گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۳۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «یاد بعضی نفرات» ثبت شده است

هوالمحبوب

حرف حرف می آورد و نگاه، اشتیاق دوباره دید زدنت را. شعر و غزل می آفرینی و روحم تازه می شود. این روزها خواب خواب نمی آورد و بیداری کشدار میشود. انتظار غم می آورد و نیامدن درد می شود در ته گلویم. دوستم داری اگر بگو. میخواهی ام اگر بیا. ولی تو را جان هر که دوست تر میداری، دست از سر خواب های من بردار! من با جای خالی ات خو کرده ام سالهاست!


  • نسرین

هوالمحبوب

این روزهای اردیبهشتی عجیب حس دلتنگی دارم. این روزها مدام خود گذشته ام را مرور میکنم و دلتنگ میشوم. دلتنگ آدم های رفته، دلتنگ وبلاگ های تعطیل شده، دلتنگ دوستان همراه خوب که حالا دیگر همراهم نیستند.

جای بعضی ها در اینجا بدجور خالی است. جای «مجید شفیعی» که مث یک برادر بزرگتر همیشه نکته به نکته نوشته هایم را میخواند و موشکافانه و گاهی بی رحمانه نقدم میکرد. و من چقدر این روزها نیاز به یک منتقد باسواد بی رحم دارم!

جای «بهناز» نازنینم که با بودنش ایمان در وجودم فوران میکرد. بهنازی که بودنش حسی داشت از جنس نزدیکی به خدا. بهناز که چقدر خوب بلد بود چم و خم من را. و من این روزها چقدر محتاجم به دوستی که ایمانم را بسازد از نو.

جای «گلاره» ی مهربان که هیچ چیزی را نخوانده رد نمیشد و برای هر کلمه از نوشته هایم کامنت های بلند بالا مینوشت. گلاره ای که منتقد خوبی بود، منتقد با سواد و بی رحم دوست داشتنی!

 جای چند دوست فرهیخته ی کتابخوان که در روزگاری نه چندان دور زلفی گره زده بودیم در اینجا با هم برای کتاب و ترویج علم و ادب و کتاب.

روزگاری بود که وبلاگ نویسی حرمت و اعتبار داشت و نوشتن به صرف مجازی بودن مقدس بود. اما در این روزگار وانفسا همه چیز رفته رفته دارد سهل الوصول تر می شود و روز به روز از غنایش کاسته میشود.

دوستان همراهی که هستید هنوز خواهشا زود به زود به خانه های مجازی تان سر بزنید شاید یک نفر دلتنگ تان شده باشد.

  • ۴ نظر
  • ۰۵ ارديبهشت ۹۵ ، ۱۸:۰۲
  • نسرین
هوالمحبوب

روزهایی در زندگی هست، که مجبور می شوی به یک رابطه پایان دهی.

روزهایی هست که مجبوری به یک دوستی احمقانه پایان دهی؛  بدون اینکه یک نقطه در پایان آن بگذاری.

روزهایی هست که مجبوری آدم های دوست نداشتنی زندگی ات را بیرون کنی و به جای خالی شان خیره شوی و یک آه بلند و از ته دل بکشی.

روزهایی هست که دیگر از درک نشدن خسته می شوی از عمق فاصله ای که بین تو و آدم های مختلف زندگی ات ایجاد شده به ستوه می آیی.

روزهایی هست که تصمیمی میگیری که ببخشی، فراموش کنی، بگذری و سکوت کنی.

روزهایی هست که به جای خالی آدم های گذشته نگاه میکنی و فکر میکنی چقدر خوب که دیگر ندارمش و چقدر خوب که جایش دیگر خالی نیست.

اما...اما روزهایی هستند، آدم هایی هستند، لحظه هایی هستند که میخواهی اما نمیتوانی کنارشان بگذاری....

«روزهایی سیاه و سفید، آدم های سیاه و سفید، خاطره های سیاه و سفید»

مدام در ذهنت پلی می شوند و تو با روزهای سفیدش اوج میگیری و با روزهای سیاهش به حضیض می رسی.

آدم هایی هستند که نمیتوانی بدون دلیل کنارشان بگذاری.

رابطه هایی هستند که مدام میخواهی یک نقطه ی پایان در ته اش بنشانی و خودت را خلاص کنی.

اما آدم این رابطه از جنس رابطه های دیگر نیستند.

هم دوستش داری هم نداری...

هم جایش خالی است و هم نیست...

هم میخواهی فراموشش کنی و هم نمیخواهی....

آدم هایی که فرار میکنند از پاسخ دادن آدم هایی که میترسند از توضیح دادن آدم هایی که سکوت میکنند در لحظه های که باید پاسخ گو باشند آدم هایی که میبینند اما نگاه نمیکنند آدم هایی که چشم دارند اما نمیبینند آدم هایی به غایت حقیر که حتی جرات نقطه شدن را هم ندارند...

امان از رابطه های بی نقطه و آدم های سیاه و سفید



  • نسرین