ماجراهای هفته اول
هوالمحبوب
هفته اول خلاصه شده بود در سه روز. شنبه، سهشنبه و چهارشنبه. موظفی هر دبیر در هفته 24 ساعت است که شامل چهار روز تدریس میشود. یعنی علاوه بر پنجشنبه، یک روز در طول هفته هم بیکاریم. روز بیکاری من چهارشنبه بود که بنا به درخواست اداره، تغییر یافت و به یکشنبه موکول شد. شکمم را صابون زده بودم که سه روز آخر هفته را مسافرت بروم و خب با این تغییر ایجاد شده همه چیز خراب شد. ناامید نیستم و مطمئنم حتما حکمتی داشته و امیدوارم برای مسافرتی که سالهاست چشم به راهش هستم، یک شرایط بهتری فراهم شود.
روز اول، روستای اول
شنبه روز بازگشایی مدرسه بود و من راس ساعت 7:30 در مدرسه حضور داشتم. برای خودم عجیب بود. مدرسهای روستایی، که قاعدتا زمان زیادی باید صرف رسیدن بهش بکنم، حتی زودتر از مدرسه شهری، مسیرش طی میشود. خدا را شاکرم بابت حل شدن مشکل سرویس و راننده خوبی که گیرمان آمده.
اینجا ساعت 7:45 شروع کلاسهاست. بنابراین سرویس اول مرا پیاده میکند و بعد بقیه را میبرد روستای بغلی. ساعت کاری در آن روستا نیم ساعت دیرتر شروع میشود. در این مدرسه بچهها تعدادشان زیاد است و برای همین گروهبندی کردهایم و دو ساعت و نیم هر گروه از بچهها در مدرسه حاضر میشوند. تجربۀ جذابی است. اینکه بعد یک سال و اندی دوری، دوباره با حضور بچهها تدریس میکنم. روز اول اینجا فقط با پایۀ نهم کلاس رفتم و کلی صحبت کردیم، بیشتر تایممان صرف جشن بازگشایی و اینها شد.
روز دوم، روستای اول
امروز آزمون آغازین گرفتم. بگذریم از هفتمیهایی که زدند زیر گریه که ما هیچی نخواندهایم و چیزی بارمان نیست. دلم برایشان میسوزد که سالها با استرس نمره و امتحان دست و پنجه نرم کردهاند و حالا هم که آمدهاند دبیرستان باز همان تفکر پوسیده همراهشان است. آرامشان کردم و گفتم آزمون آغازین برای معلم است نه شما. من میخواهم بدانم که تدریسم را از چه نقطهای شروع کنم. پس نیازی نیست شما مضطرب شوید. اما باز هم چند نفریشان تا آخر کلاس نفس نفس میزدند و فینفین میکردند! هشتمیها و نهمیها باز بهتر کنار آمدند. خدا رو شکر دو تا کلاس عاقل دارم. هفتمیها هم از آبان سر به راه میشوند. البته اگر قضیۀ با مداد بنویسیم یا با خودکار حل شود من خوشحالتر خواهم بود!
روز سوم، روستای دوم
اینجا روز اول تدریسم را چهارشنبه تجربه کردم. تعداد شاگردهای این مدرسه کم است. نهمیها دو تا بیشتر نیستند چون بقیه شوهر کردهاند! وسط کلاس نهم میز جلسه گذاشتهاند و شده اتاق معلمان. یعنی یکهو وسط کلاسی و در باز میشود و معلم عربی میآید تو که زنگ تفریح است. اصلا یه وعضی:)
روز قبل در آن یکی روستا با معضل چایی دست به گریبان بودم و لاجرم امروز را با فلاسک رفتم مدرسه و همکاران هم استقبال کردند:) تدریس شعر ستایش را در هر سه کلاس شروع کردم و آخ که چه کیفی کردم از بلند بلند شعر خواندن و راه رفتن لا به لای بچهها و سر به سر گذاشتن و شوخی کردن باهاشان.
به شدت امیدوارم روزهای خوشی داشته باشیم کنار هم.
کتابهای مدرسه کمکم دارد جور میشود و خوشحالم که از شنبه شروع میکنم به ساختن کتابخانه و با کلی کتاب راهی مدرسه میشوم.
همکارم گفت تبریزی هستی؟ گفتم آره. گفت شبیه تبریزیها نیستی ولی. گفتم مگه تبریزیها چطوریان؟ گفت معمولا مغرورن و یه نگاه از بالا به پایین دارن به ماها. تو خیلی خاکی و صمیمی به نظر میرسی:)
اون یکی همکارمم گفت احساس غربت نکنیا، ما اینجا هممون هواتو داریم.
جالبه که بهتون بگم، فلاسک و ظرف قندم رو توی دو تا مدرسه مختلف جا گذاشتم؛ همینقدر حواس پرت!
آخی چقدر دل انگیز بود، چقدر خندیدم سر فین فین هفتمی ها و خودکار و مداد نوشتنشون خاطرات گذشته را برایم تداعی کرد چقدر سر مسئله نمره و با خودکار نوشتن با پسرم درگیر بودم، خوش بحالشان که معلم مهربون و فهمیده ای دارند، واقعا خوش بحالشان🥰