بیست و چهارم
مانتوی تازهام را دیروز برای اولین بار پوشیده بودم. رفته بودم کافه. میخواستم از سکوت خانه فرار کنم. توی خانه حس رسیدگی به ورقهها را ندارم. پیش خودم گفتم که بروم بشینم توی کافه، تصحیحشان کنم. همان دقایق اول نون تماس گرفت که برویم کوه؟ گفتم برویم. ناز و ادایش کم شده انگار. نخواستم مثل خودش بزنم توی برجکش. رفیق خوب را باید لای زرورق پیچید.
دیروز خیلی خوش گذشت. یک جایی بالای کوه، وسط درختان بادام که شکوفه داده بودند، روسریها را برداشتیم و با موی افشان عکس گرفتیم. عکسها را به دوستانم نشان دادم و به دلژین گفتم این پارچه چه بود که انداختند روی سرمان؟
لباس نو همیشه حس خوبی دارد. امروز دلم خواست برای مدرسه هم بپوشمش. از دیروز چند نفر تعریف کرده بودند که خیلی زیباست، چقدر بهت میاد. صبح هم معاونها تعریف کردند. زنگ آخر بود که رفتم آشپزخانه چنگال بردارم. بابای مدرسه، شیشهٔ بیزواری را گذاشته بود روی صندلی و من بیهوا دستم گرفت به شیشه و آستین مانتوام جرواجر شد. دستم خراش کوچکی برداشت. خدا را شکر کردم که دستم آسیب جدی ندیده. رفتم دفتر و با شوخی و خنده گفتم راستش را بگویید کدامتان چشم زدید؟
خلاصه که مانتوی تازه به فنا رفت. باید نشان نون جان بدهم ببیند چارهای دارد یا باید آستینهایش را عوض کرد.
به چشم زخم اعتقاد دارید؟ بچههای یازدهمی گفتند خانم ما هم خیلی از صبح تعریف مانتوی شما را کرده بودیم لابد چشممان شور بوده:)
- ۰۲/۰۲/۰۴
سلام و درود نسرین جان 🌹
خدا رو شکر آسیب جدی بخودت وارد نشده !
دختر ؛ زمستونا رو بخاری لباسات رو میسوزونی 😀
بهارها هم میری دعوا و لباسا رو پاره پوره میکنی 🤣
خیر من ب چشم زخم اعتقاد ندارم ولی همسرجان شدیدن معتقده ب این امر ! 😉
ایامت پُر آرامش باد دخترجان 😍