گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد بعضی نفرات» ثبت شده است

هوالمحبوب


نمی‌دانم خواندن پیام افسانه مسببش بود یا چه که از صبح یادت افتاده‌ام و هی به خودم می‌پیچم و اشک‌ها را بدرقه می‌کنم و بغضم را فرو می‌دهم. یادت از کی اینقدر گریه‌آور شد؟ از هشت فروردین 91؟ یا قبل‌تر از اسفند نحس 90 که دیدارمان افتاد به قیامت؟ یادم به آخرین روزهایت که می‌افتد بغض امانم را می‌برد. از اشک و آه و حسرت چیزی فراتر بود. ما بخشی از خودمان را توی بلوک 5 خاک کردیم. همراه تو. چیزی از زندگی همۀ ما کم شد و تو همۀ شادی‌های زندگی را یکجا با خودت بردی. چقدر دلم برات تنگ است. چقدر دلم می‌خواهد باز هم سوار ماشین محمد شویم و سر هر پیچ آوار شویم روی هم. چقدر دلم شهربازی رفتن و بستنی قیفی خوردن می‌خواهد. باورت می‌شود از آخرین باری که عکست را دیده‌ام سال‌ها می‌گذرد؟ مامان همۀ عکس‌هایت را جمع کرده و نمی‌گذارد جلوی چشم‌مان باشد. من رفیق بی‌معرفتی بودم. ولی تو بدترین کار را با ما کردی. قرار نبود پیام آخرت را عملی کنی و واقعا برایم بمیری. یادت هست؟ ترانۀ قمیشی تازه منتشر شده بود و تو برایم نوشته بودی: «من فقط عاشق اینم، اونقدر زنده بمونم، تا به جای تو بمیرم.» یاد گلدان لاله‌ای افتادم که توی آن اسفند شوم برایت آورده بودم. چشم‌هایت درخشیده بود و گفته بودی خیلی قشنگه، بذاریدش جایی که تو چشم باشه. از بیمارستان که برگردم جای همیشگی‌اش رو تعیین می‌کنم. گفته بودی پرده‌ها برای عید بشوریم، مبل‌ها را جا به جا کنیم، قرار بود برگردی و عید 91 تحویل شود. قرار نبود عید زهرمارمان شود و دیدار بماند به قیامت. تو که تجسم عینی زندگی بودی برای همه، تو که روح زندگی بودی، خود زندگی بودی. چطور یکباره اینهمه تهی شدی از زندگی؟ مرگ برای تو شوخی بود ولی برای ما کابوسی که تعبیر شد. یاد تک‌تک عروسی‌هایی که با هم مجلس گرم‌کنش بودیم به خیر. رقصیدنت، خنده‌هایت که چهار ستون خانه را می‌لرزاند، مسخره‌بازی‌هایت بعد هر مراسم... چطور توانستی بمیری وقتی زندگی از همه جایت شره می‌کرد؟
کاش بودی که نون جان را دوباره به زندگی گره بزنی. کاش بودی که دوباره دلیلی برای شادی کردن پیدا کنم. کاش بودی که رقصیدن می‌شد معنای زندگی‌ام. دارم به پهنای صورت اشک می‌ریزم و کلمه‌ها از زیر دستم در می‌روند. من عجیب دلم برایت تنگ است. کاش بودی و سر زده در میزدی و صدایت زنده‌مان می‌کرد. ما از وقتی رفته‌ای شادی‌های کمی داشته‌ایم. باور کن. بیست و چهار سال و اندی زندگی کردی و همه را عاشق خودت ساختی.
دلم برای خاله‌بازی‌هایمان در کنج حیاط ابا تنگ شده. دلم برای وکیل‌بازی‌هایمان و رویایی که دود شد تنگ شده، دلم برای صورت قشنگت، برای پوست سبزۀ نمکی‌ات، برای چشم‌های میشی‌ات، برای موهایت، برای انگشت‌های کشیده‌ات تنگ شده. من نه سال و پنج ماه است که دلتنگم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


از سال 94 که توی این وبلاگ دارم می‌نویسم، هنوز دنبال‌کننده‌هام به سیصد نفر نرسیدن! هر وقت هم که از اضافه شدن کسی خوشحال شدن و ذوق کردم که یه قدم دیگه به سیصد نزدیک شدم، چند نفر قطع دنبال زدن و برگشتم به همون عدد سابق. راستش قصد نوشتن توی وبلاگ رو نداشتم. بی‌حوصله‌تر از اونی‌ام که ذهنم رو منسجم کنم برای نوشتن دربارۀ یه موضوع واحد. اما صبح که پنل رو باز کردم دیدم رسیدیم به 294 نفر! می‌دونم که بعد از این پست قطعا چند نفر قطع دنبال می‌کنند ولی خب حس اینکه بعد شش سال و اندی داریم به سیصد نزدیک می‌شیم هنوزم می‌تونه خوشحالم کنه، اما نه اندازۀ قبل. نه اندازۀ وقتی که ذوق خونده شدن داشتم و فکر می‌کردم این میزان مخاطب برام کمه، این تعداد کامنت راضی کننده نیست!
الان دیگه به خونده شدن فکر نمی‌کنم راستش. مثل قبل وسواس انتخاب موضوع هم ندارم. دنبال پست‌های خفن و پرطمطراق هم نیستم. فهمیدم که هیچی قرار نیست درست بشه، خوب بشه و منو خوشحال کنه. اما همیشۀ تاریخ یه سوال توی سرم دو دو می‌زنه و نمی‌تونم بی‌خیالش بشم! اینکه چرا هیچ وقت به سیصد نفر نرسید این وبلاگ!
توی روزگاری که دیگه کسی کمتر سراغ وبلاگش میاد، حتی دوستای صمیمی‌ام دیگه وبلاگمو نمیخونن، خیلی از خفن‌هایی که به عشق خوندن مطالب‌شون پنل رو باز می‌کردم، دیگه نیستن و حتی کامنت‌هاشونم جواب نمی‌دن، پرسیدن این سوال احمقانه است ولی خب هیچ وقت جوابی براش نداشتم.
دیشب که حسابی دمق و بی‌حوصله و در مرز داریخماخ بودم، اومدم پی یه ستاره روشن. ستارۀ خورشید رو که دیدم خوشحال شدم. دویدم برم باهاش حرف بزنم که دیدم پستش فوتبالیه و ابراز خوشحالی از برگشتن رونالدو به منچستر. خب حرفم در نطفه خفه شد و برگشتم تو رختخواب.
بی‌نهایت دلم برای نوشته‌های لافکادیو، غمی، گلاویژ، آسوکا، لنی، هالی، صبا، حنانه و خیلی‌های دیگه تنگ شده. برای روزهای درخشان وبلاگ‌نویسی.



+بعدانوشت: نگفتم؟ حالا شدیم 293 تا!

  • نسرین

از ساعت نه و ده دقیقه صبح، زده بودم بیرون دنبال کابل شارژ. فکر می‌کردم از بین این همه مغازه موبایل احتمال دارد یک نفرشان سحرخیز باشد ولی خب اشتباه فکر می‌کردم.

از میان انبوه مغازه‌هایی که دور و بر خانه سبز شده‌اند فقط نانوایی‌ها، میوه‌فروشی‌ها و مغازه لوله‌کشی باز بود!

وسط همین گز کردن کوچه‌ها و خیابان‌ها راهم را کج کردم سمت کوچه گلشن. دلم هوای عمه حبیبه را کرد. زدم زیر پل و رسیدم دم در خانه‌اش. همان خانه نقلی ته کوچه بن‌بست.

پله‌های زیر پل آن وقت‌ها که عمه بود چقدر زیاد به نظر می‌رسیدند! همیشه عصبی می‌شدم که چرا کوچه‌شان اینقدر پله می‌خورد و به عمه فکر می‌کردم که با آن پای لنگ چطور از پس فتح پله‌ها بر خواهد آمد.

به عمه فکر می‌کردم و روزهایی که توی خانه‌اش سر می‌کردم. وقت‌هایی که دم اذان بیرون می‌زدیم و عمه آرام و مصمم راه می‌آمد و مغازه‌دارها صندلی برایش می‌گذاشتند که دمی بیاساید.

نیم ساعت طول می‌کشید تا به مسجد موسی‌بن‌جعفر برسیم. کیف چادرنمازش را دستش می‌دادم و خداحافظی می‌کردم.

توی خانه عمه حبیبه می‌شد خوشمزه‌ترین غذاها را خورد. می‌شد یک عالمه زعفران توی پلو ریخت، می‌شد کلی سیب‌زمینی سرخ‌ کرد، شربت شاهسپرن را یخ یخ سر کشید.

عمه حبیبه با آن قامت کوتاه و چشم‌های درشت میشی‌اش مهربان‌ترین عمه دنیا بود.

برایش فاتحه‌ای می‌خوانم از خانه دور می‌شوم، پله‌‌ها را می‌روم بالا و می‌رسم نبش نانوایی، چقدر نزدیک‌تر آمده. عمه اگر بود چقدر کارش راحت‌تر می‌شد.

عمه اولین کسی بود که توی گواهی فوتش نوشتند: «دلتنگی»

برای آباجان، برای آقاجان، برای خواهرها و برادرش، برای خواهرزاده‌ها و برادر‌زاده‌هایش که به غایت نامهربان بودند، بودیم.

عمه اگر دورش شلوغ بود وهر روز مهمان داشت، توی شصت و سه سالگی نمی‌مرد.

حالا شش سال و پنج ماه است که رفته، عجیب دلم برایش تنگ است.

برای تمام کودکی‌ام که در پناه قامت کوچکش طی شد برای تمام بزرگسالی‌ام که خانه‌اش، خانه دومم بود.

 

 

+اگر دوست داشتید برایش فاتحه بخوانید.


  • نسرین
هوالمحبوب

آدم‌ها توی هر سن و سالی که باشند، می‌توانند خطا کنند، کج بروند، شکست بخورند، گزیده شوند، بشکنند، اما گزیده شدن از یک سوراخ آن‌هم چند بار پیاپی، هیچ توجیه منطقی‌ای ندارد. ولی من هنوز هم نشسته‌ام تا کسی ار گرد راه بیاید و با سلام گرمش، تمام دلخوری‌های گذشته را از دلم بتکاند. غریب حالی‌ام این شب‌ها و روزها. 
انگار بخواهم چیزی را بالا بیاورم و نتوانم. چیزی در گلویم گیر کرده که راه نفسم را بسته. نه می‌توانم راحت تنفش کنم، نه می‌توانم فرو ببرم.
مانده‌ای میان جان و تن. نه راه گریزی از تو دارم و نه گزیری از تو هست. قصه‌ای که شروع کردیم، بریده بریده نقل شد، کم‌کم به دل نشست، اوج گرفت و درست در جایی که باید شهرزاد لبخند به لب می‌آورد و نقشه می‌کشید برای قصۀ جدیدش، قصه به پایان رسید. ابتر ماندیم، بی‌هیچ آرزوی خوبی، بی‌هیچ دستی که به خداحافظی بلند شود. ناگهان فرو ریختیم و پل‌های بین‌مان شکست. روزی که آمدی، آغوشت پر بود از بهار. شعر شدی و به دلم نشستی، قصه شدی و در جانم رخته کردی، بال پروازم شدی، مانده بودی اگر، حتما می‌توانستم تو را محبوب من خطاب کنم، می‌توانستی بمانی و اوجانم شوی. 
اما حالا که مدتی است از رفتنت می‌گذرد، خوشحالم که نماندی، اما از اینکه همیشه باورت کردم، همیشه قبولت داشتم، از خودم خشمگینم. این خشم را همیشه زنده نگه می‌دارم که بعد از سی و دو سالگی دیگر گرفتار اعتماد نشوم. 
  • نسرین

هوالمحبوب

دانشجو که بودیم، توی دانشگاه فسقلی‌مان، شب شعر برگزار می‌شد. بیشتر کسانی که توی آن مجلس چراغ شعر و شاعری را روشن نگه می‌داشتند، بچه‌های دانشکدۀ فنی بودند. ما ادبیاتی‌ها کم‌تر شعر می‌گفتیم. محسن طاهری نامی همکلاسی‌مان بود، که طبع شعر داشت، نه از این شعر‌های دوزاری، شاعر خوبی بود. پسر سبزۀ ریزه میزه‌ای بود با صدایی خوش، برای جشن پایان تحصیلی‌مان هم شعر گفته بود. جوش و خروشش برای این بود که یک تکانی به ما بدهد، یک بار که الی و سمیه شعرکی سروده بودند، توی جشن شعر شرکت داد و هر دو را برنده کرد.

توی ادبیات، کسانی که مهندس و دکتر و وکیل باشند، کم نیستند، آدم حسابی‌های زیادی این دور و بر پرسه زده‌اند که رشتۀ اصلی‌شان چیز دیگری بوده. عمو غلام یکی از آن‌ها بود. از آن اهل دل‌هایی که هم توی سیاست حرفی برای گفتن داشت، هم دکتری بود برای خودش و هم یکی از غول‌های داستان‌نویسی و نمایشنامه‌نویسی ایران.
کمتر کسی است که اهل داستان باشد و کتاب‌هایش را نخوانده باشد. گوهر مراد، عاشق پیشه هم بود، نامه‌های پر سوز و گذارش به طاهره نامی، آن سال‌ها شاید کم‌اهمیت بود ولی بعدها تبدیل شدند به یک سند ادبی. نمایشنامه‌نویس قدری بود و خیلی از نوشته‌هایش همان سال‌ها روی صحنه رفته است.
اما قلب آدمی که آرام و قرار نداشته باشد، مثل اسپند روی آتش است. هی بالا و پایین می‌پرد، راست می‌رود، چپ می‌رود، سختی می‌کشد، زندان می‌رود اما زیر بار زور هیچ حکومتی نمی‌رود. دورۀ شاه یک جور شکنجه می‌شود و رنج زندان می‌بیند و بعد از انقلاب هم یک جور. 
همان اوایل انقلاب، تا می‌فهمد تحت نظر است و همین روزهاست که بیایند سراغش، از بی‌راهه می‌گریزد و صدایش از فرانسه می‌آید. اما کسانی که رنج غربت کشیده‌اند می‌دانند، غربت برای عمو غلام مثل یک قفس بود. چند سالی بیشتر دوام نیاورد. حالا توی گورستان پر-لاشز، کنار صادق هدایت آرام گرفته است، شاید تقدیر این بود که رفقای دیروز، حالا توی غربت هم یکدیگر را در آغوش بکشند.
ساعدی از غربت نشینی، دل خوشی نداشت، در یادداشتی نوشته است:

«در عرض این مدت یک بار هم خواب پاریس ندیده‌ام. تمام وقت خواب وطنم را می‌بینم. چند بار تصمیم گرفته بودم از هر راهی شده برگردیم به داخل کشور. حتی اگر به قیمت اعدامم تمام شود. دوستانم مانعم شده‌اند. همه چیز را نفی می‌کنم. از روی لج حاضر نیستم زبان فرانسه یاد بگیرم و این حالت را یک مکانیسم دفاعی می‌دانم. حالت آدمی که بی‌قرار است و هر لحظه ممکن است به خانه‌اش برگردد. بودن در خارج بدترین شکنجه‌هاست. هیچ چیزش متعلق به من نیست و من هم متعلق به آنها نیستم؛ و این چنین زندگی کردن برای من بدتر از سالهایی بود که در سلول انفرادی زندان به سر می‌بردم.»

توی این روزهای کسالت‌بار اگر دلتان خواست کتاب‌هایش را دست بگیرید. عزاداران بیل، چوب به دست‌های ورزیل، آی باکلاه- آی بی‌کلاه، بهترین بابای دنیا، مقتل، توپ، تاتار خندان، واهمه‌های بی‌نام و نشان و.... چند تا از آنهاست.

غلامحسین ساعدی در بیست و چهارم دی ماه سال هزار و سیصد و چهار ده در تبریز آغاز شد و در دوم آذر سال هزار و سیصد و شصت و چهار در پاریس پایان یافت.


  • نسرین
هوالمحبوب

از وقتی یادمه، عاشق تاریخ بودم. قهرمان‌های دوران نوجوانی‌ام همیشه از بین شخصیت‌های تاریخی انتخاب می‌شدن. قهرمان‌هایی که یا پادشاه خیلی عدالت‌خواه و مقتدری بودن، یا مبارز‌هایی بودن که در مقابل یک ظلم ریشه‌دار ایستادگی کردند. نادرشاه افشار، کریم خان زند، شاه عباس صفوی از بین شاهان ایرانی و بابک خرم دین، آرش و آریو برزن و سورنا از بین سرداران ایرانی همیشه جایگاه ویژه‌ای برام داشتند.
تا وقتی اطلاعات تاریخی‌مون محدود می‌شه به همون کتاب‌های تاریخ دبیرستان، نمی‌تونیم قضاوت درستی از تاریخ داشته باشیم. توی کتاب‌های تاریخ پر از سانسوره. سانسور چیزهایی که حکومت‌ها برای حفظ حقانیت خودشون اعمال می‌کنند و تا حدی هم قابل قبوله. تاریخ همیشه توسط قوم پیروز نوشته شده و طبیعتا توی تاریخِ ثبت شده، خیلی چیزها از قلم افتاده. توی وقایع تاریخی شاهدان زنده معتبرترین سند هستند. مخصوصا تو وقایعی که به زمان حال نزدیک‌تره.
منم بعد از خوندن کلی کتاب تاریخی، تصورم دربارۀ خیلی از آدم‌های تاریخی تغییر کرد. به این باور رسیدم که هیچ پادشاهی، اونقدر خوب نیست که بشه ازش اسطوره ساخت.
هفتاد و چهار سال پیش در چنین روزی، یک واقعۀ تاریخی خونین توی آذربایجان رخ داده و برای همیشه بیست و یکم آذر رو توی ذهن ما ثبت کرده. چند سال بعد از فروکش کردن جنگ جهانی و دوران اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس، دوره‌ای که ایران بیشترین کشته رو در یک جنگ بی‌طرف تقبل کرد و نزدیک نیمی از مردم کشور توی قحطی جون خودشون رو از دست دادن، دوره‌ای که به جنگ سرد معروف شده، توی این جغرافیای محبوب من، در منطقۀ آذربایجان یک حکومت خودمختار تشکیل می‌شه که یک سال هم به حیات خودش ادامه می‌ده. شاید اغلب شما اسم «فرقۀ دموکرات آذربایجان» رو شنیده باشید. حکومتی که به رهبری «جعفر پیشه‌وری» در سال هزار و سیصد و بیست و چهار در تبریز تشکیل و بعد از یک سال در بیست و یکم آذر به خاک و خون کشیده شد. اگر مطالعۀ مختصری دربارۀ حزب توده داشته باشید حتما می‌دونید که چپی‌های وابسته به شوروی در اغلب تنش‌ها، اعتراض‌ها و انقلاب‌ها در منطقه حضور موثری داشتند. توی همین انقلاب پنجاه و هفت، نقش پر رنگ مبارزاتی چپی‌ها رو تمی‌شه نادیده گرفت. خیلی از نویسنده‌ها و شاعران ایرانی ما عضو همین فرقه بودن و شایعات بسیاری هم از فعالیت‌های اون‌ها در حزب توده ساخته شده. از جلال آل‌احمد، تا هوشنگ ابتهاج، غلامحسین ساعدی، احمد شاملو و صمدبهرنگی و بسیاری دیگر.
بسیاری از مردم آذربایجان حامی فرقه دموکرات بودند. به خاطر روح مردمی که در گفته‌های اعضای این فرقه احساس می‌کردند. اختیارات گسترده‌تر محلی از لحاظ اداری، تدریس زبان ترکی در مدارس در کنار زبان فارسی و اصلاحات ارضی و اقتصادی از جمله مهم‌ترین اهداف و خواسته‌های این تشکل جدید سیاسی بود. علت به وجود آمدن فرقه دمکرات آذربایجان، واکنش در برابر سیل تهاجمات گسترده بر علیه زبان، فرهنگ و اقتصاد آذربایجان، در دوره حکومت پهلوی بود. 
شاید همین امر باعث حمایت مردم از این فرقه بود. در باب نحوۀ برچیده شدن و خیانتی که به اعضای این فرقه شد، بحث و سخن بسیار است. گفته شده که هدف اصلی فرقه، تجزیه‌طلبی و جداسازی منطقۀ آذربایجان از پیکرۀ ایران بوده. به همین دلیله که جعفر پیشه‌وری رسما به عنوان نخست وزیر تشکیل کابینه داده و یک سال بر آذربایجان حکومت کرده است. 
اما زمانی که قوام‌السلطنه به نخست‌وزیری، می‌رسد، چون سیاست‌مداری کار کشته بوده، سیاستِ مدارا را پیش می‌گیرد و برای خروج ارتش شوروی از ایران شخصا وارد عمل می‌شود و طی مکاتبات او با شوروی است که شوروی دست از حمایت فرقۀ دموکرات و تجزیه‌طلبان کردستان می‌کشد و این چراغ سبزی است برای قوام تا وارد معرکه شود. 
بعد از خروج ارتش سرخ شوروی از شهر‌های مختلف و اعلام رسمی عدم حمایت از دموکرات‌ها، ارتش ایران، از چند محور پیشروی خود را به سوی آذربایجان و شهر تبریز آغاز می‌کند و طی روزهای هجده الی بیستم آذر ماه هزار و سیصد و بیست و پنج، بعد از چند برخورد مختصر اکثر مناطق را تحت اشغال خود در می‌آورد. بیست و چهار آذر ماه پیشه‌وری استعفا داده و به شوروی پناهنده می‌شود. 
کشته شده‌های این حملۀ خونین را بین یک هزار تا دو هزار نفر عنوان کرده‌اند، آذری خونین برای آذربایجان و پایانی تلخ برای رویای محقق نشدۀ حزب توده در تبریز.
بیست و یک آذر ماه، تولد شاملو و رضا براهنی عزیز هم هست. انگار این روز بار خیلی از اتفاقات را در طول تاریخ بر دوش می‌کشد.

  • نسرین
هوالمحبوب

مردهای خیلی جذابی که بین اغلب مردم محبوبن، هیچ وقت برام جاذبه‌ای نداشتن، یعنی هیچ وقت برای هیچ سلبریتی‌ای یقه پاره نکردم و عاشق و شیفتهء هیچ خواننده و بازیگر خوشتیپ و خوشگلی نبودم. همیشه قبل از قیافهء طرف به جنمش نگاه می‌کنم، به اینکه چند مرده حلاجه، چقدر می‌شه بهش به چشم یه تکیه‌گاه نگاه کرد.
تو انتخاب خواستگارهامم این‌شکلی هستم، اغلب اونایی که خیلی به ظاهرشون می‌نازن و ادعای خوشتیپی دارن همون اول از نظر من مردود میشن.

از دوران نوجوانی که شهاب‌حسینی مجری برنامه آب و اکسیژن بود، به خاطر فرم خاص برنامه و اون شاعرانگی که محمدمهدی رسولی تو برنامه‌هاش داشت، طرفدار برنامه شدم.

اون سال‌ها مجله‌ای بود که الان اسمش یادم نمیاد، از مجله‌های سینمایی بود و داداش گه گداری می‌خرید. تو اون مجله با شهاب حسینی یه مصاحبه کرده بودن و من همونجا بود که فهمیدم این آدم متاهله. از وقتی این رو فهمیدم با همون ذهن نوجوانانه، ارادتم بهش بیشتر شد. هیچ وقت به خاطر خوشگلی طرفدارش نبودم.
اینکه از هیچی شروع کرده، اینکه اهل زن و زندگیه و متعهده همیشه برام جذاب تر بود.

همیشه همین‌جوری بودم، بازیگرهایی که زود ازدواج کردن، صاحب بچه هستن و زندگی متاهلی طولانی مدت دارن برام جذاب ترن. چون حس میکنم آدم‌های متعهد آدم های ارزشمندتری هستند.

توی چند روزه گذشته مدام داشتم دو تا از بازیکن‌های تراکتورسازی رو با هم مقایسه می‌کردم، یه بازیکن ژاپنی و یک بازیکن ایرلندی.

استوکس، بازیکن ارزشمندیه، تا اینجای لینگ تو صدر جدول گلزنان هست، توی اغلب بازی‌ها گل زده و در کل بازیکن خوبیه. اما یه ایراد بزرگ داره که باعث می‌شه هیچ وقت دوستش نداشته باشم، بی‌نظم و بی مسولیته. هیچ وقت به تعهداتش پایبند نیست، چندین بار از شروع فصل دست تیم رو گذاشته تو پوست گردو، رفتن به مرخصی دست خودشه و برگشتن با خدا.

اما سوگیتای محبوب، یک ژاپنی با جنم، منظم، بی حاشیه و متعهد. وقتی تو زمین داره بازی می‌کنه همیشه نشونش می‌دم و می‌گم این نماد کشور ژاپنه، جنگنده، خستگی‌ناپذیر، مسولیت‌پذیر.

 هر وقت تیم عقبه و نزدیکه که ببازه، یا بازیکن‌های دیگه کم‌رمق هستن و الکی نفس نفس میزنن، سوگیتا یه تنه داره می‌جنگه، قبل از همهء بازیکن‌های خارجی تو تمرین‌ها حاضر میشه. بعد از بازی زودتر از همهء بازیکن‌ها به هتل برمی‌گرده. دنبال علافی و پلاس شدن تو کافی‌شاپ و قلیون کشیدن و غیره نیست.

حتی اگر اندازه استوکس محبوب نباشه اما شک ندارم که موثر‌تر از اونه. کاش بازیکن‌های ایرانی هم چنین اخلاقی داشتن، یا بقیه بازیکن‌های خارجی هم مسولیت‌پذیری و تعهد رو از سوگیتا یاد می‌گرفتن.

 

 

  • نسرین
هوالمحبوب


از پله ها که پایین خزیدم، نون جان نشسته بود جلوی پنجره، و ریز ریز گریه می کرد، از چشم‌های قرمزش می‌شد همه چیز را فهمید. مامان زودتر رفته بود، من پناه بردم به اتاقم، روی صندلی نشستم و خیره شدم به پنجره، انگشت‌های دستم رفته‌رفته کبودتر می‌شد، از فشاری که روی قلبم می آمد.
مریم که آمد راهی شدیم.
چند روز قبل توی تخت ICU دیده بودمت، با فشار دستگاه‌هایی که به همه جای تنت وصل کرده بودند، قفسه سینه‌ات بالا و پایین می‌رفت. از تخت کنده می‌شدی و هر بار با فشار پرت می‌شدی روی تخت. چشم‌هایت را دیگر ندیدم. دستت را دیگر نگرفتم.
آخرین بارش همان اواخر اسفند بود که با گلدان نرگس آمده‌بودیم خانه‌تان و تو نشسته بودی و چشم‌هایت برق زده بود و گفته بودی که چقدر گل دوست داری. گفته بودی سفارش می‌کنم از نرگست خوب نگهداری کنند. مامان نم اشکش را گرفته بود و ما بغض کرده بودیم.
گفته‌بودی برای مرخص شدنت چیدمان خانه را تغییر دهند. پرده های نو را وصل کرده‌بودند. مبل‌های تازه نشسته‌بود توی خانه‌تان، ولی تو نبودی. عروسیت نبود که برایت کل بکشیم و زیرگوشت بخوانیم که عروس چقدر قشنگه ایشالله مبارکش باد. تنت را باید می‌سپردیم به خاک، باید چشم‌هایت را، دست‌هایت را، صورت قشنگ مهربانت را می‌سپردیم به خاک و بدون تو بر می‌گشتیم.
روز خاکسپاری‌ات قبرستان غلغله بود، همه بودند، پیر و جوان، زن و مرد. مامان و خاله نوحه می خواندند، قرار نبود قصه‌ات اینقدر زود تمام شود، اما تو زودتر تمامش کردی، هنوز خواهرزاده‌هایت را ندیده بودی، مگر چند روز قبل تولد سحر نبود؟ مگر آنجا نرقصیده‌بودی  و با ذوق خبر خاله شدنت را به من نداده‌بودی؟
برایت نماز خواندیم، بدرقه‌ات کردیم و به خانه برگشتیم. هم‌خانه‌ات همان دختر نوجوانی بود که توی یک اتاق کنار هم خوابیده‌بودید، حالا خانهء آخرتان نیز کنار هم بود. هر بار که سر می‌زنم، یک دسته میخک برایت می‌خرم، می‌دانم که گل دوست داشتی، می‌دانم که حالا روزگار بهتری داری، سبک‌تر، بی دردتر، آرام گرفته‌ای.
تو که رفتی همه ی کسانی که قلبشان از سنگ بود، یکهو مهربان شدند، دایی و زن دائی گریه‌کنان و توی سر زنان آمدند، خاله را بغل کردند، گوشه‌ای کز کردند و نشستند. من زن برادرت نشدم، خانه‌تان را فروختند و حالا خاله مهمان این خانه و آن خانه است، چند سالیست که دیگر شماره‌ات روی گوشی‌ام نمی‌افتد. پیام‌های پر مهرت را ندارم، اما تو به آخرین‌شان عمل کردی.  هفتمین سالیست که نداریمت.

  • ۷ نظر
  • ۰۷ فروردين ۹۸ ، ۱۷:۵۴
  • نسرین

هوالمحبوب


زمان: هشتم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده، دورهء پهلوی اول

مکان: تبریز

چند ساعت است که باران بی وقفه می‌بارد، شهر در امن و امان است، هیچ نشانه‌ای از وقوع یک بحران در شهر به چشم نمی‌خورد. کسبه و تجار، مشغول داد و ستد هستند، در همین چند ساعت اما، دو رود مرکزی شهر، سرریز کرده اند، «میدان چای» و «قوری چای» از بستر خود خارج شده اند، مسیر آب منتهی به داخل شهر است، آب از شرق تبریز به غربی ترین مناطق در حرکت است.  راه آهن و کوچه باغ و اهراب هم از گزند سیل در امان نمانده اند.

آب از بالادست خیابان پهلوی همین طور بی امان خیابان‌ها را در کام خود فرو می‌برد و پیش می‌آید؛ تا نزدیکی‌های عالی قاپو، این عمارت بی‌نظیر دورهء صفوی، همان دردانه‌ای که عباس میرزا در آن شاه عباس نام گرفت. این عمارت چهار طبقهء کلاه فرنگی که نسل به نسل برای تبریز به یادگار مانده بود، در مقابل پنجهء قدرت سیل تاب نیاورد و چشم فرو بست.

سیل خطوط تلگراف را از بین برده، شهر در خاموشی فرو‌رفته است، از تبریز باشکوه‌مان، چیزی جز لجن‌زار باقی نمانده. هزار و سیصد مغازه ویران شده، خانه‌ها خیابان ها، زیر گل و لای فرو رفته‌اند.

زمان: یازدهم مرداد ماه هزار و سیصد و سیزده

پس از چهار شبانه روز، خبر سیل به تهران می‌رسد. بزرگان حکومتی از نمایندگان مجلس و وزرا و وکلا راهی تبریز می‌شوند.

تجار تبریز، کابینهء فروغی، میرزا محمودخان جم وزیر کشور ، همگی به کمک شتافته اند. میرزا محمود خان تا یازدهم شهریور که بحران در تبریز آرام گرفت، حتی یک روز هم از شهر خارج نشد.

در آن سال شوم، ارفع‌الملک جلیلی شهردار تبریز بود، همه به فکر برگرداندن آرامش به شهر و بازسازی ویرانه‌ها بودند اما او به چیزی بالاتر از آبادانی می‌اندیشید.

ارفع‌الملک می‌گفت اگر این سیل یک بار در شهر رخ داده، پس دفعات دیگری هم می‌تواند دامنگیرمان کند. پس راه چاره، بستن مسیر سیل است. آقای شهردار برای رسیدن به هدف خود، دو میلیون بودجه از خزانه طلب کرد، با صرف یک میلیون تومان آن سیل‌بند ساخت و مسیر ۱۲ کیلومتری میدان چای و قوری چای را عریض‌تر کرد. با باقی ماندهء بودجه، عمارت ساعت را در میدان ساعت تبریز ساخت که هم‌اکنون یکی از باشکوه‌ترین بناهای دیدنی تبریز به شمار می‌رود.

زمان: دی ماه هزار و سیصد و نود و هفت

مکان: تبریز، خیابان منصور (شهید بهشتی)

خانهء ارفع‌الملک جلیلی شهردار با‌کفایت تبریز، نه تنها به موزه تبدیل نشد، بلکه در در اثر بی‌کفایتی، سقفش نیز فرو ریخت!

حکایت استانداری که در سوئد تعطیلات عیدش را می‌گذراند، مردمی که تمام زندگی‌شان را در سیل از دست می‌دهند، سکوت معنادار خیلی‌ها، کاسهءگدایی که باز هم به سوی مردم دراز شده است، حکایت پر غصه اما تکراری این روزهای ماست.


با الهام از نوشته، دوست عزیزم لیلا حسین نیا


خانه ارفع الملک


  • نسرین
هوالمحبوب

دیروز وقتی داشتم برای ناهار کتلت سرخ می‌کردم، گفتم که اگه می‌دونستم که مریم اینا میرن اون رستوران حتما باهاشون می‌رفتم، دیگه کی می‌خواد بعد از این منو ببره اونجا. (یه جای خارج از شهر)

داداش خیلی جدی برگشت گفت خودم می‌برمت. اصلا حاضر شو برای ناهار بربم. گفتم نه حالا دیگه کتلت درست کردم، بمونه واسه بعد. گفت واسه یه همچین چیزی آدم حسرت نمی‌خوره، هر وقت دلت خواست بگو که با هم بریم. خندیدم و مشغول سرخ کردن کتلت ها شدم.

گاهی وقت ها فکر می‌کنم اگر ما رابطه‌مون همیشه گرم و صمیمی بود چه حسرت‌هایی از زندگی من کم می‌شد؟ اگه داداش همیشه بود، اگر همیشه برام وقت می‌ذاشت، اگر من هیچ وقت جای خالیش رو حس نمی‌کردم، اگر همراه تر بود....

از این سینه سپر کردن‌هاش خوشم میاد. از اینکه گاهی حس می‌کنم یه برادر دارم که می‌تونم روش حساب کنم، حالم خوب میشه. اما راستش خیلی ساله که دیگه حس برادر بزرگ داشتن از دلم رفته. شاید آخرین بارش برگرده به سال اول دانشگاه، که ترک موتورش می‌نشستم که منو تا سر خیابون ورزش برسونه که سوار سرویس دانشگاه بشم.

بعدش دیگه هیچ خاطره‌ی مشترک پررنگی با هم نداشتیم، تفریح نکردیم، باهم نخندیدیم، با هم کشتی نگرفتیم، نزدیم تو سر و کله‌ی هم، برام بستنی قیفی نخرید، کتابهاشو دزدکی برنداشتم بخونم، یواشکی پول تو جیب مانتوم نذاشت که چشمک بزنه و بگه که مامان نفهمه، برای خودت خرج کن فقط.

دورترین خاطره‌ام برمی‌گرده به سینمای مشترکی که رفتیم. اون سالها شاگرد مکانیک بود. یه جوون دراز و لاغر که صبح تا شب کار می‌کرد و شب خسته و داغون می‌رسید خونه. پنجشنبه روزی بود که مریم، نون جان رو برداشته بود و با دوستاش رفته بودن سینما، دیدن فیلم «سیاوش». منو نبرده بودن. نشسته بودم به گریه کردن و غصه خوردن که چرا منو نبردن. جمعه شب که رسید دست منو گرفت و برد سینما.

گفت چه فیلمی بریم؟ گفتم «سیاوش». چیز دیگه‌ای بلد نبودم. علی‌ قربانزاده تو سریال «در شهر» قهرمان شده بود و هدیه تهرانی هم که اون سالها ستاره‌ای بود برای خودش.

تو تمام سالهای بچگی‌مون، برام یه غریبه‌ی مهربون بود. این فاصله هیچ وقت پر نشد. کنارش که راه می‌رفتم ازش خجالت می‌کشیدم. تو سینما هر چی دم بوفه اصرار کرده بود چیزی بخره قبول نکرده بودم. نشسته بودیم پای فیلم و من چقدر غرق شده بودم تو دیوونه بازی‌های سیاوش. وقتی یه پاکت بزرگ از گل رز رو ریخته بود روی تخت هدیه و گفته بود: خجالت کشیدم دسته گل دستم بگیرم بیام دیدنت.

حس فیلم دیدن کنار داداش بزرگه حس خوبی بود. روزهایی که میدون ساعت برام غریبه بود. خیابون‌ها غریبه بود. دستمو نگرفته بود، دستش رو نگرفته بودم. ترسیده بودم تو شلوغی‌های سینما گمش کنم.

چیزی‌که هست اینه که همیشه دوست داشتم خواهرش باشم. دوست داشتم همیشه داداشم باشه.


+وقتی که شانه‌هایم، در زیر بار حادثه می‌خواست بشکند، یک لحظه از خیال پریشانِ من گذشت: بر شانه‌های تو، بر شانه‌های تو، می‌‌شد اگر سری بگذارم.....(مشیری)

  • نسرین