به یاد دی ماهی که دیگر نداشتیمت
از ساعت نه و ده دقیقه صبح، زده بودم بیرون دنبال کابل شارژ. فکر میکردم از بین این همه مغازه موبایل احتمال دارد یک نفرشان سحرخیز باشد ولی خب اشتباه فکر میکردم.
از میان انبوه مغازههایی که دور و بر خانه سبز شدهاند فقط نانواییها، میوهفروشیها و مغازه لولهکشی باز بود!
وسط همین گز کردن کوچهها و خیابانها راهم را کج کردم سمت کوچه گلشن. دلم هوای عمه حبیبه را کرد. زدم زیر پل و رسیدم دم در خانهاش. همان خانه نقلی ته کوچه بنبست.
پلههای زیر پل آن وقتها که عمه بود چقدر زیاد به نظر میرسیدند! همیشه عصبی میشدم که چرا کوچهشان اینقدر پله میخورد و به عمه فکر میکردم که با آن پای لنگ چطور از پس فتح پلهها بر خواهد آمد.
به عمه فکر میکردم و روزهایی که توی خانهاش سر میکردم. وقتهایی که دم اذان بیرون میزدیم و عمه آرام و مصمم راه میآمد و مغازهدارها صندلی برایش میگذاشتند که دمی بیاساید.
نیم ساعت طول میکشید تا به مسجد موسیبنجعفر برسیم. کیف چادرنمازش را دستش میدادم و خداحافظی میکردم.
توی خانه عمه حبیبه میشد خوشمزهترین غذاها را خورد. میشد یک عالمه زعفران توی پلو ریخت، میشد کلی سیبزمینی سرخ کرد، شربت شاهسپرن را یخ یخ سر کشید.
عمه حبیبه با آن قامت کوتاه و چشمهای درشت میشیاش مهربانترین عمه دنیا بود.
برایش فاتحهای میخوانم از خانه دور میشوم، پلهها را میروم بالا و میرسم نبش نانوایی، چقدر نزدیکتر آمده. عمه اگر بود چقدر کارش راحتتر میشد.
عمه اولین کسی بود که توی گواهی فوتش نوشتند: «دلتنگی»
برای آباجان، برای آقاجان، برای خواهرها و برادرش، برای خواهرزادهها و برادرزادههایش که به غایت نامهربان بودند، بودیم.
عمه اگر دورش شلوغ بود وهر روز مهمان داشت، توی شصت و سه سالگی نمیمرد.
حالا شش سال و پنج ماه است که رفته، عجیب دلم برایش تنگ است.
برای تمام کودکیام که در پناه قامت کوچکش طی شد برای تمام بزرگسالیام که خانهاش، خانه دومم بود.
+اگر دوست داشتید برایش فاتحه بخوانید.
هعی روزگار... روحشون شاد :(
از دست دادن آدمای عزیز و نور چشم رو با جسم و جونم تجربه کردم، خیلی تلخه... :(