گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

برزخ

سه شنبه, ۲۷ مهر ۱۴۰۰، ۰۵:۰۷ ب.ظ

هوالمحبوب


می‌دونم که این دورۀ نکبت نهایت تا بهمن تموم می‌شه. می‌دونم که از بهمن حالم بهتر می‌شه. می‌دونم که همه چیز موقتیه ولی من دقیقا از همین برش از زمان، بدم میاد. از این روزها و ماه‌هایی که جوونی من بود و به بدترین شکل ممکن قضا شد. 
از این برهه حساس کنونی که از اول خرداد تا همین الان کش اومده و باعث شده من هز ماه رو به زور و سختی سنجاق کنم به ماه بعدش و این وسط کلی آرزو و حسرت بمونه کنج دلم؛ بی‌نهایت شاکی‌ام. برای مسافرتی که در پیش دارم، برای مناسب‌هایی که همین چند روز آینده در پیشه، برای روزهایی که داشتم براش برنامه می‌ریختم و زندگی بدجوری طومارم رو پیچیده به هم، شاکی‌ام.
دلم می‌خواد شب که می‌خوابم صبح بدون دغدغۀ مالی چشم باز کنم و مدام به نداشته‌هام فکر نکنم و هی چشم و دلم پر و خالی نشه از حسرت‌هایی که بغل کردم. دلم می‌خواد بخندم و مدام به این فکر نکنم که اگر نشد چی؟ دلم می‌خواد اتفاقی که ماه‌هاست منتظرشم بیوفته و بعد بگم دیدی شد؟ یا نه اتفاق نیوفته و تمام تصوراتم به هم بریزه و پرونده‌اش رو برای همیشه تو سرم ببندم و بذارم تو بایگانی و بگم آخیش، تموم شد. بی‌نهایت دارم صبوری می‌کنم و دور ایستادم از زندگی و ماجراهاش. این چند روز تحمل خیلی چیزا بود. محک زدن خیلی‌ها بود. بستن و باز کردن خیلی از گره‌ها بود. این روزها من حالم خوبه ولی خوب نیست. این روزها بیشتر از هر وقت دیگه‌ای به کنده شدن فکر می‌کنم و بیشتر از هر وقت دیگه‌ای پاهام گیر زمینه. دلم می‌خواد یک بار هم که شده دنیا به کام من بچرخه و صورتم پر از شادی بشه و بالاخره مزه کنم اون چیزی رو که سال‌هاست در انتظارشم. خسته شدم از خیال و وهم و رویا. خسته شدم از حساب دو دو تا چهار تا. خسته شدم از اینکه همیشه گوشۀ رینگ ایستادم و هیچ کس، هیچ کس، هیچ کس حواسش به من نیست. خسته شدم از تنهایی زدن به دل خطر، از تنهایی جورکش بودن، از تنهایی همه کار کردن و خیر ندیدن و دست خالی شوت شدن به اون سر زمین بازی. خسته شدم و این خستگی از جنسی نیست که بشه تعریفش کرد. از جنسی نیست که بشه نوشتنش، از جنسی نیست که بشه نشونش داد. خستگی من خستگی یه حسرت هزار ساله است، یه نشدن پی در پی و یه آرزوی محاله. خستگی من نشات گرفته از یه زندگی بی‌ثبات و یه شخصیت سست عنصره که نتونسته توی این سی و اندی سال، جوری خودش رو جمع و جور کنه که هی نخوره تو دیوار. می‌دونی مغزم داره منفجر می‌شه. حس می‌کنم فقط زنده‌ام و زندگی نمی‌کنم. حس می‌کنم خیلی وقته نیازی به چیزی نداشتم. حس می‌کنم زندگی نباتی یعنی همین. حس می‌کنم به شدت خیانت کردم به خودم. حس می‌کنم خنجری برداشتم و مدام دارم توی زخم‌هام حرکتش می‌دم. حس می‌کنم هر قطره خونی که از پیکر من بچکه، مسببش خودمم. خودمم که نتونستم هزار سال به خودم و احساساتم افسار بزنم که بی‌راهه نرن. که قانع باشن به این مختصات، به این تنهایی، به این بخور و نمیری، به این چیزی که دارن. احساساتم بدجوری هرز شدن. بدجوری آچارکشی لازمم. بدجوری باید از اول شروع کنم. دنیای جدید، بدون آدم‌های جدید، بدون هیچ رابطۀ جدیدی بدون هیچ کلامی که از سلام فراتر بره. یه سکوت ممتد که دفن کنه همۀ حس‌هایی که دارن به غلیان میان. دفن کنه و به رخ بکشه این تنهایی محتوم رو و قانعم کنه که این سرنوشت منه و باید بپذیرمش. قانعم کنه که قرار نیست معجزه‌ای رخ بده و هیچ چیز در چند روز آینده تغییر نمی‌کنه. همون طور که در چند روز گذشته نکرده. قانعم کنه که انتظار هیچ چیزی رو نکشم. انتظار پیرم کرد. برای هر چیزی که نوید یه نور امید بود، برای هر چیزی که ثابت میکرد مهمم، برای هر چیزی که نشون می‌داد دوست داشتن می‌تونه اتفاق بیوفته حتی اگر به زبان نیاد. می‌تونه نوشته بشه، می‌تونه قلبم رو آروم کنه. 
دارم فکر می‌کنم سفر آتی رو نرم و بذارم زندگی همین جور غرقم کنه و فراموشی از سر و کولم بالا بره و این بغضی که جا خوش کرده بیخ گلوم تبدیل به زخم بشه و یادم بیاره که هی امید نبندم به خاطره‌ها، به آدم‌ها به سرنوشت.
باید باور کنم که چند روز آینده حکم مرگ و زندگی رو نداره اون چند روزم یه چند روز عادی هستن، مثل بقیۀ 365 روز سال. من زیادی خوش‌باورم به بهبود.

  • ۰۰/۰۷/۲۷
  • نسرین

نظرات  (۸)

سلام نسرین 

نمی دونم وقتی اینقدر مبهم می نیسی درباره ی چه چیزی داری حرف میزنی راستش 

اما مقداری از حسهاتو درک می کنم 

اونجایی که میگی دور وایمیستی 

اونجایی که میگی این چند روزم مثل بقیه ی روزا 

حتی اونجایی که میگی سفر آتی را نرم رو خوب حس می کنم گاهی منم اینجوری میشم که ولش کن نرو

من اینجوریم که میگم ولش کن نرو، با رفتنش چی میخواد بشه؟ اما وقتی نرم با خودم میگم کاش میرفتم و همون زمانی که براش گذاشتم حالم خوب می بود

 

بخور و نمیری که گفتیو اما راستش خیلی درک نکردم 

امسال استخدامی 

حقوقت با سالهای پیشت فرق داره، نداره؟ اگه فرق داره و بهتر شده پس اون حرفو نگو دختر

تورم بالاست و پولها ارزششو از دست داده میدونم 

اما فرق بین حقوق قبلی و الانت نیست؟

 

اینم می نویسم راستش خیلی شک دارم نوشتنش درسته یا نه 

اما من خودم نمتونم بخور و نمیر را با سفر هوایی مشهد یک جا بگذارم نسرین جان 

 

اینا را نفهمیدم، شاید به خاطر همون مبهمی ای که گفتم توی متنت هست

اما خیلی از جاهای متنتو فهمیدم و حس کردم

اینکه زنده ام و زندگی نکردم 

هی خدا...

پاسخ:
سلام پاییز

این پست رو وقتی نوشتم که آخرین حقوقم رو اردیبهشت گرفته بودم و معلومم نبود مهر حقوق بگیرم یا نه.
ما استخدامی‌مون حکمش از مهر خورده و قبل احقوقی دریافت نکرده بودیم.
حقوق الانم سه  برابر حقوق قبلیمه و طبعا خیلی خوشحالم بابتش.
سفر رو رفتم و سفر آتی رو هم که ازش نوشتم احتمال زیاد برم.
خیلی خوش گذشت و خوشحالم که خر مخمو گاز نگرفت و کنسلش نکردم:)

+بخشی که درباره سفر مشهد نوشتی رو نشنیده می‌گیرم!!!
  • آقاگل ‌‌
  • خوبه که سفر رو رفتی. امیدوارم زودتر این روزهای برزخی هم بگذره. برسه روزهای خوب و پرامید. روزهای روشن.

    پاسخ:
    این سفر اون سفر نبودا
    ولی احتمالا اون یکی رو هم برم:)
    امیدوارم امیدوارم به شدت امیدوارم.
  • بهارنارنج :)
  • عزیزم... نزار گرددناامیدی بشینه به قلبت

    امیدوارم خیلی زود حالت خوب شه

    پاسخ:
    تلاشمو می‌‍کنم
    ممنونم بهارنارنج
  • مترسک هیچستانی
  • از انتظار بدم میاد، خیلی زیاد...

    پاسخ:
    حتی اگه شیرین باشه هم میکشه آدمو

    سلام و درود خانوم معلم نازنین 🌹

     

    دیروز نوشتم و پاک کردم 😔

    امروز ک دیشبم رو میخوندم اینو یادداشت کردم  ... (گفتم ک مثل اون نسرین همشهریت فکر نکنی ک ریق رحمت رو سرکشیدم) 😀

    خانوم معلم گلم

    جمله بیقراری ات از طلب قرار توست
    طــــالب بیقرار شــو تا ک قـــرار آیدت

    ساز مخالف زدن سخت نیست ـ کی و کجاش رو امیدوارم ک خوب یاد بگیری و استفاده کنی ! 
    چ کیمیاگرانه سوگ آموزشی‌مون رو ب تپش زیستن بدل کردی و باهات اشک شوق ریختم ـ م ر س ی 💖

    (میدونم ک ازت بخاطر تقسیم کردن خاطراتت ، باهامون تشکر کردم) ولی بازم ممنون ! 🌹

    میدونی اسب یکی از بهترین سنجش‌گرها حالات درونی ما انسانهاست ؟ 

    شاد و سلامت باشی الهی 

    پاسخ:
    سلام بر شما

    الهی همیشه سلامت باشی و ما کیف کنیم از کامنت‌هاتون.
    بیتی که فرستادین سر صبحی احوالمو دگرگون کرد. نوشتمش توی کانال. ممنونم بابتش.


    الهی شکر که مورد پسند واقع شدن این پست‌ها:)
    مچکرم.
    نه والله می‌دونستم حیوان عجیب و پر رمز و رازیه ولی اینو نشنیده بودم.

    همین که امیدواری خوبه! 

    سفر همیشه خوبه! گاهی وقتا این تغییر جغرافیا خیلی می تونه به آدم کمک کنه. با اینکه «آدمی وطنش را عوض می‌کند اما کابوس‌هایش را نه» .. آرزو می‌کنم همه چیز رو به راه بشه براتون :)

    پاسخ:
    انگار تنها چیزیه که داریمضش.
    سفر اول رو رفتم و حالا دو هفته دیگه نوبت سفر دومه. امیدوارم اونم به خوب یو خوشی طی بشه.
    آره بالاخره دردهامون که نمی‌میرن:)
    ممنونم خیلی

    این مدت وسط روزای خیلی سختی که داشتم فقط ستاره ی تو رو خاموش میکردم و پستاتو میخوندم.

    من نمیدونم چرا با اینکه هیچی ازت نمیدونم ولی پستاتو خیلی خوب درک میکنم. فقط دوست دارم بگم اندکی صبر سحر نزدیک است. حال دلت بالاخره خوب میشه. به این روزای سخت به چشم آزمایش نگاه کن. آدما خیلی زباد اشتباه میکنن توو برهه های مختلف زندگی از خود خدا کمک بخواه که کمکت کنه و دیگه هیچ راهی رو نری که به روحت آسیب میزنه. شاید بگی خدا کجاست ؟ هست حتی اگر اینروزا بهش شک کرده باشی ولی مطمئن باش فقط خودش میتونه کمک کنه. گذشته با آدم های اشتباهی که سرراهت اومدن، روحی که تیکه تیکه شد، تمام تحقیرها تمام زخم ها همه گذشته تموم شده امروز امروزه و تو در امروز به ارزوت که معلم شدن بوده رسیدی و این کم چیزی نیست. به خودت کمک کن و گذشته رو رها کن و اندوه آینده ای که نیومده رو نخور. حسرت هیچ چیزی رو نخور. دغدغه ی مالی چیز مهمیه ولی باور نکن نه اونقدر مهم که بابتش روزات خراب بشن. هیچکس جز خودت نمیتونه حالتو خوب کنه.باور کن روزای خوب میان باور کن خانوم معلم.

    پاسخ:
    باعث خوشحالیه:)

    می‌دونی گاهی تو وبلاگ یه چیزایی که می‌نویسی، منطق و استدلال خاصی پشتش نیست، فقط می‌نویسی که تخلیه بشی و انگار بعدش سبک‌تر می‌شی. این جور پست‌های منم تو همین دسته قرار می‌گیرن. به این معنی نیستن که باور قلبی و محتوم من هستن. اون لحظه نوشتم و بعدش برام پرونده‌اش تموم شده.
    باور دارم مادر خانومی:)
    باور دارم و منتظرشونم.

    میدونی چیزی که تو نوشته‌هات بیشتر از همه درکش میکنم خستگیه، همین خستگی هزار ساله که نمیدونم چطوری تو یه تن ۲۳ ساله جا شده، اما من بی‌نهایت خسته‌ام، اغراق نیست اگه بگم بی‌نهایت خسته‌ام.

    امید ... میدونی بدون امید نمیشه زندگی کرد اما من خیلی وقته به این فکر می‌کنم که بخش زیادی از خستگی‌هام ناشی از امیدهایی که ناامید شدن برای همین دیگه دلم نمیخواد منتظر و امیدوار باشم، دوست دارم اگه چیزی میخواد بشه بشه، اگه نمیخواد هم نشه و انقدر منو بخاطر نشدن‌هاشون محکم به زمین نزنه.

     

    + امیدوارم حالا که پیامم رو میخونی حالت از موقعی که متن رو نوشتی خیلی بهتر باشه سوگیلیم :)

    پاسخ:
    واقعا عمیقا خسته‌ام!
    انگار از اول فروردین تا حالا زندگی نکردم. یا حداقل روزهای کمی رو واقعا زندگی کردم. بقیه‌اش تو استرس و فشار کاری عجیب غریب طی شده.
    من کاملا می‌فهممت. می‌دونی به سن و سال ربطی نداره به سبک زندگی و فشارهایی که بهمون تحمیل میشه مربوطه.


    +خیلی بهترم دلبرجانم:)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">