گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۷۳ مطلب با موضوع «معلمانه» ثبت شده است

هوالمحبوب


شنبه در مدرسه اول قرار بود امتحان ماهانه بگیرم. وارد کلاس نهم که شدم دیدم از هفت نفر گروه «ب» که قرار بود سر کلاس باشند، فقط سه نفر آمده‌اند. من هم فورا توی گروه نوشتم که عدم حضور در کلاس به منزلۀ نمرۀ صفر است. اینکه کسی آنقدر بی‌خیال باشد که سر هر پرسش و امتحانی غیبت کند، حسابی کفرم را در می‌آورد. سه نفرشان آمدند پیوی و بهانه‌های مختلفی مطرح شد! یکی به خاطر کرونا نمی‌آید، یکی مادرش نگذاشته بیاید، یکی خواب مانده و ... دو نفرشان روز سه‌شنبه با گروه «الف» امتحان دادند، یک نفر هم مجازی امتحانش را داد. مانده آن یک نفری که کلا به خواب زمستانی رفته!
سر کلاس هفتم، دختری که هفتۀ قبل پدرش آمده بود برای دعوا، داشت تقلب می‌کرد. من هم حسابی کفری شدم و روی برگه‌اش علامت منفی گذاشتم. گریه و زاری و قسم و آیه‌اش بدتر عصبانی‌ام کرد. چون قبلش گفته بودم که دفتر و کتاب فارسی را از زیر ورقه‌ات بردارد و گوش نداده بود. 
یکشنبه روز تعطیلم است اما از طرف اداره کارگاه آموزشی برای معلمان ادبیات ترتیب داده بودند و به ناچار بلند شدم رفتم شهر محل خدمتم. ماجرای برگشتم را توی پست قبل نوشته‌ام. توی جلسه هم صرفا هم‌اندیشی دربارۀ کارهایی که توی آن یک ماه کرده بودیم انجام شد و حرف خاصی نزدیم. به جز من سه نفر دیگر هم در جلسه بودند البته همراه سرگروه!
دوشنبه توی روستای دوم املا گفتم. مثل همیشه همه چیز ساکت و آرام پیش رفت. همه چیز مهربانانه و توام با صمیمیت بود. بچه‌ها حسابی راه افتاده‌اند و من حسابی حالم خوب است. اینکه بچه‌های ابتدایی گاهی یواشکی سرک می‌کشند توی کلاسم، از پشت پنجره برایم دست تکان می‌دهند، وقتی می‌بینندم، می‌خندند و سلام می‌کنند، شیرین است. هر روز از چند تایشان عکس می‌گیرم و نگاه‌شان می‌کنم. چشم‌های گیرای جذابی دارند اغلب‌شان و شیطنت‌هایشان از جنس دیگری است.
سه‌شنبه باید توی روستای اول از گروه «الف» امتحان می‌گرفتم. دو سری سوال مختلف تایپ کرده بودم و همان روز شنبه تحویل معاون داده بودم که برای سه‌شنبه آماده کنند. اما معاون عزیز نیم ساعتی دیرتر از ما به مدرسه می‌آید و کلا اینکه تو هم آدمی و کارت مهم است، برایش تعریف نشده. در نتیجه برای کلاس هشتم، سوالات را توی برگه خودشان امتحان گرفتم چون ورقه‌های پرینت شده دستمان نرسید! ورقه‌های هفتمی‌ها دقیقا زمانی دستم رسید که زنگ خورده بود! در نتیجه از هفتمی‌ها امتحان نگرفتم. کلاس نهم که زنگ آخر بود با سلام و صلوات ورقه‌ها به دستم رسید. و من پر از خشم بودم تا آخر روز. بعدش مستقیم رفتم سر جلسه دبیران ادبیات. توی جلسه کم‌کم توانستم جایگاهم را پیدا کنم. جناب سرگروه که روز اول فقط همکاران باسابقه را نگاه می‌کرد، امروز مرا هم مخاطب قرار می‌داد! 
چهارشنبۀ قشنگم توی روستای دوم شروع کردم. کلاس هشتمی‌های جذابم حسابی درس خوانده بودند، نهمی‌ها عالی بودند و هفتمی‌ها بهترین خودشان بودند. مدیر را صدا کردم و همراه مشاور مدرسه آمدند و تشویق‌شان کردند. سه تایی قول دادیم که نگذاریم پدر یا نامزدشان مانع ادامه تحصیل‌شان شوند. گفتیم حتی اگر قرار به دعوا باشد، سینه‌مان را سپر می‌کنیم، و نمی‌گذاریم این دختران قشنگ خانه‌نشین شوند. بهشان گفتم شما باید یک کاره‌ای شوید توی این دنیای دیوانه. روز چهارشنبه احساسات خفه‌ام کرده بود. خیلی روز خوبی داشتم. یک ربعی هم توی حیاط با بچه‌ها وسطی بازی کردیم. 


  • نسرین

هوالمحبوب


تجربه ثابت کرده هر کاری رو که به موقع انجامش ندی، هر اتفاقی رو به موقع یادداشت نکنی، زمان که بگذره خیلی از جزئیاتش رو فراموش می‌کنی. شده حکایت من و مدرسه. الان یادم افتاده که ماجراهای هفتۀ قبل رو ننوشتم و خب طبعا خیلی چیزها فراموشم شده. چیزی که می‌نویسم خلاصه‌ای از هر دو هفته است. به امید اینکه پودمان‌های آموزشی تموم بشه و ما یه نفس راحتی بکشیم.

1)اینکه تا یازده حضوری هستیم و بعدش تا یک و نیم مجای، حسابی رو اعصابمونه. این مدرسه از اول سال چند بار برنامه‌هاش تغییر کرده. به جرات می‌تونم بگم جز ما چند تا همکار تازه‌کار، هیچ کدوم از قدیمی‌ها به کلاس مجازی پایبند نیستند. حتی مدیر به یکی‌شون گفته که لایو نذار اینجوری شماره‌ات میوفته دست‌شون!

2)اینجا فرصت کتاب خوندن پیدا نکردم از اول سال. یعنی چون نصف، نصف میان و درس‌ها همیشه ابتر می‌مونه، اجازۀ فعالیت خارج از برنامه بهم داده نشده از طرف وجدانم:) ولی امیدوارم از اول آذر همه چیز تموم بشه و مدارس کامل بازگشایی بشه و ما بتونیم درست و حسابی کار کنیم. 

3)داشتم بهشون صفت رو یاد می‌دادم و فرق صفت با آرایۀ تشبیه رو می‌گفتم و ازشون خواستم منو توصیف کنن: خانم معلم زیبا، خانم معلم قشنگ، خانم معلم خوش‌صدا، خانم معلم قد بلند، مهربون، بخشی از صفاتم بود از دیدشون:) حالا نمی‌دونم واقعی هستن یا اغراق، ولی چسبید بهم:)

4)بالاخره تونستم از دو تا کلاس درس بپرسم! داشت تبدیل به معضل می‌شد درس نپرسیدن و خب نتایج خیلی درخشان نیست ولی بدم نیست. خدا رو شکر که چند تا بیست هم داشتیم. چند نفرم به شدت ضعیفن و دنبال بهانه برای درس نخوندن! آموزش مجازی حسابی سیستم آموزشی رو فلج کرده! ساعت شیش عصر بهم پیام داده که من دلم درد می‌کنه از من درس نپرسید فردا! منم گفتم نبات داغ بخور بشین سر درست، درس خوندن دل دردت رو بدتر نمی‌کنه قول می‌دم!


5) بهشون التیماتوم دادم که هر ساعتی دلشون خواست حق ندارن به من پیام بدن! از همین الان جلوشون رو نگیرم فردا روز باز بساط غیردولتی اینجام علم می‌شه. باید یکم ازم حساب ببرن تا فکر نکنن می‌تونم سواستفاده کنن. حس می‌کنم هنوز اون ارتباط دلخواهم رو با بچه‌های این روستا برقرار نکردم!


6)بچه‌های روستای دوم که محروم‌تر هم هست خیلی خوبن. با اینکه ضعیف‌تر هم هستن ولی پررو نیستن. مهربونن. فضای مدرسه، مدیرش و کلا جو مدرسه مطلوبه و بهم بیشتر خوش می‌گذره مخصوصا که کل ساعت‌های آموزشی حضوریه. راستش معلم عربی‌شون کرونا گرفته و دو هفته است نمیاد. منم کلاس‌ها رو ادغام می‌کنم و تا جا داره، ادبیات کار می‌کنم باهاشون:) 

7)صبح که با مدیر می‌رسم مدرسه براش چایی می‌ریزم و یه لقمه می‌گیرم و می‌برم می‌ذارم روی میزش. اسم کارم پاچه‌خواری نیست. این زن واقعا خوبه و دوسش دارم. می‌دونمم که اونقدر کار داره که تا ظهر هیچی نمی‌خوره ولی باید یکی حواسش بهش باشه. این مدرسه نه خدمه داره نه معاون. صفر تا صد کارها با خود مدیره و این پروسه به شدت فرساینده است. خدمه فقط یه روز در هفته میاد و واقعا جواب‌گوی این حجم از کار نیست.


8)تقریبا حکم معاون رو هم دارم اینجا، صبح‌گاه رو اجرا می‌کنم، گاهی با اولیا سر و کله می‌زنم، پول قند و چایی رو جمع می‌کنم، ماسک می‌فروشم و کلی کار دیگه:) برای آدمی که از یک جا نشستن فراریه این موقعیت به شدت جذابه. همیشه دوست دارم یه کاری برای انجام دادن داشته باشم. برعکس خونه که شبیه کوآلا چسبیدم به صندلی تو مدرسه و محیط کار همیشه فعالم.


9) چهارشنبۀ هفتۀ چهارم، از مدرسه برنگشتم تبریز. با یه سطل ماست محلی که یکی از شاگردام آورده بود، ایستادم سر جاده تا خانواده از تبریز برسن و سوارم کنن و سفر سه روزه‌مون رو شروع کنیم. ماجراهای سفر رو تو یه پست جدا می‌نویسم حتما.


10) هفتۀ پنجم رو با خستگی شدید شروع کردم. از سفر رسیده و خسته و له خوابیدم و صبح باز برپا زدم و شروع ماراتن تازه. از اینکه بچه‌ها گلدون‌های تازه از خونه آورده بودن حالم بهتر شد. شنبۀ خوبی داشتم، درس پرسیدم، درس دادم و کلی کارهام جلو افتاد. درس‌های بی‌خاصیت کتاب رو سعی می‌کنم با لایو تدریس کنم و مباحث دستور زبان و آرایه رو حضوری.


11) دوشنبه امتحان گرفتم ازشون. هنوز تصحیح نکردم ولی گذرا که نگاه می‌کردم وضعیت مطلوب بود. یه شاگرد به کلاس نهم اضافه شده. نامزدش مخالف بود و با صحبتی که مدیر باهاش کرده راضی شده هفته‌ای چند روز بیاد و از درس عقب نمونه. فعلا این هفته رو کامل اومده تا ببینیم چی پیش میاد در ادامه.


12) زنگ آخر نهمی‌ها هم با من رفته بودن سر کلاس هفتم. هفتمی‌ها رو حسابی دعوا کردم. چون با فرایندی به اسم مطالعه در خانه کلا غریبه هستن. دفتر و کتاب رو می‌بوسن و می‌ذارن تو کیف تا روز بعدی که دوباره بردارن و بیان سر کلاس! تمام چیزهایی که سر کلاس یادشون می‌دم و تک به تک ازشون می‌پرسم تا مطمئن بشم یاد گرفتن، می‌رن خونه و تا هفتۀ بعدی فراموش می‌کنن چون تمرین نکردن!


13) بیست دقیقه آخر رو رفتیم حیاط و والیبال بازی کردیم. و نگم براتون که چقدر چسبید. نفس به نفس بچه‌ها توپ زدن، خندیدن، جر زدن و دعوا کردن حالمو خوب می‌کنه همیشه. رفتارم با نهمی‌ها و هشتمی‌ها کاملا دوستانه است و با هفتمی‌ها معلم شاگردی. حس می‌کنم تا هفتمی‌ها بزرگ بشن من پیر شدم!

14)سه‌شنبه تو روستای اول به اولیای عصبانی داشتم! دخترش رفته خونه و استرس گرفته بابت پرسشی که داشتیم و به پدرش گفته من درس رو بلد نشدم و از معلم خواستم دوباره توضیح بده و اون گفت معلم فقط یه بار درس می‌ده! در حالی که من از اول سال حتی فرصت پرسش از کلاس هفتم رو نداشتم چون هر بار خواستم بپرسم آماده نبودن و من ناراحت شدم و باز پاشدم دوباره توضیح دادم! دخترش رو صدا کردیم و اومد گفت نه معلم فارسی نبود معلم ریاضی بود! معاون‌مون هم برگشت گفت دخترم از این به بعد حرفا رو خوب منتقل کن تا پدرت رو جلوی معلم شرمنده نکنی:) پدره هم ازم عذرخواهی کرد.


15) بعد اون ماجرا دختره رو صدا کردم دفتر باهاش حرف زدم و بهش گفتم سلامتی‌ات از هرچیزی مهمتره. قرار نیست اونقدر فشار روانی به خودت تحمیل کنی که خانواده هم بابت درس خوندن تو اذیت بشن. بعدم تو کلاس گفتم بچه‌ها بزرگ شدین، سعی کنید مسائل و مشکلات مدرسه رو خودتون با معلم‌ها حل کنید و پای اولیا رو نکشید به مدرسه.


16) چهارشنبه با نود جلد کتابی که خودم و سین و میم و نون  اهدا کرده بودیم، راهی مدرسه شدم و کتابخونۀ مدرسه رو افتتاح کردم. ربان بستیم به کتابخونۀ درختی و مدیر مدرسه در حضور معاون آموزشی اداره و کل بچه‌های دبیرستان ربان رو برید و کلی همه استقبال کردن. قرار شد هر هفته همشون کتاب بگیرن و ببرن بخونن. امیدوارم روخوانیشون بهتر بشه. در باب ضعف روخوانی همینقدر بگم که کلمات ساده‌ای مثل: گریه، وسعت و امثالهم رو هم اشتباه تلفظ می‌کنن:(


17) کار دیگه‌ای که کردیم اینه که چند تا کارتن از بقالی بغل مدرسه گرفتم و اختصاص دادم به زباله‌های کاغذی. هم به معلم‌ها و هم دانش‌آموزها یاد دادم که چیکار کنن. دو روزی که خودم تو مدرسه هستم همه چیز خوب پیش می‌رفت ولی روزهای دیگه می‌زدن همه چیز رو قاطی می‌کردن. دیروز جمع‌شون کردم و در باب اهمیت کارشون توضیح دادم. گفتم اینکه کلاس‌مون رو تمیز نگه داریم، زباله‌ها رو تفکیک کنیم چقدر برای خودمون مفیده و در عرض چند دقیقه با همکاری بچه‌ها مدرسه دوباره شد دستۀ گل. امیدوارم دیگه برنامه تغییر نکنه.

  • نسرین
هوالمحبوب
راستش را بخواهید از چهارشنبه چند بار پنل را باز کرده‌ام که خاطرات هفتۀ سوم را بنویسم ولی حتی جان تایید کامنت‌های پست قبل را هم نداشتم. حالا هم به ضرب گلوله خودم را نشانده‌ام شت سیستم تا چند خطی بنویسم صرفا جهت مبارزه با فراموشی.
قبل‌تر از این، در مدرسۀ الف، گروه‌های الف و ب تعیین کرده بودیم و هر روز دو ساعت گروه یک و دو ساعت گروه دو، در مدرسه حاضر می‌شد. سخت بود تکرار دوبارۀ درس‌ها ولی برای من که عادت داشتم، سخت نمی‌گذشت. ولی از اول این هفته قرار شد، گروه الف، روزهای زوج و گروه ب، روزهای فرد حاضر شوند.
راستش را بخواهید به هیچ کاری نمی‌رسم. درسی را که تحویل داده‌ام نمی‌توانم تحویل بگیرم. یادم می‌رود چه چیزی را به گروه الف گفته بودم و چه چیزی را به گروه ب. یکهو ده روز فاصله می‌افتد بین آمدن گروه الف و ب و من کلافه و گیج، خودم را مرور می‌کنم که باید امروز چه گلی به سر بگیرم. معاون و مدیر هم برای راحتی حال خودشان، قبول نمی‌کنند که به همان روال قبل برگردیم و گویا تا اواسط آبان همین بساط را باید تحمل کنیم. 
باقی ساعت‌های درسی را باید در شاد مشغول باشیم و من چقدر متنفرم از وقت نشناسی شاگردهایی که ارث پدرشان را از معلم طلبکارند!
می‌دانید آنقدر پر از انگیزه و شور و شوق راهی کلاس می‌شم که حد ندارد. اما بچه‌ها عجیب درس نخوان و بی‌خیالند. گویا دو سال مجازی پاک هر چه رشته بودیم پنبه کرده است. تدریسم به زبان ترکی و فارسی است و هی به جای جلو رفتن عقب‌گرد می‌کنم. بچه‌ها انبان‌شان بدجوری تهی است و من گیج و کلافه‌ام که چطور و از کجا شروع کنم که بهتر نتیجه بگیرم. باز کلاس هفتمی‌ها را میشود هندل کرد. ولی مگر می‌شود کلاس نهمی باشی و ابدا هیچ از ادبیات بارت نباشد؟
راستش وسط کلاس هفتم زدم زیرگریه. اما گریه از سر شوق.
قصه این بود که هفتم‌ها آزمون آغازین‌شون رو بدجوری خراب کرده بودن. یعنی چند نفر صفر و یک هم داشتیم حتی. آزمون آغازین، در هفته اول مهر از مباحث سال قبل گرفته می‌شه تا معلم دستش بیاد شاگرداش چه سطحی دارن و بر اساس اون تدریس خودشو برنامه‌ریزی کنه.
توی ارزشیابی هم نمرات آغازین دخیل نیستن. خلاصه که شاگردا شروع کردن به توجیه که بلد نبودیم، مجازی بودیم، نگفته بودن و...
خیلی عصبانی بودم اون لحظه ولی خب حق با اونا بود. خلاصه یکم به اونایی که ورقه رو سفید داده بودن توپیدم که لااقل شانسی می‌زدین یکی رو(تستی بود) تا اوضاع رو اینجوری دیدم فکر کردم بررسی سوالات همین آزمون بهتره تا تدریس جدید. تک به تک سوالات رو با توضیح مفصل کار کردم باهاشون و دست آخر رسیدم به دستور زبان.
در کمال تعجب دیدم هیچ کدوم از ۲۳ نفر فعل رو نمی‌شناسن! یعنی هر کلمه‌ای به ذهنشون میاد به عنوان فعل جمله بهم قالب می‌کنن.
اونجا بود که فهمیدم هیچ کدوم از شش معلم محترم ابتدایی این طفلیا، متوجه نشده که اینا فعل نمی‌دونن چیه! کسی که فعل رو نشناسه طبعا باقی مباحثم جا نمیوفته براش. بعد من شروع کردم با حرکات نمایشی باهاشون فعل رو تمرین کردن. پریدم، نشستم، راه رفتم، خندیدم، گریه کردم، خوندم و...
تا اینکه بالاخره رسیدیم به تمرین. درس دوم رو باز کردم و گفتم بخونید و فعل‌هاشو بلند بلند بگین. اغلب‌شون باز غلط گفتن. فهمیدم هنوز جا نیوفتاده.
رفتم سر مصدر، بن ماضی و مضارع. از زندگی‌شون مثال زدم از زمان گفتم و... گلوم خشک شده بود. از صبح بی‌وقفه درس داده بودم و چایی نخورده بودم.
بعد که برگشتیم سر درس، این بار همشون فعل‌ها رو درست تشخیص دادن و من ایستاده بودم وسط کلاس و اشکام می‌چکید.
این باشکوه‌ترین لحظه زندگی هر معلمیه. لحظه به ثمر نشستن. وقتی ازشون خواستم فعل امر بسازن اینجوری جا انداختم که تصور کنین ملکه‌اید و باید به زیر دستاتون دستور بدین. مرحله رو طی کردیم و رسیدیم به اونجا که باید از فعل‌های امرشون، بن مضارع می‌ساختن. دستم رو گرفتم جلوی زهرا و نوشتم برو. اگر ب از اولش حذف بشه چی می‌مونه؟ اینجوری شد که جا افتاد براش. معلم باید از همه چیز برای پیش بردن تدریسش استفاده کنه. این یعنی بهانه نیاری اگر امکانات نداری، بهانه نیاری اگر تو روستایی، اگر محرومیت از سر و کولت بالا می‌ره.
خبر جالب دیگه اینکه یکی از بچه‌های مدرسه روستای الف، با اسب میاد مدرسه و من سراپا قلب میشم و نگاهش می‌شم.
فعلا همینا. 
  • نسرین

هوالمحبوب


راستش آنقدرها به خودم مطمئن نیستم و نمی‌دانم تا کجا می‌توانم سر وعدۀ پست‌های معلمانه بمانم یا نه. شاید هفته‌های اول تنم داغ است و کیفورم و نوشتن برایم سحر‌انگیز است اما قول نمی‌دهم همیشه بر این منوال بمانم! 
القصه رسیده‌ایم به پایان هفتۀ دوم و حکایت سه روز کاری. شنبه را در روستای اول شروع کردیم. مدرسه‌ای که پرجمعیت‌تر است و شاگردان مدرسه شیفت‌بندی شده‌اند و گروه اول از هفت و نیم تا ده و نیم می‌آیند و گروه دوم از ده و نیم تا  یک.
شعر ستایش را برای هر سه کلاس تدریس کردم و کمی تا قسمتی وارد بحث دستور زبان شدم. شاگردان این مدرسه وضع درسی‌شان به مراتب بهتر است. مخصوصا نهمی‌ها و هشتمی‌ها که در بحث‌ها مشارکت می‌کنند و دستت را توی پوست گردو نمی‌گذارند.
من از آن معلم‌هایی هستم که دوست دارم مدام بازخورد بگیرم. یعنی کلاس آرام و بی سر و صدا کفری‌ام می‌کند. دوست دارم با هم بحث کنیم، شعر بخوانیم و همگی با هم کلاس را پیش ببریم. توی کلاس نهم در شعر ستایش که رسیدیم به بیت «فروزندۀ ماه و ناهید و مهر» نقبی زدم به اسطوره‌ها و ماجرای هاروت و ماروت و عروج ناهید به آسمان‌ها را برایشان نقل کردم. چشم‌هایشان برق می‌زد موقع گوش دادن به قصه و شبیه آن بود که تا کنون هیچ کس برایشان قصه تعریف نکرده. 
کمی هم آخر کلاس دربارۀ «صمد بهرنگی» و «ماهی سیاه کوچولو» حرف زدیم و مقدمه‌ای شد برای کلاس‌های کتاب‌خوانی‌مان.
توی کلاس هشتم هم کمی دستور کار کردیم و شعر ستایش را تمام کردیم و میان بهت و حیرت من، اذعان کردند که خیلی از مطالبی که به طور پیش‌فرض باید بلدشان باشند، نخوانده‌اند و انبان‌شان تهی است! اینجا بود که لعنت فرستادم برا کرونا و آموزش مجازی و همکاران بی‌معرفت توامان!
کلاس هفتمی‌ها پنج نفرشان آماده و سرحال آمده بودند و مدام پیش از من معانی را نقل می‌کردند. راستش کیفم کوک شد و نمرۀ مثبت فعالیت‌شان را ثبت کردم. تا باشد از این خبرها باشد. چیزی که در این میان روی مخم می‌رود زنگ نماز است! آن هم در شرایطی که تایم کلاس‌ها رسیده به 45 دقیقه! طبعا ساعت یک هم تعطیل می‌شویم و هر کس به راحتی می‌تواند نماز اول وقتش را توی خانه‌شان بخواند!
آخ نگفتم از کتابخانۀ پر و پیمان این روستا و کتاب‌های خوبی که جمع‌آوری شده است. چه رمان‌هایی، چه فرهنگ‌هایی. ذوق بود که از چشم‌هایم چکه می‌کرد:)
روز دوشنبه در روستای دوم روزم را آغاز کردم. اینجا محروم‌تر از روستای قبلی است و راستش را بخواهید اینجا را دوست‌تر دارم. مدیرش بسیار اهل دل است و شاگردانش کم تعداد و مهربان! کلاس هشتم اینجا را بیشتر دوست دارم و کلی توی کلاس‌شان خوش می‌گذرد.
دوشنبه یکی از کلاس دومی‌ها لج کرده بود و سر کلاسش نمی‌رفت. آمده بود کلاس هشتم و ور دل دختردایی‌اش نشسته بود. کمی که سر به سرش گذاشتم، گفتم علی یک ورق کاغذ در بیاور و برایم یک نقاشی بکش. اگر نقاشی‌ات رو خوب بکشی، چهارشنبه یک جایزه پیش من داری. توی گوشش هم گفتم اسمم نسرین است، اگر بخواهی می‌توانیم دوستان خوبی شویم:)
نقاشی قشنگی هم کشید و قول معلم شاگردی داد که چهارشنبه جایزه‌اش را که گرفت برود سر کلاسش. چقدر توی این کلاس خندیدیم. چقدر کلاس خوبی بود و چقدر خوش گذشت:)

یکی از کلاس‌ نهمی‌ها از زبان من به معلم مطالعات‌شان گفته که فلانی به من می‌گوید تنبلی! همین که همکارم این جمله را گفت و در پی‌اش نصیحت‌طور ادامه داد که چنین کن و چنان کن، شوکه بودم. توی این همه سالی که معلم بوده‌ام، عصبانی هم که شده‌ام، داد هم که کشیده‌ام، کلمه‌ای ناسزا و بی‌ربط از دهانم خارج نشده!
حالا نمی‌دانم آن دختر کلاس نهمی روی چه حسابی بعد از درس جواب ندادنش و قول دادنش به من، چنین حرفی را به همکارم زده! بیشتر از این شوکه شدم که توی همان کلاس که دو تا شاگرد بیشتر نداریم، زنگ قبلش کلی تشویق‌شان کرده بودم. 
روز چهارشنبه جایزۀ علی را دادم و او رفت سر کلاسش. زنگ بعدی معلم‌شان با خوشحالی آمد که علی اینقدر خوب درس می‌خواند که ریاضی‌هایش را قبل از همه تمام می‌کند و به بقیه هم کمک می‌کند:) حالا دیگر دوست شده‌ایم و گاهی وسط کلاس می‌آید به من سلام می‌دهد:)
مدیرمان دوشنبه گفته بود لباس‌های رنگی و شاد بپوشید، از دید من هیچ عیبی ندارد. و امروز من با مانتو  و مقنعۀ صورتی و یاسی راهی کلاس شده بودم. روز خوبی بود و حالا حالم بهتر است نسبت به دیروز کذایی.
یکی از اتفاق‌های جالب برای من توی سرویس پای صحبت همکاران دیگر نشستن است. مخصوصا مدیرمان که خیلی زن دوست‌داشتنی‌ای است. امروز خاطرۀ ازدواج نافرجامش را می‌گفت و طلاق و داستان‌هایش را. حس می‌کنم قرار است دوستش داشته باشم.
نکتۀ رو اعصاب دیگر، این است که تو هیچ پیش‌فرضی نسبت به آموخته‌های شاگردانت نداری و پیدا کردن نقطۀ شروع تدریس کمی دشوار است. امروز داشتم قالب‌های شعری را برای کلاس هفتمی‌ها تدریس می‌کردم(هر سال در کلاس پنجم تدریس می‌‌‌شد!) در حالی که قالب‌های شعری در کتاب‌های پنجم و ششم آمده و قاعدتا باید معلم‌شان تدریس می‌کرد. اما در کمال تعجب بچه‌های کلاس هفتمی حتی معنای مصراع، بیت و قافیه و ردیف را هم نمی‌دانستند. حالا نمی‌دانم که معلم چطور جادو کرده و قالب مثنوی را یادشان داده بدون اینکه به خودش زحمت بدهد مباحث ابتدایی را تدریس کند.
الخیر فی ماوقع. من انتخاب شده‌ام تا ادبیات را خوب تدریس کنم و این رسالت امسال من است.

  • نسرین

هوالمحبوب


هفته اول خلاصه شده بود در سه روز. شنبه، سه‌شنبه و چهارشنبه. موظفی هر دبیر در هفته 24 ساعت است که شامل چهار روز تدریس می‌شود. یعنی علاوه بر پنجشنبه، یک روز در طول هفته هم بیکاریم. روز بیکاری من چهارشنبه بود که بنا به درخواست اداره، تغییر یافت و به یکشنبه موکول شد. شکمم را صابون زده بودم که سه روز آخر هفته را مسافرت بروم و خب با این تغییر ایجاد شده همه چیز خراب شد. ناامید نیستم و مطمئنم حتما حکمتی داشته و امیدوارم برای مسافرتی که سال‌هاست چشم به راهش هستم، یک شرایط بهتری فراهم شود. 

روز اول، روستای اول
شنبه روز بازگشایی مدرسه بود و من راس ساعت 7:30 در مدرسه حضور داشتم. برای خودم عجیب بود. مدرسه‌ای روستایی، که قاعدتا زمان زیادی باید صرف رسیدن بهش بکنم، حتی زودتر از مدرسه شهری، مسیرش طی می‌شود. خدا را شاکرم بابت حل شدن مشکل سرویس و راننده خوبی که گیرمان آمده.
اینجا ساعت 7:45 شروع کلاس‌هاست. بنابراین سرویس اول مرا پیاده می‌کند و بعد بقیه را می‌برد روستای بغلی. ساعت کاری در آن روستا نیم ساعت دیرتر شروع می‌شود. در این مدرسه بچه‌ها تعدادشان زیاد است و برای همین گروه‌‌بندی کرده‌ایم و دو ساعت و نیم هر گروه از بچه‌ها در مدرسه حاضر می‌شوند. تجربۀ جذابی است. اینکه بعد یک سال و اندی دوری، دوباره با حضور بچه‌ها تدریس می‌کنم. روز اول اینجا فقط با پایۀ نهم کلاس رفتم و کلی صحبت کردیم، بیشتر تایم‌مان صرف جشن بازگشایی و اینها شد.

روز دوم، روستای اول

امروز آزمون آغازین گرفتم. بگذریم از هفتمی‌هایی که زدند زیر گریه که ما هیچی نخوانده‌ایم و چیزی بارمان نیست. دلم برایشان می‌سوزد که سال‌ها با استرس نمره و امتحان دست و پنجه نرم کرده‌اند و حالا هم که آمده‌اند دبیرستان باز همان تفکر پوسیده همراه‌شان است. آرام‌شان کردم و گفتم آزمون آغازین برای معلم است نه شما. من می‌خواهم بدانم که تدریسم را از چه نقطه‌ای شروع کنم. پس نیازی نیست شما مضطرب شوید. اما باز هم چند نفری‌شان تا آخر کلاس نفس نفس می‌زدند و فین‌فین می‌کردند! هشتمی‌ها و نهمی‌ها باز بهتر کنار آمدند. خدا رو شکر دو تا کلاس عاقل دارم. هفتمی‌ها هم از آبان سر به راه می‌شوند. البته اگر قضیۀ با مداد بنویسیم یا با خودکار حل شود من خوشحال‌تر خواهم بود!

روز سوم، روستای دوم

اینجا روز اول تدریسم را چهارشنبه تجربه کردم. تعداد شاگردهای این مدرسه کم است. نهمی‌ها دو تا بیشتر نیستند چون بقیه شوهر کرده‌اند! وسط کلاس نهم میز جلسه گذاشته‌اند و شده اتاق معلمان. یعنی یکهو وسط کلاسی و در باز می‌شود و معلم عربی می‌آید تو که زنگ تفریح است. اصلا یه وعضی:) 
روز قبل در آن یکی روستا با معضل چایی دست به گریبان بودم و لاجرم امروز را با فلاسک رفتم مدرسه و همکاران هم استقبال کردند:) تدریس شعر ستایش را در هر سه کلاس شروع کردم و آخ که چه کیفی کردم از بلند بلند شعر خواندن و راه رفتن لا به لای بچه‌ها و سر به سر گذاشتن و شوخی کردن باهاشان.
به شدت امیدوارم روزهای خوشی داشته باشیم کنار هم.
کتاب‌های مدرسه کم‌کم دارد جور می‌شود و خوشحالم که از شنبه شروع می‌کنم به ساختن کتابخانه و با کلی کتاب راهی مدرسه می‌شوم.
همکارم گفت تبریزی هستی؟ گفتم آره. گفت شبیه تبریزی‌ها نیستی ولی. گفتم مگه تبریزی‌ها چطوری‌ان؟ گفت معمولا مغرورن و یه نگاه از بالا به پایین دارن به ماها. تو خیلی خاکی و صمیمی به نظر می‌رسی:)
اون یکی همکارمم گفت احساس غربت نکنیا، ما اینجا هممون هواتو داریم.
جالبه که بهتون بگم، فلاسک و ظرف قندم رو توی دو تا مدرسه مختلف جا گذاشتم؛ همینقدر حواس پرت!

  • نسرین

هوالمحبوب


روزی که برای سازماندهی رفته بودیم، همه می‌دانستیم که سال اول تدریس حق انتخابی نداریم، باید با بدی و خوبی مدرسه بسازیم. ته دلم دوست داشتم که مدرسه‌ام توی روستا باشد. در فانتزی بچگی‌هایم معلم روستا بودم. حالا در یک قدمی محقق شدنش قرار گرفته بودم و دل توی دلم نبود. معاون آموزش اداره، اسم دو تا روستا را آورد. گفت دورۀ اول درس ادبیات!
از اینکه درس تخصصی خودم را داشتم خوشحال بودم ولی اینکه چهار روز در هفته باید به دو تا روستا رفت و آمد می‌کردم کمی مرا می‌ترساند. بالاخره کاریست که شده بود و چاره‌ای هم برای تغییرش نداشتم. خوشحال بودم که به روستا خواهم رفت ولی دغدغۀ رفت و آمد اذیتم می‌کرد. با میم که صحبت کردم گفت، به احتمال زیاد مدیرتان سرویس خواهد گرفت، چون تو تنها کسی نیستی که از شهر به آن روستا می‌روی و همین مکالمه ته دلم را قرص کرد. 
روزی که مدیر یکی از روستا‌ها، جسلۀ شورای معلمان را مطرح کرد، شب تا صبحش را کابوس دیدم! اینکه چطور قرار است بروم، چطور خواهد گذشت و ...
وسط همۀ استرس‌ها به خودم می‌گفتم، تو همانی نبودی که دوست داشتی سفر تنهایی را تجربه کنی و بروی توی دل ماجراهای مختلف؟ حالا از رفتن به روستایی که کمتر از یک ساعت با شهرت فاصله دارد واهمه داری؟ همۀ این خودخوری‌ها گذشت و من بالاخره قدم به آن روستا گذاشتم.


روز اول، روستای اول:

فضای روستا به شدت توی ذوقم زد. اصلا شبیه روستاهای توی فیلم‌ها نبود. سازه‌ها همه آجری و دلگیر بودند. باغ و کشتزار خیلی کم به چشم می‌خورد و تا چشم کار می‌کرد کوچه‌های خاکی و خانه‌های یک طبقۀ آجری بود. جلوی مدرسه پیاده و با در بسته مواجه شدم! جلسه ساعت 9 صبح بود و من 8:30 رسیده بودم. چند دقیقه‌ای منتظر شدم و دنبال در دوم گشتم و وقتی همۀ جوانب را بررسی کردم و اطمینان یافتم که مدرسه واقعا بسته است، به مدیر زنگ زدم که گفت تا چند دقیقۀ دیگر خواهد رسید.

مدرسۀ این روستا پنج کلاسه است. دو تا پایۀ ابتدایی مختلط هستند و سه تا پایۀ دبیرستان دختر. کلاس‌ها با ویدئو پروژکتور و کامپیوتر تجهیز شده‌اند. ساختمان سال  89 ساخته شده ولی به شدت تمیز و نو به نظر می‌رسد. پنجرۀ کلاس‌ها رو به حیاط پشتی باز می‌شود که گیاه و علف هرز از سر و کولش بالا رفته. پیشنهاد دادم چند تا باغچه جلوی پنجره‌ها درست کنیم که منظرۀ بهتری پیدا کنند. کلاس‌ها نورگیر و قشنگند.
کتابخانۀ کم‌جانی دارد که اغلب کتاب‌هایش مذهبی است. از دیروز دارم برای کتابخانه مدرسه‌مان کتاب جمع می‌کنم از بین دوستان و آشنایان. فعلا سه چهار نفر قول مساعدت داده‌اند. قرار شد سطل زبالۀ کاغذی توی سالن و کلاس‌ها تعبیه کنیم که کاغذها را دور نریزند. حس می‌کنم بچه‌های این روستا بیشتر از هر جای دنیا به من احتیاج دارند. جلسۀ شورای معلمان را به نوشتن برنامۀ هفتگی اختصاص دادیم. حالا روزهای یکشنبه و چهارشنبه توی این روستا خواهم بود. 

روز دوم، روستای اول، جشن جوانه‌ها:
دخترها تا به سن 12 می‌رسند شوهر می‌کنند. پایۀ نهم‌مان گویا هر سال آب می‌رود. نصف بیشتر بچه‌های هفتم شوهر کرده‌اند و این واقعا غم‌انگیز است. فارسی حرف زدن برایشان سخت است و این را به وضوح می‌شود فهمید. وقتی سوالی را فارسی مطرح می‌کنم خجالت می‌کشند و سرشان را پایین می‌اندازند، اما ترکی که حرف می‌زنم، به حرف می‌آیند، لبخند می‌زنند و جوابم را می‌دهند. 
دخترهای کلاس هفتمی را در روز جشن عاطفه‌ها دیدم. 
با دلستر و تیتاپ از هفتمی‌ها استقبال کردیم، سرود ملی و قرآن خواندند و کمی خوشامد گویی و تمام.
مسیر روستا را یاد گرفته‌ام ولی هر بار رفتن با آژانس هزینۀ سنگینی دارد و بار دومی که برمی‌گشتم دستم را بلند کردم و یکی از روستایی‌ها سوارم کرد. می‌شود روی معرفت‌شان حساب کرد!

روز اول، روستای دوم:

از روستای اول با آژانس، همراه همکار تازه واردم و مادرش، به سوی روستای دوم راه افتادیم. روستای دوم هم بزرگتر است و هم آبادتر. مدرسه‌اش 9 کلاسه است و دو طبقه. بی‌نهایت زیبا و خوش ساخت. اینجا هم امکانات خوبی داریم. اینجا زباله‌های کاغذی تفکیک می‌شود. کتابخانه‌اش نسبتا بزرگتر است و همه چیز به نظر بهتر از روستای قبل به نظر می‌رسد. حتی دانش‌آموزانش هم زود ازدواج نمی‌کنند انگار!
شورای معلمان به مسخره‌ترین حالت ممکن تمام شد. روزهای شنبه و سه‌شنبه اینجا تدریس خواهم کرد. فردای این جلسه باز هم قرار شد به مدرسه بروم و کمی در کارها کمک دستشان باشم. میم می‌گوید بی‌خود کرده‌اند تو مگر کادر اداری هستی که بروی کمک‌شان! ولی روح مظلوم من که در غیرانتفاعی آب دیده شده، ساز مخالف زدن بلد نیست. ولی گویا باید یادش بگیرم. 

روز دوم، روستای دوم:

امروز من مسول چک کردن پرونده‌های ثبت‌نامی هستم. اینجا همه چیز عجیب غریب است، سی شهریور تازه آمده‌اند برای ثبت‌نام! کلاس‌های ما حضوری خواهد بود. بچه‌ها می‌پرسند لباس چی بپوشیم؟ مدیر می‌گوید سورمه‌ای باشد. بچه می‌گوید یعنی بدوزیم پس؟ می‌گویم توی این سه روز مگر خیاطی هست که لباس بدوزد؟ مدیر عاقل اندر سفیه نگاهم می‌کند و می‌گوید مادرهایشان می‌دوزند!
آمدنی سوار وانت یکی از روستایی‌ها شدم. پیرمرد خوش مشربی بود و شماره‌اش را داد که هر وقت گوجه خواستم مستقیم بروم سراغ خودش! برگشتنی هم با پیکان یکی دیگر از روستایی‌ها برگشتم. اینجوری هزینۀ قابل توجهی را ذخیره کردم. با توجه به اینکه ممکن است تا پایان پودمان دوم خبری از حقوق نباشد، حسابی باید حواسم به دخل و خرجم باشد. دخترهای کلاس هشتمی را دیدم سه چهار تایی‌شان آمده بودند کمک مدیر و معاون. خوشم آمد. خوب و مهربان به نظر می‌رسند.
ذوق شنبه را دارم که در را باز کنم و زل بزنم به چهره‌های پشت ماسک و بگویم سلام من رنجبرم، معلم ادبیات‌تان. 


  • نسرین

هوالمحبوب


معلم که باشی مرجع بسیاری از حرف‌ها و درد و دل‌ها هستی. چه بخواهی و چه نه، درگیر قصۀ زندگی بسیاری از دانش‌آموزانت می‌شوی. معلمی کردن برای نسل حاضر، که هم بسیار آگاهند و هم بسیار حاضر جواب، حقیقتا کار سختی است. نمی‌توان به شیوۀ دهه شصتی یا حتی دهه هفتادی، بچه‌ها را سنگ قلاب کرد.
چند سالی که توی دبیرستان بودم، قصه‌ها رنگ و بوی دیگری داشت. انگار زیر پوست شهر ملتهب‌تر بود، آدم‌ها رنج کشیده‌تر بودند و زخم‌ها عریان‌تر. توی این چند سال اخیر هم به واسطۀ گسترش بی‌در و پیکر فضای مجازی، مشکلات ما و بچه‌ها صد البته بیشتر هم شده است. قصه‌هایی از جنس اعتماد، دل بستن، افسرده شدن، طرد شدن و ...
سحر یکی از شاگردهای قدیمی‌ ماست که حالا بیست ساله است. دختری است که توی خانواده خیلی جدی گرفته نمی‌شود. روپاپرداز است و به شدت احساساتی. آرزوهای دور و درازی دارد که توی مخیلۀ من یکی نمی‌گنجد. آدم مستعدی هم هست و توی رشته‌ای که درس می‌خواند، جزو نفرات برتر است.
سحر و شاید بسیاری از نوجوان‌ها و تازه جوان‌ها، دنیا را رنگی می‌بینند و تصورشان این است که از محبت‌ خارها گل می‌شوند. ولی راستش را بخواهید با تجربۀ سی و چند سال زندگی و چند سال معلمی می‌گویم، خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند. 
القصه سحر چندیست توی فضای دوستانه‌ای، عاشق کسی شده است که نزدیک ده سال بزرگ‌تر از اوست و سحر دارد تمام زورش را می‌زند که توجهش را به خود جلب کند. از خریدن هدیه‌های وقت و بی‌وقت، از پیام دادن‌های وقت و بی‌وقت، از رویاپردازی‌های دور و دراز دربارۀ  او و  .... بخشی از این قصه را من از زبان خود سحر شنیده‌ام و بخش دیگری را از زبان آن جوان سی ساله. جوان معقولی هم هست. 
اینکه چرا و چگونه وصل شده‌ام به آن سر رابطه، طولانی است و از حوصلۀ این بحث خارج. القصه تمام هم و غم من و آن پسر جوان این است که طوری سحر را از ادامۀ این رابطه منصرف کنیم که کمترین آسیب را ببیند. جوانک تمام زیر و بم رابطه را برایم گفته. حتی پیا‌های رد و بدل شده‌شان را هم دیده‌ام. 
جوان از آنهایی نیست که بخواهد سواستفاده کند و محبت دختر را به نفع خودش مصادره کند. خودش دلباختۀ کسی است و دارد زورش را می‌زند که به دستش بیاورد. سحر برایش حتی دوست معمولی هم نیست، می‌گوید تمام طول گفتگو خواهرم یا دخترم صدایش می‌کنم تا بلکه از صرافت دوست داشتن من بیوفتد. 
اما چیزی این وسط گم است. حلقه‌ای که سحر را به آن جوانک وصل می‌کند و مرا سردر گم. 
سحر می‌گوید حتی به رسیدن و وصال آن جوان هم فکر نمی‌کند. می‌گوید از عشق پسره هم باخبرم! اما هنوز هم بی‌تابانه برایش می‌نویسد، بی‌تابانه غرق محبتش می‌کند، هدیه تدارک می‌بیند، برایش تولد سورپرایزی می‌گیرد و ..... 
عاجرم از حل کردن معمای این دو تن. حق می‌دهم به جوانک. چون اساسا مرتکب کوچکترین اشتباهی نشده که بتوان مواخذه‌اش کرد. آنقدر هم دل گنده و مهربان هست که نخواهد واقعیت را بکوبد توی صورت سحر. اما می‌بینم که توی آن چند باری که ملاقاتش کرده‌ام معذب است. 
سحر را هم نمی‌توانم مواخذه کنم. دردش را میفهمم. آدمیزاد از تنها چیزی که نمی‌تواند بگذرد عشق است. او گمان می‌کند عاشق جوانک شده و حاضر است برایش فداکاری کند. حتی اگر این فداکاری تبعات خطرناکی داشته باشد. حتی اگر پنهانی و قایمکی باشد.
دیده‌اید گاهی حوصلۀ حرف زدن با کسی را ندارید، همین که پیامش می‌رسد سعی می‌کنید نبینید و محولش کنید به وقت دیگر؟ پسر می‌گوید من با سحر چنینم و او دست بردار نیست. 
صحبتم به رضایت پدر و مادرش کشیده بود، به اینکه اگر آنها راضی نباشند و بی‌خبر بمانند، هزینه کردن از پولی که آنها در اختیارت می‌گذارند، برای چیزی که مطلع نیستند و اگر بدانند هم استقبال نخواهد کرد، درست نیست؛ در نهایت گفت پس خودم کار می‌کنم تا با پول خودم خوشحالش کنم!
پسر هدیه‌هایش را اغلب قبول نمی‌کند، مخصوصا هدیه‌های گران قیمتش را. گاه به گاه دعوایش می‌کند، نصیحتش می‌کند اما دریغ و درد.
نظر شما چیست؟ بهترین راهکاری که برای حل این معما به ذهن شما می‌رسد چیست؟ 

  • نسرین
هوالمحبوب
راستش را بخواهی از اینکه اینجا را نمی‌خوانی خوشحالم. حالا راحت‌تر می‌توام حرف بزنم. تابستان سال نود و هشت بود که داشتی برای آزمون نظام مهندسی می‌خواندی، انگیزه نداشتی و می‌گفتی ساعت مطالعه‌ات کم است. گفتم من هم آزمون استخدامی ثبت‌نام کرده‌ام و این طور شد که قرار گذاشتیم با هم بخوانیم. قرار بود روزی پنج ساعت مطالعه مفید داشته باشیم. لا به لای درس خواندن‌ها گاه گپ می‌زدیم. هنوز زیبا بودی و هنوز خواستنی. اواسط مهر بود که ماجرای شکایت و دادگاه پیش آمد و من از صرافت درس خواندن افتادم. بعد از فیصله یافتن ماجرا، خواهرم تشر زد که برگرد سر درس و مشقت. این شد که دوباره سر به راه شدم. آزمون تو زودتر بود به گمانم. خاطرۀ محوی از آن سال دارم. سی آبان درست روز تولد ایلیا رفته بودم سر جلسه و به نظر خودم خیلی خوب از پس همه چیز برآمده بودم. پست شاد و شنگی هم اینجا نوشته‌ام که هنوز هست. نتایج که آمد تو قبول شده بودی و من مردود. فکر می‌کردم، دلداری‌ام دهی، از آن دلداری‌هایی که هر آدمی توی آن شرایط نیازش دارد. دلم می‌خواست کسی باشد که لوسم کند، هر چند بلدش نبودم. اما تو خیلی خشک و جدی گفتی خب لابد بقیه بیشتر از تو زحمت کشیده بودند، قبول کن آن طور که ادعایش را داری هم درس نخوانده بودی. کلمات و جملات دقیقت یادم نیست اما همین‌ها را گفته بودی دیگر مگرنه؟
امسال چهارمین سالی بود که آزمون می‌دادم، توی دو تای اولی سیاهی لشکر بودم. درس نمی‌خواندم و توقع معجزه داشتم. امسال که آموزش مجازی شبیه غول بی‌شاخ و دم چسبیده بود بیخ گلویم، لای کتابی را هم باز نکردم. تست‌هایی که خریده بودم آنقدر ثقیل بود که هر چه می‌خواندم نمی‌فهمیدم. دو درس از معارف سال یازدهم را خواندم و عطای خواندن را به لقایش بخشیدم. فکر می‌کردم پارتی بازی و شانس حرف اول را می‌زند. آزمون به نسبت سال قبل راحت‌تر بود. شاید هم من استرسی بابت قبولی نداشتم و این طور به نظرم می‌رسید. 
نون جان می‌گفت وسط کرونا نرو سر جلسه، تو که درس هم نخوانده‌ای. مریم می‌گفت نه حتما باید بروی، کارت جلسه را هم خودش پرینت گرفته بود و داده بود دست مامان تا برایم بیاورد. آن روز که لادن توی کانالش نوشت مرحلۀ اول را قبول شده تازه فهمیدم که نتایج را اعلام کرده‌اند. آنقدر از دیدن آن تیک سبز خوشحال شدم، آنقدر جیغ کشیدم که ایلیا از ترس گریه‌اش گرفت. تا شب هم با من حرف نزد. آنقدر جیغ زدم و گریه کردم که یادم نمی‌اید برای چیز دیگری توی زندگی‌ام این طور خوشحالی کرده باشم. نتایج ارشد را هم که نصف شب زده بودند جیغ کشیده بودم اما گریه نه. من سال‌ها بود که آن طور خوشحال نبودم. یعنی راستش را بخواهی بعد از دانشگاه دیگر شاد نبودم. توی این سه ماه پراسترس‌ترین روزهای زندگی‌ام را گذراندم. هیچ کس جز خودم و خانواده‌ام نفهمید که چه بر من گذشت. خانواده که می‌گویم یک چیزی فراتر از باورت، چیزی فراتر از انتظارات تو و من، آنقدر خوب بودند که حالا هم کم مانده گریه‌ام بگیرد. 
امروز دوباره تیک سبز قبول نهایی را دیدم. جیغ نزدم، گریه نکردم و زنگ زدم به مریم. مامان گریه کرد. پیام گذاشتم توی گروه و دخترها حسابی بالا و پایین پریدند.
خوشحالم؟ راستش نمی‌دانم. مدتی است بدنم سر شده است. یادم رفته آن خوشحالی آنی چطور توی وجودم رعشه انداخت. انگار هنوز باور نکرده‌ام حمالی‌هایم تمام شده. باور نمی‌کنم چهار ماه بیکاری و بی‌پولی و قطعی بیمه تمام شده. حالا من می‌توانم سرم را بالا بگیرم و بگویم من یک معلمم. بله یک معلم رسمی. هفت سال طول کشید تا به این نقطه برسم. هفت سال خون دل خوردم تا بالاخره شد. چرا برای تو این‌ها را تعریف می‌کنم؟ نمی‌دانم شاید هنوز یاد حرف‌هایت باشم که آن روز مردودی غمم را بیشتر کرد. 
  • نسرین
هوالمحبوب

بعضی تجربه‌ها در عین شیرینی هولناکند. می‌دانی؟ یک جورهایی قلبت از شدت اندوه تهی می‌شود و تو نمی‌دانی شیرینی معلم بودن را مزه‌مزه کنی، یا رنجی که با دیدن آن سه برادر در تنت دویده. وقتی قرار شد پنجشنبه‌ها برای بچه‌های بازمانده از تحصیل، تدریس کنیم؛ فکر می‌کردم که خب مثل همۀ این سال‌ها، کتاب و دفترم را برمی‌دارم و می‌روم سر کلاس و از درس اول شروع می‌کنم و آرام آرام جلو می‌روم. فکر می‌کردم که معلمی کردن برای آن بچه‌ها چیزی شبیه همین مدرسۀ خودمان است، فکر می‌کردم بچه‌‌ها حتی اگر پدر ندارند، حتی اگر دو سال ترک تحصیل کرده‌اند، حتی اگر نان شب ندارند، لااقل آنقدر خوشبخت بوده‌اند که حالا به یمن وجود این خیریه، قرار است با بهترین معلم‌های سطح شهر، آموزش ببینند. 
اما راستش را بخواهید دیدن رامین دوازده ساله که حتی حروف الفبا را نمی‌شناخت، شوکه‌ام کرد. من وسط‌های کلاس، آرام و بی‌صدا، همزمان که اشک‌هایم را به عقب می‌راندم، کتاب فارسی چهارم را بستم و رفتم سراغ کتاب فارسی اول ابتدایی. رامین صداکشی نمی‌دانست، بخش کردن برایش بی‌معنا بود، حروف را با هم اشتباه می‌گرفت، تلاش می‌کرد کلمات را به جای هجی کردن، به ذهن بسپارد و مجبور نشود از روی نوشته‌هایم بخواند.
حواسش پی مادرش بود که توی اتاق مشاوره گوشی را به زمین کوبیده بود و مستاصل و درمانده به گریه نشسته بود. توی آن چند ساعتی که کنارش بودم، مدام با بهانه‌های واهی به ماردش سر می‌زد. رامین دوازده سالۀ کوچک کوچه بازاری و لاتی حرف می‌زد. لاتی راه می‌رفت و شب قبلش به چند نفر شماره داده بود که اگر توی محل‌شان دعوا شد، زنگ بزنند تا رامین برود کمک‌شان. جثۀ نحیف و کوچکش را که می‌دیدی با ان چشم‌های نافذ زیبا، شبیه بچه‌های ده/نه ساله بود. اما ماه‌ها بود که از درس و مدرسه میزد و توی کفاشی کار می‌کرد تا پول‌دار شود. وقتی داشتیم کلمۀ «پول» را صدا کشی می‌کردیم، گفتم همان چیزی که خیلی دوستش داری و رامین خندید و گفت پول را همه دوست دارند، مگر شما ندارید؟
آخر کلاس از من پرسید که بچه دارم یا نه؟
دوست دارم رامین و برادرهای کوچکش، که وضعیتی مشابه او دارند، هر چه زودتر راه بیوفتند و به درس و مدرسه انس بگیرند. وقتی نشسته بودیم به نصیحت کردن که تکالیف‌شان را به خوبی انجام دهند و فکر و ذکرشان فوتبال نباشد، عددی را روی تخته نوشتم و رو به رامین که یک لبخند همیشگی روی چهره‌اش هست، گفتم فکر کن صاحب کارت این چک را با این مبلغ داده دستت که ببری بانک و نقدش کنی؛ حالا تو باید این عدد را بخوانی تا کلاه سرت نرود یا نه؟ عدد پنج رقمی روی تخته را نتوانست بخواند و من فکر می‌کنم نسبت به روزهای گذشته اندکی مصمم‌تر شده باشد. قرار است اگر آخر اردیبهشت نتیجۀ رضایت‌بخش از وضع درسی‌شان گزارش کردیم، پشتیبان برای‌شان دوچرخه بخرد. 
  • نسرین
هوالمحبوب
دیشب باز هم کتاب به دست خوابم برد، این روزها، کتاب حکم قرص خواب را برایم پیدا کرده، دست که می‌گیرم چشم‌هایم گرم می‌شود و تا می‌آیم کمی چرت بزنم و بعد کتابم را ادامه دهم، هفت تا پادشاه را خواب دیده‌ام. ساعت بین ده و نیم تا یازده و نیم بود و میانه‌های تعریف فردوس از گذشته، چشم‌هایم روی هم رفت.
توی خواب دیدم، ثریا شیری، گویندۀ خبر است و با همان جدیت و لحن ملایمی که دارد، خبر جدیدی را که هم اکنون به دستش رسیده است قرائت می‌کند:
-باخبر شده‌ایم که دفتر نمرۀ سین نشدۀ نسرین، که چندیست آن را گم کرده، به تازگی سین شده.
توی خواب که این خبر رو شنیدم، بند دلم پاره شد، توی دفترنمرۀ سین نشده، کل اطلاعات شخصی دانش‌آموزام با آدرس و شماره تلفن‌شون نوشته شده بود و حالا این گنجینۀ به زعم خودم ارزشمند افتاده بود دست کسی و سین خورده بود:))
با لرزش پاهام از خواب بیدار شدم و چند دقیقه رفتم تو کما تا بالاخره خون به مغزم رسید که اینایی که دیدم خواب بود و ما دفترنمرۀ گمشدۀ سین نشده نداریم که حالا سین شده باشه:)
دیشب خوابم را با همان لحن خوابالو ضبط کردم که صبح یادم نرود درباره‌اش بنویسم. ولی حالا که ویس را گوش می‌دهم جز همین چند خط چیزی دستگیرم نمی‌شود. دیشب طرح یک داستان طنز توی ذهنم شکل گرفته بود، اما چون غرق خواب بودم نتوانستم چیز بیشتری ازش در یادم نگه دارم.
کابوس گم کردن دفترنمره و هر چیزی مربوط به مدرسه، همیشه با من بود؛ مخصوصا سال‌های اول تدریسم که در یک دیوانه‌خانه با یک مدیر دیوانه کار می‌کردم. هربار که دفترنمره را با خودم به خانه می‌بردم که روزهای آخر هفته تکمیلش کنم، ترس اینکه توی اتوبوس جا بگذارمش، یا کیفم را بدزدند، یا توی خانه چایی رویش بریزد، فلجم می‌کرد. 
موقع پر کردن کارنامه‌های توصیفی، اعلام حکومت نظامی می‌کردم توی خانه و در آن چند ساعتی که مشغول کارنامه‌ها بودم، کسی جرات نداشت در اتاقم را بزند که مبادا اشتباهی مهلک دودمانم را به باد بدهد.
سال سوم که به مدرسۀ جدیدی رفتم، موقع پر کردن کارنامه‌ها دیدم همکاران دیگر چندین غلط  و قلم خوردگی توی کارنامه دارند، با ترس و لرز خوابیدم که فردا مراتب را به معاون گزارش دهم و با سند و مدرک ثابت کنم که این دست خط من نیست و من کارم را درست انجام داده‌ام. اما در کمال تعجب معاون با لبخندی ملیح و گرمی‌بخش، گفت:« اشکالی نداره الان دوباره براتون پرینت می‌گیرم.» من هاج و واج مانده بودم که یعنی می‌شد دوباره پرینت گرفت؟ یعنی می‌شود آدم اشتباه کند و معاون با لبخند بگوید اشکالی ندارد؟ 
ما توی آن دو سال نکبت، حق اشتباه کردن نداشتیم، حق تجربه کردن نداشتیم و حق اعتراض نداشتیم و حق مخالفت نداشتیم. اما من توی مدرسۀ جدید هر بار که اشتباه کردم، مدیر و معاون لبخند زدند، مهربان بودند و من آدم کودنی نبودم که بلد نیست کارش را درست انجام دهد، بلکه انسانی بودم که اشتباه کرده و هیچ اشتباهی مهلک نیست. 
من پنج سال است که مدرسه‌ام را عوض کرده‌ام، اما هنوز هم توی خواب‌هایم آن مدرسه و آن مدیر دیوانه دست از سرم برنداشته‌اند.
  • نسرین