گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۲۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

هوالمحبوب


هر وقت تو گروه فرهیختگان، فرشته و تسنیم از گرمای کلافه کنندۀ جنوب حرف می‌زدن، من گردن فراز می‌کردم و می‌گفتم تبریز هواش به قدری خوبه که من شبا با لحاف می‌خوابم. این قضیۀ با لحاف خوابیدن تا یک هفته قبل هم به قوت خودش باقی بود. شب‌ها به قدری هوا سرد می‌شد که پنجره‌ها رو هم می‌بستیم حتی!
هر وقت هم صحبت از کولر می‌شد من می‌گفتم توی تبریز کمتر کسی کولر داره. حداقل تو خاندان ما که خیلی کمن کسایی که کولر داشته باشن. البته که قطعی نیست و ممکنه آمار درستی هم نباشه حتی؛ ولی خب گرمای اینجا اونقدر کلافه‌کننده نیست که کولر جزو واجبات زندگی‌مون باشه. 
حالا یک هفته‌ای هست اونقدر هوای اینجا گرم شده که داریم تبخیر می‌شیم رسما. هر سال که به اینجای فصل گرما می‌رسیم بحث کولر خریدن تو خانواده دوباره گرم می‌شه و تا میاییم به میانه‌های مرداد برسیم دوباره در محاق می‌ره.
دیروز مامان گفت که حاج فلانی 35 میلیون داده برای خونه‌اش کولر خریده. سر ناهار بودیم و من حسابی از گرما کلافه بودم. برگشتم گفتم مامان لااقل کولر که نخریدیم بریم یه پنکه بخریم، این پنکۀ قدیمی صدای درشکه می‌ده و موقع درس خوندن اعصابم رو خرد می‌کنه!
نون جان گفت به نظرت یه دونه پنکه کافیه؟ 
منم گفتم خب می‌تونیم دو تا بخریم.
خونۀ ما مدلش اینجوریه که زیرزمین که سابقا محل استقرار برادرم بود و الان خالی از سکنه است، دماش ده باشه، طبقۀ وسط که خانواده سکنی گزیدن، دماش بیسته و طبقۀ بالا که من مستقرم سی! یعنی هر چه طبقات رو میای بالا، گرما فزونی می‌گیره. به همین دلیل من دارم وسط خرما‌پزون بوشهر درس می‌خونم و صدای تق تق و لرزش پنکۀ قدیمی که سرجهازی مامانم بوده گویا روی اعصابم اسکی می‌ره. مامان می‌گفت یادش بخیر این پنکه رو سه هزار تومن خریده بودیم. یه توشیبای سفید با پره‌های آبی که وجدانا هرجوری حساب می‌کنم عمرش رو کرده!
الان که قیمت پنکه‌ها رو دارم نگاه می‌کنم، فکر می‌کنم باید به همین صدای درشکه قانع باشم و زیاده‌خواه نباشم!

  • نسرین

هوالمحبوب


توی خیابان تربیت تبریز، یک پاساژ هست به نام شیخ صفی. شیخ صفی همان جد پادشاهان سلسلۀ صفویه بود که حالا مقبره‌اش توی شهر اردبیل واقع شده است. القصه، پاساژ شیخ صفی تبریز، پاساژ عقد و عروسی است. یعنی کل پاساژ به فروش ملزومات عروسی اختصاص دارد. اعم از لباس عروس، لوازم آرایشی، سفرۀ عقد، آینه و شمعدان و قص علی هذا.
قبلا هر بار که با الی پایمان به این پاساژ کشیده می‌شد، برای خودمان لباس عروسی و نامزدی و حلقه و آینه و شمعدان انتخاب می‌کردیم. توی کارمان هم بسیار جدی و مصمم بودیم. یعنی به شدت سعی می‌کردیم همه چیز با هم ست باشد. حلقه به دستمان بیاید، لباس چاق و کوتاه نشان‌مان ندهد، آینه خیلی پر زرق و برق نباشد و ...
آنقدر که این پاساژ ازدواجی است، حتی الی خبر ازدواجش با امیر را هم توی همین پاساژ بهم داد. یعنی اول اولش که رفته بودیم، قرار بود فقط یک دیدار و گردش عیدانه باشد. بعد به اصرار الی رفتیم تربیت و پاتوق همیشگی. آنجا بود که گفت چند ماه است با همکارش وارد رابطه شده است و قضیه دارد جدی می‌شود و ...
حالا که الی دو سال و دو ماه است عقد کرده، هیچ یادم نمی‌آید که حلقه‌اش همانی بود که بار آخر انتخابش کرده بودیم یا نه. یادم هست سال‌های جوانی انگشترهایی باب شده بود که به تخم‌مرغی معروف شده بودند. الی می‌خواست حلقه‌اش یکی از آنها باشد. می‌گفت انگشت‌های من کوچک و ظریف است، حلقۀ بزرگ توی انگشتم خوش نمی‌نشیند. چند روز پیش که خانۀ فاطمه بودیم، حلقه‌اش توجهم را جلب کرد. به غایت درشت و سنگین بود. 
اما لباس عروسش دقیقا همانی بود که همیشه می‌خواست. دامن سادۀ توری بدون منجق دوزی و حاشیه دوزی و ....عروس قشنگی شده بود. مراسمش هم در عین جمع و جور بودن و سادگی، دوست داشتنی بود. 
چرا داشتم از شیخ صفی می‌گفتم؟ آهان یادم افتاد. داشتم می‌گفتم که برسم به ستاره‌باران.
ستاره‌باران یک مجتمع تجاری تفریحی است که به سبک معماری لاله پارک ساخته شده. لاله پارک تبریز هم که معرف حضورتان هست؟ از آن مجتمع‌های شیک و پیک و بی‌خودی گران که مردم بیشتر برای تفریح و گردش و قرارهای دوستانه و عاشقانه پایشان به آنجا باز می‌شود تا خرید!
القصه، ستاره‌باران هم همین حکم را برای من دارد. اینکه گه‌گداری که هوای حوصله ابری شد، شال و کلاه کنم و بروم توی دنیای رنگی پنگی‌اش تاب بخورم و کمی زندگی را نفس بکشم. شاید اگر سر کیف باشم از فروشگاه ائل‌ای، رژی، لاکی، کرم پودری چیزی بخرم و بعد بروم بنشینم توی کافی‌شاپ و منو را به جستجوی یک چیز متفاوت شخم بزنم.
من تنهایی تفریح کردن را خوب بلدم و خیلی هم دوست دارم. تنهایی رستوران و کافه و سینما می‌روم. تنهایی خرید می‌کنم و تنهایی پارک می‌روم. راستش را بخواهید اصلا بعضی کارها را باید تنهایی انجام داد، مثل سینما رفتن! که هی مجبور نباشی سقلمه‌های بغل دستی‌ات را تحمل کنی و به نریشن‌هایش در خلال تماشای فیلم گوش بدهی.
همۀ اینها را گفتم که برسم به لباس سفید دلبری که امروز توی یکی از فروشگاه‌های ستاره‌باران برایم دلبری می‌کرد. از آن لباس نامزدی‌هایی که هیچ کجا لنگه‌اش را پیدا نمی‌کنی. فکر می‌کنم حالا دیگر می‌توانم قید آن لباس صورتی دلبری را که چند ماه است پشت ویترین فروشگاه ماهور منتظر من است بزنم. شاید اجازه دهم نصیب کس دیگری شود. راستش من دل به دیگری بسته‌ام.


  • نسرین

از ساعت نه و ده دقیقه صبح، زده بودم بیرون دنبال کابل شارژ. فکر می‌کردم از بین این همه مغازه موبایل احتمال دارد یک نفرشان سحرخیز باشد ولی خب اشتباه فکر می‌کردم.

از میان انبوه مغازه‌هایی که دور و بر خانه سبز شده‌اند فقط نانوایی‌ها، میوه‌فروشی‌ها و مغازه لوله‌کشی باز بود!

وسط همین گز کردن کوچه‌ها و خیابان‌ها راهم را کج کردم سمت کوچه گلشن. دلم هوای عمه حبیبه را کرد. زدم زیر پل و رسیدم دم در خانه‌اش. همان خانه نقلی ته کوچه بن‌بست.

پله‌های زیر پل آن وقت‌ها که عمه بود چقدر زیاد به نظر می‌رسیدند! همیشه عصبی می‌شدم که چرا کوچه‌شان اینقدر پله می‌خورد و به عمه فکر می‌کردم که با آن پای لنگ چطور از پس فتح پله‌ها بر خواهد آمد.

به عمه فکر می‌کردم و روزهایی که توی خانه‌اش سر می‌کردم. وقت‌هایی که دم اذان بیرون می‌زدیم و عمه آرام و مصمم راه می‌آمد و مغازه‌دارها صندلی برایش می‌گذاشتند که دمی بیاساید.

نیم ساعت طول می‌کشید تا به مسجد موسی‌بن‌جعفر برسیم. کیف چادرنمازش را دستش می‌دادم و خداحافظی می‌کردم.

توی خانه عمه حبیبه می‌شد خوشمزه‌ترین غذاها را خورد. می‌شد یک عالمه زعفران توی پلو ریخت، می‌شد کلی سیب‌زمینی سرخ‌ کرد، شربت شاهسپرن را یخ یخ سر کشید.

عمه حبیبه با آن قامت کوتاه و چشم‌های درشت میشی‌اش مهربان‌ترین عمه دنیا بود.

برایش فاتحه‌ای می‌خوانم از خانه دور می‌شوم، پله‌‌ها را می‌روم بالا و می‌رسم نبش نانوایی، چقدر نزدیک‌تر آمده. عمه اگر بود چقدر کارش راحت‌تر می‌شد.

عمه اولین کسی بود که توی گواهی فوتش نوشتند: «دلتنگی»

برای آباجان، برای آقاجان، برای خواهرها و برادرش، برای خواهرزاده‌ها و برادر‌زاده‌هایش که به غایت نامهربان بودند، بودیم.

عمه اگر دورش شلوغ بود وهر روز مهمان داشت، توی شصت و سه سالگی نمی‌مرد.

حالا شش سال و پنج ماه است که رفته، عجیب دلم برایش تنگ است.

برای تمام کودکی‌ام که در پناه قامت کوچکش طی شد برای تمام بزرگسالی‌ام که خانه‌اش، خانه دومم بود.

 

 

+اگر دوست داشتید برایش فاتحه بخوانید.


  • نسرین

هوالمحبوب


راستش لوس کردن خودم برای کسی را بلد نیستم. هر بار هم که کارد به استخوانم می‌رسد، نهایت واکنشم خزیدن توی رختخواب و دور شدن از همۀ موجودات زنده است. آدم بد مریضی نیستم. مریضی‌ام رنجش برای خودم است نه دیگری. کمتر وبال گردن کسی بوده‌ام توی زندگی.
بچه که بودم به خاطر یک اهمال‌کاری از طرف مادرم، کلیه‌هایم عفونت شدیدی کرد. روزی یک پنی‌سیلین کمترین زجری بود که از آن سال‌ها به یاد دارم. معده‌ام هم همیشۀ خدا ضعیف و نازنازی بود. کافی بود توی تابستان کمی در خورد و خوراکم افراط کنم که سیستم گوارشی علیه‌ام قیام کند. بارها این حالت تهوع کار دستم داده و بارها کارم به بیمارستان کشیده. 
توی همان سال‌های کودکی، هر بار که قرار بود مهمانی یا سفری در پیش داشته باشیم، معمولا قبلش یا در طولش من مریض بودم. یک موجود کم‌حرف و لاغر مردنی که مدام توی خودش ناله می‌کند و در تلاش است آسیبی به کسی نرساند.
توی سفر سرعین بود که دوباره گوارشم ریخته بود به هم، کج‌دار و مریز می‌رفتم و می‌آمدم و سعی می‌کردم سفر را به کام کسی تلخ نکنم. شوهرخاله‌ام توی راه برگشت گفته بود: کاش همۀ بچه‌ها مریضی‌هایشان شبیه نسرین بود، طفلی فقط توی خودش درد کشید و هیچ نق و نالی ازش به گوش نرسید.
توی مهمانی‌ها هم چشمم به غذاهای خوشمزه بود و نمی‌توانستم لب به چیزی بزنم. کی حالم بهتر شد را نمی‌دانم ولی بهتر شدم. حالا دیگر اوضاع رو به راه است. ولی من همیشه یک گوشه از ذهنم نیاز دارم دختر لوسی باشم که بلد است خودش را برای کسی لوس کند. اوایل برای پدر و مادرش و بعدتر ها برای پارتنرش.
این روزهای پیچ در پیچ بدجوری هوس کرده‌ام نازکش داشته باشم. ندارم، مثل همیشۀ تاریخ کسی را ندارم که رنجم برایش مهم باشد. از دیشب که دردهای پریود امانم را بریده و دل و روده‌ام به هم می‌پیچد، نشسته‌ام یک گوشه و همش منتظرم کسی بیاید و بغلم کند. میل عجیبی به ناز شدن دارم. دم به دیقه می‌زنم زیر گریه و می‌گویم از قوی بودن خسته‌ام لطفا بغلم کن. حتی اگر تو آنی نباشی که باید باشی، حداقل چند روزی بغلم کن تا من آرام شوم. بفهمم عزیز دل کسی بودن چه مزه‌ای دارد، چه طعمی دارد، اینکه دردت درد کس دیگری هم باشد چطوری است!
این دیگر جای خالی نیست که از آن صحبت کنیم و بخواهیم به هر نحوی شده پرش کنیم، این یک چاه ویل است به معنای واقعی کلمه. دلم می‌خواست می‌توانستم عزیزت باشم حتی اگر شده به اندازۀ چند روز....
  • نسرین

هوالمحبوب


سلام رفیق قدیم، باز هم منم. همان عاشق بی‌نام و نشان، که نشان از تو می‌جوید. هر شب و روز، وقت و بی‌وقت. 
عشق چیزی است که در تک‌تک لحظات زندگی کمش داشته‌ام. می‌دانی، دیگر خسته‌ام از تصور کردنت. از اینکه رج به رج صورتت را توی خیالم بیاورم و از نو عاشقت شوم. خسته‌ام از اینکه تنهایی، بار عشق را به دوش بکشم و هر روز را به این خیال بگذرانم که تو بالاخره عاشقم شوی.
دیروز هوس بودنت داشت ویرانم می‌کرد. آشوب بودم اوجان. آشوب که می‌گویم از این حال خرابی‌های معمولی منظورم نیست. از آن استخوان دردهایی که وقتی بیوفتد به جانت امانت را می‌برد.
چشمم به در بودی که بیایی، چشمم به آسمان بود که نزول کنی، چشمم به هرجا دوید و اثر از تو ندید. خواب بودی، شاید هم غرق آن فینال عجیب بودی و اصلا یادت نبود کسی هم این گوشۀ دنیا چشم به راه توست. راستش را بخواهی دیشب گوشی به دست خوابم برد. با نم اشکی به چشم. داشتم دیوانه می‌شدم از تنهایی‌ای که چنبره زده بود روی سینه‌ام. مگر دلت از جنس آهن و سنگ است مرد؟ 
مگر می‌شود این همه عجز و لابه را نشنوی و نبینی؟ مگر نه این است که عاشق و معشوق خاکشان یکی است؟ پس چرا وقتی تن من از درد دوری تو گذاخته است تو اینقدر آرامی؟
داشتم سر ظهر موقع هم زدن غذا، به سفری که در پیش دارم فکر می‌کردم. می‌دانم بالاخره یک روز از این فکر و خیال‌های عبث مغزم خواهد ترکید. دیدم نشسته‌ای یک گوشه و تا می‌بینی‌ام آغوش می‌گشایی سمتم. من توی آغوشت خجل شده‌ام، آدم‌های دور و برمان می‌خندند و برایمان دست می‌زنند و من چشم غره می‌روم که این چه بساطی است.
تازگی‌‍‌ها توی بیداری هم خوابت را می‌بینم. دارم دیوانه می‌شوم اوجان. دارم کم می‌آورم فانتزی‌ها اما به قوت خود باقی‌اند و من همچنان احمقانه فکر می‌کنم یک روز اتفاق خواهی افتاد.



  • نسرین

هوالمحبوب


تو همیشه برایم قابل ستایش بودی. زیبا، فعال، تلاشگر. کسی که همیشه در بدترین نقطۀ زندگی، به سمت نور می‌رفت. بالاخره راهی پیدا می‌کرد. فرو نمی‌ریخت. خسته نمی‌شد. بعد از آن دو سال کذایی که صحبت کردن ازش را بایکوت کرده‌ایم، تو توانستی به همه ثابت کنی که از پس زندگی برمی‌آیی. مایه افتخار بودی هنوز هم هستی. از اینکه هیچ وقت خسته نشدی و ننشستی که دیگران کاری برایت بکنند خوشم می‌آید. اما می‌خواهم اعترافی کنم. از یک بُعد زندگی‌ات بدجور می‌ترسیدم. از همان بچگی دلم نمی‌خواست سرنوشت، چیز مشابهی برایم تدارک ببیند. ولی حالا دقیقا سه سال  مانده تا سرنوشت تو برای من هم تکرار شود.
آن روزها که جوجه دانشجو بودم تصور می‌کردم زندگی همین است. اینکه درس بخوانی، درس بخوانی درس بخوانی تا جان در بدن داری و بعد که مدرک دکتری‌ات را قاب کردی و زدی به دیوار، بعدش بگردی دنبال کار. 
آن سال‌ها قرار نبود یک روز وسط سی و چهار سالگی بنشینم توی هرم تابستان و به تو فکر کنم و یادم بیوفتد که سرنوشت تو دارد برای من هم تکرار می‌شود. ترس‌هایت را دارم زندگی می‌کنم و هر روز بیشتر از روز قبل فرو می‌روم. می‌ترسیدم یک روز شبیه تو شوم. شبیه وجه شخصی و خودمانی‌ات. بعد بیرونی‌ات که هزار برابر بهتر از من بود. 
زندگی هیچ وقت به کام ما پیاده‌ها نبود. ولی هیچ وقت هم به گندی الان نبود. قبول داری؟ قبول داری که قبل‌تر‌ها مامان گاهی می‌خندید، گاه به گاه شوخی می‌کرد، پای حرف‌های خاله‌زنکی را پیش می‌کشید و دادمان را بلند می‌کرد. قدیم‌ترها مامان حالش خوب بود. قدیم‌ترها ما می‌توانستیم در پناه خانواده در امان باشیم. خانه امن بود، پر از آرامش بود. حتی اگر شبش دعوای خونینی کرده بودیم، شب که می‌خوابیدیم، صبح آدم‌‌های خوشبخت‌تری بودیم. اما حالا صبح و ظهر و شب ندارد. هر وقت که نگاه‌مان کنی در حال فرو رفتنیم. پدر چند وقت است که نخندیده؟ مامان کی بود آخرین بار که از ته دل خوشحال بود؟ کی نشستیم با دو پیاله چای ور دل هم و از قدیم‌ندیم‌ها گفتیم؟ 
دلم برای روتین سادۀ قدیمی تنگ شده است. باورت می‌شود؟ حتی برای روزهای گندی که توی کاخ بهار داشتیم هم دلم تنگ است. برای آن حیاط پر از چاله و چوله و دستشویی‌های پر از سوسک حتی. 
دلم برای ظهر جمعه‌هایی که مامان توی آن تابۀ روحی کباب درست می‌کرد و پلوی زعفرانی را می‌گذاشت وسط سفره و تا می‌آمد ته‌دیگ سیب‌زمینی را بچیند توی ظرف، خاله طیبه با سه دخترش سر می‌رسید و سفره رنگ و لعاب می‌گرفت؛ تنگ است. 

دلم برای سفره‌های نذری عمه جمیله تنگ است، برای آش‌های نذری‌اش، برای ساندویج‌های کالباس که طعم بهشت می‌دادند. دلم برای ولیمه‌های خانۀ خاله وسطی، برای والیبال زدن با پسرها توی حیاط خانه تنگ است.

دلم می‌خواهد برای این نکبتی که از سر و روی خانه می‌بارد های‌های گریه کنم.

دارم شبیه تو می‌شوم می‌بینی؟ دارم می‌شوم لقلقۀ زبان آدم‌ها. همان‌هایی که برایمان مهم نیستند، می‌دانم. دارم می‌ترسم از این تنهایی هولناکی که در انتظارم است. دارم ایمانم را به همه چیز از دست می‌دهم. باورت می‌شود؟ هیچ چیز برای چنگ زدن ندارم دیگر. انگار جایی وسط برزخ رها شده‌ام. نه نکیر و منکری هست و نه فرشتۀ مهربانی که یقه‌ام را بگیرند، که یقه‌اش را بگیرم و بپرسم خب چرا خلق شده‌ام وقتی تمامش درد بود و رنج؟


  • نسرین

هوالمحبوب


حفظ کردن تعادل در یک رابطۀ عاطفی، متعهد ماندن در یک رابطۀ طولانی، تحمل سختی‌های یک رابطۀ به اصطلاح امروزی لانگ دیستنس، آن هم در روزهایی که تو بهترین سال‌های زندگی‌ات را می‌گذرانی، بی‌نهایت سخت است. 

حالا که به روزهای رفته فکر می‌کنم، می‌گویم، علی ما شاهکاریم. ولی اعتقاد دارم سختی‌ها برای من چند برابر علی بود. حرف شنیدن از خانواده، جواب کردن خواستگارهای تاق و جفت، محدود شدن، کنترل شدن، چیزهایی بود که من بیش از سه سال تحملش کردم. 
من و علی در کنار هم بزرگ شدیم، کنار هم رشد کردیم. ما یکدیگر را یافتیم و برای کنار هم بودن بها دادیم. ما در سال‌هایی عاشق شدیم که اجتماع و خانواده گاردش برای این جور روابط بسته بود. آزادی‌های حالا را نداشتیم ولی برای لحظه‌ای کنار هم بودن مبارزه می‌کردیم. ما با یک گوشی ساده که تنها امکانش پیامک دادن و تماس بود، کنار هم ماندیم. دیدن چهره‌ای رنگی، عشق ما را متزلزل نکرد. دوری مهرمان را کم نکرد، سختی ما را از هم دور نکرد. ما در هر گرفتاری و مشکلی به آغوش هم پناه بردیم و از هم انرژی گرفتیم.

دو سالی که از آن صحبت می‌کنم، سخت‌ترین روزها و ماه‌های رابطۀ ما بود. تولدمان را دور از هم جشن گرفتیم، عید‌هامان خلاصه بود در چند دیدار یواشکی و هول‌هولکی. تنها چیزی که به آن پایبند بودیم نوزده بهمن بود. هر طور که شده، علی آن روز را مرخصی می‌گرفت. زور می‌زد، خواهش می‌کرد ولی هر طور که شده برای آن جشن آیینی کنار من بود. دیگر از هدیه‌های رنگی و گران قیمت خبری نبود. قرار گذاشته بودیم که فقط به پس‌انداز فکر کنیم. حقوق اندک من توی مطب دکتر، تمامش می‌رفت توی حساب پس‌اندازم. علی برای رفت و آمد از اتوبوس استفاده می‌کرد. هدیه را حذف کرده بودیم و جایش برای هم مدام نامه می‌نوشتیم. نامه‌هایی که همیشه حالمان را خوب می‌کرد. روزی که علی خبر انتقالی‌اش را به من داد، یکی از زیباترین لحظات این رابطۀ چند ساله بود.

توی پارک میعادگاه‌مان بودیم. هنوز بعد سه سال و اندی، اینجا را کسی کشف نکرده بود. سرم روی شانۀ علی بود و دست‌هایمان گره خورده در هم. 

-اسما اگه بگم از هفتۀ دیگه تبریزم و همۀ دوری و سختی داره تموم می‌شه چیکار می‌کنی؟

-یه جیغ گنده می‌زنم و بعدش از خوشحالی سکته می‌کنم.

-پس من نمی‌گم که از هفتۀ دیگه تبریزم و همۀ دوری و سختی داره تموم می‌شه!

-خیلی مسخره‌ای علی.

-خب چیکار کنم، نمی‌خوام عشقم سکته کنه.

-علی بگو به قرآن؟

-باور کن جدی می‌گم. حکمم رو زدن. از هفتۀ بعد نیروی تبریزم.

اشک‌هایی که خیمه زده بودند پشت پلک‌هایم به یک بار سد را شکستند و روی گونه‌هایم جاری شدند. علی را بوسه باران کردم. این علی بود که حالا جیغ می‌زد.

-اسما اون حلقه رو یه دیقه در میاری؟

-چیه؟ نکنه این بار می‌خوای یه حلقۀ الماس بهم بدی؟

-حالا درش بیار کاریت نباشه.

-انگشتر را که گرفت بی‌هوا مقابلم زانو زد.

-می‌دونم همیشه به یه خواستگاری فانتزی فکر می‌کردی، ولی فعلا همینو از من قبول کن و لطفا باهام ازدواج کن.

-با کمال میل قبول می‌کنم و باهات ازدواج می‌کنم. 

-خب لعنتی یکم سنگین باش، یکم تاقچه بالا بذار برام!

-سه ساله منتظر همین لحظه‌ام تاقچه بالا بذارم که بری سه سال دیگه بیای؟

-عاشق همین صاف و سادگی و بی‌ریایی‌هاتم دختر جون.

آن روز مادر علی رسما مرا از خانواده‌ام خواستگاری کرد. قرار و مدار خواستگاری رسمی گذاشته شد و ما دیوانه‌وار تلاش کردیم که آن روز طبیعی جلوه کنیم و خیلی از خود بی‌خود نشویم.

انوشه باورش نمی‌شد سه سال تمام این رابطه را ادامه دهیم، باورش نمی‌شد که علی هنوز به من وفادار باشد ولی واقعیت داشت. شب خواستگاری وقتی گفتند جوون‌ترها برن توی اتاق حرف‌هاشون رو بزنن، انوشه ناخودآگاه زد زیرخنده. قرار بود سنگین و رنگین باشیم ولی آن روز توی اتاق من، فقط شلنگ تخته انداختیم و ریز ریز خندیدیم. هنوز هم علی وقتی یاد روز خواستگاری می‌افتد خنده‌اش می‌گیرد.

28 شهریور عقد کردیم و پشت کردیم به همۀ تلخی‌ها و دوری‌ها و نرسیدن‌ها و نشدن‌ها.

حالا که این‌ها را می‌نویسم دخترم ارغوان رو به رویم نشسته و لبخند می‌زند، نوشتن این قصه پیشنهاد او بود. به زعم او قصه‌های عاشقانه باید نوشته شوند، خوانده شوند، تا آدم‌ها بدانند عشق هرگز دروغ و خیال و توهم نبوده. 

عاشق شدن در یک لحظه رخ می‌دهد ولی عاشق ماندن یک عمر مرارت و سختی دارد. 


پایان.

  • نسرین

هوالمحبوب


توی کافه منتظرم نشسته بودم. پیراهن یاسی زیبایی تنش بود و از دید من زیباتر از همیشه شده بود. بوی عطرش مستم می‌کرد. تا چشمش به من افتاد به استقبالم آمد. دست‌هایش که توی دستم گره خورد، حس کردم دنیا جای زیباتری شده است.

پشت میز که نشستم گفت:

-اسما من طاقت ندارم این یارو کیک رو بیاره، بعد جشن رو شروع کنیم؛  می‌خوام هدیه‌ات رو بدم. اما قبلش باید اون حلقۀ نقره رو درش بیاری.

-حلقه رو در بیارم؟ دیگه چی؟

-دیگه هیچی، سلامتی‌ات.

حلقه را که هدیۀ خودش بود در آوردم و گذاشتم روی میز. توی چشم‌ به هم زدنی دستم را توی دستش گرفت و حلقۀ دیگری را در انگشتم نشاند. درست شکل همان حلقۀ قبلی.

-گفته بودم یه روزی یه انگشتر بهت می‌دم که جنسش از طلا باشه. قرار بود اینو وقتی بدم که می‌خوام ازت خواستگاری کنم. اما حالا که سالگرد اول آشنایی‌مونه، بهترین وقته برای اینکه همه چیز رو سفت و محکم جلو ببریم. اینو دستت کردم که بدونی، هرجای دنیا که باشی قلب من به عشقت می‌تپه.

-خب حالا نوبت منه که هدیه‌ام رو بدم؟ قبلش لازمه که چشمات رو ببندی.

جعبۀ توی کیفم را درآوردم و به حلقه‌های تویش نگاه کردم و خندیدم. دو تا حلقۀ ست خریده بودم برای خودم و علی. با یک دستبند که شعر محبوبش رویش حک شده بود. حلقه را توی دستش کردم و دستبند را گرفتم جلوی چشمش.

حلقه را که دید خندید.

-خانوم زیبا دارین ازم خواستگاری می‌کنین؟ من قصد ادامه تحصیل دارما، تازه باید فکرامو بکنم، بعدم مامان و بابام...

-اوووه چه خبرته؟ از خداتم باشه من ازت خواستگاری کنم.

- از خدام که هست ولی  فعلا جیبم رو که نگاه می‌کنم می‌بینم نهایتش بتونم یه چادر تو پارک شمس بزنم دو تایی بریم توش!

دستبند را دور مچش بستم. نگاهش که کرد چشم‌هایش درخشید.

-اسما من عاشق این شعرم وصف حال من و تویه اصلا: «من و تو گمشده در یکدیگر مبارکباد/حلول عشق تمام تو در تمامت من»

-علی می‌شه بعدش بریم ربع رشیدی؟

-شما امر بفرمایید فقط. ولی دلیل خاصی داره؟

-آره دلیل خاصی داره. دلم می‌خواد پایان تبعید رو اونجا جشن بگیریم.

به محوطۀ پارک که رسیدیم، حس رهایی عجیبی در من بود. دست‌های کسی که دوستش داشتم، در دستم بود. شانه به شانه‌اش راه می‌رفتم و حلقه‌اش توی انگشتم بود و عطرش را در نزدیک‌ترین فاصله حس می‌کردم. تصمیم داشتم آن روز تلافی تمام این چند ماه را در بیاورم. آنقدر غرق علی شوم که برای چند ماه بعد هم از عطرش سیراب باشم.

علی گفت: - کجا بشینیم؟ گفتم:- نشینیم بریم لای درختا گم بشیم. علی خندید و گفت: بریم اسما خانوم.

انبوه درخت‌ها مثل حصاری محکم دوره‌مان کرده بودند. سایۀ دلچسبی بود و فضا تا چشم کار می‌کرد سرسبزی بود و سبزینگی.
دستم را از دست علی جدا کردم و رو به رویش ایستادم. زل زدم توی چشم‌هایش. کمی جلوتر رفتم تا عطرش را نفس بکشم و بعد آغوش باز کردم و سفت و سخت بغل گرفتمش. علی هم دست‌هایش را دور من قلاب کرد و بغلم کرد. بوسه‌هایش حالم را خوب می‌کرد. نفس‌هایش که به صورتم می‌خورد از نو عاشق می‌شدم. دلم نمی‌خواست آن لحظه تمام شود. دلم می‌خواست تا ابد گره خورده در هم زیر حصار درخت‌ها بمانیم و صورت‌مان غرق بوسۀ یکدیگر باشد. 
زیرگوشش نجوا کردم:

-عاشقتم پسر چشم قشنگ. اونقدر عاشقم که حتی تحمل یک لحظه جدایی ازت رو ندارم. اونقدر عاشقم که دلم می‌خواد همینجا باهات یکی بشم. اونقدر عاشقم که...

علی انگشتش را روی لب‌هایم گذاشت و گفت:
-علی بیشتر از تو عاشقه دختر مو قشنگ. اونقدر که این دوری داره پدرش رو در میاره. ولی دلش نمی‌خواد عشقت رو هدر بده. دلش می‌خواد وقتی باهات یکی بشه که سرش پیش تو و خودش و خدای خودش بالا باشه و بعد بوسه‌ای روی لب‌هایم کاشت.

به خدا که این حرکتت زیباترین هدیه‌ای بود که می‌تونستی بهم بدی. قشنگی این آغوش، عطر این بوسه‌ها تا ابد تو یادم می‌مونه. دوست داشتن تو، انتخاب کردن تو، درست‌ترین کاری بود که تو زندگیم کردم اسما.

روی نیمکت که نشستیم علی گفت:

-من یه خبر برات دارم، خبری که فکر می‌کنم خوشحالت می‌کنه. دیشب با مامان و بابا دربارۀ تو حرف زدم. گفتم توی دانشگاه آشنا شدیم. باورت نمی‌شه که چقدر خوشحال شدن از حرفم! انگار بعد این مصیبت چند ماهه، نیاز داشتن به یه خبر خوب.

-خب الان چی می‌شه؟ یعنی می‌خوای که منم با خانواده‌ام صحبت کنم؟

-به نظرم اگر صحبت کنی بهتره. حداقلش اینجوری برای تلفنی حرف زدن لازم نیست هر بار دست و دلت بلرزه. 

-خب من می‌دونم اگر از تو حرف بزنم، اولین سوالشون اینه که کی میاد خواستگاری!

-به خاطر پروژه‌ای که داریم انجام می‌دیم از یه شرکتی دعوت به کار شدیم. قراره وقتی برگشتم تهران حضوری صحبت کنیم. اگر از بابت کار خیالم راحت بشه، می‌تونیم برنامه‌هامون رو یکم جلو بندازیم. 

-به نظرم اول تو از کارت مطمئن شو، چند ماه جا پاتو محکم کن بعد پا پیش بذار. الان اگه بگم ترم اول عاشق یکی شدم حسابی بهم می‌خندن!

-طاقتش رو داری تا چند ماه دوباره دوری و دوستی؟

-قرار ما چهار سال بود، پس چند ماه که چیزی نیست!

*********************

علی توی آن شرکت مشغول کار شد. همزمان درس می‌خواند و کار می‌کرد. روزها و شب‌هایش آنقدر به هم گره خورده بود که جز چند پیام سرسری، عملا فرصتی برای حرف زدن نداشتیم. عید آن سال همراه خانواده‌اش به مسافرت رفت و عملا فرصتی برای دیدار حضوری هم پیش نیامد. سرم به درس و دانشگاه گرم بود و داشتم گندی را که ترم اول زده بودم رفع و رجوع می‌کردم. روزها از پی هم می‌گذشتند و تابستانی که قرار بود رابطه را رسمی کنیم در چشم بر هم زدنی رسید. اواخر تیر بود که علی به تبریز برگشت. توی آن تابستان گرم حرف‌های علی جدی‌تر از همیشه بود:

-اسما من فکرای جدیدی تو سرمه.

-چه فکرایی؟

-من تازه دارم تو شرکت جا میوفتم، اگر بخوام ازدواج کنم باید مدام تو سفر باشیم. یه پام تهران باشه و یه پام تبریز.

-خب پس پیشنهادت چیه؟

-مدیرعامل شرکت چند وقت پیش می‌گفت قصد داره یه شعبه تو تبریز افتتاح کنه. فکر می‌کردم وقتی شرکت تاسیس شد، پیشنهاد بدم منو منتقل کنن به تبریز.

-خب اینجوری که خیلی عالیه. 

-آره عالیه ولی زمان می‌بره. چیزی که الان مطرح شده، حداقل چند ماه طول می‌کشه تا عملی بشه. بعدم تا عملی بشه و بخواد بیوفته رو غلتک....

-می‌خوای بگی یک سال بیشتر باید صبر کنیم؟

-آره. نمی‌دونم شدنیه یا نه، ولی به نظرم ارزشش رو داره. اینجوری هم من یه سرمایۀ کوچولو جمع کردم هم تو یکم درست رو پیش بردی و هم ممکنه من پذیرش دکتری بگیرم و اینجوری سربازی بازم عقب بیوفته.

- من مخالفتی ندارم ولی شرط داره.

-چه شرطی؟ اینکه وقت بیشتری برای هم بذاریم! حداقل روزی یه بار تلفنی حرف بزنیم. 

- موافقم.

آن روز احتمالا نمی‌دانستم روزی که علی از آن حرف می‌زند درست دو سال بعد فرا خواهد رسید!


ادامه دارد......

  • نسرین

هوالمحبوب


روز عید، گوشی علی خاموش بود. من هم درگیر مهمان‌هایی بودم که از اول صبح سر و کله‌شان پیدا شده بود. فرصت اینکه پیگیر گوشی باشم نداشتم. عصر توی خنکای هوا، وقتی فراغتی حاصل شد، رفتم سراغ تلفن.

چند میس‌کال و پیام از علی داشتم و مثل همیشه، قبل از اینکه بفهمم چی به چیست، دلشوره افتاد به جانم. 

-اسما جان، می‌دونم که قرار بود امروز باهات حرف بزنم و همه چیز رو بهت بگم ولی  شرایطی پیش اومد که مجبور شدم برگردم تهران. قول بده ناراحت نشی ازم. می‌دونم درست نبود بدون خداحافظی برم ولی مطمئن باش دلیل موجهی براش داشتم. می‌بوسمت، مراقب خودت باش. وقتی رسیدم دوباره حرف می‌زنیم.

شوکه و ناباور زل زده بودم به صفحۀ گوشی. باورم نمی‌شد علی دوباره همان کار قبلی را تکرار کرده و زیر قولش زده! بدون خبر و خداحافظی برگشته تهران، آنهم وقتی تازه بعد یک ماه دیداری تازه کرده بودیم. کلی ایده داشتم برای خداحافظی و قرار بود کلی کیک و شیرینی براش بپزم!

توی یک اقدام انتحاری، تصمیم گرفتم اصلا نه جوابش را بدهم و نه نگرانش شوم. عاقله زن درونم می‌گفت، وقتی کسی اینقدر بی‌مسولیت است که بدون خداحافظی از تو بر می‌گردد تهران، پس ارزش نگران شدن را ندارد!

همان لحظه گوشی را خاموش کردم و تا دو روز سمتش نرفتم. این دو روز شبیه معتادهایی که مواد بهشان نرسیده، هی پیچ و تاب می‌خوردم، هی دلتنگ می‌شدم و روزی هزار بار دلم می‌خواست به علی پیام بدهم. اما عاقله زن درونم می‌گفت این دوری و بی‌خبری لازم است، بگذار بفهمد تو هم اگر پاش بیوفتد بلدی پا روی دلت بگذاری.

شنبه که داشتم می‌رفتم دانشگاه گوشی را روشن کردم. طبق پیش‌بینی‌هایم انتظار داشتم کلی پیام داده باشد، اما فقط دو پیام از علی داشتم. 

-اسما؟ قهری؟ جوابمو نمی‌دی؟

-فکر نمی‌کردم اینقدر بچه باشی و گوشی رو خاموش کنی، متاسفم برات!

همین و همین. توی ایستگاه اتوبوس زدم زیر گریه. باورم نمی‌شد آن علی عاشق پیشه اینقدر سنگ‌دلانه جوابم را داده باشد. تا خود دانشگاه گریه کردم. نگاه همۀ آدم‌ها به من بود. ساعت هفت صبح توی اتوبوس، توی تاکسی، توی حیاط دانشگاه بی‌وقفه گریه کردم. انگار چیزی درونم شکسته بود که دیگر قرار نبود ترمیم شود. اگر کمی فقط کمی بدی در حقم کرده بود، تحمل این بی‌محلی‌هایش راحت بود. اما توی این یک سال، هیچ وقت بدی نکرده بود، هیچ وقت قلبم را نشکسته بود. 
آن روز تا عصر کلاس داشتم، کلاس‌هایی که از هیچ کدام‌شان هیچ نفهمیدم. ظهر که با بچه‌ها رفته بودیم سلف، برعکس همیشه که بگو و بخند می‌کردم، یکهو وسط غذا خوردن بغضم ترکید و زدم بیرون. 

نشستم روی سکوی کنار سلف و های های گریه سر دادم. نمی‌دانستم دقیقا برای چه گریه می‌کنم فقط چشمۀ اشکم نشتی کرده بود و تا خودم را خالی نمی‌کردم آرام نمی‌گرفتم. الهام که نگرانم شده بود بدو بدو آمد دنبالم. بغلم کرد و بدون اینکه چیزی بگوید فقط سعی کرد محکم توی بغلم بگیرد و نوازشم کند.

انگار فهمیده بود غمی روی دلم سنگینی می‌کند که توان گفتنش را ندارم. وقتی هق هق گریه‌ام تمام شد، نشست کنار و گفت:

-اگه اینقدر دوستش داری که اینجوری براش گریه می‌کنی پاشو همین الان بهش زنگ بزن. منت‌کشی کن، قربون صدقه‌اش برو، اصلا فحشش بده، فقط نذار این فاصله‌ای که افتاده از این بیشتر بشه. فاصله قاتل عشقه. 

بهت‌زده نگاهش کردم. دهانم به حرف زدن باز نمی‌شد. الهام منتظر نشد تا من چیزی بگویم. توی همان بهت و حیرت رهایم کرد و رفت.

نفسم که جا آمد، شماره علی را گرفتم. بوق سوم که خورد صدایش توی گوشی پیچید. 

-بله؟

صدایش آنقدر یخ و سرد و بی‌روح بود که دوباره دلم لرزید و اشکم سرازیر شد.

-اسما تو رو جون هر کی دوست داری، فحش بده، دعوام کن فقط گریه نکن، طاقت هر چی رو داشته باشم، طاقت گریه‌هاتو ندارم.

-خییییلی...نا....مردی... علی....

-می‌دونم. هرچی بگی حقمه. 

-فقط بگو چه مرگته که بدون خداحافظی پا میشی می‌ری تهران؟

-میشه صبر کنی از اتاق برم بیرون بهت زنگ بزنم؟ از اینجا نمی‌تونم حرف بزنم.

یک ربعی طول کشید تا دوباره زنگ بزند. اولش قول گرفت که وسط حرفش نپرم تا بتواند تمام ماجرا را تعریف کند:

-بابام برای توسعۀ کارگاه نجاری‌اش دنبال وام بود، چون نتونست ضامن پیدا کنه، رفت سراغ پول نزول. هر چقدر هم که من و مامان گفتیم نکن، گوشش بدهکار نبود. از خیلی وقت قبل، که بانک به خاطر چند تا چک برگشتی دیگه بهش دسته چک نداد، به اسم من چک می‌کشید. همیشه چند تا چک سفید امضا ازم داشت که وقتایی که لازم میشد خرج می‌کرد. 
حالا که نتونسته پول اون یارو نزول‌خوره رو بده، حکم جلب گرفته برام. چون چکا به اسم من بود. اون روزم که مجبور شدم بی‌خداحافظی برگردم تهران مامور با حکم جلب دم در خونه‌مون بود. با یه کیف دستی و چند تا تیکه لباس از پشت‌بوم در رفتم. بابام داره زورش رو میزنه که پولش رو جور کنه و راضی کنه از شکایتش بگذره ولی خب زمان می‌بره. اگه مجبور بشه کارگاهشم می‌فروشه. اوضاع خونه‌مون اصلا خوب نبود. مامانم کارش به بیمارستان کشیده بود وقتی شنید برام حکم جلب گرفتن.

وقتی حرفاش تموم شد، گریۀ من دیگر بند آمده بود. از شنیدن حرف‌هاش سرم سوت کشید.

-حالا می‌خوای چیکار کنی؟ تا کی طول می‌کشه این قضایا؟

-نگران نباش تا همین یکی دو هفته‌ای پول جور می‌شه. چند نفر قول دادن که یه وام جور کنن برامون.

-تا وقتی مشکل حل نشده نمیای تبریز درسته؟

-نه ریسکش بالاست. اگر بیام و بگیرنم، برای درس و دانشگاهمم مشکل به وجود میاد. حالا دلت میاد باز گوشی رو روم خاموش کنی؟

-اون که حقت بود، بدتر از اینا هم حقت بود. چون بازم زیر قولت زدی، قرارمون این بود حرف بزنیم هر چی که شد.

-دلت میاد اینجوری حرف بزنی باهام؟ من داغون شدم این چند روزه.

-دلم میاد، چون منم داغون شدم. چون تو هنوز یاد نگرفتی بین بخش‌های مختلف زندگی توازن برقرار کنی! هنوز نفهمیدی منم بخشی از زندگی‌ توام که نمی‌تونی هر وقت دلت خواست پرتم کنی بیرون!

-اسما تو تنها کسی هستی که هنوز دلم به بودنش خوشه. اینجوری حرف نزن دلم می‌گیره.

-من متاسفانه نمی‌تونم اینو قبول کنم. 

-چرا آخه؟

-چون توی این یک سال سه بار منو درست لحظه‌ای که باید کنارت می‌بودم گذاشتی کنار. چه تضمینی هست بعد از این دوباره اتفاق نیوفته؟

-کینه‌ای نباش اسما، بیا فراموشش کنیم. قول می‌دم دیگه تکرار نشه.

-تا وقتی نیومدی تبریز و درباره‌اش درست و حسابی حرف نزدیم من دلم به ادامۀ این رابطه گرم نمی‌شه علی!

-پس یعنی قهری؟

-قهر نیستم، سرسنگینم. از این لحظه هیچ حرف عاشقانه‌ای با هم نمی‌زنیم تا روزی که ببینمت.

-تنبیه ناجوانمردانه‌ایه! من تحملش رو ندارم قربون صدقه‌ات نرم.

-این تنبیه رو می‌ذارم تا یادت بمونه، اسما رو وقتایی که گرفتاری نذاری کنار.

وقتی اینقدر قرص و محکم پشت تلفن حرف می‌زدم هیچ فکرش را نمی‌کردم که دیدن دوبارۀ علی تا آخر امتحانات ترم طول بکشد!

علی از آبان تا بهمن تبریز نیامد که نیامد! حرف زدن‌های ما به روال قبل بود ولی دوز عاشقانه‌اش به حداقل ممکن رسیده بود. درست است که گاهی از دست هر دویمان در می‌رفت ولی تنبیه به قوت خودش باقی بود. 

اوایل بهمن بود که وام پدر علی بالاخره واریز شد و توانستند از کابوس چند ماهه راحت شوند. 

بهمن ماه، برای ما ماه ویژه‌ای بود و قرار بود اولین سالگرد آشنایی‌مان را جشن بگیریم. 



ادامه دارد.....

  • نسرین

هوالمحبوب


ترم اول دانشگاه، به زعم من سخت‌ترین ترم دانشجویی است. سخت از این جهت که از یک محیط کوچک دخترانه، پایت را توی یک دنیای بزرگ و بی‌در و پیکر می‌گذاری، آدم‌های جدید، روابط جدید، درس‌هایی که هیچی از آنها حالیت نمی‌شود. فاز دانشجوی حقوق بودن، فاز جذابی بود. همه توی عالم خیال خودمان را وکیل و قاضی تصور می‌کردیم. جنجالی‌ترین بحث‌ها را سر کلاس دکتر گروسی داشتیم که هم مهربان بود و هم با اخلاق. به دانشجو فضا می‌داد و مثل بقیه بی‌سواد بودن‌مان را هی توی سرمان نمی‌کوبید!
مهرمان مثل برق و باد گذشت، تصور اینکه یک ماه بود علی را ندیده بودم و هنوز دوام آورده بودم سخت بود ولی آنقدر محیط جدید جاذبه داشت که کمتر زمانی، نبودنش آزاردهنده می‌شد. شب‌ها وقتی هر دو خسته و کلافه از درس‌ فراغتی پیدا می‌کردیم، پناه می‌بردیم به گوشی و فضای چند اینچی صفحۀ چت.
-علی من داریخماخ شدم.

-چند تا؟

-خیلی زیاد تا. دیگه نمی‌تونم بشمارم. پس کی میای تبریز؟

-راستش یکم پروژه‌ها و درسا سنگینن، اینا می‌خوان همین اول کار، رس ما رو بکشن، ولی دارم سعی خودمو می‌کنم برای عید فطر تبریز باشم.
-عید فطر خیلی دوره من الان می‌خوام که اینجا باشی.

-خب بیام یه کاری می‌کنم که همۀ دلتنگی‌های یه ماهه یک جا رفع بشه.

-چند تا همکلاسی دختر داری؟

-دو تا.

- خوشگلن؟

-نه اندازۀ تو.

علی حس ششم قوی‌ای داشت. هر لحظه‌ای از روز که حس تهی بودن، به درد نخور بودن، کم آوردن، یقه‌ام را می‌گرفت، می‌دانستم که علی با پیامی، مکالمه‌ای سراغم را خواهد گرفت. لازم نبود بگویم چقدر حالم بد است، علی خودش می‌فهمید، حتی وقتی سعی می‌کردم کتمانش کنم.

پیام‌هایش گنجینۀ روزها و شب‌های دلتنگی و دوری بود. هر کدام‌شان را بارها و بارها می‌خواندم:

-تو نور زندگی منی.

-اسما شبا عروسک ممول رو دور از چشم هم‌اتاقیا، به نیت تو بغل می‌کنم و می‌بوسم! احتمالا اگر ببینن تا مدت‌ها سوژه بشم:))

-کاش می‌شد هر صبح از اون کیک‌های خوشمزه‌ات بخورم، کی تو زن من می‌شی پس؟

-کلاغا خبر دادن امروز دمغی، مگه کسی که منو داره حق داره که دمق و بی‌حوصله و کسل باشه؟

هفتۀ اول آبان بود که بالاخره از تهران دل کند و آمد:

اولین آنالیزم از علی، این بود که لاغرتر شده، ته ریش گذاشته، مدل موهایش را عوض کرده و بی‌نهایت زیباتر شده.

-از اینکه خوشگل‌تر شدی، کفری‌ام!

علی خنده‌کنان گفت:

-چرا خب؟

-چون خوشگلی‌هات برای من نیست!

تا این را گفتم دستی به موهایش ژل زده و مرتبش کشید و پریشانشان کرد. یک ور پیرهنش را از شلوار بیورن کشید و دکمه‌هایش را تا به تا بست. بعد رو کرد به من گفت:

-از این به بعد این مدلی می‌رم دانشگاه که راضی باشی.

با اینکه تلاش می‌کرد شوخی کند و بخنداندم، ولی ته چشم‌هایش می‌دیدم که خسته است و چیزی رنجش می‌دهد. انگار همان طراوت همیشگی را نداشت. داشت ظاهرسازی می‌کرد که من چیزی نفهمم ولی حالش خوب نبود.
-اگه بپرسم چرا ته چشمات یه غم گنده رو قایم کردی، قول می‌دی که راستشو بهم بگی؟

-نه.

جوابش شوکه کننده بود. تا آخر آن روز خیلی تلاش کردم که از راه‌های مختلف وارد شوم بلکه حرف زد ولی ته حرفش این بود:

-اسما باور کن قصدم قایم کردن چیزی از تو نیست. خودت می‌دونی که عزیزترینی برام. پس بدون اگر چیزی نمی‌گم یه دلیل بزرگ براش دارم. گفتنش باعث می‌شه توام غمگین بشی. پس با مدام پرسیدنش عذابم نده جان دلم.


کاش علی می‌دانست که حرف زدن از چیزی که اذیتش می‌کند، اگر عذابش یک بار باشد، حرف نزدن عذابش دائمی و طولانی و کشدار است. 

آن روز فکرم فقط و فقط درگیر علی بود. فکر اینکه چه مشکلی او را تا این حد به هم ریخته، کلافه‌ام می‌کرد. در نهایت طاقت نیاوردم و شب قبل از خواب پیام دادم:

-علی من از وقتی از هم جدا شدیم، همش درگیر توام. به نظرم جوانمردانه نیست که غمگین باشی و منو شریک غم‌هات نکنی. ناسلامتی قراره شریک زندگی هم باشیم. شریک زندگی که فقط مال روزای خوشی نیست. اگر قرار نبود من بفهمم باید نقشت رو بهتر از اینا بازی می‌کردی!

-قربون چشمات بشم که اینقدر ماهی، که اینقدر باشعوری، که اینقدر دلسوزی. حرفت درسته. می‌دونم که نگرانت کردم. ولی ازت می‌خوام که تا آخر هفته بهم فرصت بدی. شب عید فطر یه اتفاقی قراره بیوفته که بعدش گفتنش برام راحت‌تر می‌شه.

-ببین قول دادیا! تا شب عید فطر.

-آه قربونت. رو قولمم هستم.


ادامه دارد.....



  • نسرین