده‌ام و هنوز اسمم را یادشان است. ذوق ندارد؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب 


همیشه می‌گم، ما آدما همه‌مون یه دیکتاتور تو وجودمون داریم. که اگه کنترلش نکنیم، ممکنه خیلی وحشی‌تر از امثال هیتلر عمل کنه. اگر قدرت و ثروت دیکتاتورهای تاریخ رو داشته باشیم و در عین حال بتونیم، دیکتاتور درون‌مون رو کنترل کنیم هنر کردیم.

قبلا که ناشی‌تر بودم، تو کلاس درس، وقتی یه شاگردی اشتباهی می‌کرد و مچشو می‌گرفتم، اون می‌خواست توضیح بده و از خودش دفاع کنه ولی من اجازه نمی‌دادم و وادارش می‌کردم به سکوت. این سکوت خیلی آزاردهنده بود، هم برای خودم هم برای اون. ولی من جاهلانه فکر می‌کردم کار درست همینه.

یادمه یه بار اشک یکی رو سر همین قضیه درآوردم. به زعم خودمو مچش رو گرفته بودم، در حالی که تلقی من کاملا اشتباه بود. به خیال خودم زده بودم تو دهنش ولی حواسم نبود که تو دهنی خوردم. عصر همون روز،  یکی از همکلاسی‌هاش پیام داد و ماجرا رو کامل توضیح داد بهم. وقتی فهمیدم چه اشتباهی کردم، انگار یه آب سرد ریختن رو سرم. شب خوابم نبرد. فردای اون روز، زنگ اول باهاشون درس داشتم. دانش‌آموز مذکور بق کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ایستادم وسط کلاس و جلوی همه ازش عذر خواستم. از اونی هم که واقعه رو شرح داده بود تشکر کردم. با هم آشتی کردیم و بعدها حتی دوستای خوب همدیگه شدیم. می‌خوام بگم، گاهی لازمه به آدما فرصت حرف زدن بدیم. شعار آزادی بیان سر دادن‌مون گوش فلک رو کر کرده، ولی تو عمل، تو ارتباط با خیلی از نزدیکان‌مون، از یه دیکتاتور، دیکتاتورتریم! 

حتی یه محکوم به اعدام هم حق داره از خودش دفاع کنه. ولی ما آدما گاهی، پرونده کسایی رو برای خودمون مختومه می‌‌کنیم، که یه روزی، روزگاری، سری از هم سوا داشتیم. 

الان که تو میانه‌های زندگی‌ام، باورم شده که ما آدما فقط بلدیم شعارهای قشنگ بدیم، پز روشنفکری و مبادی آداب بودن برداریم. دریغ از یه اپسیلون عمل به همون شعارها. 

به وقتش یه جوری افسار پاره می‌کنیم و همدیگه رو می‌دریم که انگار هزار ساله خون اجدادمون گردن همدیگه است!

اونی که همیشه از قدرت کلمه حرف می‌زنه و بهتون توصیه می‌کنه حرف بزنین و مشکلات‌ رو با گفتگو حل کنید، ای بسا خودش پای عملش تو این مورد لنگ بزنه! (انگشت اتهامم اول سمت خودمه.)

دیگه هیچ کدوم‌مون شبیه حرفای قشنگی که می‌زنیم نیستیم.

  • نسرین

یه جایی تو سریال شیدایی(چند سال پیش از شبکه سه پخش می‌شد.) گلاره به آتنه می‌گه، هر دختری حداقل چهل روز اول ازدواجش خوشبخته، ولی من همون چهل روز رو هم خوشبخت نبودم. چون خیلی زود فهمیدم شوهرم قبل از من، زن داشته، بچه داشته! 

امروز به مامان گفتم هر پسری هر چقدرم روانی و بد خلق و فلان باشه، لااقل سر خواستگاری، سر قرار اول، سعی می‌کنه خودشو موجه جلوه بده!

آره خلاصه، من با یه دکترِ بی‌اخلاق سر قرار رفته بودم. اونقدر هنگ کرده بودم از رفتارش که نتونستم جوابی به بی‌اخلاقی‌اش بدم. فقط دست مامان رو گرفتم و‌ زدم بیرون. 

شما فکر کن دکتر مملکت باشی، مادرت چند ماه پشت سر هم برای خواستگاری زنگ بزنه خونهٔ یه دختری و تو توی قرار اول داد بکشی سر دختره و مادرش که چرا بیست دقیقه دیر رسیدین! 

اونم قراری که ساعتش رو ننهٔ خودت اشتباه متوجه شده و طرف مقابل رو یک ساعت علاف خودش کرده! 

پسره می‌گفت شما نمی‌دونین مادر من پیرزنه و نمی‌تونه سرپا بایسته؟

راستش ما علم غیب نداشتیم از پشت تلفن سن و سال مادرش و وضعیت جسمانی طرف رو‌ حدس بزنیم، ولی خودش هم نمی‌دونست که بهتره جای مادر پیرش، یکی از خواهرهاش رو بیاره سر قرار؟ نمی‌تونست مادرش رو ببره بنشونه تو کافه و براش یه چایی بخره، عزت و احترامش رو حفظ کنه تا ما برسیم؟ 

حالا بعد از پرخاش‌های فراوان درست جلوی در ورودی، برگشته بهمون می‌گه نیازی نیست بریم کافه، همینجا دو کلمه حرف می‌زنیم می‌ریم:)))

چرا؟ چون اعتقاد داشت جلسه اول برای اینه که منو ببینه و برانداز کنه، اگر پسند کرد، زنگ بزنه قرار دوم رو بذاره واسه صحبت. 

همون لحظه بود که دست مامان رو گرفتم و وسط حرف زدن‌هاش از مجتمع زدم بیرون. 

و پشت سرم داد زدم تو رو خدا بهم زنگ بزن عن آقا:)))

پسرهای شهرم واقعا نرمال نیستن. حداقل اونایی که سر راه من قرار می‌گیرن از دم یه چیزی‌شون می‌شه. کاش از پسرهای نرمال شهرتون بهمون قرض می‌دادین:)))

  • نسرین

هوالمحبوب 

سال عجیبی را پشت سر گذاشتم. سی و پنج سالگی‌ام به زعم خودم، باکیفیت به پایان رسید. سفر رفتم، دوستی‌های جدید دست و پا کردم، کلاس‌های مختلف ثبت‌نام کردم، مهارت‌های تازه را شروع کردم. محیط کارم نصفه و نیمه عوض شد و محیط جدید شد بخشی از دلچسب‌ترین روزهای عمرم. 

از دست دادم، به دست آوردم، گریه کردم، خندیدم، از شوق لبریز شدم، دوستان مجازی زیادی را از نزدیک ملاقات کردم، آدم‌های بسیاری را در آغوش گرفتم، خاطره ساختم، داستان نوشتم. همۀ اینها باعث می‌شود بگویم سی و پنج سالگی‌ام را دوست داشتم. 
به نظرم تودارتر و منزوی‌تر هم شدم. که این بخش را هم از قضا دوست دارم. دو بار رابطۀ جدی غیر سمی را تجربه کردم. یاد گرفتم که می‌توانم مهارت‌های ارتباطی‌ام را تقویت کنم و آدم‌های بهتری را جذب کنم. هر چند در نهایت هر دو رابطه از طرف خودم و در کوتاه‌ترین زمان به پایان رسید ولی ایمان دارم که فصل جدیدی برایم شروع شده است. 
صبح روز ماقبل تولدم را با پیامکی از یک شمارۀ ناشناس شروع کردم. بین خواب و بیداری بودم که جواب تبریکش را دادم. تا ظهر که مدرسه بودم و مشغول آماده سازی سالن امتحانات. ظهر که دوباره پیام را خواندم فهمیدم شمارۀ ناشناس، از شاگردان سابق یا اولیای قدیمی‌ام نیست. طرف در واقع آخرین کسی بود که انتظار داشتم تولدم را تبریک بگوید! زندگی بازی‌های عجیبی دارد. ظهر به نرگس پیام دادم و گفتم تولدم مبارک خره. تولدم را یادش رفته بود. ولی من ناراحت نبودم. فکر می‌کنم بالاخره سی و پنج سالگی توانست کاری کند که انتظارم از آدم‌ها به صفر میل کند:) صبح هم برای حمید پیام تبریک تولدم را فرستاده بودم. هر چند هدیه‌اش زودتر از موعد به دستم رسیده بود. می‌خواستم بگویم که دیگر مهم نیست کسانی باشند که تو را و زادروزت را یادشان باشد و آن را گرامی بدارند. مهم خود تویی که حالت با خودت و سن جدیدت خوب باشد. خود تو باید کیف کنی از روزهایی که سپری می‌کنی.

همین حالا که نشسته‌ام پشت سیستم صمیمی‌ترین رفیقم هنوز تبریکی نگفته. آدم‌ها توی برهه‌ای از زندگی، گرفتار چنان روزمرگی هراسناکی می‌شوند که طبیعی است چیزهایی بدیهی را یادشان برود. مهم این است که می‌دانم دوستی‌مان به این قسم تبریکات و ظواهر بند نشده و هنوز هم می‌توانم رفیق صدایش کنم.

خلاصه که تولدم مبارک:)


  • ۹ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۵۸
  • نسرین

دیشب تنهایی رفته بودم کنسرت. این یک قلم آخر بود که تنهایی آنلاکش کردم. ساعت ده رسیدم خانه و در کمال تعجب مامان حین کنسرت و تا فاصله رسیدنم زنگ نزد. 

بهترین کنسرتی بود که رفته‌ام. حالا در کل سه تا کنسرت بیشتر نرفته‌ام ولی خب این یکی خیلی سطح بالایی داشت. علیرضا قربانی را واقعا دوست دارم. ترک‌هایی که اجرا کرد از جدیدترین کارهایش بود. به جز دو قطعه پایانی. 
چیزی که توی کنسرت‌ها اذیتم می‌کند تاخیر آدم‌ها برای رسیدن به سالن است. چرا بعضی‌ها برای اجرای هفت شب بلیت می‌گیرند ولی ساعت هفت و سی می‌رسند؟ و چرا به آنها مجوز ورود داده می‌شود؟ چرا باید نود درصد آدم‌هایی آن تایم، منتظر بنشینند تا آدم‌های بی‌خیال همیشه تاخیر کن، برسند و بعد اجرا شروع شود؟ چرا دیرکننده‌ها اینقدر محترمند در مملکت ما؟ 
اگر یک روز، توی این مملکت کاره‌ای شوم حتما وقت‌شناسی را به عنوان یک قانون به تصویب می‌رسانم. به طوری که هر کس رأس ساعت گفته شده رسید که رسید، اگر نرسید اجرا شروع می‌شود و تنها تا پنج دقیقه بعد از شروع درهای سالن باز می‌مانند. 
توی اتوبوس‌های بین شهری هم همین بساط را داریم. یک ساعت توی اتوبوس می‌نشینیم که خانم و آقای بی‌خیال که ساعت بلیت به کتفشان هم نیست، سلانه سلانه برسند و ما حرکت کنیم. 
می‌بینی با یارو ساعت پنج قرار داری، تازه ساعت پنج و نیم تشریف‌فرما می‌شود. انگار ساعت پنج را گذاشته‌ایم برای زمان خروج از منزل!
یکی از نکات منفی در دیدارهای اولیه، همین وقت نشناسی است. قشنگ حس بدش تا مدت‌ها در جانم می‌ماند. 
من هم گاهی تاخیر می‌کنم. اما نه از جنس بی‌خیالی و دیر خارج شدن از خانه‌. مسیر من صبح‌ها تا راه‌آهن ثابت است. یک ربع طول می‌کشد تا برسم. معمولا بیست دقیقه زودتر از موعد قرار خارج می‌شوم. اما گاهی ترافیک بی‌دلیلی رخ می‌دهد. یا نانوایی شلوغ‌تر از همیشه است. یا ماشین گیرم نمی‌آید. یا تصادفی رخ داده که موجب می‌شود تاخیر چند دقیقه‌ای داشته باشم. در نهایت هم اطلاع می‌دهم که من تاخیر دارم اگر نمی‌توانید منتظرم شوید بروید. 
خلاصه که وقت شناس باشیم و به زمانی که دیگران به ما اختصاص داده‌اند احترام بگذاریم. 
دیشب زوجی از شهر سلماس آمده‌ بودند کنسرت. از سه راه افتاده بودند که به موقع برسند. حالا کسی همین شهر زندگی می‌کند و نزدیک به محل کنسرت است و دیر می‌رسد. آدم دلش می‌خواهد پاره‌اش کند همان وسط:))

  • ۵ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۲۲
  • نسرین

دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتیم با مامان و میم خونهٔ منو می‌چیدیم. تمام وسیله‌هایی که سال‌هاست داره تو زیرزمین خاک می‌خوره، داشتن توی خونهٔ من چیده می‌شدن. اونقدر خوشحال بودم که باورم نمی‌شه واقعا خواب بوده باشم. هر گوشه از آشپزخانه که جان می‌گرفت من خندهٔ مستانه سر می‌دادم. یکهو وسط چک کردن کارکرد یخچال یادم افتاد که سرویس چینی با گل‌های بنفش را هنوز نیاورده‌ام. با ذوق به میم گفتم که سرویس چینی هم خریده‌ام هیچ یادم نبود. 
حس داشتن خانه‌ای برای خودم، بی‌نهایت شیرین بود. فکر اینکه چهار دیواری‌ای برای خودت داشته باشی که مجبور نباشی برای هر اکتی به چند نفر توضیح دهی، غذاهای دلخواهت را بپزی، دیوارها را پر از قاب عکس کنی، چیدمان خانه به سلیقهٔ خودت باشد، رنگ مبل‌ها را تو تعیین کنی، خانه‌ای که تویش حس آرامش داشته باشی، هوش از سرم می‌پراند.
بعد از اعصاب خردی‌های این چند روز، حکمت خواب دیشب را نفهمیدم. 

  • ۴ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۳
  • نسرین

من آشنایی‌ام باحسین زمان رو مدیون خواهرم هستم. مثل آشنایی با سعید شهروز که سال‌های جوونی، مهمترین خوانندهٔ زندگی‌ام بود و تک به تک ترک‌هاشو صدها بار گوش داده بودم. حسین زمان، معین نسل ما بود. صداش به همون اندازه زلال و مخملی بود و شاید اگر اینهمه سال جرو صداهای ممنوعه نبود، یه جایگاه اسطوره‌ای دست و پا می‌کرد. ترک‌های زیادی نشنیدم ازش، چون بیشتر عمرش رو نذاشتن بخونه. 
آخرین چیزی که ازش یادمه، قطعهٔ برادر جانه، که هر بار شنیدم تا وسطش رفتم و یهو بغضم ترکید. یاد اون کلیپی که سال ۹۷ تو دانشگاه تهران دعوت شده روی سن و ازش می‌خوان بخونه، قلبم رو تیکه تیکه می‌کنه. یه هنرمند به هنرش زنده است و این مملکت قاتل تک‌تک هنرمندان آزاده و مستقله. قاتل تک‌تک آدم‌های آزاده و مستقله. 

روحش شاد باشه.

  • ۴ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۷
  • نسرین

شاید واقعا به درد رابطه و ازدواج نمی‌خورم. شاید واقعا باید چیزی را در درون خودم درمان کنم و حالا با این شرایط وصلهٔ تن کسی شدن اشتباه محض است. 
آدم خوبی است، مهربان است، محترم است، اهل خانواده است. ولی من دارم زار می‌زنم که نمی‌خواهمش. تمام زورم را زدم که جایی توی دلم باز کند. ولی نمی‌شود. دلیل محکمه پسندی ندارم، میم می‌گوید داری اشتباه می‌کنی. نون طرف اوست و مدام دل می‌سوزاند که طفلک پسره! این وسط هم گیر داده که چرا شام رفتی بیرون تو که جوابت منفی بود. میم درآمد که حرف من که توی کت تو نمی‌رود برو با کسی از دوستانت که راحت‌تری مشورت کن. این جملهٔ دوستانت از کوره درم برد. داد زدم که من خاک بر سر دوستی ندارم‌ تنهام. تنهام، تنهام. بعد زار زدم. زار زدم، زار زدم. مامان وسط نماز ترسید. دست و بالش را گم کرد. می‌گفت پسره کاری کرده؟ کاری نکرده بود جز ادب و احترام، شامی شاعرانه و‌ دسته گلی زیبا. اما من خاک بر سر فقط دنبال جاخالی دادنم. دنبال رد کردن و نفس راحت کشیدن. آنقدر زار زدم و به زمین و زمان توپیدم که یکهو دستم آمد این وسط چیزکی اشتباه است. من با تمام وجود دنبال فرار کردنم از این خانه. اما موقعیت ازدواج هم که مهیا می‌شود عاجز می‌شوم. شلتاق می‌کنم تا با جواب رد به زندگی عادی برگردم. این ثبات لعنتی را دوست دارم. این سر خود بودن را دوست دارم. 
این وسط جمله‌ای هم نثار نون جان کردم که حرف دلم بود. گفتم کاش بتونم فرار کنم از دستش و مجبور نباشم ببینمش. حالا رفته توی حیاط بسط نشسته و ناراحت است. به کتف چپم. دردش این است که مامان و میم کمی نازم را کشیدند. کمی محبت نثارم کردند بعد از آن آوار احساسات. همیشه دوست دارد من تک و تنها یله رها شوم و او بتازاند. چرا اینقدر متنفرم از حضورش؟ چون از وقتی یاد دارم آزارم داده. از بن جان از من متنفر است و این تنفر را کم‌کم در من هم شکل داده. 

تنهایی مزخرفی را دارم زندگی می‌کنم....

  • نسرین

روزهای شلوغی رو می‌گذرونم. کلاس‌های زیادی ثبت‌نام کردم. می‌تونم بگم وقت برای نفس گرفتن هم ندارم. کل هفته تقریبا بیرون بودم‌. جشن‌های روز معلم، دورهمی‌هامون و کلاس‌هایی که حضوریه، هفته‌ام رو پر کرده بود.‌

امروز و فردا رو باید بشینم سر ورقه‌ها و تمومش کنم‌. چون امتحانات ترم هم داره نزدیک میشه. 

حالم این روزها خیلی خوبه. روحیهٔ بالایی دارم و کمتر گرفتار چرخهٔ غم میشم. داشتم فکر می‌کردم چقدر خوب یاد گرفتم رها کردن رو. شاید کمی دیر ولی بالاخره یاد گرفتم. دیگه سوزنم گیر نمی‌کنه روی آدم‌ها، حرف‌ها، واکنش‌ها.

دیروز به «پ» هم گفتم رها کنه. اینقدر وابستهٔ من نباشه. چون برای من اون یه آدمه مثل بقیه و دلم نمی‌خواد بیشتر از بقیه براش وقت و انرژی بذارم. چون توی این دو سال بهم ثابت کرد که ذره‌ای نزدیک به چیزی که من از رفاقت می‌خوام نیست. 

یه ایراد بزرگی که تازگیا کشف کردم اینه که اصلا بلد نیست گوش کنه. فقط منتظره حرفت تموم بشه تا اون حرفشو بزنه. اغلب هم وسط حرفت می‌پره. این ویژگی به تنهایی می‌تونه منو به ستوه بیاره. 

چند وقته از فازِ لطفا منو ببین و بهم توجه کن خارج شدم. الان دیگه نشستم که زندگی خودمو بکنم. فارغ از اینکه بقیه چیکار می‌کنن. 

به «پ» گفتم توی زندگیت از هیچ کس توقع نداشته باش. از من که وابستهٔ روابط انسانی بودم این حرف خیلی بعید بود. ولی بالاخره بهش رسیدم. 

باید مدام از دست می‌دادم که به این نقطه برسم. عجیبه ولی درد هم ندارم دیگه. چند وقته گریه هم نمی‌کنم. گذشته رو هم شخم نمی‌زنم. 

اگه هستی و بهم محبت می‌کنی، بهم توجه می‌کنی، دمت گرم. اگر هم نیستی و نمی‌خوای که باشی فدای سرت و فدای سرم. :)

اونقدر برای رشد خودم برنامه ریختم که جا برای گله‌گذاری ندارم. 

زمانی که قراره صرف حرص خوردن از دست آدما بکنم و انرژی‌ام رو تحلیل ببرم، می‌ذارم رو توانمند ساختن خودم. 

خیلی هم دوست ندارم جار بزنم که بقیه بدونن دارم چیکار می‌کنم. توی سکوت دارم پیش می‌رم تا بالاخره به مرحلهٔ شکوفایی برسم. 

روزمم مبارک راستی:)

  • نسرین

مانتوی تازه‌ام را دیروز برای اولین بار پوشیده بودم. رفته بودم کافه. می‌خواستم از سکوت خانه فرار کنم. توی خانه حس رسیدگی به ورقه‌ها را ندارم. پیش خودم گفتم که بروم بشینم توی کافه، تصحیح‌شان کنم. همان دقایق اول نون تماس گرفت که برویم کوه؟ گفتم برویم. ناز و ادایش کم شده انگار. نخواستم مثل خودش بزنم توی برجکش. رفیق خوب را باید لای زرورق پیچید. 

دیروز خیلی خوش گذشت. یک جایی بالای کوه، وسط درختان بادام که شکوفه داده بودند، روسری‌ها را برداشتیم و با موی افشان عکس گرفتیم. عکس‌ها را به دوستانم نشان دادم و به دلژین گفتم این پارچه چه بود که انداختند روی سرمان؟ 

لباس نو همیشه حس خوبی دارد. امروز دلم خواست برای مدرسه هم بپوشمش. از دیروز چند نفر تعریف کرده بودند که خیلی زیباست، چقدر بهت میاد. صبح هم معاون‌ها تعریف کردند. زنگ آخر بود که رفتم آشپزخانه چنگال بردارم. بابای مدرسه، شیشهٔ بی‌زواری را گذاشته بود روی صندلی و من بی‌هوا دستم گرفت به شیشه و آستین مانتو‌ام جرواجر شد. دستم خراش کوچکی برداشت. خدا را شکر کردم که دستم آسیب جدی ندیده. رفتم دفتر و با شوخی و خنده گفتم راستش را بگویید کدام‌تان چشم زدید؟

خلاصه که مانتوی تازه به فنا رفت. باید نشان نون جان بدهم ببیند چاره‌ای دارد یا باید آستین‌هایش را عوض کرد. 

به چشم زخم اعتقاد دارید؟ بچه‌های یازدهمی گفتند خانم ما هم خیلی از صبح تعریف مانتوی شما را کرده بودیم لابد چشم‌مان شور بوده:)

  • ۵ نظر
  • ۰۴ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۶:۱۶
  • نسرین

هشت ماهی قهر بودیم. از آن قهرهایی که سر مسئلهٔ مسخره پیش می‌آید و هیچ کدام از طرفین پا پیش نمی‌گذارد که حلش کند. ناراحت و دلخور بودم ولی کمی بعد از ذهنم پاک شد. دیگر نیاز به داشتنش در وجودم ته کشید. اما او بعد هشت ماه برگشت. طلبکار و لوده مثل همیشه. ولی من دیگر آدمی نبودم که به شوخی‌هایش بخندم. اول کار توجیهش کردم که باید عذرخواهی کند، باید چیزی را که خراب کرده درست کند بعد انتظار مراودات دوستانه از من داشته باشد. قانع شد. عذر خواست و من بخشیدمش. 

حالا هر از چندی پیام می‌دهد، دوست دارد بشویم همان دوستان سابق ولی نمی‌شود. ته دلم می‌بینم که نیازی به حضورش ندارم. حسی در من بر نمی‌انگیزد. محبتی نسبت بهش احساس نمی‌کنم. 

سعی می‌کنم از حجم لودگی‌هایش بکاهم ولی حوصله‌اش را ندارم. واقعا عوض شده‌ام. آدم قبل نیستم و او این را نمی‌فهمد. 

گمانم رابطه‌ها هم مثل خوردنی‌ها تاریخ انقضا دارند. مدتی نروی سراغش، بیات می‌شود و از دهن می‌افتد. 

حالا دیگر حرف مشترکی نداریم. هشت ماه فاصله سایه انداخته این وسط و من نمی‌توانم هیچ کاری برایش بکنم. 

دیر یا زود خواهد فهمید و کنار خواهد کشید. من آدم قبل نیستم که شهید روابط گسسته شوم و به هر جان کندنی بخواهم وصله پینه کنم. 

کسی که تمام شده، تمام شده.

  • ۴ نظر
  • ۰۳ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۲:۱۸
  • نسرین

دیشب رفته بودم شهر بغلی برای مراسم افطار مادرِ مدیرمان. بعضی از زن‌ها موجودات عجیبی هستن‌. من برای رسیدن به شهر مدنظر، نه به کسی رو زدم که فلانی بیا با هم برویم و نه از کسی پرسیدم که می‌روی یا نه. اولش اسنپ گرفتم بعد که هزینهٔ زیادش را دیدم کنسل کردم. مثل هر روز صبح رفتم راه‌آهن. سوار خطی‌ها شدم و با پانزده هزار تومن جلوی مسجد پیاده شدم. زن‌ها متعجبم می‌کنند چون همه جا وابسته به شوهران‌شان هستند. یعنی مسیر دور باشد انگار زمین‌گیر می‌شوند و دیگر نمی‌توانند قدم از قدم بردارند! 

دیروز خانم میم کل مسیر برگشت از پسر کنکوری‌اش حرف می‌زد. از هزینهٔ گزافی که برای کلاس‌ها و کتاب‌هایش کرده‌اند و استرسی که یک سال است دارند تحمل می‌کنند. می‌دانم که ته دلش پسرش را دکتر تصور می‌کند ولی از استرس بالا و ترس اینکه خدای نکرده قبول نشود، ماجرا را به پرستاری و دانشگاه آزاد تقلیل می‌دهد. مدام می‌گوید من که می‌دانم قبول نمی‌شود و فلان! 

گفتم داری لوسش می‌کنی. پسره هجده سالش شده دلیلی ندارد اینقدر لی‌لی به لالایش بگذاری چون کنکور دارد. هزار و یک آدم دیگر هم کنکور دارند خب که چه؟ 

بعد ماجرای کنکور خودش را تعریف کرد که چه پدر همراهی داشته و چه معلم‌هایی برایش گرفته و حتی رفته دست‌بوسی معلم در مدرسه و فلان. 

کرک‌ و پرم ریخت! پدر من تنها می‌دانست کدام مدرسه درس می‌خوانم. یاد گرفته بودم که آنقدر بخوانم که دولتی قبول شوم و هزینهٔ شهریه بهشان تحمیل نشود. تنها کلاسی که رفتم، کلاس تست‌زنی دبیر عربی‌مان بود که هزینه‌اش را با عیدی‌هایم دادم. 

تنها کتاب تست‌هایی که داشتم که سر جمع چهار تا بود، خواهر بزرگم که آن سال شاغل شده بود برایم خرید. 

آنقدر خواندم که دولتی قبول شوم ولی رویای وکیل شدن این وسط شهید شد. کسی نگفت بیا برو آزاد حقوق بخوان، برو‌ شبانه دانشگاه تبریز حقوق بخوان. همه خوشحال بودند که دولتی قبول شده‌ام و هزینه ندارم‌. ادبیات خواندن پیشانی نوشتم بود انگار.

حرف ازدواج هم که می‌شود باز هم نگرانی از هزینه‌ها فلجم می‌کند. توقعی از خانواده ندارم. مثل تمام سال‌هایی که نداشتم. برای همین از دیدن دوستان و همکارانی که زبان‌شان جلوی پدر و مادر دراز است که فلان چیز را از فلان مارک بخر، شاخ در می‌آورم. دبیر ریاضی متولد ۷۶ است. نامزد است و چند صباح دیگر عروسی خواهد کرد. مادرش بی‌خبر از او، مدام توی بازار می‌چرخد و جهاز می‌خرد. 

می‌دانی چه می‌گویم؟ بحثم پول و هزینه نیست. بحثم توجهی است که آدم‌ها برای بچه‌هایشان می‌کنند. چرا ما هیچ وقت اینقدر توقع نداشتیم و همیشه ساکت بودیم؟ چرا شبیه بقیه نشدیم؟ 

گاهی به این فکر می‌کنم که پدر اصلا برایش مهم است سه تا بچهٔ مجرد دارد که بالای سی سالشان است؟ اصلا به ما و آینده‌مان فکر می‌کند؟ 

دلم مهم بودن می‌خواهد. نه برای خانواده مهم بودیم و نه معشوق کسی شدیم که اهمیت داشتن را بفهمیم....

  • ۴ نظر
  • ۰۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۰۳
  • نسرین

ماه‌ها بود که اینقدر تحلیل نرفته بودم. هم جسمی، هم روحی داغونم. صبح همکارم می‌گه وقتی روزه بودی حالت خیلی بهتر بود.
آره راست می‌گه. از وقتی رسیدم خونه رو به موتم. حتی غذا هم نخوردم. یعنی برنج خیس کردم، گوشت رو از فریزر درآوردم ولی گرفتم خوابیدم و چند دقیقه پیش بیدار شدم. ساعت رو نگاه کردم دیدم دو و نیم نصف شبه! یکم که گذشت و چشمام بیشتر باز شد دیدم گویا اشتباه دیده بودم و تازه نه شبه! 

 تو کلاس نهم امتحان گرفتم و بعد که حین امتحان کلاس بعدی، ورقه‌ها رو تصحیح کردم؛ دیدم ورقه مبینا نیست! رفتم سراغش گفتم غایب که نبودی پس چرا امتحان ندادی؟ می‌گه دلم درد می‌کرد تو نمازخونه خوابیده بودم. گفتم از کی اجازه گرفتی؟ گفت خانم معاون‌. کشیدمش دفتر هیچ کس قبول نکرد حرفشو. شروع کرد گریه و زاری و فلان. تهش قول گرفتن چهارشنبه دوباره امتحان بگیرم. 

تو کلاس یازدهم ورقهٔ یکی از بچه‌ها یه طرفش مخدوش بود. یعنی از چاپ بد در اومده بود و یه سری خطوط در هم و برهم افتاده بود روش اونم خطوطی که مربوط به کلاس دهمه. یعنی خنگ خالی! نگفته ورقه‌م اینجوریه عوضش کن نشسته به همون دری وری‌ها جواب داده! دلم می‌خواست بگیرمش زیر مشت و لگد! 

تو کلاس دوازدهم هم یکی‌شون مقاله ننوشته و قصدم نداره بنویسه و بهم گفت هرجور راحتی مستمری بده بهم! اینم از ته دوستی با دانش‌آموزات! 

حجم خونریزی‌ام خیلی زیاده و فشارم پایین. کاش می‌تونستم این دو روز رو نرم سرکار و فقط بخوابم‌. 

دلم می‌خواد روز تولدم برای کسی غیر خودم هم مهم باشه. کسی غیر خودم هم برای این روز ذوق داشته باشه. ولی متاسفانه هیچ کس ذوقی نداره و می‌تونم برای این بی‌کسی تا فردا گریه کنم. 

  • ۹ نظر
  • ۲۸ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۴۶
  • نسرین
برای افطار یک لیوان شیرموز خوردم و حالا در نهایت گرسنگی و تشنگی دارم می‌خوابم. راستش شبیه بچه‌ها قهر کرده‌ام. ساعت ۷:۲۰ دقیقه اذان اینجاست. اما نون جان ماجرا را کش داده بود تا ۸:۳۰. داشت نان می‌پخت و می‌خواست هر وقت کارش تمام شد سفره باز کنیم. دیگر تحملم تمام شد و آمدم اتاقم. هر کسی را هم واسطه کردند، نرفتم که نرفتم.
عادت دیکتاتور مآبانه‌ش دارد فرسوده‌م می‌کند ولی راه به جایی نمی‌برم. خواهرزاده‌ها را از اتاق بیرون کرده‌ام و خزیده‌ام زیر لحاف و دلم می‌خواهد گریه کنم.
امروز سر کلاس‌مان، استاد چند بار از من تعریف کرد. راستش تعریف کردن همیشه شیرین است حتی در سن من. 
با شنیدن یک ترک زدم زیر گریه. کاش می‌توانستم زیر میز هم بزنم. 
+نکته‌ای در کامنت‌ها اذیتم می‌کند. اینجا آخرین سنگر من است. و نمی‌خواهم فضایش ناامن شود. اگر شما تراپیست هم باشید، پشیزی برایم مهم نیست. من اینجا نیستم که کسی از روی نوشته‌هایم آنالیزم کند یا برچسب بزند. اگر کامنت شما حاوی نصیحت و تحلیل شخصیت من است بهتر است دیگر کامنت ندهید. 
لطفا آنقدر شعور داشته باشید که به آدمی که بارها گفته دارد تراپی می‌شود، نگویید من فکر می‌کنم تو فلانی، من حدس می‌زنم بیساری!!! 
من خودم بهتر از شما می‌دانم چه نقص‌هایی دارم و چه نقاط قوتی. و قطعا بهتر از شما می‌دانم که برای رفع مشکلاتم چه باید بکنم!
خلاصه که اطلاعات وسیع روانشناسانه‌تان را برای خودتان نگه دارید!
  • ۴ نظر
  • ۲۷ فروردين ۰۲ ، ۲۲:۰۶
  • نسرین

گفته بودم دلتنگم؟ دلتنگی پیچیده به رگ و پی‌ام. هنوز ناکارم نکرده ولی بعید نیست در روزهای آتی، زمینم بزند. کاملا پتانسیل باختن را دارم. به راحتی می‌توانم کم بیاورم و بنشینم به روی زانو و بگویم باز هم منم یک‌زن عاصیِ دلتنگ که هیچ درمانی برای دلتنگی‌های فزاینده‌اش ندارد. چند روز پیش هوپ نوشته بود تو همان نسرینی هستی که برای عاشقانه‌هایش دلم می‌رفت؟ خودم که فکر می‌کنم همان نیستم‌. از عشق آنقدر توسری خورده‌ام که دیگر رمقی برای پرداختن بهش ندارم. فکر می‌کنم کمتر کسی اندازهٔ من، فرش قرمز برایش پهن کرده باشد. در باغ سبز نشانش داده باشد. دیگر آنقدر به میوه‌های کالش نوک زده‌ام که دلزده شده‌ام از عطر و طعم و رنگش حتی. من ماه‌ها و سال‌ها بالای جنازه‌اش زاریده‌ام. سوگواری‌های من تمامی نداشت. 

هر وقت خواستم جزئی از یک کل منسجم باشم به در بسته خوردم. حتی توی عالم رفاقت هم نتوانستم مهری را که توی رگ‌هایم می‌جوشید، جای درستی سرمایه‌گذاری کنم. 

حتی نتوانستم آن دوستی باشم که کسی نگاهم کند و بگوید هی، تو خیلی خوبی‌ها حواست هست؟ تو اون آدم مهم زندگی منی‌ها. 

من وابسته بودم به آدم‌ها، رابطه‌ها و کنش‌های اجتماعی. اما چند صباحی است کنج عزلت گزیده ام. 

شاید سکوت بیشتر از هر چیز نجات بخش باشد. من که حتی ننه‌من‌غریبم بازی هم بلد نیستم، بلد نیستم توی قلب کسی یا کسانی خانه‌ای دست و پا کنم.

بی‌خانمانی این روزها عجیب درد دارد.

  • ۴ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۲۱:۱۸
  • نسرین
دیروز سحری نداشتیم. یعنی نون جان هر وقت قهر است، بی‌خیال غذا پختن می‌شود. به خیال خودش اینجوری تنبیه‌مان می‌کند. اما از آنجایی که تعداد چیزهایی که در طول روز می‌تواند موجب قهرش شود از تعداد موهای سرش بیشتر است، ریسک بزرگی است که در طول رمضان با او وارد گفتگو شوی! چون ممکن است بی‌افطار یا بی‌سحر بمانی. بدی ماجرا این است که تو از قبل نمی‌دانی چیزی بهش برخورده، فقط وقتی سفره خالی ماند متوجه عمق قضیه می‌شوی و دیگر کار از کار گذشته!
داشتم می‌گفتم که دیروز سحری نداشتیم و با یک نیمرو سر و ته قضیه را هم‌آوردم. جمعه که از خواب بیدار شدم، به سرم زده بود برای سحری زرشک‌پلو بپزم. از ظهر بوقلمون را گذاشتم بپزد. عصر هم پیازداغ و زرشک را آماده کردم و بعد افطار برنج را دم کردم با ته‌دیگ سیب‌زمینی مخصوص خودم با کلی کنجد. شب هم خوردمش و خوابیدم. به خیال خودم قرار نبود حالا بیدار باشم. قرار بود پنج صبح با صدای آلارم گوشی بیدار شوم، دوش بگیرم و بروم سرکار. اما نون جان ویرش گرفته بود از سه و نیم بیدارم کند! خلاصه که امشب هم نتوانستم بیشتر از سه ساعت بخوابم. بدی قضیه اینجاست که صبح روزهای تعطیل هم عین خروس بی‌محل از هشت و نیم بیدارم و هرچه پهلو به پهلو می‌شوم خوابم نمی‌برد! جمعه را مثل تراکتور کار کردم. هنوز هم کلی از کارهایم مانده. 
تکلیف کلاس یکشنبه را هم هنوز ضبط نکرده‌ام و عین بچه‌ها استرس گرفته‌ام بابتش. این هفته هر روز سه تا امتحان خواهم گرفت و هنوز چهار تا از نمونه سوال‌ها آماده نیست. احمقانه است که برعکس بقیه نمی‌توانم از سوال آماده استفاده کنم....
ددلاین تحویل محتواهای مستر ژ سی برج است و همه بچه‌ها کارشان را تحویل داده‌اند جز خودم. روزه که هستم مغزم خشک می‌شود. هیچ واژه‌ای به ذهنم نمی‌رسد. پنج تا را باز واگذار کردم به محمدعلی. از پول گنده‌ای چشم پوشیدم که قرار بود برود پای خرید لپ‌تاپ. اما یادم نبود که ماه رمضان عین بختک می‌چسبد به بیخم و مانع نوشتن می‌شود. امروز اگر پریود نشوم اعتصاب خواهم کرد و دیگر روزه نخواهم گرفت. خسته شده‌ام. به معنای واقعی کلمه خسته‌ام. دلتنگ هم هستم. ولی به روی خودم نمی‌آورم. دیگر قرار نیست دلتنگی زورش به من برسد. دیگر قرار نیست به حرف دلم گوش کنم... 
  • ۲ نظر
  • ۲۶ فروردين ۰۲ ، ۰۴:۳۲
  • نسرین

سین خوشگل بود. شاید خوشگل‌ترین پسری که توی زندگیم دیده بودم. قد بلند بود و به غایت جذاب. نصف بیشتر دخترای کلاس خاطر خواهش بودند. و نصف بیشتر دخترهای دانشکده. صدای خوبی داشت، سه‌تار می‌زد و از همان وقت بود که صدای سه‌تار شد نوای محبوبم. این را پیش هیچ کس اعتراف نکرده‌ام حتی بیش دوستان نزدیکم. ولی دوستش داشتم. یک دوست داشتن بی‌صدا و محجوب و نجیبانه. ابراز کردن بلد نبودم، لوند نبودم، زنانگی نداشتم، به من یاد داده بودند با پسر جماعت زمخت باش! زمخت بودم، تلخ بودم و حاضر جواب. بین دخترهای بزک کرده کلاس که چپ و راست عشوه می‌آمدند برایش، من عددی نبودم که به چشم بیایم. تازه از یک جایی به بعد شده بودیم کارد و پنیر. از همانجا که او که مخ مثنوی و فن مولانا بود ولی من شده بودم نمرهٔ اول کلاس! بعدش اسم من رفت تو لیست دانشجوهای محبوب دکتر مشتاق و او روزهای افسردگی‌اش شروع شد.
هر بار که می‌دیدم با دختری دارد حرف می‌زند، دلم آشوب می‌شد. بچه محل بودیم، می‌شناختمش. دلم می‌خواست بلدش بودم، آدم امنش بودم اما نبودم. من بچه مذهبی دوآتیشه بودم و او لاقید و لامذهب! دعوا می‌کردیم، کم می‌آوردم، خشمگین می‌شدم ولی مهرش همچنان به قوت خودش باقی بود. با دوست صمیمی‌ام لاس می‌زد، عاشق قرتی‌ترین دختر کلاس بود و هربار جواب رد می‌شنید، می‌شکست ولی رها نمی‌کرد.
درس‌مان که تمام شد چند صباحی بی‌خبر ماندیم. تا اینکه شماره‌اش را گیر آوردم و باب گفتگو رو باز کردم. مسالمت‌آمیز پیش رفتیم. شعرهایش را می‌فرستاد، شعرهایم را می‌فرستادم. تا اینکه باز سر مذهب به افتراق رسیدیم. دیگر پبام نداد و من هم.
تا چند سال پیش که گروه مشترکی ساخته بودند از بچه‌های کلاس. معلم شده بود. چهره‌اش هزار برابر زیباتر و جذاب‌تر شده بود. از آن پسر لاغر تبدیل شده بود به مردی چهارشانه و جذاب و جاافتاده. تک‌تک تصنیف‌هایی که سرکلاس می‌خواند را یادش آوردم. تعجب کرد، شگفت‌زده شد. بارها و بارها برایم خواند و من محو زلالی صدایش شدم....
اما زن گرفته بود. زنش رقیب من بود سر آزمونی که من باخته بودم و او برده بود. از هردوشان متنفر شدم. مدتی بعد از گروه رفت. بعدتر من هم رفتم.
حالا هم می‌بینمش در گروه دبیران که چقدر از سر نخوت حرف می‌زند، خدا را بنده نیست. خواستم برایش بنویسم به قول دکتر گاف، حرفت حرف حساب است اما خودت آدم حسابی نیستی و ادب نداری.
ننوشتم. بگذار ته‌نشین شود مثل تمام حس‌های دیگر...

  • ۵ نظر
  • ۲۴ فروردين ۰۲ ، ۲۰:۴۳
  • نسرین