گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

و داستان شد

يكشنبه, ۹ آبان ۱۴۰۰، ۰۱:۱۵ ب.ظ

هوالمحبوب

سر جاده نیست ولی بی‌شباهت به جاده هم نیست‌ توی هر ماشین خالی‌ای سرک می‌کشم. بلند می‌گویم راه‌آهن، تبریز. ماشین‌ها به سرعت از جلوی چشمم عبور می‌کنند. ماشین‌های گذری زیر سایۀ ماشین‌های ترانزیتی، کامیون‌ها و اتوبوس‌ها گم می‌شوند.
چند دقیقه که می‌گذرد معطلی کلافه‌ام می‌کند، مسخره‌بازی‌ام گل می‌کند، از پشت ماسک داد می‌زنم عشقم تبریز می‌ری؟ زیر آن حجم از ترافیک و دود و سر و صدا، مطمئنا کسی صدایم را نمی‌شنود. کسی‌ محلم نمی‌گذارد چند تایی سیبیل کلفت هم که چراغ می‌دهند رد می‌کنم و بر می‌گردم سر نقطه اول.
سمند نقره‌ای که صندلی‌ پشت را با یک تلویزیون بزرگ پر کرده ترمز می‌کند. پیرمرد مو سفید کرده‌ای است با لهجه کردی. روی صندلی جلو می‌نشینم. سبد فلاسک و استکان بغل پایم است. پیرمرد خوش مشربی به نظر می‌رسد. شروع می‌کند سر حرف را باز کردن.
سوال اول تمام راننده‌های جهان همین است: کارت چیه؟ پیرمرد مجال نمی‌دهد. رگبار سوالاتش را گرفته سمت من. تو این شهر چیکار می‌کنی؟ اهل کجایی؟ خونه‌ات کجاست؟ می‌گویم معلمم و تبریز ساکنم. پشت بندش می‌پرسد مگه مدرسه‌ها باز شده؟ می‌گویم‌ مدارس روستایی بله.
گوله شده‌ام توی صندلی و تکیه‌ام را داده‌ام به در. تصور اینکه خیال بدی به سرش بزند یک لحظه از خاطرم فراموش نمی‌شود. اما خب چهره‌اش به پدربزرگ‌های مهربان توی قصه‌ها می‌خورد. از تصور اینکه دستش به من بخورد مور مورم می‌شود. جمع‌تر می‌شوم. به خیال اینکه سردم شده است، بخاری را تا ته می‌دهد بالا.
سکوت دیری نمی‌پاید:
-آقاتون هم معلمه؟

-نه شغلش آزاده.

فکر می‌کنم اگر متاهل باشم، امنیت بیشتری کنارش دارم. 

پیرمرد یک‌ریز‌ حرف می‌زند از شهرنو، زنان مینی‌ژوب پوش، پهلوی، انقلاب. 

می‌گوید آن وقت‌ها بهتر بود. همه چیز سر جای خودش بود. میخونه و مسجد آدم خودش رو داشت. شهر نو مشتری خودشو داشت، مثل الان تو هر خونه‌ای یه زن اون کاره پیدا نمی‌شد. 
می‌گویم بله حرمت همه چیز حالا از بین رفته است. پیرمرد انگار ویر حرف زدن دارد.
-شما معلم‌ها چرا شوهراتون معلم نیست اغلب؟
می‌خندم؛ می‌گوید: -شغل آزادش چیه؟ می‌گم مغازه داره. می‌گه مغازه چی؟ می‌گم کتابفروشی. فسش در می‌رود. مگر کسی کتاب می‌خونه؟ چطور چرخ زندگی‌تون می‌چرخه؟ لابد بچه هم دارید. خندۀ تو دلی را قورت می‌دهم و می‌گویم نه.
عصبانی و پدرانه برمی‌گردد سمتم و می‌گوید:
-داره دیر می‌شه دیگه. پس کی قراره بچه بیارین؟ همۀ لذت زندگی به بچه است، به اینکه جوونی‌ات رو بریزی به پاش. من دخترم مهندسه شوهرشم مهندسه. تازه فرستادمش خونه شوهر. 
تبریک می‌گویم و به جاده زل می‌زنم. می‌گوید من توی این مسیر معلم‌های زیادی رو سوار ماشینم می‌کنم. چند روز پیش هم یه خانومی رو سوار کرده‌ بودم که معلم بود از تو بزرگتر بود ولی مغزش کار می‌کرد! (انگار که مغز من کار نکند مثلا)
ولی حرف عجیبی زد. گفت توی شیعه هست که اگر زنی مسافرت برود و شوهرش همراهش نباشد، می‌تواند صیغۀ مرد دیگری شود. پیرمرد عصبانی شده بود از حرف زن. گفته بود مگر زن موقتی می‌شود؟ اگر این طور باشد که آدم به زن و دختر خودش هم نمی‌تواند اعتماد کند! چنان شور حسینی گرفته بود که کم‌کم داشت خیالم راحت می‌شد و می‎‌‌‌‌رفتم سمت خود سرزنشی که بی‌هوا گفت:
-من خودم دوست دختر دارم. سی ساله که دوست دخترمه!!!
اینجای مسیر من چسبیده بودم به در و دود از کله‌ام بلند بود. در ادامه اضافه کرد:
-خودم قبول دارم که دارم خیانت می‌کنم. اما چه کنم که دوسش دارم. نمی‌تونم ازش دست بکشم. عشق جوونی‌هامه. اون موقع نذاشتن به هم برسیم. الان سی ساله با همیم. اونم عاشق منه. چهل ساله با زنم زندگی می‌کنم، چهار تا بچه ازش دارم. نمی‌تونم ولش کنم به امون خدا.
تا اینجای قضیه من فکر می‌کردم طرف دارد از یک خیانت پرتکرار مردانه پرده برمی‌دارد و مدام حس چندشم را فرو می‌دادم که سالم برسم به راه‌آهن. در ادامه میان خنده‌های هیستریکش افزود:
-چند وقت پیش شوهرش زنگ زده بود. گفت می‌دونم باهاش رابطه داری ولی من طلاقش نمی‌دم!
اینجای قصه فهمیدم که زن مورد نظر هم متاهل است!
با هول و ولا گوشی را از توی کیفم درآوردم و بعد از سایلنت کردنش، شمارۀ شوهر نداشته‌ام را گرفتم و بعد از اندکی قربان صدقه رفتن، اطمینان دادم که نزدیکم و دارم می‌رسم. او هم اطمینان داد که تا برسم ناهار آماده است. 
مردک اصرار داشت تا دم در خانه مشایعتم کند، ولی من اطمینان دادم که خانه‌مان همان حوالی راه‌آهن است و حتی این را هم پرسید که خانه مال خودمان است یا نه، که من گفتم بله مال خودمان است و او الهی شکر گویان مسیرش را سمت مرند ادامه داد. شاید از مرند دوباره برمی‌گشت سمت بوکان و یا بانه و عصر با تلویزیون دیگری، مسافر دیگری و قصۀ دیگری، می‌زد به دل جاده.

  • ۰۰/۰۸/۰۹
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۷)

وایستا ببینم این مسیر لعنتی ِ کجاست که تو مجبوری با ماشین گذری بری؟

صدبار سکته زدم که :/

پاسخ:
یه شهر نزدیک تبریز:)))

:)))))

پاسخ:
:)))

یا خود خدا...

من صد باره میمردم اون مسیر و زنده میشدم -____-

پاسخ:
از نشانه‌های بزرگ شدنه:)

سلام و درود خانوم معلم عزیز 🌹

اولن این تشبیه رو لطفن برام توضیح بده (گلوله شدم توی صندلی و تکیه داده‌ام ...) 

دومن بهت پیشنهاد میکنم یک شوکر برقی تهیه کن ک در صورت لزوم بتونی ازش استفاده کنی 

سیومن بنطرم موقع نوشتن این خاطره هنوز استرس داشتی 😊 (چندتا اشتباه تایپی‌ در متن هست)

چهارمن مرسی 

 

شاد و سلامت باشی الهی 🙏

پاسخ:
سلام سلام🤩🤩🤩
گوله شدن تو خود جمع شدن منظورمه. 
من سرویس دارم از دم در سوارم می‌کنه و برعکس.
امروز جلسه داشتم و روز تعطیلم بود برای همین با گذری‌ها اومدم.
اونقدرام ترسناک نیست اوضاع، امروز اینجوری شد فقط.
نگران نباشید.

وای افتضاح بود، چند تا نبود😷
مرسی که گفتین ادیت کردم دوباره.

واو کلی ترسیدم؛ همراه با شما خودم و به درب ماشین چسبوندم و لرزیدم. پارگراف آخر و که خوندم یه نفس راحت کشیدم که همه‌اش واقعی نبوده اما بازم نمی‌دونم تا چه حدش واقعا اتفاق افتاده..کاش بگی هیچیش

پاسخ:
واو به واوش اتفاق افتاده امروز ظهر:)
ولی خب خیلی ترسناک نبود و خوشبختانه به خیر گذشت.

عجبببببب😯😯😯

پاسخ:
😉😇
  • دُردانه ‌‌
  • ولی خدا رو صدهزار بار شکر که قیافه‌ت به متأهل‌ها می‌خوره و می‌تونی با این داستان‌ها جونتو نجات بدی :)) من به‌قدری بیبی‌فیس‌ام که همه فکر می‌کنم دانش‌آموز دورۀ راهنمایی‌ام. یه بار با پریسا که از من کوچیکتره در سطح شهر پیاده‌روی می‌کردیم. یه خانومه از پریسا پرسید دخترته؟ وای فکر کن من دختر پریسا باشم :|

    پاسخ:
    :)))

    آره هیکلم درشته و قدمم بلنده.
    البته پیرمرده گویا حسابی از پشت ماسک آنالیزمم کرده بود.
    چون به این نتیجه رسیده بود که برای بچه دیره:))

    وای حس بدیه🥲
    درکت می‌کنم.

  • ‌‌‌ ‌‌‌تیرزاد
  • در نتیجه! بترسین از همین "پدر بزرگ های مهربان" :/

    کاشکی می شد سرویس بگیرین...

    پاسخ:
    اوهوم!
    پاسخم به جانان رو بخونید:)

    بد زمونه‌ایی شده ، به پیرمردهاش هم نمیشه اعتماد کرد!

    پاسخ:
    آره والله😅

    خوشگل خانم 

    سری بعد همچین جلسه ای حق نداری بری 

    اصلا یعنی چی روز تعطیل و بی سرویس براتون جلسه بذارن 

    نِمیری هاااا

    نذاشتن هم باید براتون تاکسی بگیرن 

    تاککککسیییی

    قشنگ میگی من نمتونم همچی مسیری را بی سرویس بیام، قبول نکردن خیلی شیک و مجلسی میگی پدرم اجازه نمی‌ده. اولش شاید مسخره ت کنن یا بخندن یا چرت بارت کنن ولی دقیقا با همین جمله دیگه نمتونن همچی کاری بکنن

    هوفف


    پاسخ:
    ببین ما سال اول استخدام خیلی قدرت عمل نداریم.
    بازد منعطف باشیم.
    این مسیر رو بارها رفتم و اومدم.
    این تنها باری رود که چنین شد.
    نگران نباش:)

    قشنگ استرست قابل لمس بود:دی 

    وااای چجوری شروع کردی به حرف زدن با فرد فرضی؟ چقدر خندم گرفت

     

    پاسخ:
    مدیریت شرایط سخت بود مجبور بودم:))

    همین که سالمی و نخوردتت شکر :-))

    پاسخ:
    :))

  • فاطمه .‌‌
  • ماجرای این چند تا پست آخر (البته به جز رمزداره) رو کم و بیش از قبل می‌دونستم اما از این هیچی نمی‌دونستم و کلی استرس گرفتم. بمیرم چقدر سخت گذشت بهت. :'(

    حالا شما داستان بلدی و تو سرت کلی قصه‌ست، من بودم پدربزرگ‌جان تا خود بانه با کارتون ال‌سی‌دی می‌بردم. :'))

     

    +منم مثل پریسای شباهنگ اینام. یه بار خواهرزاده‌‌‌امو بردم کلاس، همه‌اش درباره بچه‌ام ازم سوال می‌پرسیدن. :)) 

    پاسخ:
    آره بیشتری‌ها رو تو کانال گفته بودم.
    وقتی تو جاده رفت و آمد می‌کنی باید پیه یه چیزایی رو به تنت بمالی دیگه:)

    +بختت:)
  • ماه توت‌فرنگی
  • پیرمرد بوقی. :|

    پاسخ:
    :)

    سال اول استخدامته نه سال اول طرح که 

    اتفاقا اشتباهت همینجاست 

    اشتباه همه ی ما دهه شصتی ها 

    بگذریم 

    یکبار از کجا معلوم خدای نکرده نشه تکرار؟

    اینش بده 

    امیدوارم از بلایا دور باشی عزیزم

    پاسخ:
    سلام.
    از دفعه بعدی حواسمو بیشتر جمع می‌کنم. سعی می‌کنم با اتوبوس بگردم. نگران نباش:)
  • نسیم صداقت
  • چه پیرمردایی پیدا میشنا /:

    نمیدونم چرا همیشه فکر میکنم مردهای آذری عجیب قابل اطمینان هستن 

    اما الان دارم به خودم میگم حواست به آذری ها هم باشه :) 

    کلا هر کی ترکی حرف میزنه، ذهن من بایدیفالت دستور میده میشه بهش اعتماد کرد 

    :))

     

    پاسخ:
    اول اینکه به طور پیش فرض به هیچ کس نباید اعتماد کرد. دوم اینکه طرف کرد بود، ترک نبود. بعدم بد و خوب تو هر قومی پیدا میشه. خیلی قابل تفکیک نیست قضیه:)

     اولش خیلی خوش‌خیال فکر کردم از این روشن‌فکرهاست که به ازدواج سفید قائله و در واقع زنش همون دوست‌دختر سی‌ساله‌اشه :)))) تازه براش نماد وفاداری هم بود که سی‌ساله با یه زن متاهل دیگه ست :))))

     

    بیشتر مراقب خودت باش خانوم معلم روستا. 🥺 

    پاسخ:
    نه جالبیش اینجا بود که برای بقیه بد بوده برای خودش نه:)
    البته آقایون می‌گن احتمال قوی قصدش لاس زدن بوده و دروغ گفته باور نکن.

    تلاشمو می‌کنم عزیزم نگران نباش.

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">