گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۵ مطلب در بهمن ۱۳۹۵ ثبت شده است

هوالمحبوب


هوس عاشقی به سرم زده است. هوس اینکه دستهایی را هوس کنم . هوس کرده ام دلم بلرزد برای صدایی که مرا شیطنت آمیز به نام می خواند. هوس شیطنت کرده ام، که آتشی بسوزانم و مثل بچگی هایم مخفیانه بنشینم و گرمی اش را تماشا کنم و ببینم که چطور مرد همسایه فحش می دهد به زمین و زمان " کدوم احمقی این آتیشو روشن کرده "

هوس کرده ام احمق شوم و جلوی مرد همسایه بایستم، شکلک درآورم و با رضایت و نیشخند بگویم " خوب کردم، خوب کردم "

گیریم که شیطنت من دست و دل تو را سوزانده باشد، یار غار قدیمی، هوس کرده ام به زخم دست های تو هم بخندم . 

هوس کرده ام سودای پیشرفت و آن مهاجرت لعنتی را در گنجه بگذارم و "وطنی" دلبری کنم و آی بخندم به لهجه شیرین عشق!

هوس کرده ام به گندمزار کودکی برگردم و این بار رد نگاه باد را بگیرم برسم به دیاری که به من یاد دهد دوست داشتن، زیباست. 

هوس کرده ام عاشقی را، آی مرد خوش صدای میدان، کمی دیوانه تر بیا.


از اینجا: ماری جوانا

  • نسرین
هوالمحبوب

گاهی تنهایی بغض کالی است که بیخ گلویت چسبیده و رهایت نمیکند، گاهی شیطنت چشم های دخترکی معصوم است که میدود قاطی بازی پسربچه ها، گاهی اما تنهایی ، خنده های سرشاری است که پاشیده می شود توی صورتت و تو نمیدانی که در عمق هر لبخند کش داری چه غمی نهفته است. توی تنهایی های هر زنی باید مردی باشد که او را بلد باشد، تمام چم و خم روحش را بشناسد و بداند بدقلقی کردن هایش، بچه بازی کردن هایش، لج بازی کردن هایش، از سر تنهایی و دلتنگی است. کاش همیشه کسی باشد که بی بهانه در آغوشت گیرد و رهایت نکند.
تمام ترس زن های عاشق از تمام شدن است. گاهی اما باور نمیکنی و تمام می شود. گاهی اما سراسر دردی و کسی حالت را نمی پرسد.
  • نسرین

هوالمحبوب


روزی را تصور میکنم که می آیی، می آیی برای ماندن در کنار دلتنگی هایم. روزی که صبحش سبزرنگ است و غروبش سرخی بی نهایتی دارد، جمعه است اما دلگیر نیست. می آیی تا تمام قندهای عالم را در دلم آب کنی. اما تصورت که میکنم دیگر مثل قدیم تر ها لبخندم پت و پهن نیست. دلم غنج نمی رود برای در آغوش کشیدنت. دلم حتی برای یک دل سیر نگاه کردنت هم تنگ نشده است. می آیی، رنگ و نور می پاشی. دل دل می کنی که از من خراب و ویران یک عاشق جانی بسازی. جانان من ولی من دلم را خیلی وقت است که فراموش کرده ام. در تمام روزهایی که دست های یخ زده ام را در جیب های پالتو فرو می کردم و در مسیر برگشت به تمام زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. در تمام صبح هایی که با چشم های سرخ شده بیدار می شدم و دنبال بهانه ای برای این همه نبودن میگشتم. تمام روزهایی که گذشت و طی شد و تو نیامدی، جوانی من بود. واپسین روزهای زمستان است و جوانی من در آستانه ی غروبی دلگیر. دیگر عادت کرده ام شبهایم را چگونه صبح کنم که دردش کمتر باشد. عادت کرده ام از مسیرهایی بروم که مجبور نباشم سرم را برای ندیدن خنده های عاشاقنه کج کنم. بلد شده ام با دلم راه بیایم و رامش کنم. بعد عمری که به تنهایی گذشت، آمدن چیزی را تغییر نخواهد داد. من سالهاست ایمان را به معجزه از دست داده ام. از همان زمانی که آدم ها به جای خدا نشستند و برای من از احتمالات سخن گفتند. برای من حرف زدن از تقدیر بی فایده است.....



شانه ات را دیر آوردی ســرم را بــــاد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد


با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیــــر کردی نیمـه ی عاشق ترم را باد برد

(حامد عسکری)

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز که در مسیر برگشت توی بی آر تی نشسته بودم و مدام گوشی را چک میکردم و عجله داشتم که به بازی حساس امروز برسم؛ یک آن چشمم رفت سمت صندلی جلویی، تو قسمت مردانه. پسرو دختری توی صندلی فرو رفته بودند و غرق خنده و صحبت بودند. حس عاشقانه ای میان شان موج میزد. نیم رخ دختر را میدیدم که با پالتوی قرمز رنگ و شالی سیاه و قرمز دلبری می کرد. یک آن که صورت دختر برگشت سمت من، شناختمش. آیلین بود. با همان دندان های خرگوشی و لبهای قلوه ای، با همان خنده های با نمک آن وقت ها. با همان صورت سبزه ی بانمک. همان وقت ها که ترانه ی جزیره ی قمیشی را دو نفره میخواندیم و مینو روی میز ضرب میگرفت و پریسا عربی می رقصید. هیچ چیزمان به هم نمیخورد. آهنگ مینو آذری بود، آواز ما فارسی و رقص پریسا عربی. ولی همان یک ربع زنگ تفریح را غرق لذت میشدیم جوری که انگار در مسابقات رقص خردادیان شرکت کرده ایم!

نمیدانستم در آن لحظه ی خاص چه باید بکنم. منتظر بودم چشم هایش را بدوزد در چشم هایم تا بغلش کنم و ببوسمش و بگویم من هنوز همان نسرین آن روزهایم. اهل رفاقت و پایه برای دیوانه بازی. حتی اگر کل کلاس هم صدا بگویند که آلبوم ممنوعه ی نرگس را من به خانم اسدی لو داده ام. حتی اگر نور چشمی معلم ها باشم. هنوز هم با شیطنت لژ نشین ها عیاق ترم تا با سوسول بازی های ردیف  اولی ها.

بغلش کنم و برای دوباره یافتنش ابراز خرسندی کنم. اما وقتی من داشتم خاطرات سه سال دبیرستان را توی ذهنم مرور میکردم، آیلین و عشقش دست توی دست هم و خنده کنان دور شدند.

تا رسیدن به خانه به این فکر میکردم که اگر من جای آیلین بودم چه واکنشی نشان میدادم؟!

برای آن چشم هایی که پر از خنده بود؛ دیدن یک دوست قدیمی میتوانست خوشحال کننده باشد یا برای منی که چشم هایم نمیخندد؟! چرا نرفتم دنبالش تا بغلش کنم و بگویم هنوز آن خاطره ی سال 84 را نگه داشته ام که توی کتاب دینی ام نوشت بودی هنوز ترانه ی جزیره را به یاد تو زمزمه میکنم. هنوز هم پای کل کل که میرسد، تو تمام قد جلویم می ایستی و آن بیت ترانه ی عصار که من میگفتم و تو جوابم را میدادی......

هنوز شماره ی خانه  ی مادرت را دارم حتی اگر کسی پشت خط، صدای مرا نشناسد.


+خیال نکن نباشی بدون تو می میرم/ گفته بودم عاشقم خب حرفمو پس میگیرم


  • نسرین

هوالمحبوب


بعد از مدتها دوباره مینویسم و هی فکر میکنم که چرا من وقتی میخواهم حتما در یک روز خاص، در یک ساعت خاص،  پست؛ نمیتوانم چیزی بنویسم!؟

چند روز پر استرس را پشت سر گذاشتم تا به دیروز برسم. که میان ترس از آمدن و نیامدن سپری شد. قرار بود یک کار بزرگ را انجام دهیم و برای اولین بار تمام مسولیت های یک کار بزرگ را یک تنه به دوش کشیده بودم. خیلی ها با جان و دل همراهم بودند، آمدند و بی منت زحمت کشیدند، ولی تمام نگاه ها به من بود، که چطور میتوانم بعد از تمام کارهای نصفه نیمه ای که رها کرده بودم، برای بار نخست یک وظیفه ی خطیر را به دوش بگیرم و بار بزرگی را به مقصد برسانم.

دیروز «اولین مجمع عمومی صنف معلمان غیردولتی استان» بود. من هم به عنوان موسس صنف، رابط بین همکاران و اداره ی کار بودم. باید در این مجمع پنجاه نفر از همکاران، که مدارک عضویت داده بودند؛ حضور میداشتند، تا جلسه ی تصویب اساسنامه و انتخاب هیئت رییسه انجام شود؛ وگرنه تمام زحمت ها به باد میرفت. وسایل پذیرایی حاضر بود، اساس نامه تدوین شده بود، برگه های رای حاضر بودند، ولی تا ساعت ده هنوز به حد نصاب نرسیده بودیم. آن هم در شرایطی که سه نفر از همکارانم در کمال ناباوری نیامدند، در یک لحظه که پشت تریبون رفتیم و مشغول مطرح کردن بندهای اساس نامه برای تصویب بودیم، یکهو گویا معجزه شد. در باز شد و هشت نفر وارد شدند، نه می شناختمشان و نه قبلا دیده بودمشان. یک نفر با یک تماس همه ی آنها را به سالن کشانده بود آن هم از وسط دوره های بدوخدمت! آمدند رای شان را دادند و بی سر و صدا رفتند.

به جز یک نفر از اعضا تمام حاضران به من رای دادند، من و معصومه که تمام مراحل را با هم پشت سر گذاشته بودیم به همراه یک نفر دیگر که نمیشناسمش و "امیدوارم بعدها دوست خوبی برای هم شویم" هیئت رییسه ی صنف معلمان استان شدیم.

بعد از شمارش آرا همه به من تبریک میگفتند، برای به عهده گرفتن منصبی که غیر از زحمت و دردسر و دوندگی هیچ سودی برایم نخواهد داشت، نمیدانم خوشحال باشم یا به نگرانی هایم دامن بزنم که قرار است من با این سیل خروشان به کدام ساحل نجاتی برسم؟ از میان 3-2 هزار نیروی آزادی که در استان داریم من در لحظه های حساس همیشه تنها بودم و چشم به راه.

نمیدانم چقدر طول خواهد کشید تا صنف ما پا بگیرد و به دادن مزایا به اعضای خود بپردازد. فقط امیدوارم به دست های معجزه گر خدایم ایمان دارم. همان که در تمام لحظه های تلخ و ترش همراهم بوده و حمایتم کرده در حالی که لیاقتش را نداشتم.


+از نشانه‌های پیری زودرس این است که به‌محض‌اینکه می‌خواهید از چیزی خوشحال شوید، ترس همه‌ی وجودتان را می‌گیرد که مبادا روزی از راه برسد که این هم دیگر خوشحالتان نکند...(نیلوفر نیک بنیاد)

  • نسرین