هوالمحبوب
دارم فکر میکنم سفر آتی رو نرم و بذارم زندگی همین جور غرقم کنه و فراموشی از سر و کولم بالا بره و این بغضی که جا خوش کرده بیخ گلوم تبدیل به زخم بشه و یادم بیاره که هی امید نبندم به خاطرهها، به آدمها به سرنوشت.
- ۸ نظر
- ۲۷ مهر ۰۰ ، ۱۷:۰۷
هوالمحبوب
هوالمحبوب
راستش آنقدرها به خودم مطمئن نیستم و نمیدانم تا کجا میتوانم سر وعدۀ پستهای معلمانه بمانم یا نه. شاید هفتههای اول تنم داغ است و کیفورم و نوشتن برایم سحرانگیز است اما قول نمیدهم همیشه بر این منوال بمانم!
القصه رسیدهایم به پایان هفتۀ دوم و حکایت سه روز کاری. شنبه را در روستای اول شروع کردیم. مدرسهای که پرجمعیتتر است و شاگردان مدرسه شیفتبندی شدهاند و گروه اول از هفت و نیم تا ده و نیم میآیند و گروه دوم از ده و نیم تا یک.
شعر ستایش را برای هر سه کلاس تدریس کردم و کمی تا قسمتی وارد بحث دستور زبان شدم. شاگردان این مدرسه وضع درسیشان به مراتب بهتر است. مخصوصا نهمیها و هشتمیها که در بحثها مشارکت میکنند و دستت را توی پوست گردو نمیگذارند.
من از آن معلمهایی هستم که دوست دارم مدام بازخورد بگیرم. یعنی کلاس آرام و بی سر و صدا کفریام میکند. دوست دارم با هم بحث کنیم، شعر بخوانیم و همگی با هم کلاس را پیش ببریم. توی کلاس نهم در شعر ستایش که رسیدیم به بیت «فروزندۀ ماه و ناهید و مهر» نقبی زدم به اسطورهها و ماجرای هاروت و ماروت و عروج ناهید به آسمانها را برایشان نقل کردم. چشمهایشان برق میزد موقع گوش دادن به قصه و شبیه آن بود که تا کنون هیچ کس برایشان قصه تعریف نکرده.
کمی هم آخر کلاس دربارۀ «صمد بهرنگی» و «ماهی سیاه کوچولو» حرف زدیم و مقدمهای شد برای کلاسهای کتابخوانیمان.
توی کلاس هشتم هم کمی دستور کار کردیم و شعر ستایش را تمام کردیم و میان بهت و حیرت من، اذعان کردند که خیلی از مطالبی که به طور پیشفرض باید بلدشان باشند، نخواندهاند و انبانشان تهی است! اینجا بود که لعنت فرستادم برا کرونا و آموزش مجازی و همکاران بیمعرفت توامان!
کلاس هفتمیها پنج نفرشان آماده و سرحال آمده بودند و مدام پیش از من معانی را نقل میکردند. راستش کیفم کوک شد و نمرۀ مثبت فعالیتشان را ثبت کردم. تا باشد از این خبرها باشد. چیزی که در این میان روی مخم میرود زنگ نماز است! آن هم در شرایطی که تایم کلاسها رسیده به 45 دقیقه! طبعا ساعت یک هم تعطیل میشویم و هر کس به راحتی میتواند نماز اول وقتش را توی خانهشان بخواند!
آخ نگفتم از کتابخانۀ پر و پیمان این روستا و کتابهای خوبی که جمعآوری شده است. چه رمانهایی، چه فرهنگهایی. ذوق بود که از چشمهایم چکه میکرد:)
روز دوشنبه در روستای دوم روزم را آغاز کردم. اینجا محرومتر از روستای قبلی است و راستش را بخواهید اینجا را دوستتر دارم. مدیرش بسیار اهل دل است و شاگردانش کم تعداد و مهربان! کلاس هشتم اینجا را بیشتر دوست دارم و کلی توی کلاسشان خوش میگذرد.
دوشنبه یکی از کلاس دومیها لج کرده بود و سر کلاسش نمیرفت. آمده بود کلاس هشتم و ور دل دخترداییاش نشسته بود. کمی که سر به سرش گذاشتم، گفتم علی یک ورق کاغذ در بیاور و برایم یک نقاشی بکش. اگر نقاشیات رو خوب بکشی، چهارشنبه یک جایزه پیش من داری. توی گوشش هم گفتم اسمم نسرین است، اگر بخواهی میتوانیم دوستان خوبی شویم:)
نقاشی قشنگی هم کشید و قول معلم شاگردی داد که چهارشنبه جایزهاش را که گرفت برود سر کلاسش. چقدر توی این کلاس خندیدیم. چقدر کلاس خوبی بود و چقدر خوش گذشت:)
یکی از کلاس نهمیها از زبان من به معلم مطالعاتشان گفته که فلانی به من میگوید تنبلی! همین که همکارم این جمله را گفت و در پیاش نصیحتطور ادامه داد که چنین کن و چنان کن، شوکه بودم. توی این همه سالی که معلم بودهام، عصبانی هم که شدهام، داد هم که کشیدهام، کلمهای ناسزا و بیربط از دهانم خارج نشده!
حالا نمیدانم آن دختر کلاس نهمی روی چه حسابی بعد از درس جواب ندادنش و قول دادنش به من، چنین حرفی را به همکارم زده! بیشتر از این شوکه شدم که توی همان کلاس که دو تا شاگرد بیشتر نداریم، زنگ قبلش کلی تشویقشان کرده بودم.
روز چهارشنبه جایزۀ علی را دادم و او رفت سر کلاسش. زنگ بعدی معلمشان با خوشحالی آمد که علی اینقدر خوب درس میخواند که ریاضیهایش را قبل از همه تمام میکند و به بقیه هم کمک میکند:) حالا دیگر دوست شدهایم و گاهی وسط کلاس میآید به من سلام میدهد:)
مدیرمان دوشنبه گفته بود لباسهای رنگی و شاد بپوشید، از دید من هیچ عیبی ندارد. و امروز من با مانتو و مقنعۀ صورتی و یاسی راهی کلاس شده بودم. روز خوبی بود و حالا حالم بهتر است نسبت به دیروز کذایی.
یکی از اتفاقهای جالب برای من توی سرویس پای صحبت همکاران دیگر نشستن است. مخصوصا مدیرمان که خیلی زن دوستداشتنیای است. امروز خاطرۀ ازدواج نافرجامش را میگفت و طلاق و داستانهایش را. حس میکنم قرار است دوستش داشته باشم.
نکتۀ رو اعصاب دیگر، این است که تو هیچ پیشفرضی نسبت به آموختههای شاگردانت نداری و پیدا کردن نقطۀ شروع تدریس کمی دشوار است. امروز داشتم قالبهای شعری را برای کلاس هفتمیها تدریس میکردم(هر سال در کلاس پنجم تدریس میشد!) در حالی که قالبهای شعری در کتابهای پنجم و ششم آمده و قاعدتا باید معلمشان تدریس میکرد. اما در کمال تعجب بچههای کلاس هفتمی حتی معنای مصراع، بیت و قافیه و ردیف را هم نمیدانستند. حالا نمیدانم که معلم چطور جادو کرده و قالب مثنوی را یادشان داده بدون اینکه به خودش زحمت بدهد مباحث ابتدایی را تدریس کند.
الخیر فی ماوقع. من انتخاب شدهام تا ادبیات را خوب تدریس کنم و این رسالت امسال من است.
هوالمحبوب
بدجوری دلتنگم آقای محبوب. اصلا پاییز را گذاشتهاند برای دلتنگی. فکر میکردم آنقدر قدرت دارم که جذبت کنم. ولی حالا میبینم نه. من سپر انداختهام. خسته شدم از وعدههای پوچ دادن به دلم و هی فال حافظ گرفتن و چک کردن تقویم و زل زدن به ترک دیوار و فکر و خیال و فکر و خیال و فکر و خیال.
بس است دیگر. چقدر من بخواهمت؟ چقدر من بنویسم برایت؟ چقدر من دلبری کنم برایت؟ پس سهم من چه میشود این وسط؟ پس تو چرا نیستی؟ چرا نمیبینی چقدر دلتنگم؟ چرا بلد نیستی سراغم را بگیری؟ نگو نمیبینیام. نگو که باور نمیکنم. من همه جا رد حضورم را گستردهام. نمیشود که ندیده باشی. خستهام برای یک نفس در آغوش کشیدنت. فکر میکنم اگر بودی زندگی لبخند کشداری میشد که همیشه انتظارش را میکشیدم. از تنهایی خوشبخت بودن خسته شدهام عزیزدلم. دلم میخواهد دستت را بگیرم و با تو غرق خوشبختی شوم. چقدر بنویسم و بخواهمت و تو انگار نه انگار؟ بیا و بگذار باور کنم دوست داشتن قدرت جادویی دارد. بگذار یک بار هم زندگی به کام من شود. بگذار یک بار هم من آنی باشم که طعم خواستنی بودن را میچشد. از خواستنت خستهام. تمام تنم درد میکند. از خواستنی که به رسیدن منتهی نمیشود. کاش میشد فراموش کرد. کاش میشد نادیده گرفت و زندگی کرد و خندید. ولی چطور میشود انکار کرد؟ تو تجسم عینی زندگی هستی و من خودخواهانه عاشقم. کاش بخوانیام به خودت، به آغوشت، به زندگیات.
هوالمحبوب
هفته اول خلاصه شده بود در سه روز. شنبه، سهشنبه و چهارشنبه. موظفی هر دبیر در هفته 24 ساعت است که شامل چهار روز تدریس میشود. یعنی علاوه بر پنجشنبه، یک روز در طول هفته هم بیکاریم. روز بیکاری من چهارشنبه بود که بنا به درخواست اداره، تغییر یافت و به یکشنبه موکول شد. شکمم را صابون زده بودم که سه روز آخر هفته را مسافرت بروم و خب با این تغییر ایجاد شده همه چیز خراب شد. ناامید نیستم و مطمئنم حتما حکمتی داشته و امیدوارم برای مسافرتی که سالهاست چشم به راهش هستم، یک شرایط بهتری فراهم شود.
روز اول، روستای اول
شنبه روز بازگشایی مدرسه بود و من راس ساعت 7:30 در مدرسه حضور داشتم. برای خودم عجیب بود. مدرسهای روستایی، که قاعدتا زمان زیادی باید صرف رسیدن بهش بکنم، حتی زودتر از مدرسه شهری، مسیرش طی میشود. خدا را شاکرم بابت حل شدن مشکل سرویس و راننده خوبی که گیرمان آمده.
اینجا ساعت 7:45 شروع کلاسهاست. بنابراین سرویس اول مرا پیاده میکند و بعد بقیه را میبرد روستای بغلی. ساعت کاری در آن روستا نیم ساعت دیرتر شروع میشود. در این مدرسه بچهها تعدادشان زیاد است و برای همین گروهبندی کردهایم و دو ساعت و نیم هر گروه از بچهها در مدرسه حاضر میشوند. تجربۀ جذابی است. اینکه بعد یک سال و اندی دوری، دوباره با حضور بچهها تدریس میکنم. روز اول اینجا فقط با پایۀ نهم کلاس رفتم و کلی صحبت کردیم، بیشتر تایممان صرف جشن بازگشایی و اینها شد.
روز دوم، روستای اول
امروز آزمون آغازین گرفتم. بگذریم از هفتمیهایی که زدند زیر گریه که ما هیچی نخواندهایم و چیزی بارمان نیست. دلم برایشان میسوزد که سالها با استرس نمره و امتحان دست و پنجه نرم کردهاند و حالا هم که آمدهاند دبیرستان باز همان تفکر پوسیده همراهشان است. آرامشان کردم و گفتم آزمون آغازین برای معلم است نه شما. من میخواهم بدانم که تدریسم را از چه نقطهای شروع کنم. پس نیازی نیست شما مضطرب شوید. اما باز هم چند نفریشان تا آخر کلاس نفس نفس میزدند و فینفین میکردند! هشتمیها و نهمیها باز بهتر کنار آمدند. خدا رو شکر دو تا کلاس عاقل دارم. هفتمیها هم از آبان سر به راه میشوند. البته اگر قضیۀ با مداد بنویسیم یا با خودکار حل شود من خوشحالتر خواهم بود!
روز سوم، روستای دوم
اینجا روز اول تدریسم را چهارشنبه تجربه کردم. تعداد شاگردهای این مدرسه کم است. نهمیها دو تا بیشتر نیستند چون بقیه شوهر کردهاند! وسط کلاس نهم میز جلسه گذاشتهاند و شده اتاق معلمان. یعنی یکهو وسط کلاسی و در باز میشود و معلم عربی میآید تو که زنگ تفریح است. اصلا یه وعضی:)
روز قبل در آن یکی روستا با معضل چایی دست به گریبان بودم و لاجرم امروز را با فلاسک رفتم مدرسه و همکاران هم استقبال کردند:) تدریس شعر ستایش را در هر سه کلاس شروع کردم و آخ که چه کیفی کردم از بلند بلند شعر خواندن و راه رفتن لا به لای بچهها و سر به سر گذاشتن و شوخی کردن باهاشان.
به شدت امیدوارم روزهای خوشی داشته باشیم کنار هم.
کتابهای مدرسه کمکم دارد جور میشود و خوشحالم که از شنبه شروع میکنم به ساختن کتابخانه و با کلی کتاب راهی مدرسه میشوم.
همکارم گفت تبریزی هستی؟ گفتم آره. گفت شبیه تبریزیها نیستی ولی. گفتم مگه تبریزیها چطوریان؟ گفت معمولا مغرورن و یه نگاه از بالا به پایین دارن به ماها. تو خیلی خاکی و صمیمی به نظر میرسی:)
اون یکی همکارمم گفت احساس غربت نکنیا، ما اینجا هممون هواتو داریم.
جالبه که بهتون بگم، فلاسک و ظرف قندم رو توی دو تا مدرسه مختلف جا گذاشتم؛ همینقدر حواس پرت!
هوالمحبوب