گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۴ مطلب در آبان ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


شنبه در مدرسه اول قرار بود امتحان ماهانه بگیرم. وارد کلاس نهم که شدم دیدم از هفت نفر گروه «ب» که قرار بود سر کلاس باشند، فقط سه نفر آمده‌اند. من هم فورا توی گروه نوشتم که عدم حضور در کلاس به منزلۀ نمرۀ صفر است. اینکه کسی آنقدر بی‌خیال باشد که سر هر پرسش و امتحانی غیبت کند، حسابی کفرم را در می‌آورد. سه نفرشان آمدند پیوی و بهانه‌های مختلفی مطرح شد! یکی به خاطر کرونا نمی‌آید، یکی مادرش نگذاشته بیاید، یکی خواب مانده و ... دو نفرشان روز سه‌شنبه با گروه «الف» امتحان دادند، یک نفر هم مجازی امتحانش را داد. مانده آن یک نفری که کلا به خواب زمستانی رفته!
سر کلاس هفتم، دختری که هفتۀ قبل پدرش آمده بود برای دعوا، داشت تقلب می‌کرد. من هم حسابی کفری شدم و روی برگه‌اش علامت منفی گذاشتم. گریه و زاری و قسم و آیه‌اش بدتر عصبانی‌ام کرد. چون قبلش گفته بودم که دفتر و کتاب فارسی را از زیر ورقه‌ات بردارد و گوش نداده بود. 
یکشنبه روز تعطیلم است اما از طرف اداره کارگاه آموزشی برای معلمان ادبیات ترتیب داده بودند و به ناچار بلند شدم رفتم شهر محل خدمتم. ماجرای برگشتم را توی پست قبل نوشته‌ام. توی جلسه هم صرفا هم‌اندیشی دربارۀ کارهایی که توی آن یک ماه کرده بودیم انجام شد و حرف خاصی نزدیم. به جز من سه نفر دیگر هم در جلسه بودند البته همراه سرگروه!
دوشنبه توی روستای دوم املا گفتم. مثل همیشه همه چیز ساکت و آرام پیش رفت. همه چیز مهربانانه و توام با صمیمیت بود. بچه‌ها حسابی راه افتاده‌اند و من حسابی حالم خوب است. اینکه بچه‌های ابتدایی گاهی یواشکی سرک می‌کشند توی کلاسم، از پشت پنجره برایم دست تکان می‌دهند، وقتی می‌بینندم، می‌خندند و سلام می‌کنند، شیرین است. هر روز از چند تایشان عکس می‌گیرم و نگاه‌شان می‌کنم. چشم‌های گیرای جذابی دارند اغلب‌شان و شیطنت‌هایشان از جنس دیگری است.
سه‌شنبه باید توی روستای اول از گروه «الف» امتحان می‌گرفتم. دو سری سوال مختلف تایپ کرده بودم و همان روز شنبه تحویل معاون داده بودم که برای سه‌شنبه آماده کنند. اما معاون عزیز نیم ساعتی دیرتر از ما به مدرسه می‌آید و کلا اینکه تو هم آدمی و کارت مهم است، برایش تعریف نشده. در نتیجه برای کلاس هشتم، سوالات را توی برگه خودشان امتحان گرفتم چون ورقه‌های پرینت شده دستمان نرسید! ورقه‌های هفتمی‌ها دقیقا زمانی دستم رسید که زنگ خورده بود! در نتیجه از هفتمی‌ها امتحان نگرفتم. کلاس نهم که زنگ آخر بود با سلام و صلوات ورقه‌ها به دستم رسید. و من پر از خشم بودم تا آخر روز. بعدش مستقیم رفتم سر جلسه دبیران ادبیات. توی جلسه کم‌کم توانستم جایگاهم را پیدا کنم. جناب سرگروه که روز اول فقط همکاران باسابقه را نگاه می‌کرد، امروز مرا هم مخاطب قرار می‌داد! 
چهارشنبۀ قشنگم توی روستای دوم شروع کردم. کلاس هشتمی‌های جذابم حسابی درس خوانده بودند، نهمی‌ها عالی بودند و هفتمی‌ها بهترین خودشان بودند. مدیر را صدا کردم و همراه مشاور مدرسه آمدند و تشویق‌شان کردند. سه تایی قول دادیم که نگذاریم پدر یا نامزدشان مانع ادامه تحصیل‌شان شوند. گفتیم حتی اگر قرار به دعوا باشد، سینه‌مان را سپر می‌کنیم، و نمی‌گذاریم این دختران قشنگ خانه‌نشین شوند. بهشان گفتم شما باید یک کاره‌ای شوید توی این دنیای دیوانه. روز چهارشنبه احساسات خفه‌ام کرده بود. خیلی روز خوبی داشتم. یک ربعی هم توی حیاط با بچه‌ها وسطی بازی کردیم. 


  • نسرین

هوالمحبوب

سر جاده نیست ولی بی‌شباهت به جاده هم نیست‌ توی هر ماشین خالی‌ای سرک می‌کشم. بلند می‌گویم راه‌آهن، تبریز. ماشین‌ها به سرعت از جلوی چشمم عبور می‌کنند. ماشین‌های گذری زیر سایۀ ماشین‌های ترانزیتی، کامیون‌ها و اتوبوس‌ها گم می‌شوند.
چند دقیقه که می‌گذرد معطلی کلافه‌ام می‌کند، مسخره‌بازی‌ام گل می‌کند، از پشت ماسک داد می‌زنم عشقم تبریز می‌ری؟ زیر آن حجم از ترافیک و دود و سر و صدا، مطمئنا کسی صدایم را نمی‌شنود. کسی‌ محلم نمی‌گذارد چند تایی سیبیل کلفت هم که چراغ می‌دهند رد می‌کنم و بر می‌گردم سر نقطه اول.
سمند نقره‌ای که صندلی‌ پشت را با یک تلویزیون بزرگ پر کرده ترمز می‌کند. پیرمرد مو سفید کرده‌ای است با لهجه کردی. روی صندلی جلو می‌نشینم. سبد فلاسک و استکان بغل پایم است. پیرمرد خوش مشربی به نظر می‌رسد. شروع می‌کند سر حرف را باز کردن.
سوال اول تمام راننده‌های جهان همین است: کارت چیه؟ پیرمرد مجال نمی‌دهد. رگبار سوالاتش را گرفته سمت من. تو این شهر چیکار می‌کنی؟ اهل کجایی؟ خونه‌ات کجاست؟ می‌گویم معلمم و تبریز ساکنم. پشت بندش می‌پرسد مگه مدرسه‌ها باز شده؟ می‌گویم‌ مدارس روستایی بله.
گوله شده‌ام توی صندلی و تکیه‌ام را داده‌ام به در. تصور اینکه خیال بدی به سرش بزند یک لحظه از خاطرم فراموش نمی‌شود. اما خب چهره‌اش به پدربزرگ‌های مهربان توی قصه‌ها می‌خورد. از تصور اینکه دستش به من بخورد مور مورم می‌شود. جمع‌تر می‌شوم. به خیال اینکه سردم شده است، بخاری را تا ته می‌دهد بالا.
سکوت دیری نمی‌پاید:
-آقاتون هم معلمه؟

-نه شغلش آزاده.

فکر می‌کنم اگر متاهل باشم، امنیت بیشتری کنارش دارم. 

پیرمرد یک‌ریز‌ حرف می‌زند از شهرنو، زنان مینی‌ژوب پوش، پهلوی، انقلاب. 

می‌گوید آن وقت‌ها بهتر بود. همه چیز سر جای خودش بود. میخونه و مسجد آدم خودش رو داشت. شهر نو مشتری خودشو داشت، مثل الان تو هر خونه‌ای یه زن اون کاره پیدا نمی‌شد. 
می‌گویم بله حرمت همه چیز حالا از بین رفته است. پیرمرد انگار ویر حرف زدن دارد.
-شما معلم‌ها چرا شوهراتون معلم نیست اغلب؟
می‌خندم؛ می‌گوید: -شغل آزادش چیه؟ می‌گم مغازه داره. می‌گه مغازه چی؟ می‌گم کتابفروشی. فسش در می‌رود. مگر کسی کتاب می‌خونه؟ چطور چرخ زندگی‌تون می‌چرخه؟ لابد بچه هم دارید. خندۀ تو دلی را قورت می‌دهم و می‌گویم نه.
عصبانی و پدرانه برمی‌گردد سمتم و می‌گوید:
-داره دیر می‌شه دیگه. پس کی قراره بچه بیارین؟ همۀ لذت زندگی به بچه است، به اینکه جوونی‌ات رو بریزی به پاش. من دخترم مهندسه شوهرشم مهندسه. تازه فرستادمش خونه شوهر. 
تبریک می‌گویم و به جاده زل می‌زنم. می‌گوید من توی این مسیر معلم‌های زیادی رو سوار ماشینم می‌کنم. چند روز پیش هم یه خانومی رو سوار کرده‌ بودم که معلم بود از تو بزرگتر بود ولی مغزش کار می‌کرد! (انگار که مغز من کار نکند مثلا)
ولی حرف عجیبی زد. گفت توی شیعه هست که اگر زنی مسافرت برود و شوهرش همراهش نباشد، می‌تواند صیغۀ مرد دیگری شود. پیرمرد عصبانی شده بود از حرف زن. گفته بود مگر زن موقتی می‌شود؟ اگر این طور باشد که آدم به زن و دختر خودش هم نمی‌تواند اعتماد کند! چنان شور حسینی گرفته بود که کم‌کم داشت خیالم راحت می‌شد و می‎‌‌‌‌رفتم سمت خود سرزنشی که بی‌هوا گفت:
-من خودم دوست دختر دارم. سی ساله که دوست دخترمه!!!
اینجای مسیر من چسبیده بودم به در و دود از کله‌ام بلند بود. در ادامه اضافه کرد:
-خودم قبول دارم که دارم خیانت می‌کنم. اما چه کنم که دوسش دارم. نمی‌تونم ازش دست بکشم. عشق جوونی‌هامه. اون موقع نذاشتن به هم برسیم. الان سی ساله با همیم. اونم عاشق منه. چهل ساله با زنم زندگی می‌کنم، چهار تا بچه ازش دارم. نمی‌تونم ولش کنم به امون خدا.
تا اینجای قضیه من فکر می‌کردم طرف دارد از یک خیانت پرتکرار مردانه پرده برمی‌دارد و مدام حس چندشم را فرو می‌دادم که سالم برسم به راه‌آهن. در ادامه میان خنده‌های هیستریکش افزود:
-چند وقت پیش شوهرش زنگ زده بود. گفت می‌دونم باهاش رابطه داری ولی من طلاقش نمی‌دم!
اینجای قصه فهمیدم که زن مورد نظر هم متاهل است!
با هول و ولا گوشی را از توی کیفم درآوردم و بعد از سایلنت کردنش، شمارۀ شوهر نداشته‌ام را گرفتم و بعد از اندکی قربان صدقه رفتن، اطمینان دادم که نزدیکم و دارم می‌رسم. او هم اطمینان داد که تا برسم ناهار آماده است. 
مردک اصرار داشت تا دم در خانه مشایعتم کند، ولی من اطمینان دادم که خانه‌مان همان حوالی راه‌آهن است و حتی این را هم پرسید که خانه مال خودمان است یا نه، که من گفتم بله مال خودمان است و او الهی شکر گویان مسیرش را سمت مرند ادامه داد. شاید از مرند دوباره برمی‌گشت سمت بوکان و یا بانه و عصر با تلویزیون دیگری، مسافر دیگری و قصۀ دیگری، می‌زد به دل جاده.

  • نسرین
هوالمحبوب


دلتنگی‌های دهۀ سوم زندگی افسار گسیخته نیست. مثل دلتنگی‌های بیست و سه سالگی، پر از اضطراب و دلهره و تشویش نیست. در میانه‌های سی و چند سالگی گاه به گاه کیفور می‌شوی از بذل توجهی، از محبت بی‌هوایی، از نشانه‌های عمیقی از الفت که بسته شده است حتی اگر علنی نباشد.
خنده‌هایت اگرچه قاه‌قاه نیست، اما اصیل است و از ته دل. توی این روزگار بی‌مروت، گاه دلت می‌خواهد پردۀ شرم را کنار بزنی و نزدیک شوی و در گوشش زمزمه کنی که چقدر بودنش کیفت را کوک می‌کند. توی این مسیر که به زعم من میانه‌های زندگی است، دلت هم‌قدم و همراه می‌خواهد. دلت گوش شنوا می‌خواهد. دیگر منتظر شنیدن عاشقانه‌های اغراق شده و شگفتی‌های عجیب و غریب نیستی، به سکون راضی‌تری. به آرامشی که در پس خود دارد. دلت می‌خواهد تن بدهی به جریان سیال ذهن و هی حرف‌هایت را سبک و سنگین نکنی پس سرت، هی حرفت را نخوری و نترسی از برخوردش. 
حالا من توی این اتاق گرم و صندلی نرم نشسته‌ام و به تو فکر می‌کنم. به تویی که هزاران بار در ذهنم ساخته‌ام. به تویی که نیستی ولی حست می‌کنم، به تویی که دلم می‌خواهد نزدیکت شوم ولی می‌ترسم. به تویی که در هر لحظه از زیستنم خیالت یک لحظه رهایم نکرده. 
می‌ترسم از اینکه واقعیت با آنچه در ذهنم ساخته‌ام نخواند. می‌ترسم بودنت، حضورت، لمس کردنت، آن هستی سکرآوری نباشد که تمام عمر تجسمش کرده‌ام. می‌دانی، خیال کردنت در خیلی از شب‌های تلخ و روزهای سیاه، تنها بذر امید بوده برایم. من ترس بزرگی دارم و آن دوست داشته نشدن است، به آن اندازه‌ای که همیشه می‌خواستم. دوست داشتنی که نور چشمت می‌شود و قوت زانویت. دوست داشتنی که در قید و بند هیچ آدابی نیست. بی‌هوا جاری می‌شود روی لب‌هایت و مرا غرق خوشی می‌کند.
حس می‌کنم نزدیکی، آنقدر نزدیک که گرمای بودنت در تنم می‌دود. آنقدر نزدیک که طنین صدایت توی گوشم می‌پیچد. کاش وهم و رویا دست از سرم بردارد و دلتنگی‌های سی و چند سالگی، به وصال خوشایندی ختم شود و این قائله به سرانجام برسد. می‌دانی؟ من از تو به کم قانع نیستم. آنقدر تشنه‌ام به حضورت که تمامت را خواهانم. تمام قلبت را، تمام محبتت را تا سیراب شوم از یک عمر بی‌محبتی و تلخی و بی‌کسی. کاش بودنت به سادگی آرزو کردنت بود. 
  • نسرین

هوالمحبوب


تجربه ثابت کرده هر کاری رو که به موقع انجامش ندی، هر اتفاقی رو به موقع یادداشت نکنی، زمان که بگذره خیلی از جزئیاتش رو فراموش می‌کنی. شده حکایت من و مدرسه. الان یادم افتاده که ماجراهای هفتۀ قبل رو ننوشتم و خب طبعا خیلی چیزها فراموشم شده. چیزی که می‌نویسم خلاصه‌ای از هر دو هفته است. به امید اینکه پودمان‌های آموزشی تموم بشه و ما یه نفس راحتی بکشیم.

1)اینکه تا یازده حضوری هستیم و بعدش تا یک و نیم مجای، حسابی رو اعصابمونه. این مدرسه از اول سال چند بار برنامه‌هاش تغییر کرده. به جرات می‌تونم بگم جز ما چند تا همکار تازه‌کار، هیچ کدوم از قدیمی‌ها به کلاس مجازی پایبند نیستند. حتی مدیر به یکی‌شون گفته که لایو نذار اینجوری شماره‌ات میوفته دست‌شون!

2)اینجا فرصت کتاب خوندن پیدا نکردم از اول سال. یعنی چون نصف، نصف میان و درس‌ها همیشه ابتر می‌مونه، اجازۀ فعالیت خارج از برنامه بهم داده نشده از طرف وجدانم:) ولی امیدوارم از اول آذر همه چیز تموم بشه و مدارس کامل بازگشایی بشه و ما بتونیم درست و حسابی کار کنیم. 

3)داشتم بهشون صفت رو یاد می‌دادم و فرق صفت با آرایۀ تشبیه رو می‌گفتم و ازشون خواستم منو توصیف کنن: خانم معلم زیبا، خانم معلم قشنگ، خانم معلم خوش‌صدا، خانم معلم قد بلند، مهربون، بخشی از صفاتم بود از دیدشون:) حالا نمی‌دونم واقعی هستن یا اغراق، ولی چسبید بهم:)

4)بالاخره تونستم از دو تا کلاس درس بپرسم! داشت تبدیل به معضل می‌شد درس نپرسیدن و خب نتایج خیلی درخشان نیست ولی بدم نیست. خدا رو شکر که چند تا بیست هم داشتیم. چند نفرم به شدت ضعیفن و دنبال بهانه برای درس نخوندن! آموزش مجازی حسابی سیستم آموزشی رو فلج کرده! ساعت شیش عصر بهم پیام داده که من دلم درد می‌کنه از من درس نپرسید فردا! منم گفتم نبات داغ بخور بشین سر درست، درس خوندن دل دردت رو بدتر نمی‌کنه قول می‌دم!


5) بهشون التیماتوم دادم که هر ساعتی دلشون خواست حق ندارن به من پیام بدن! از همین الان جلوشون رو نگیرم فردا روز باز بساط غیردولتی اینجام علم می‌شه. باید یکم ازم حساب ببرن تا فکر نکنن می‌تونم سواستفاده کنن. حس می‌کنم هنوز اون ارتباط دلخواهم رو با بچه‌های این روستا برقرار نکردم!


6)بچه‌های روستای دوم که محروم‌تر هم هست خیلی خوبن. با اینکه ضعیف‌تر هم هستن ولی پررو نیستن. مهربونن. فضای مدرسه، مدیرش و کلا جو مدرسه مطلوبه و بهم بیشتر خوش می‌گذره مخصوصا که کل ساعت‌های آموزشی حضوریه. راستش معلم عربی‌شون کرونا گرفته و دو هفته است نمیاد. منم کلاس‌ها رو ادغام می‌کنم و تا جا داره، ادبیات کار می‌کنم باهاشون:) 

7)صبح که با مدیر می‌رسم مدرسه براش چایی می‌ریزم و یه لقمه می‌گیرم و می‌برم می‌ذارم روی میزش. اسم کارم پاچه‌خواری نیست. این زن واقعا خوبه و دوسش دارم. می‌دونمم که اونقدر کار داره که تا ظهر هیچی نمی‌خوره ولی باید یکی حواسش بهش باشه. این مدرسه نه خدمه داره نه معاون. صفر تا صد کارها با خود مدیره و این پروسه به شدت فرساینده است. خدمه فقط یه روز در هفته میاد و واقعا جواب‌گوی این حجم از کار نیست.


8)تقریبا حکم معاون رو هم دارم اینجا، صبح‌گاه رو اجرا می‌کنم، گاهی با اولیا سر و کله می‌زنم، پول قند و چایی رو جمع می‌کنم، ماسک می‌فروشم و کلی کار دیگه:) برای آدمی که از یک جا نشستن فراریه این موقعیت به شدت جذابه. همیشه دوست دارم یه کاری برای انجام دادن داشته باشم. برعکس خونه که شبیه کوآلا چسبیدم به صندلی تو مدرسه و محیط کار همیشه فعالم.


9) چهارشنبۀ هفتۀ چهارم، از مدرسه برنگشتم تبریز. با یه سطل ماست محلی که یکی از شاگردام آورده بود، ایستادم سر جاده تا خانواده از تبریز برسن و سوارم کنن و سفر سه روزه‌مون رو شروع کنیم. ماجراهای سفر رو تو یه پست جدا می‌نویسم حتما.


10) هفتۀ پنجم رو با خستگی شدید شروع کردم. از سفر رسیده و خسته و له خوابیدم و صبح باز برپا زدم و شروع ماراتن تازه. از اینکه بچه‌ها گلدون‌های تازه از خونه آورده بودن حالم بهتر شد. شنبۀ خوبی داشتم، درس پرسیدم، درس دادم و کلی کارهام جلو افتاد. درس‌های بی‌خاصیت کتاب رو سعی می‌کنم با لایو تدریس کنم و مباحث دستور زبان و آرایه رو حضوری.


11) دوشنبه امتحان گرفتم ازشون. هنوز تصحیح نکردم ولی گذرا که نگاه می‌کردم وضعیت مطلوب بود. یه شاگرد به کلاس نهم اضافه شده. نامزدش مخالف بود و با صحبتی که مدیر باهاش کرده راضی شده هفته‌ای چند روز بیاد و از درس عقب نمونه. فعلا این هفته رو کامل اومده تا ببینیم چی پیش میاد در ادامه.


12) زنگ آخر نهمی‌ها هم با من رفته بودن سر کلاس هفتم. هفتمی‌ها رو حسابی دعوا کردم. چون با فرایندی به اسم مطالعه در خانه کلا غریبه هستن. دفتر و کتاب رو می‌بوسن و می‌ذارن تو کیف تا روز بعدی که دوباره بردارن و بیان سر کلاس! تمام چیزهایی که سر کلاس یادشون می‌دم و تک به تک ازشون می‌پرسم تا مطمئن بشم یاد گرفتن، می‌رن خونه و تا هفتۀ بعدی فراموش می‌کنن چون تمرین نکردن!


13) بیست دقیقه آخر رو رفتیم حیاط و والیبال بازی کردیم. و نگم براتون که چقدر چسبید. نفس به نفس بچه‌ها توپ زدن، خندیدن، جر زدن و دعوا کردن حالمو خوب می‌کنه همیشه. رفتارم با نهمی‌ها و هشتمی‌ها کاملا دوستانه است و با هفتمی‌ها معلم شاگردی. حس می‌کنم تا هفتمی‌ها بزرگ بشن من پیر شدم!

14)سه‌شنبه تو روستای اول به اولیای عصبانی داشتم! دخترش رفته خونه و استرس گرفته بابت پرسشی که داشتیم و به پدرش گفته من درس رو بلد نشدم و از معلم خواستم دوباره توضیح بده و اون گفت معلم فقط یه بار درس می‌ده! در حالی که من از اول سال حتی فرصت پرسش از کلاس هفتم رو نداشتم چون هر بار خواستم بپرسم آماده نبودن و من ناراحت شدم و باز پاشدم دوباره توضیح دادم! دخترش رو صدا کردیم و اومد گفت نه معلم فارسی نبود معلم ریاضی بود! معاون‌مون هم برگشت گفت دخترم از این به بعد حرفا رو خوب منتقل کن تا پدرت رو جلوی معلم شرمنده نکنی:) پدره هم ازم عذرخواهی کرد.


15) بعد اون ماجرا دختره رو صدا کردم دفتر باهاش حرف زدم و بهش گفتم سلامتی‌ات از هرچیزی مهمتره. قرار نیست اونقدر فشار روانی به خودت تحمیل کنی که خانواده هم بابت درس خوندن تو اذیت بشن. بعدم تو کلاس گفتم بچه‌ها بزرگ شدین، سعی کنید مسائل و مشکلات مدرسه رو خودتون با معلم‌ها حل کنید و پای اولیا رو نکشید به مدرسه.


16) چهارشنبه با نود جلد کتابی که خودم و سین و میم و نون  اهدا کرده بودیم، راهی مدرسه شدم و کتابخونۀ مدرسه رو افتتاح کردم. ربان بستیم به کتابخونۀ درختی و مدیر مدرسه در حضور معاون آموزشی اداره و کل بچه‌های دبیرستان ربان رو برید و کلی همه استقبال کردن. قرار شد هر هفته همشون کتاب بگیرن و ببرن بخونن. امیدوارم روخوانیشون بهتر بشه. در باب ضعف روخوانی همینقدر بگم که کلمات ساده‌ای مثل: گریه، وسعت و امثالهم رو هم اشتباه تلفظ می‌کنن:(


17) کار دیگه‌ای که کردیم اینه که چند تا کارتن از بقالی بغل مدرسه گرفتم و اختصاص دادم به زباله‌های کاغذی. هم به معلم‌ها و هم دانش‌آموزها یاد دادم که چیکار کنن. دو روزی که خودم تو مدرسه هستم همه چیز خوب پیش می‌رفت ولی روزهای دیگه می‌زدن همه چیز رو قاطی می‌کردن. دیروز جمع‌شون کردم و در باب اهمیت کارشون توضیح دادم. گفتم اینکه کلاس‌مون رو تمیز نگه داریم، زباله‌ها رو تفکیک کنیم چقدر برای خودمون مفیده و در عرض چند دقیقه با همکاری بچه‌ها مدرسه دوباره شد دستۀ گل. امیدوارم دیگه برنامه تغییر نکنه.

  • نسرین