گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

هوالمحبوب


قبل‌ترها که با اینجا انس و الفتی داشتیم، می‌گفتم که آدم‌ها چطور دلشان می‌آید یکهو ول کنند و بروند؟ چطور سال تا سال نمی‌آیند دستی به سر و گوش وبلاگشان بکشند و کامنت‌ها را پاسخ دهند. چطور می‌توانند اینقدر بی‌تفاوت این عزیزدل را بگذارند و بروند و حتی برنگردند پشت سرشان را نگاه کنند؟ نمی‌دانستم رازش در جادوی زندگی است. رازش در گرفتار روزمرگی شدن است. ایزارهای ارتباطی دارند تنبل‌مان می‌کنند. نوشتن در کانال‌ها و پیج‌ها به مراتب راحت‌تر از سر زدن به پنل وبلاگ است. آدم‌ها دارند فست‌فودی می‌شوند و خواندن یک پست عریض و طویل از حوصلۀ خیلی‌ها خارج است. بیشتر دلمان می‌خواهد عکسی ببینیم و لایکی بزنیم و برویم رد کارمان. آن بیرون پر از روزمرگی و اتفاق‌های ریز و درشت است و ما هر چقدر زمان می‌گذرد کم‌صبرتر می‌شویم. روزهای پاییزی‌ام دارد نفس‌های آخرش را می‌کشد. انگار اسبی رم کرده، شیهه‌کنان دنبالم است و من دارم از دست بی‌قراری‌هایش می‌دوم و ملجایی پیدا نمی‌کنم. باورم نمی‌شود دو ماه و اندی از پاییز برگ‌ریز گذشته. روزهایم بالاخره ثبات نصفه نیمه‌ای گرفته و دویدن‌هایم بالاخره ثمر بخشیده. مهمان تازه وارد گوشه دنج اتاق نشسته و به من لبخند می‌زند. به میم می‌گویم داشتنش چقدر خوب است. می‌گوید داشتن هرچیزی خوب است، شیرین است. و من لبخند می‌زنم که راست می‌گویی. هر چیز جدید ذوق به‌خصوص خودش را دارد.
ثبات را دارم مزه‌مزه می‌کنم. حالم خوب است و لبخند گاهی کنج لبم می‌نشیند. هوا عالیست، جان می‌دهد برای گز کردن خیابان‌ها و کوچه‌ها. از اول پاییز میزبان دو دوست راه دور بودم. آمدند و تبریز قشنگم را گشتند و با لبخند برگشتند. 
دلم عجیب سفر پاییزی هوس کرده ولی مشغله‌های آدم بزرگانه مانع است. عقل معاش نمی‌گذارد کودکی کنم. دلم می‌خواهد گاهی بزنم زیر میز و بخزم کنجی و بگویم من دیگر بازی نمی‌کنم. ولی بزرگ که شوی دیگر جایی برای پنهان کردن خودت نمی‌یابی. مجبوری لخت و عریان بایستی مقابل زندگی و بجنگی. برای ساختن چیزی که نامش را آینده گذاشته‌اند. نمی‌توانی تا آخر عمر وبال گردن کسی شوی، نمی‌توانی بی‌حساب و کتاب خرج کنی.
ماشین شده است دغدغه بزرگ این روزهایم. تصورش هم شیرین است که بنشینی پشت فرمان و موزیک دلخواهت را پلی کنی و بزنی به دل جاده. از دست دادن شغل دوم این روزها شده است دغدغه. باید کمی پر و بال فراخی‌ام را کوتاه کنم تا بتوانم دوباره به عرصه رقابت برگردم. دلم نان نوشتن می‌خواهد. از آنها که زیر زبانت مزه می‌کند.

امروز سه هزار و صد روز است که اینجایم. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

تراپیستم گوشه رینگ گیرم انداخته بود. می‌گفت از مواجهه می‌ترسی. و من بعد سال‌ها فرار بالاخره این حقیقت تلخ رو فهمیدم. یعنی بهش اعتراف کردم وگرنه که خیلی وقت بود فهمیده بودم. من خیلی وقت‌ها می‌دونستم که حق با منه ولی برای ترس از دست دادن سکوت کردم. حرفامو جویدم که اون رابطه لعنتی رو حفظ کنم. ولی الان دیگه بزرگ شدم و از دست دادن، کمتر آزارم می‌ده. 

من از مواجهه با میم می‌ترسیدم چون صمیمیتش حالم رو خوب می‌کرد، چون دنیا با وجودش قابل تحمل‌تر می‌شد. فرار می‌کردم که نخواد گیرم بندازه‌ که نخواد حرف بزنه که مجبور نشم جوابشو بدم، اگر من حرف می‌زدم انفجار بزرگی رخ می‌داد.

وقتی تراپیستم چند روز پیش، منو با خودم مواجه کرد، فهمیدم ای دل غافل. چقدر جا بوده که بی‌خودی یقه خودمو گرفتم و به سلابه کشیدم در حالی که حق داشتم‌.

من بابت تک‌تک اشتباهاتم حق داشتم، چون سال‌هاست که شیفتگی تایید شدن ازم دریغ شده. چون سال‌هاست که اون خلا داره آزارم می‌ده. 

از بحث کردن فراری‌ام، از توضیح دادن فراری‌ام، از دفاع کردن فراری‌ام و تو همهٔ بحث‌ها یه بازنده‌ام معمولا. چون یاد گرفتم با سکوتم از خودم مراقبت کنم. 

سکوت ناجی من بوده ولی گویا دیگه مجبورم این سپر دفاعی رو بندازم. خلع سلاح بشم و برم تو دل ماجرا.

چقدر وقتایی مثل الان احساس بی‌پناهی می‌کنم. چقدر دلم می‌خواد گرمای آغوشی رو‌ حس کنم که ترس از دست دادنش رو نداشته باشم. 

حس می‌کنم اعتماد به نفسم این روزها داره به صفر میل می‌کنه. فکر می‌کنم هیچ وجه مثبتی ندارم و این حس که بچه‌ها هم عربی رو بیشتر از ادبیات دوست دارن، داره دیوانه‌ام می‌کنه! 

  • نسرین

هوالمحبوب 

هر کس که نداند، شما باید بدانید که چقدر از پاییز بیزارم. از هوای دلگیر ابری‌اش، از روزهایی که تا می‌آیی به خودت بجنبی تاریک می‌شود، از سرماخوردگی‌های پی در پی‌اش. تنها چیز زیبای پاییز میوه‌های رنگارنگش است و برگ‌ریزان جدابش. از شما چه پنهان، مدرسه رفتنش را هم دوست دارم. وول خوردن بین دخترهای نوجوانی که پر از شور زندگی هستند، یادم می‌آورد که هنوز زنده‌ام. وقتی از عشق صحبت می‌کنم چشم‌هایشان برق می‌زند، لپ‌هایشان سرخ می‌شود و لب‌هایشان به خنده‌ای شیرین گشوده می‌گردد. آدمی است دیگر، تصور می‌کند عشق آن میوهٔ دلخواهی است که گازش می‌زند و از طعم دلپذیرش کیفور می‌شود. هنوز به سن من و تنهایی‌های کشدار و خاطره‌های خاکستری نرسیده‌اند. هنوز پر از شرم خواستن و نرسیدن نشده‌اند. دعا می‌کنم که هیچ گاه هم مزه‌مزه‌اش نکنند. همین رویابافی فعلا برایشان بهتر است. 

تراپیست می‌گویند هنوز غرق نقاشی‌های ذهنی‌ات هستی، فانتزی‌هایی که تصور می‌کنی یک روز بالاخره محقق می‌شوند. تصویرش را پس می‌زنم و به این فکر می‌کنم که وقتی زندگی واقعی مزه زهرمار می‌دهد چطور می‌توانم دو دستی نچسبم به آن تصویر ذهنی؟ 

چند روز پیش که داشتیم درباره رل زدن کوثر حرف می‌زدیم، کار کشید به آنجا که وروجک‌ها شیوه مخ‌زنی را به من یاد بدهند. 

می‌خندیدم و گوش می‌کردم نصایح دوازدهمی‌های بلا را. 

می‌گفتند اول توی گروه یک دعوای سوری راه می‌اندازی، بعد قهر مصلحتی و بعد طرف مجبور می‌شوند بیاید منت کشی و بالاخره سیم اتصالتان به هم وصل می‌شود. 

گفتم دلبندم این شیوه‌های برای همان دهه هشتادی‌های سرخوش جواب می‌دهد، هم‌نسلان من نه حوصله منت‌کشی دارند و نه اهل این بچه بازی‌هایند. بگویی نه و بروی، دمشان را می‌گذارند روی دوششان و می‌روند. کما اینکه نگویی نه هم دمشان را می‌گذارند روی دوششان و می‌روند. 

به این تصویر هولناک فکر می‌کنم که دیگر هیچ خاطره عاشقانه‌ای ندارم، هیچ کسی پس ذهنم نیست که یادش خنده و اشکم را درآورد. هیچ کسی نیست که دلبسته‌اش باشم و رویای وصالش را بچینم. 

به تراپیستم می‌گویم من درگیر فانتزی هم که باشم فرق چندانی به حالم نمی‌کند. آدمی که پرنده هم دورش پر نمی‌زند، بهتر است رویا ببافد تا از درگیر کثافت واقعیت شدن بگریزد. 

غم توی دلم از دیشب هم گنده‌تر شده. آنقدر گند که اگر بترکد خواهم مرد. 

زهراسادات می‌گفت خدایا مرا بدون چشیدن لذت مادر شدن از دنیا نبر، حسرت مادر شدن را به دلم نگذار و من گفتم کاش مرا بدون چشیدن لذت عشق دوطرفه نمیراند. که حسرتش تا ابد الدهر به دلم نماند. 

  • نسرین

هوالمحبوب 


مهری باقری را به واسطهٔ کتاب تاریخ زبان فارسی شناختم. واحد درسی‌مان بود و دکتر «ق» کتاب خانم باقری را به عنوان منبع معرفی کرده بود. از آنجا بود که نم‌نم فهمیدم چه زن بزرگی است. چه فعالیت‌هایی دارد. چه مطالعاتی دارد و چقدر خوش‌شانسم که در شهری زیست می‌‌کنم که مهری باقری دارد. بعدتر در بنیاد پژوهشی شهریار بارها دیدمش. سعادت شاگردی خودش و همسرش را نداشتم چرا که وقتی پایم به دانشگاه تبریز رسید هر دو بازنشسته شده بودند. دکتر بهمن سرکاراتی، از جمله کسانی بود که ذکرش را بی‌اغراق از تک‌تک استادانم شنیده بودم. او همسر دکتر باقری بود. 

حالا امروز بزرگداشت دکتر مهری باقری توسط مجله بخارا در بنیاد پژوهشی شهریار برپا بود و اولین سخنران مراسم شفیعی کدکنی بود.

نمی‌دانم چقدر این مرد را می‌شناسید ولی همینقدر بگویم که چهل سال است جایی نمی‌رود. اگر حس کند در مراسمی رد پای صدا و سیما یا وزارت فرهنگ یا هر ارگان دولتی دیگری در میان است نمی‌رود به همین راحتی! 

حالا هم که آمده بود، به خاطر شخص مهری باقری و همسرش بود که رفاقتی دیرینه با هم دارند. 

میان اسکورت تنی چند و در فوران ذوق دوست‌دارانش وارد سالن شد. سالنی که صد صندلی بیشتر ندارد ولی به جرات می‌گویم بالای دویست نفر آدم فقط در خود سالن حضور داشتند. پله‌ها و‌ طبقات دیگر را خبر ندارم. 

استادانم را که هر یک روزگاری شاگردش بودند، در آغوش گرفت. آنقدر خاکی و صمیمی بود که باورم نمی‌شد. چند دقیقه‌ای بیشتر حرف نزد.‌ کهولت سن یا کسالت نمی‌دانم. نمی‌خواهم به فکرهایم پر و بال بدهم.

بعد که سخنران‌ها آمدند در احوالات شفیعی وباقری توامان حرف زدند. و من؟ گریه بودم، اشک بودم و بغض بودم. آنقدر خاطره شنیدم که مطمئنم تا مدت‌ها سرشارم از حس خوب.

یکی از خاطرات این بود:

دکتر شفیعی یکی از داوران مصاحبه دکتری در دانشگاه تهران بودند. یکی توصیه‌نامه‌ای آورده بود که استاد بپذیرندش. شفیعی توصیه‌نامه را خواند و پاره کرد و با صدای بلند که در کل دانشکده طنین می‌انداخت گفت: شنیده‌اید که شفیعی ذلیل شده است ولی نه دیگر در این حد.‌

حیف که نشد عکسی دونفره ثبت کنم. 

چهار تا از استادان دوره کارشناسی را هم دیدم و تک‌تک‌شان به نام صدایم کردند. سیزده سال است که فارغ‌التحصیل شده‌ام و هنوز اسمم را یادشان است. ذوق ندارد؟ 

  • نسرین

هوالمحبوب 


دیروز که داشتم از کلاس محبوبم برمی‌گشتم، یادم بود که دیگر قرار نیست به عادت مالوف، گوشی را بردارم و به او زنگ بزنم و تا دم در خانه، کلاس را با هم تحلیل بکنیم و او دلداری‌ام بدهد و نهیب بزند که سختگیری استاد برای این است که چیزکی در تو کشف کرده. 
توی سکوت مسیر هر روزه را پیاده گز کردم و به او فکر نکردم. قرار به عبور از حماقت‌هاست و گذشتن از او، یکی از مراحل عبور از حماقت است. حماقتی که عامدانه مرتکبش می‌شدم و کیفور می‌شدم در لحظه. شبیه مخدری که در لحظه تو را به آسمان می‌برد ولی لحظه‌ای بعد به زمینت می‌کوبد. بودنش دقیقا همین کارکرد را داشت.  دچار یک پس‌زدگی عمیق شده‌ام. دیگر دلم نمی‌خواهد به هیچ عنوان چنین مخدری را توی رگ و پی‌ام بریزم. 
حالم این روزها بی‌نهایت خوب است. دلایل خوبی حالم پیشرفتم سر کلاس است و حضور آدم‌هایی که جهانم را روشن می‌کنند و خودم که دارم از پس خیلی چیزها برمی‌آیم و روشن‌تر می‌بینم تمام مسیری را که تا دیروز داشتم کورمال کورمال طی‌ می‌کردمش.
فکر می‌کنم توی رابطۀ عاطفی گوش بودن اندازۀ زبان بودن مهم است و ای بسا بیشتر. من آدمی‌ام که همیشه حرف‌های زیادی برای گفتن دارم. ولع گفتنم تمامی ندارد. اگر کسی باشد که میلی به شنیدنم نداشته باشد، سرخورده می‌شوم. خوبیِ او، گوش بودنش بود. الان دلم می‌خواد آدم باکیفیتی توی زندگی‌ام باشد که بعد از جلسات تراپی بتوانم زنگ بزنم و کلی مسیر را تلفنی حرف بزنیم و من حس کنم هنوز زنده‌ام. برایش از لباس‌های تازه بگویم، از نوشته‌هایم، از فکرهایی که توی سرم انباشته شده‌اند. بعد از کلاس از یاشار و الهام بگویم و قاه قاه بخندیم. دلم کسی را می‌خواهد که آشنا باشد با من. که مجبور نباشم دوباره خودم را از نو برایش تعریف کنم. 
شاید دلیل اینکه با هیچ کدام از آدم‌های معرفی شده، ارتباط نمی‌گیرم همین است. حوصلۀ شروع دوباره را ندارم. کاش کسی از میانۀ راه برمی‌گشت و می‌شد آشنای همیشگی و دیگر مجبور نبودی، از نخست برایش قصه بگویی. آدمی بود که جای دقیق زخم‌هایت را می‌دانست، عادت‌هایت را می‌شناخت، بدقلقی‌هایت را، عنقی‌هایت را، دادهایت را می‎‌شناخت. کاش کسی بود که کنارش خودت بودی و پذیرفته می‌شدی و مجبور نبودی از شمای محترمانه راهی به سوی توی صمیمانه بجویی.
حالم این روزها خوب است ولی حفرۀ خالی دلم عجیب ولع یار دارد. 
فردا روز هیجان‌انگیزی است. قرار است یکی از بزرگترین آرزوهای زندگی‌ام محقق شود. ذوق دیدن آدمی تمام تاب و توانم را گرفته. فکر اینم که نکند دیر برسم و دیدار محقق نشود و من بمانم و حوضم؟ فردا قرار است دکتر شفیعی کدکنی را ملاقات کنم. توی جلسه‌ای از سلسله جلسات نشریۀ بخارا. قرار است برای بزرگداشت یکی از استادان ارزشمندم« خانم دکتر مهری باقری» به تبریز بیایند. خیلی‌ها هستند ولی من چشمم خیره مانده روی شفیعی بزرگ. هی به دیدارمان فکر می‌کنم و اشکی می‌شوم. بعد از دیدن دولت‌آبادی، که آن هم روزگاری آرزویم بود، دیدن شفیعی کدکنی، از عجیب‌ترین و شیرین‌ترین حس‌هایی است که قرار است مزه‌مزه کنم.
فردا شب برایتان خواهم نوشت که چه گذشت بر من و ما. 
  • نسرین
هوالمحبوب 


می‌گفت چرا هی می‌خوای خونریزی راه بندازی؟ رها کن بره. رها کردن دقیقا کاری بود که بلد نبودم. یه جایی اومدم نشستم حساب کردم دیدم نه، این درست نیبست که بلد نیستم. یه چیزی عمیق‌تر از این باید در جریان باشه. چون به وقتش تونستم یه چیزهایی رو رها کنم. به موقع هم رها کردم. یه جور لج کردن بود شاید. که چرا باید این چیز به خصوص مال من نباشد؟ نمی‌خواست؟ مهم نبود، همین که من می‌خواستم باید مال من می‌شد. 
دوست داشتن آدم را شجاع می‌کند. آدم وقتی کنار کسی قرار گرفت که دوستش دارد، می‌تواند بزرگترین فداکاری‌ها را انجام بدهد. حتی اگر مسیری که انتخاب کرده غلط باشد. شاید توی سی و پنج سالگی نترسم از گفتن اینکه در عشق هیچ وقت خوش‌شانس نبودم. همیشه ترسوها به پستم خوردند. تلۀ مهرطلبی دست و پایم را زنجیر کرد و نتوانستم سره را از ناسره تشخیص دهم.
یک جنونی در آدمیزاد هست که می‌خواهد میوۀ ممنوعۀ زندگیش را هر طور شده گاز بزند. من سهمم را از میوۀ ممنوعه گرفتم. شیرین بود. تمام تنم را تسخیر کرد. دوستش داشتم. حتی به غلط! 
دیشب که داشتم لا به لای چرک و خون حاصل از یک اتفاق تلخ غوطه می‌خوردم به خودم نهیب زدم، چرا حالت بد است؟ مگر قبلا بارها و بارها ثابت نشده بود که آدم نیمۀ راه است؟ مگر بارها و بارها دستت را زیر سنگ نگذاشته بود؟ مگر نمی‌دانستی که همه چیز با او باید در سطح اتفاق بیوفتد؟ هر چیز عمیقی می‌ترساندش.
تو مسول او نبودی. نمی‌توانستی وادارش کنی به جنگ دراماهای کودکی‌اش برود. به تو ربطی نداشت که مانیفست زندگی‌اش چیست. تو فقط مسول خودت بودی. مسول حفظ امنیت و آرامش خودت. 
امروز که استوری هادی را دیدم، با تمام صورت خندیدم. برای مهتاب نوشته بود. زنی که دوستش دارد. می‌گفت اگر کسی را دوست داری، باید با صدای بلند بگویی. باید به دنیا اعلام کنی که می‌خواهی با محبوببت توی این جشن باشکوه برقصی.
برای مهتاب که چنین مرد شجاعی توی زندگی‌اش داشت خوشحال بودم. مردهای شچاع معشوق‌شان را هزار درجه زیباتر می‌کنند. من هیچ مرد شجاعی توی زندگی‌ام نداشتم. دو معشوق نصفه نیمۀ زندگی من، همیشه ترسیده بودند از داشتنم. از بلند و رسا دوست داشتنم. تقصیر آنها نبود که کوچک بودند، تقصیر من بود که آنها را انتخاب کرده بودم. 
من همیشه خودم بودم که دست کشیدم روی سر خودم، زخم‌هایم را بستم، چنگ زدم به ویرانه‌های روحم، التیامش دادم. 
باورم شده که قوی هستم. بعد از اتفاق دیشب، بعد از جسم خراب و داغان امروز، بعد از دوباره زیر سرم رفتن، فهمیدم که دیگر فرصت چنگ زدن به هر چیزی را ندارم. باید بگذارم و بروم. باید یاد بگیرم به چند لحظه خوشی نمی‌ارزد. آدمی که دردهای بزرگ روحت را نمی‌فهمد، آدمی که همیشه و همیشه سعی می‌کند فرار کند از بحث، آدمی که حاضر نیست حتی اسم درخوری برای رابطه بگذارد، باید برود به درک. 
این وسط فهمیدم که مسبب خیلی از رنج‌های زندگی خودم هستم. اگر یک جایی رها می‌کردم و دیگر به پیوند دوباره اصرار نمی‌کردم، شاید قدرم دانسته می‌شد. 
امشب علی‌رغم رنجی که دارم مزه‌مزه می‌کنم، حس خوشایندی هم دارم. حس خوشایندی که از دانستن نشات می‌گیرد. قرار نیست چون سی و اندی سال از زندگی‌ات گذشته پس، اشتباه نکنی. من اشتباه میکنم و تلاش می‌کنم جبرانش کنم. چه تضمینی وجود دارد که اگر همه چیز درست و اصولی پیش برود، حال بهتری خواهم داشت؟ من حتی گاه اشتباهات دردناکم را هم دوست دارم. 
  • نسرین

هوالمحبوب 


هیچ کس روح عریانم را ندید، اما تو تا حد زیادی نزدیکش شدی. هیچ کس نتوانست قدر تو برایم عزیز شود، که ساعت‌های متمادی نگاهش کنم و از دیدن تصویر لبخندش خسته نشوم. هیچ کس آنقدر عمیق نشد در من، که برایش نامه بنویسم و سال‌های سال نگهشان دارم. کس دیگری جز تو، توی زندگی‌ام نبود که حاضر باشم بنشینم مقابلش و ساعت‌ها از فیلم و کتاب و ادبیات حرف بزنم، بی‌آنکه خسته شوم.

من در تو چیزی را جسته بودم که گمان می‌کردم از آن من است. حس امنیتی که دلچسب بود، مالکیتی که منحصر به فرد بود. 

من عمیق‌ترین زخم‌هایم را نشانت دادم و تو عمیق‌ترین مهرت را نثارشان کردی. در آغوشم کشیدی بی‌آنکه بابت سبک‌سری‌هایم سرزنشم کنی، حمایتم کردی بدون اینکه حس شرم به من بدهی. 

گمان می‌کردم روح‌مان آشنای هم هست. آنقدر آشنا بودی که از آن آذر ماه کذایی، رفیق گرمابه و گلستانم باشی. 

تو تنها کسی بودی که برایم شعر گفت. اما دروغ چرا الهام هم پیش‌تر شعری برایم سروده بود. دوست داشتم بودنم برایت حیاتی باشد، دوست داشتم پیوندمان ناگسستنی باشد. 

گمان می‌کردم اگر غرهای زنانه‌هام را غلاف کنم، اگر چیزی بیشتر از آن تماس‌های شبانه نخواهم، کنارم می‌مانی و این مهر دل‌گرم‌مان می‌کند.‌

این بار هم اما، شلتاق کردی. تصورت از قلب چیست؟ مقداری ماهیچه و مشتی رگ و اندکی خون؟ یا عنصر حیاتی بدن؟ یا دلی که در ادبیات وصفش کرده‌اند که در جفای معشوق می‌شکند؟ 

من کنار همهٔ چیزهای خوبی که در رفاقت با تو مزه‌مزه کردم، عمیق‌ترین تحقیرها را متحمل شدم. بی‌آنکه ککت بگزد. تحقیر شدن چیزی بود که عامدانه به من تحمیل کردی.

چندین سال رفاقت اینقدر شناخت از من به تو داده بود که بدانی، چه حرفی، چه حرکتی، در کدام لحظه ویرانم می‌کند. 

و تو چقدر سنگدلی که راحت و بی‌دغدغه کنار می‌آیی. چقدر راحت سر بزنگاه کنار می‌کشی و آدمی را در اندوه تنها می‌گذاری. 

قبل‌ترها گفته بودم که خودخواهی. آنقدر که زخمی که می‌کنی، سرت را به زیر انداخته و پی خود می‌روی. آسوده بی عذاب وجدانی که گاه به گاه دردت بیاید. 

  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۶ خرداد ۰۲ ، ۰۹:۰۴
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۵ خرداد ۰۲ ، ۱۳:۱۹
  • نسرین
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
  • ۲۴ خرداد ۰۲ ، ۱۴:۰۰
  • نسرین

هوالمحبوب 


هوا داغ است، سوتین، نفسم را بند آورده، دل‌دل می‌کنم که برسم خانه و بکنمش. توی راه که می‌آیم، پیامی دریافت کردم از کسی که دیدنش حالم را دگرگون می‌کند. 

کلیپی را که تیرماه پارسال برایش ضبط کرده‌ام، توی چت‌مان ریپلای زده و چیزکی نوشته. می‌خواستم بگویم دلم تنگ شده است برای هر آن چیزی که روزگاری مال من بوده و حالا دیگر نیست. جنگ سخت و نابرابری را از سر می‌گذرانم. خشمگین نیستم. هیچ وقت بلد نبودم از آدم‌های دوست‌داشتنی‌ام خشمگین باشم. دلم همیشه بی‌صدا شکسته. مثل همان وقتی که تدارک می‌دیدم که کسی را در مهمترین روز زندگی‌اش خوشحال کنم و ناباورانه از زندگی‌اش خط خوردم. مثل همان جعبهٔ پر هدیه‌ای که برای سین فرستاده بودم و او حتی زنگ نزده بود وصول هدیه‌اش را خبر دهد. من بی‌صدا رانده شده بودم در حالی که فکر می‌کردم اگر به اندازهٔ کافی محبت می‌کردم، آن رابطهٔ کذایی ادامه می‌یافت. چون کودکی‌ام پر از زخم نادیده انگاشتن گذشته، همیشه فکر می‌کردم باید آدم‌ها را با محبت نگه دارم. یک بار، یکی بعد از  توهین و تحقیری ناجوانمردانه، سرم داد زد که چرا اینهمه آزارت می‌دهم و تو صدایت در نمی‌آید؟ چرا فحش نمی‌دهی؟ چرا ساکتی؟

وقتی کسی اذیتم می‌کند، سکوت می‌کنم، حتی رمق دعوا هم دیگر ندارم. وقتی ماجراهای هزار و چهار صد و یک را برای میم تعریف کردم، از عمق وجودم زخمی بودم‌. شاید هیچ کس حتی خود فعلی‌ام نداند که عمق دردم چقدر وسیع بود. اما گمان می‌کردم دوست آدم برای همین است که سرت را روی شانه‌اش بگذاری و حرف بزنی، بی‌آنکه لحظه‌ای پشیمان شوی از حرف زدن. 

اما وقتی دو بار بابت درددل‌هایم تحقیر شدم، فهمیدم که باید شانه‌هایم را عوض کنم، یا بروم‌ توی لاک تنهایی. حالا حرف‌هایم را می‌نویسم و قبل از سین شدن، پاک‌شان می‌کنم. اینطوری هم حرف زده‌ام و هم کسی از رنجم بو نبرده.

احساس ناامنی، لحظه‌ای رهایم نمی‌کند. حس می‌کنم توی هیچ رابطه‌ای جا ندارم. غمگینم و جایی برای فریاد زدن اینهمه غم سراغ ندارم. شانه‌هایشان را از من دریغ می‌کنند آنها که عمری روی شانه‌هایم گریسته‌ بودند. 

دلم می‌خواست کسی را برای این روزهای شوم بی‌کسی داشتم که بی‌مهابا برایش حرف می‌زدم و نمی‌ترسیدم از قضاوت شدن. 

غمگینم که آخرین سنگرم را از دست داده‌ام. غمگینم که هر آنچه محبت می‌پنداشتم، دروغ بود و ریا بود و تظاهر. 

کاش می‌شد اینطور وقت‌ها، کش رابطه‌ای را از ابتدا کوتاه کرد، جلوی ادامه‌دار شدنش را گرفت. 

من بلد نبودم، دوست خوبی باشم, بلد نبودم وقت تنهایی غمخوار خوبی باشم، بلد نبودم روزهای غمدیده کسی را شاد کنم، بلد نبودم وقت بریدن از همهٔ دنیا، بار رابطه را تنهایی به دوش بکشم، بلد نبودم که یار خاطر باشم نه بار خاطر. بابت همهٔ چیزهایی که بلد نبودم متاسفم. بلد نبودم غر نزنم، دعوا نکنم، ببخشم و سکوت کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب 


همیشه می‌گم، ما آدما همه‌مون یه دیکتاتور تو وجودمون داریم. که اگه کنترلش نکنیم، ممکنه خیلی وحشی‌تر از امثال هیتلر عمل کنه. اگر قدرت و ثروت دیکتاتورهای تاریخ رو داشته باشیم و در عین حال بتونیم، دیکتاتور درون‌مون رو کنترل کنیم هنر کردیم.

قبلا که ناشی‌تر بودم، تو کلاس درس، وقتی یه شاگردی اشتباهی می‌کرد و مچشو می‌گرفتم، اون می‌خواست توضیح بده و از خودش دفاع کنه ولی من اجازه نمی‌دادم و وادارش می‌کردم به سکوت. این سکوت خیلی آزاردهنده بود، هم برای خودم هم برای اون. ولی من جاهلانه فکر می‌کردم کار درست همینه.

یادمه یه بار اشک یکی رو سر همین قضیه درآوردم. به زعم خودمو مچش رو گرفته بودم، در حالی که تلقی من کاملا اشتباه بود. به خیال خودم زده بودم تو دهنش ولی حواسم نبود که تو دهنی خوردم. عصر همون روز،  یکی از همکلاسی‌هاش پیام داد و ماجرا رو کامل توضیح داد بهم. وقتی فهمیدم چه اشتباهی کردم، انگار یه آب سرد ریختن رو سرم. شب خوابم نبرد. فردای اون روز، زنگ اول باهاشون درس داشتم. دانش‌آموز مذکور بق کرده بود و یه گوشه نشسته بود. ایستادم وسط کلاس و جلوی همه ازش عذر خواستم. از اونی هم که واقعه رو شرح داده بود تشکر کردم. با هم آشتی کردیم و بعدها حتی دوستای خوب همدیگه شدیم. می‌خوام بگم، گاهی لازمه به آدما فرصت حرف زدن بدیم. شعار آزادی بیان سر دادن‌مون گوش فلک رو کر کرده، ولی تو عمل، تو ارتباط با خیلی از نزدیکان‌مون، از یه دیکتاتور، دیکتاتورتریم! 

حتی یه محکوم به اعدام هم حق داره از خودش دفاع کنه. ولی ما آدما گاهی، پرونده کسایی رو برای خودمون مختومه می‌‌کنیم، که یه روزی، روزگاری، سری از هم سوا داشتیم. 

الان که تو میانه‌های زندگی‌ام، باورم شده که ما آدما فقط بلدیم شعارهای قشنگ بدیم، پز روشنفکری و مبادی آداب بودن برداریم. دریغ از یه اپسیلون عمل به همون شعارها. 

به وقتش یه جوری افسار پاره می‌کنیم و همدیگه رو می‌دریم که انگار هزار ساله خون اجدادمون گردن همدیگه است!

اونی که همیشه از قدرت کلمه حرف می‌زنه و بهتون توصیه می‌کنه حرف بزنین و مشکلات‌ رو با گفتگو حل کنید، ای بسا خودش پای عملش تو این مورد لنگ بزنه! (انگشت اتهامم اول سمت خودمه.)

دیگه هیچ کدوم‌مون شبیه حرفای قشنگی که می‌زنیم نیستیم.

  • نسرین

هوالمحبوب 


حالم خوب نیست. از دیروز که آن دو تا بستنی را خوردم و میل به غذای خوشمزه‌ای که پخته بودم نکشید، فهمیده بودم حالم خوب نیست. دل درد و دل پیچه امانم را بریده. شب تا صبح از درد نخوابیدم. مسیر اتاق تا WC را ده‌ها بار رفتم و آمدم. کاش آن دو تا بستنی لامصب را بالا می‌آوردم تا کمی بهتر شوم. 

شاید تب هم اندکی دارم. دهانم طعم زهرمار می‌دهد. مامان اصرار دارد ببردم دکتر. می‌گویم حوصله‌اش را ندارم. می‌گوید چون حال و حوصله نداری، دارم اصرار می‌کنم. 

ورقه‌ها تلمبار شده، گروه بچه‌های دوازدهم پر از سوال است، نای جواب دادن ندارم. 

جسمم داغان است و روحم بدتر. 

زیستن در بیماری، زیستن در رنج، آدمیزاد را عاصی می‌کند. حالا نشسته‌ام توی درمانگاه تا مامان با سرم و آمپول برگردد.


  • نسرین

یه جایی تو سریال شیدایی(چند سال پیش از شبکه سه پخش می‌شد.) گلاره به آتنه می‌گه، هر دختری حداقل چهل روز اول ازدواجش خوشبخته، ولی من همون چهل روز رو هم خوشبخت نبودم. چون خیلی زود فهمیدم شوهرم قبل از من، زن داشته، بچه داشته! 

امروز به مامان گفتم هر پسری هر چقدرم روانی و بد خلق و فلان باشه، لااقل سر خواستگاری، سر قرار اول، سعی می‌کنه خودشو موجه جلوه بده!

آره خلاصه، من با یه دکترِ بی‌اخلاق سر قرار رفته بودم. اونقدر هنگ کرده بودم از رفتارش که نتونستم جوابی به بی‌اخلاقی‌اش بدم. فقط دست مامان رو گرفتم و‌ زدم بیرون. 

شما فکر کن دکتر مملکت باشی، مادرت چند ماه پشت سر هم برای خواستگاری زنگ بزنه خونهٔ یه دختری و تو توی قرار اول داد بکشی سر دختره و مادرش که چرا بیست دقیقه دیر رسیدین! 

اونم قراری که ساعتش رو ننهٔ خودت اشتباه متوجه شده و طرف مقابل رو یک ساعت علاف خودش کرده! 

پسره می‌گفت شما نمی‌دونین مادر من پیرزنه و نمی‌تونه سرپا بایسته؟

راستش ما علم غیب نداشتیم از پشت تلفن سن و سال مادرش و وضعیت جسمانی طرف رو‌ حدس بزنیم، ولی خودش هم نمی‌دونست که بهتره جای مادر پیرش، یکی از خواهرهاش رو بیاره سر قرار؟ نمی‌تونست مادرش رو ببره بنشونه تو کافه و براش یه چایی بخره، عزت و احترامش رو حفظ کنه تا ما برسیم؟ 

حالا بعد از پرخاش‌های فراوان درست جلوی در ورودی، برگشته بهمون می‌گه نیازی نیست بریم کافه، همینجا دو کلمه حرف می‌زنیم می‌ریم:)))

چرا؟ چون اعتقاد داشت جلسه اول برای اینه که منو ببینه و برانداز کنه، اگر پسند کرد، زنگ بزنه قرار دوم رو بذاره واسه صحبت. 

همون لحظه بود که دست مامان رو گرفتم و وسط حرف زدن‌هاش از مجتمع زدم بیرون. 

و پشت سرم داد زدم تو رو خدا بهم زنگ بزن عن آقا:)))

پسرهای شهرم واقعا نرمال نیستن. حداقل اونایی که سر راه من قرار می‌گیرن از دم یه چیزی‌شون می‌شه. کاش از پسرهای نرمال شهرتون بهمون قرض می‌دادین:)))

  • نسرین

هوالمحبوب 


سه جلسه است که هربار سیصد تومن می‌دم و می‌شینم جلوی تراپیستم و از حجم مشکلاتی که منو رسونده به اتاقش حرف می‌زنم. ولی هنوز تموم نشده. هر جلسه یک ساعت و خرده‌ای طول می‌کشه و در طول جلسه فقط منم که حرف می‌زنم. 

دلژین راست می‌گفت، نشونه‌ها همیشه خودشون رو به رخت می‌کشن ولی تویی که تلاش می‌کنی خودتو بزنی به کوری تا نبینی. تا فکر کنی هنوز فرصتی هست. 

دیگه نمی‌خوام کور و کر باشم. پریشب که بهش گفتم خداحافظ، گفت چرا؟ ما که خوب بودیم. گفتم خداحافظ چون نمی‌خوام همیشه اونی که جا می‌مونه من باشم. بذار یه بارم من رفتن رو مشق کنم. شاید وقتی جامون عوض شد، وقتی اندازهٔ من سوختی، بفهمی چی کشیدم وقتی بی‌خبر رفتی. وقتی بی‌دلیل رفتی، وقتی همهٔ زورم رو زدم که بهت ثابت کنم چقدر خوب بود همه چی....

از اینکه بهم حق بدی حالم به هم می‌خوره، از اینکه بگی می‌فهمم منزجرم. من فقط می‌خوام برم تا تو‌ اون طعم لعنتی رو بچشی. که به قول حامد غربت کسی نباشی که تو رو وطن دیده. من بی‌وطن بودم رفیق. خیلی بی‌وطن و آواره بودم که بهت پناه آوردم. 

اما توام دقیقا همون زهری رو بهم چشوندی که هزار شب سر رو شونه‌ات گذاشته بودم و از تلخی‌اش گریه کرده بودم. 

تلخ و پوچ و غرق غربتم. گم شدم وسط سیاهی‌هایی که دارن خفه‌ام می‌کنن. شخم زدن گذشته فایده نداره. نشونه‌ها قوی‌تر از هر چیزی‌ان. 

من به خودم باختم. 

من همیشه دلیلی برای گریه کردن دارم، اما این بار بی‌شونه‌ای برای همدردی. بی‌‌هم‌دردی برای صحبت. 

اونقدر گریه دارم که نمی‌دونم از کجا شروع کنم. 

کاش می‌شد خودمو بشکافم و‌ دیگه از نو نبافمش. مچاله کنم و بندازم یه گوشه و تموم بشم. 

  • نسرین

هوالمحبوب 

سال عجیبی را پشت سر گذاشتم. سی و پنج سالگی‌ام به زعم خودم، باکیفیت به پایان رسید. سفر رفتم، دوستی‌های جدید دست و پا کردم، کلاس‌های مختلف ثبت‌نام کردم، مهارت‌های تازه را شروع کردم. محیط کارم نصفه و نیمه عوض شد و محیط جدید شد بخشی از دلچسب‌ترین روزهای عمرم. 

از دست دادم، به دست آوردم، گریه کردم، خندیدم، از شوق لبریز شدم، دوستان مجازی زیادی را از نزدیک ملاقات کردم، آدم‌های بسیاری را در آغوش گرفتم، خاطره ساختم، داستان نوشتم. همۀ اینها باعث می‌شود بگویم سی و پنج سالگی‌ام را دوست داشتم. 
به نظرم تودارتر و منزوی‌تر هم شدم. که این بخش را هم از قضا دوست دارم. دو بار رابطۀ جدی غیر سمی را تجربه کردم. یاد گرفتم که می‌توانم مهارت‌های ارتباطی‌ام را تقویت کنم و آدم‌های بهتری را جذب کنم. هر چند در نهایت هر دو رابطه از طرف خودم و در کوتاه‌ترین زمان به پایان رسید ولی ایمان دارم که فصل جدیدی برایم شروع شده است. 
صبح روز ماقبل تولدم را با پیامکی از یک شمارۀ ناشناس شروع کردم. بین خواب و بیداری بودم که جواب تبریکش را دادم. تا ظهر که مدرسه بودم و مشغول آماده سازی سالن امتحانات. ظهر که دوباره پیام را خواندم فهمیدم شمارۀ ناشناس، از شاگردان سابق یا اولیای قدیمی‌ام نیست. طرف در واقع آخرین کسی بود که انتظار داشتم تولدم را تبریک بگوید! زندگی بازی‌های عجیبی دارد. ظهر به نرگس پیام دادم و گفتم تولدم مبارک خره. تولدم را یادش رفته بود. ولی من ناراحت نبودم. فکر می‌کنم بالاخره سی و پنج سالگی توانست کاری کند که انتظارم از آدم‌ها به صفر میل کند:) صبح هم برای حمید پیام تبریک تولدم را فرستاده بودم. هر چند هدیه‌اش زودتر از موعد به دستم رسیده بود. می‌خواستم بگویم که دیگر مهم نیست کسانی باشند که تو را و زادروزت را یادشان باشد و آن را گرامی بدارند. مهم خود تویی که حالت با خودت و سن جدیدت خوب باشد. خود تو باید کیف کنی از روزهایی که سپری می‌کنی.

همین حالا که نشسته‌ام پشت سیستم صمیمی‌ترین رفیقم هنوز تبریکی نگفته. آدم‌ها توی برهه‌ای از زندگی، گرفتار چنان روزمرگی هراسناکی می‌شوند که طبیعی است چیزهایی بدیهی را یادشان برود. مهم این است که می‌دانم دوستی‌مان به این قسم تبریکات و ظواهر بند نشده و هنوز هم می‌توانم رفیق صدایش کنم.

خلاصه که تولدم مبارک:)


  • ۹ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۸:۵۸
  • نسرین

دیشب تنهایی رفته بودم کنسرت. این یک قلم آخر بود که تنهایی آنلاکش کردم. ساعت ده رسیدم خانه و در کمال تعجب مامان حین کنسرت و تا فاصله رسیدنم زنگ نزد. 

بهترین کنسرتی بود که رفته‌ام. حالا در کل سه تا کنسرت بیشتر نرفته‌ام ولی خب این یکی خیلی سطح بالایی داشت. علیرضا قربانی را واقعا دوست دارم. ترک‌هایی که اجرا کرد از جدیدترین کارهایش بود. به جز دو قطعه پایانی. 
چیزی که توی کنسرت‌ها اذیتم می‌کند تاخیر آدم‌ها برای رسیدن به سالن است. چرا بعضی‌ها برای اجرای هفت شب بلیت می‌گیرند ولی ساعت هفت و سی می‌رسند؟ و چرا به آنها مجوز ورود داده می‌شود؟ چرا باید نود درصد آدم‌هایی آن تایم، منتظر بنشینند تا آدم‌های بی‌خیال همیشه تاخیر کن، برسند و بعد اجرا شروع شود؟ چرا دیرکننده‌ها اینقدر محترمند در مملکت ما؟ 
اگر یک روز، توی این مملکت کاره‌ای شوم حتما وقت‌شناسی را به عنوان یک قانون به تصویب می‌رسانم. به طوری که هر کس رأس ساعت گفته شده رسید که رسید، اگر نرسید اجرا شروع می‌شود و تنها تا پنج دقیقه بعد از شروع درهای سالن باز می‌مانند. 
توی اتوبوس‌های بین شهری هم همین بساط را داریم. یک ساعت توی اتوبوس می‌نشینیم که خانم و آقای بی‌خیال که ساعت بلیت به کتفشان هم نیست، سلانه سلانه برسند و ما حرکت کنیم. 
می‌بینی با یارو ساعت پنج قرار داری، تازه ساعت پنج و نیم تشریف‌فرما می‌شود. انگار ساعت پنج را گذاشته‌ایم برای زمان خروج از منزل!
یکی از نکات منفی در دیدارهای اولیه، همین وقت نشناسی است. قشنگ حس بدش تا مدت‌ها در جانم می‌ماند. 
من هم گاهی تاخیر می‌کنم. اما نه از جنس بی‌خیالی و دیر خارج شدن از خانه‌. مسیر من صبح‌ها تا راه‌آهن ثابت است. یک ربع طول می‌کشد تا برسم. معمولا بیست دقیقه زودتر از موعد قرار خارج می‌شوم. اما گاهی ترافیک بی‌دلیلی رخ می‌دهد. یا نانوایی شلوغ‌تر از همیشه است. یا ماشین گیرم نمی‌آید. یا تصادفی رخ داده که موجب می‌شود تاخیر چند دقیقه‌ای داشته باشم. در نهایت هم اطلاع می‌دهم که من تاخیر دارم اگر نمی‌توانید منتظرم شوید بروید. 
خلاصه که وقت شناس باشیم و به زمانی که دیگران به ما اختصاص داده‌اند احترام بگذاریم. 
دیشب زوجی از شهر سلماس آمده‌ بودند کنسرت. از سه راه افتاده بودند که به موقع برسند. حالا کسی همین شهر زندگی می‌کند و نزدیک به محل کنسرت است و دیر می‌رسد. آدم دلش می‌خواهد پاره‌اش کند همان وسط:))

  • ۵ نظر
  • ۲۸ ارديبهشت ۰۲ ، ۰۸:۲۲
  • نسرین

دیشب خواب عجیبی دیدم. داشتیم با مامان و میم خونهٔ منو می‌چیدیم. تمام وسیله‌هایی که سال‌هاست داره تو زیرزمین خاک می‌خوره، داشتن توی خونهٔ من چیده می‌شدن. اونقدر خوشحال بودم که باورم نمی‌شه واقعا خواب بوده باشم. هر گوشه از آشپزخانه که جان می‌گرفت من خندهٔ مستانه سر می‌دادم. یکهو وسط چک کردن کارکرد یخچال یادم افتاد که سرویس چینی با گل‌های بنفش را هنوز نیاورده‌ام. با ذوق به میم گفتم که سرویس چینی هم خریده‌ام هیچ یادم نبود. 
حس داشتن خانه‌ای برای خودم، بی‌نهایت شیرین بود. فکر اینکه چهار دیواری‌ای برای خودت داشته باشی که مجبور نباشی برای هر اکتی به چند نفر توضیح دهی، غذاهای دلخواهت را بپزی، دیوارها را پر از قاب عکس کنی، چیدمان خانه به سلیقهٔ خودت باشد، رنگ مبل‌ها را تو تعیین کنی، خانه‌ای که تویش حس آرامش داشته باشی، هوش از سرم می‌پراند.
بعد از اعصاب خردی‌های این چند روز، حکمت خواب دیشب را نفهمیدم. 

  • ۴ نظر
  • ۲۲ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۹:۴۳
  • نسرین

من آشنایی‌ام باحسین زمان رو مدیون خواهرم هستم. مثل آشنایی با سعید شهروز که سال‌های جوونی، مهمترین خوانندهٔ زندگی‌ام بود و تک به تک ترک‌هاشو صدها بار گوش داده بودم. حسین زمان، معین نسل ما بود. صداش به همون اندازه زلال و مخملی بود و شاید اگر اینهمه سال جرو صداهای ممنوعه نبود، یه جایگاه اسطوره‌ای دست و پا می‌کرد. ترک‌های زیادی نشنیدم ازش، چون بیشتر عمرش رو نذاشتن بخونه. 
آخرین چیزی که ازش یادمه، قطعهٔ برادر جانه، که هر بار شنیدم تا وسطش رفتم و یهو بغضم ترکید. یاد اون کلیپی که سال ۹۷ تو دانشگاه تهران دعوت شده روی سن و ازش می‌خوان بخونه، قلبم رو تیکه تیکه می‌کنه. یه هنرمند به هنرش زنده است و این مملکت قاتل تک‌تک هنرمندان آزاده و مستقله. قاتل تک‌تک آدم‌های آزاده و مستقله. 

روحش شاد باشه.

  • ۴ نظر
  • ۲۱ ارديبهشت ۰۲ ، ۱۴:۱۷
  • نسرین

شاید واقعا به درد رابطه و ازدواج نمی‌خورم. شاید واقعا باید چیزی را در درون خودم درمان کنم و حالا با این شرایط وصلهٔ تن کسی شدن اشتباه محض است. 
آدم خوبی است، مهربان است، محترم است، اهل خانواده است. ولی من دارم زار می‌زنم که نمی‌خواهمش. تمام زورم را زدم که جایی توی دلم باز کند. ولی نمی‌شود. دلیل محکمه پسندی ندارم، میم می‌گوید داری اشتباه می‌کنی. نون طرف اوست و مدام دل می‌سوزاند که طفلک پسره! این وسط هم گیر داده که چرا شام رفتی بیرون تو که جوابت منفی بود. میم درآمد که حرف من که توی کت تو نمی‌رود برو با کسی از دوستانت که راحت‌تری مشورت کن. این جملهٔ دوستانت از کوره درم برد. داد زدم که من خاک بر سر دوستی ندارم‌ تنهام. تنهام، تنهام. بعد زار زدم. زار زدم، زار زدم. مامان وسط نماز ترسید. دست و بالش را گم کرد. می‌گفت پسره کاری کرده؟ کاری نکرده بود جز ادب و احترام، شامی شاعرانه و‌ دسته گلی زیبا. اما من خاک بر سر فقط دنبال جاخالی دادنم. دنبال رد کردن و نفس راحت کشیدن. آنقدر زار زدم و به زمین و زمان توپیدم که یکهو دستم آمد این وسط چیزکی اشتباه است. من با تمام وجود دنبال فرار کردنم از این خانه. اما موقعیت ازدواج هم که مهیا می‌شود عاجز می‌شوم. شلتاق می‌کنم تا با جواب رد به زندگی عادی برگردم. این ثبات لعنتی را دوست دارم. این سر خود بودن را دوست دارم. 
این وسط جمله‌ای هم نثار نون جان کردم که حرف دلم بود. گفتم کاش بتونم فرار کنم از دستش و مجبور نباشم ببینمش. حالا رفته توی حیاط بسط نشسته و ناراحت است. به کتف چپم. دردش این است که مامان و میم کمی نازم را کشیدند. کمی محبت نثارم کردند بعد از آن آوار احساسات. همیشه دوست دارد من تک و تنها یله رها شوم و او بتازاند. چرا اینقدر متنفرم از حضورش؟ چون از وقتی یاد دارم آزارم داده. از بن جان از من متنفر است و این تنفر را کم‌کم در من هم شکل داده. 

تنهایی مزخرفی را دارم زندگی می‌کنم....

  • نسرین