دلتنگی
هوالمحبوب
این روزهای اردیبهشتی عجیب حس دلتنگی دارم. این روزها مدام خود گذشته ام را مرور میکنم و دلتنگ میشوم. دلتنگ آدم های رفته، دلتنگ وبلاگ های تعطیل شده، دلتنگ دوستان همراه خوب که حالا دیگر همراهم نیستند.
جای بعضی ها در اینجا بدجور خالی است. جای «مجید شفیعی» که مث یک برادر بزرگتر همیشه نکته به نکته نوشته هایم را میخواند و موشکافانه و گاهی بی رحمانه نقدم میکرد. و من چقدر این روزها نیاز به یک منتقد باسواد بی رحم دارم!
جای «بهناز» نازنینم که با بودنش ایمان در وجودم فوران میکرد. بهنازی که بودنش حسی داشت از جنس نزدیکی به خدا. بهناز که چقدر خوب بلد بود چم و خم من را. و من این روزها چقدر محتاجم به دوستی که ایمانم را بسازد از نو.
جای «گلاره» ی مهربان که هیچ چیزی را نخوانده رد نمیشد و برای هر کلمه از نوشته هایم کامنت های بلند بالا مینوشت. گلاره ای که منتقد خوبی بود، منتقد با سواد و بی رحم دوست داشتنی!
جای چند دوست فرهیخته ی کتابخوان که در روزگاری نه چندان دور زلفی گره زده بودیم در اینجا با هم برای کتاب و ترویج علم و ادب و کتاب.
روزگاری بود که وبلاگ نویسی حرمت و اعتبار داشت و نوشتن به صرف مجازی بودن مقدس بود. اما در این روزگار وانفسا همه چیز رفته رفته دارد سهل الوصول تر می شود و روز به روز از غنایش کاسته میشود.
دوستان همراهی که هستید هنوز خواهشا زود به زود به خانه های مجازی تان سر بزنید شاید یک نفر دلتنگ تان شده باشد.
لازم است دقیقا همان چیزی که این روزها ما از آن محرومیم
و وقتی انسان نمی تواند آزادانه حرفش و اعتقادش را بگوید
مجبورا به یک لبخند یا یک زیبا بود و ... قانع می شود اون هم
به خاطر اینکه دوستش فکر نکند که دیگر برایش مهم نیست
و الا خیلی ها دوست دارند با دوستانشان بحث کنند