و داستان شد
هوالمحبوب
سر جاده نیست ولی بیشباهت به جاده هم نیست توی هر ماشین خالیای سرک میکشم. بلند میگویم راهآهن، تبریز. ماشینها به سرعت از جلوی چشمم عبور میکنند. ماشینهای گذری زیر سایۀ ماشینهای ترانزیتی، کامیونها و اتوبوسها گم میشوند.
چند دقیقه که میگذرد معطلی کلافهام میکند، مسخرهبازیام گل میکند، از پشت ماسک داد میزنم عشقم تبریز میری؟ زیر آن حجم از ترافیک و دود و سر و صدا، مطمئنا کسی صدایم را نمیشنود. کسی محلم نمیگذارد چند تایی سیبیل کلفت هم که چراغ میدهند رد میکنم و بر میگردم سر نقطه اول.
سمند نقرهای که صندلی پشت را با یک تلویزیون بزرگ پر کرده ترمز میکند. پیرمرد مو سفید کردهای است با لهجه کردی. روی صندلی جلو مینشینم. سبد فلاسک و استکان بغل پایم است. پیرمرد خوش مشربی به نظر میرسد. شروع میکند سر حرف را باز کردن.
سوال اول تمام رانندههای جهان همین است: کارت چیه؟ پیرمرد مجال نمیدهد. رگبار سوالاتش را گرفته سمت من. تو این شهر چیکار میکنی؟ اهل کجایی؟ خونهات کجاست؟ میگویم معلمم و تبریز ساکنم. پشت بندش میپرسد مگه مدرسهها باز شده؟ میگویم مدارس روستایی بله.
گوله شدهام توی صندلی و تکیهام را دادهام به در. تصور اینکه خیال بدی به سرش بزند یک لحظه از خاطرم فراموش نمیشود. اما خب چهرهاش به پدربزرگهای مهربان توی قصهها میخورد. از تصور اینکه دستش به من بخورد مور مورم میشود. جمعتر میشوم. به خیال اینکه سردم شده است، بخاری را تا ته میدهد بالا.
سکوت دیری نمیپاید:
-آقاتون هم معلمه؟
-نه شغلش آزاده.
فکر میکنم اگر متاهل باشم، امنیت بیشتری کنارش دارم.
پیرمرد یکریز حرف میزند از شهرنو، زنان مینیژوب پوش، پهلوی، انقلاب.
میگوید آن وقتها بهتر بود. همه چیز سر جای خودش بود. میخونه و مسجد آدم خودش رو داشت. شهر نو مشتری خودشو داشت، مثل الان تو هر خونهای یه زن اون کاره پیدا نمیشد.
میگویم بله حرمت همه چیز حالا از بین رفته است. پیرمرد انگار ویر حرف زدن دارد.
-شما معلمها چرا شوهراتون معلم نیست اغلب؟
میخندم؛ میگوید: -شغل آزادش چیه؟ میگم مغازه داره. میگه مغازه چی؟ میگم کتابفروشی. فسش در میرود. مگر کسی کتاب میخونه؟ چطور چرخ زندگیتون میچرخه؟ لابد بچه هم دارید. خندۀ تو دلی را قورت میدهم و میگویم نه.
عصبانی و پدرانه برمیگردد سمتم و میگوید:
-داره دیر میشه دیگه. پس کی قراره بچه بیارین؟ همۀ لذت زندگی به بچه است، به اینکه جوونیات رو بریزی به پاش. من دخترم مهندسه شوهرشم مهندسه. تازه فرستادمش خونه شوهر.
تبریک میگویم و به جاده زل میزنم. میگوید من توی این مسیر معلمهای زیادی رو سوار ماشینم میکنم. چند روز پیش هم یه خانومی رو سوار کرده بودم که معلم بود از تو بزرگتر بود ولی مغزش کار میکرد! (انگار که مغز من کار نکند مثلا)
ولی حرف عجیبی زد. گفت توی شیعه هست که اگر زنی مسافرت برود و شوهرش همراهش نباشد، میتواند صیغۀ مرد دیگری شود. پیرمرد عصبانی شده بود از حرف زن. گفته بود مگر زن موقتی میشود؟ اگر این طور باشد که آدم به زن و دختر خودش هم نمیتواند اعتماد کند! چنان شور حسینی گرفته بود که کمکم داشت خیالم راحت میشد و میرفتم سمت خود سرزنشی که بیهوا گفت:
-من خودم دوست دختر دارم. سی ساله که دوست دخترمه!!!
اینجای مسیر من چسبیده بودم به در و دود از کلهام بلند بود. در ادامه اضافه کرد:
-خودم قبول دارم که دارم خیانت میکنم. اما چه کنم که دوسش دارم. نمیتونم ازش دست بکشم. عشق جوونیهامه. اون موقع نذاشتن به هم برسیم. الان سی ساله با همیم. اونم عاشق منه. چهل ساله با زنم زندگی میکنم، چهار تا بچه ازش دارم. نمیتونم ولش کنم به امون خدا.
تا اینجای قضیه من فکر میکردم طرف دارد از یک خیانت پرتکرار مردانه پرده برمیدارد و مدام حس چندشم را فرو میدادم که سالم برسم به راهآهن. در ادامه میان خندههای هیستریکش افزود:
-چند وقت پیش شوهرش زنگ زده بود. گفت میدونم باهاش رابطه داری ولی من طلاقش نمیدم!
اینجای قصه فهمیدم که زن مورد نظر هم متاهل است!
با هول و ولا گوشی را از توی کیفم درآوردم و بعد از سایلنت کردنش، شمارۀ شوهر نداشتهام را گرفتم و بعد از اندکی قربان صدقه رفتن، اطمینان دادم که نزدیکم و دارم میرسم. او هم اطمینان داد که تا برسم ناهار آماده است.
مردک اصرار داشت تا دم در خانه مشایعتم کند، ولی من اطمینان دادم که خانهمان همان حوالی راهآهن است و حتی این را هم پرسید که خانه مال خودمان است یا نه، که من گفتم بله مال خودمان است و او الهی شکر گویان مسیرش را سمت مرند ادامه داد. شاید از مرند دوباره برمیگشت سمت بوکان و یا بانه و عصر با تلویزیون دیگری، مسافر دیگری و قصۀ دیگری، میزد به دل جاده.
وایستا ببینم این مسیر لعنتی ِ کجاست که تو مجبوری با ماشین گذری بری؟
صدبار سکته زدم که :/