گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هوالمحبوب


گریه هنوز هم تسکین است، از عصر نشسته‌ام توی اتاق، پشت در بسته، زل زده‌ام به سقف، دانه‌های اشک، سیلی شده‌اند روی گونه‌ها، هر کس که حرف می‌زند، بغض دوباره‌ای چنگ می‌زند بیخ گلویم، مرگ چقدر چهرۀ زشتی دارد، چقدر زندگی حقیر است این روزها، دخترها الان چه حالی دارند؟ آیلارِ من، دختر دوست داشتنی من، مادر نازنینت رفیق خوبی بود، زن خوبی بود، اما این خوب بودن تمام او نبود، یک چیزی این وسط کم است، ناقص است، کلمات کم می‌آیند برای نوشتن، درد دارد می‌خزد توی تنم، وسط نماز گریه امانم را برید، نشستم دعا کنم، زبانم بند آمد، سارا گفت کدام آیلار و من دوباره سر ریز کردم، چشم‌هایم آیلار، چشم‌هایم دنبال توست، دخترک بی‌پناه من. حالا برای آیلین هم خواهری هم مادر؟ می‌توانی؟ از پسش برمی‌آیی؟ تو مگر چند سال داری؟ روزگار چقدر بی‌مروت شده است. مامان گفت انا لله و انا الیه راجعون، من چگونه وصف کنم حضور مادرت را در آغوش خدا؟ می‌دانی که خدا عاشق مادرهاست؟ که زودتر می‌بردشان پیش خودش؟ من باید زنگ بزنم و حالت را بپرسم، اما مهین گفت نه، صدایت را بشنود غمش تازه می‌شود، گفتم من از پس دل خودم بر نمی‌آیم، چطور آیلار را آرام کنم؟ آخ چقدر مرگ داغش سنگین است. پناه آورده‌ام به اینجا، که بنویسم و گریه کنم بلکه سبک شوم، اما نمی‌توانم. یاد تمام بی‌پناهی‌های خودم می‌افتم و دلم می‌ترکد. روز آخر بغلم کردی و گفتی قول می‌دهم از پسش برمی‌آیم، روز تولدم برایم کلیپ ساخته بودی، روز معلم... آخ خیلی زود بود خیلی....

  • نسرین

هوالمحبوب

 

از وقتی توی این وبلاگ شروع کردم به نوشتن، قالب وبلاگ همینی بود که مشاهده می‌کنید. خیلی دوسش دارم، ولی خب بعد از پنج سال و اندی یه تغییراتی هم لازمه که اتفاق بیوفته. چند ماهه به فکر تغییر قالبم و حتی در این رابطه با یکی از دوستامم صحبت کردم، اما قالبی که طراحی کرد برام خیلی ساده بود و نپسندیدم. الان دوباره این تغییر قالب زده به سرم و ایدۀ خاصی هم براش ندارم. برای همین گفتم به عنوان مخاطب از شما بخوام ایده بدین بهم. اینکه چه قالبی برای محتوای این بلاگ مناسبه، یا هدر مناسب، عکسی، المانی چیزی، هر چیزی که خوشایند باشه برای اضافه شدن به قالب بهم بگین لطفا.

نظرات بدون تایید نشون داده می‌شه:)

  • نسرین

هوالمحبوب

 

شاید چون بیشترین زمانم را در اتاق، پشت میز محبوبم و کنار قفسه‌های کتابم می‌گذرانم، می‌توانستم از اتاقم قابی را به تصویر بکشم، اما اینجا، میعادگاه مامان است، مامان تک‌تک این سبزینه‌ها را با عشق کاشته، پرورش داده، قلمه زده، خیلی‌هایشان، بچه‌های کوچولویی بودند که مهمان خانه شده‌اند و مامان از آب و گل درشان آورده، من دیده‌ام گاهی حتی قربان صدقۀ عروسی می‌رود، با شمعدانی‌هایش حرف می‌زند، عاشق درخت انگور است و برای رز‌هایش از جان مایه می‌گذارد، همۀ مادرها سبز انگشتند.

 

چالش قاب دلخواه خانۀ من از سوی بلاگردون در حال برگزاری است، همۀ شما به این چالش دعوتید، به ویژه آشنای غریب،  خانم دکتر هوپ، بهار جان، آسوکای مهربان، یسناسادات جان ، و عمو میرزا مهدی

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز وقتی کلافه از سر و هم کردن سه‌پایۀ دوربین، همه چیز را رها کردم و نشستم به فکر کردن، مغزم شبیه یک علامت سوال شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که سی و دو سال زندگیم را صرف انجام چه کاری کرده‌ام؟ حس کردم توی میانه‌های زندگی به بن‌بست خورده‌ام. انگار که تهی و خالی شده باشم.
من هیچ هنری ندارم، هیچ مهارتی ندارم و هیچ کاری را نمی‌توانم به درستی به سر و سامان برسانم، بعد ادعای استقلال برداشته‌ام و می‌خواهم جدا زندگی کنم. فکر می‌کردم زندگی مجردی فقط به مهارت غذا پختن نیاز دارد که خب آن را بلدم، کار هم که دارم و می‌توانم اجاره خانه را بپردازم. بلدم خانه را در حد نیاز جمع و جور کنم و خب دیگر چه؟
من یک انسان فاقد مهارتم، وقتی کامپوتر خراب می‌شود، زبانش را بلد نیستم، به غیر از ورد که هر کودکی هم بلد است، هیچ نرم‌افزار دیگری را به کار نگرفته‌ام، نه زبانی بلدم نه هنری نه خط خوشی، نه سازی نه آوازی هیچ به تمام معنا.
هیچ ورزشی را هم به خوبی یاد نگرفته‌ام که سرم بالا باشد، توی عمرم یک بار پایم به استخر باز شده و تا مرز خفگی رفته‌ام، هیچ وقت دوچرخه نداشته‌ام و طبعا بلد هم نیستم، سال‌هاست می‌خواهم گواهینامه بگیرم و هیچ وقت تا مرحلۀ اقدام کردن هم نرفته‌ام.
از هنر خانه‌داری و کدبانوگری هم که فقط آشپزی کردنش را بلدی. جدا سی و دو سال زندگیت را صرف چه کاری کرده‌ای که حالا دستت اینقدر خالی است؟من از دیروز ترس برم داشته، از اینکه همین روزها بمیرم و به عنوان یک انسان، هیچ هنری کسب نکرده باشم. باید کاری بکنم، باید خودم را از این بختکی که گرفتارش شده‌ام خلاص کنم. 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه فکر میکردم، حرف زدن از بعضی از تلخی‌های زندگی، نیاز به گوش محرم داره، باید کسی اونقدر درکت کنه که وقتی حرفاتو گفتی، بعدش پشیمون نشی. چند ماه قبل بود که یه گوش محرم پیدا کردم برای گفتن حرفام و از اون روز حس کردم یکم شجاع‌تر شدم. پست دیروز جولیک جسارت بیشتری بهم داد که بیام و راجع به اون اتفاق بنویسم. 
تمام این سالها تلخی اون اتفاق همراهم بود، هیچ وقت هم جرات نکردم راجع بهش به کسی چیزی بگم؛ فکر می‌کردم مثل همیشه اگر حرفی بزنم، خودم مقصر قلمداد می‌شم و چیزی از تلخی ماجرا کم نمی‌کنه.
سن دقیقم یادم نیست اما اینو مطمئنم که زیر هشت سال داشتم، یه روز جمعه‌ای بود که همۀ اعضای خانواده دور هم بودیم، بعد از ناهار توی اتاق بزرگه خونۀ مادربزرگم، گوش تا گوش رختخواب پهن بود همۀ بچه‌ها و بزرگ‌ترها، آمادۀ خواب بعد از ظهری می‌شدن.
اون اخلاقش خوب بود، مهربون بود و من هم طبعا دوستش داشتم، دوست داشتم کنار اون بخوابم و همین طور هم شد، خواهرم و بقیه رو کنار زدم که بخوابم پیشش. اما چند دقیقه‌ای که گذشت حس کردم دستش داره روی بدنم سُر می‌خوره، اونقدر بچه بودم که نمی‌دونستم دقیقا چیکار باید بکنم، دستش بین پاهامو لمس می‌کرد و من بدنم داغ شده بود، حس ترس، خجالت و بهت توامان بهم فشار آورده بود و برای همین نمی‌دونستم که داره چه اتفاقی میوفته. چند دقیقه‌ای این اتفاق طول کشید و بعد نمی‌دونم اون خوابش برد یا خونه شلوغ شد یا چی که دیگه دستش رو حس نکردم.
خیسی بعدش فقط یادمه و اون قلبی که مثل گنجشک توی سینه‌ام تالاپ و تلوپ می‌کرد. بعد از اون اتفاق دیگه رفتن به خونه‌شون رو دوست نداشتم، حتی بازی کردن با بچه‌هاش رو برای همیشه کنار گذاشتم، تمام تلاشم رو میکردم که حتی سلام هم نکنم بهش. 
بعدتر ها که بزرگتر شدم، فهمیدم ماجرا چی بوده؛ اما هنوزم بعد از این همه وقت، نمیدونم چرا پدر و مادر من که از همون اول می‌شناختش و به همه چیز آگاه بودن، چرا اجازه می‌دادن اینقدر بهمون نزدیک بشه. نزدیک بیست سال از اون عصر جمعه گذشته و من هنوز تصویر اون روز و ترسی که یهو توی دلم شره کرد ته ذهنم هست، هیچ وقت اتفاق‌های تلخ کودکی فراموش نمی‌شن مخصوصا اگر رنگ تعرض یا تجاوز داشته باشن. 
تجاوز بدترین اتفاقیه که برای یه آدم می‌تونه رخ بده، من سال‌های کودکیم با ترس گذشته، ترس از تکرار اون اتفاق، ترس از یهو تنها شدن با اون آدم، ترس از مواجهۀ دوباره باهاش. این ترس رو بیست و چند سال توی دلم خفه کردم، اما هر بار شعله کشید و جرقه زد. حالا من سی و دو سالمه و بهتر از یه دختر بچۀ هفت ساله بلدم از خودم دفاع کنم، بلدم داد بزنم، اما هنوزم نتونستم از این اتفاق با مادرم حرفی بزنم. هنوزم شرمی توی بیانش هست که نمی‌تونم بهش غلبه کنم. چون سال‌های سال بهمون القا کردن که حتی اگر گرگ ما رو بخوره، ما مقصریم. مقصریم چون دختریم، مقصریم چون زیباییم، مقصریم چون ساعت هشت شب به بعد بیرون بودیم، مقصریم چون عاشق شدیم، مقصریم چون لباس شاد رنگی پوشیدیم، مقصریم چون سوار ماشین شخصی شدیم، چون سرکار رفتیم، چون دوچرخه سوار شدیم، چون توی خیابون خندیدیم، مقصریم چون زنده‌ایم.
اگه بخواییم ریشۀ تجاوز، تعرض و آزار جنسی رو پیدا کنیم قطعا یه سرش به طرف ماها که قربانی هستیم برنمی‌گرده، بلکه هر دوسرش به سمت متجاوز و آزارگر نشونه گرفته شده، من بابت سینه‌هام که همیشه زیر روسری و شال پوشونده شدن، متلک جنسی شنیدم، حتی وقتی توی ماشین نشستم، دوستم بابت باسن برجسته‌اش همیشه ترسیده و تحقیر شده، حتی یه مدت چادر سرش کرد تا بلکه بتونه این بخش از اندامش رو از چشم آزارگرها پنهان کنه. ما سال‌هاست که با ترس و لرز رفت و آمد کردیم، چهار سال دانشگاه، یا پدرم یا برادرم منو تا پای سرویس همراهی کردن چون ساعت شیش صبح خیابون‌ها امن نبودن، شب‌ها از یه ساعتی به بعد نتونستیم بیرون باشیم، چون خیابون‌ها امن نبودن، نتونستیم مسافرت بریم، نتونستیم کنسرت بریم، خیلی کارها رو نتونستیم بکنیم چون دختر بودیم و خانواده‌ها نمی‌تونستن عواقب اتفاق‌ها رو بپذیرن. همیشه از یه چیز موهوم ترسیدیم، توی تاکسی، اتوبوس، مترو، خیابون، بازار توی محیط کار و .....

  • نسرین

هوالمحبوب

سابقۀ نوشتن توی این وبلاگ از سابقۀ بیمه‌ام بیشتر است. امروز که عدد 1900 را دیدم، شگفت زده شدم. دو تا موضوع بود که چند روز گذشته قرار بود بهش بپردازم، یکی سری دوم فانتزی‌های ازدواج بود و دیگری قسمت بعدی داستان من و مهرداد. حالا که این عدد منو متوجه خودش شد، گفتم چه بهتر که به فانتزی ازدواج وبلاگی بپردازم.
شاید از نظر خیلی‌ها آشنایی واقعی و درست و اصولی توی وبلاگ شکل نمی‌گیرد و آدم‌ها فقط یک بخشی از شخصیت خودشان را در نوشته‌هایشان منعکس می‌کنند. شاید نقطه‌های تاریک بسیاری در هر کدام از ما باشد که بقیه دوستان بلاگرمان از وجودشان بی‌خبر باشند. اما برای منی که هشت سال از بهترین سال‌های زندگی‌ام را اینجا گذرانده‌ام، شما وبلاگ‌نویس‌ها از هر آشنایی، آشنا ‌ترید.
خلاصه که یکی از پررنگ‌ترین فانتزی‌های ازدواج برای من، ازدواج وبلاگیه. یعنی آشنایی‌ای که نطفه‌اش در وبلاگ بسته شده و کم‌کم رنگ و بوی واقعی به خودش گرفته، همیشه حس می‌کنم کسی که با قلم و نوشتن آشناست، راحت‌تر منو درک می‌کنه و اون پیونده طبعا قشنگ‌تر شکل می‌گیره. 
همۀ ما توی دنیای وبلاگ‌نویسی، کسانی رو داریم که برامون از بقیه خاص‌تر هستند، کسانی که فکرمون، قلم‌مون، نگاه‌مون به جهان هستی، باهاشون هم‌سو‌تره. طبعا پیدا کردن رفیقی برای تمام زندگی، تو این فضا اتفاق قشنگی می‌تونه باشه. برای همین، هنوزم بعد از تجربه‌های نافرجام، معتقدم یه وبلاگ‌نویس بالاخره منو کشف خواهد کرد و تمام این فانتزی به واقعیت بدل خواهد شد. حالا نیایین بگین منظورت کدوم وبلاگ‌نویسه و توهم خود معشوق پنداری هم بهتون دست نده:))

  • نسرین

هوالمحبوب

 

همۀ ما توی زندگی‌مون حداقل یک بار کنکور و استرس‌هاشو تجربه کردیم؛ حس بلاتکلیفیِ بعد از کنکور، حس استیصال روزهایی که درس می‌خوندیم، استرس شب‌های آزمون، ترس قبول نشدن، هدر دادن یه سال از عمر و جوونی‌مون، چیزایی نیست که به راحتی بشه فراموش کرد. طبیعیه که  خیلی‌ها موافق این پروسۀ فرسایشی نباشن، طبیعیه که خیلی‌ها از کنکور ضربه خورده باشن و بعد از کنکور به حال طبیعی برنگشته باشن. استرسی که این غول بی‌شاخ و دم به جوونا توی بهترین روزهای عمرشون وارد می‌کنه، اسفناکه. خیلی‌ها با وجود درس‌خون بودن، تاپ بودن تو دوره‌های تحصیلی، نتونستن شاخ غول رو بشکنن و به خیلی کمتر از لیاقت‌شون رضایت دادن، خیلی‌ها تونستن پول خرج کنن و نتیجه بگیرن، خیلی‌ها چند سال زندگی روتین‌شون رو تعطیل کردن به خاطرش. کاری با درست و غلط قضیه ندارم، حرفم راجع به حواشی این روزاست. اینکه یه عده می‌خوان کنکور رو لغو کنن، اینکه می‌خوان امسال کنکور برگزار نشه بابت کرونا. 
خیلی از خانواده‌ها پرچم‌دار این قضیه شدن ولی به عنوان یه معلم دلم فقط برای اون یه میلیون و خرده‌ای جوون می‌تپه که دیگه نای دوباره خوندن ندارن. این تعداد شرکت‌کننده، همین امسال توی خرداد، توی اوج کرونا، رفتن و آزمون حضوری دادن، اونم نه یه بار که شش-هفت بار. کاری به درست و غلطی این کار ندارم، اما حرفم اینه که این وسط که خریدهامون سر جاشه، مسافرت‌مون بر پاست، جاده شمال همچنان غلغله است، زورمون به این کنکور لعنتی رسیده فقط؟ هیچ کس تو مهمونی و عروسی و عزا و مسافرت از این حرفا نزده و فقط کنکوره که محل ابتلا شده؟ 

هیچ حساب کردیک که به تعویق افتادن کنکور چه ظلمی به این بچه‌هاست؟ سال بعد که اصلا معلوم نیست کرونا تموم شده باشه یا نه، مجبورن برای همون سهمیه‌ای بجنگن که حالا داوطلب‌هاش دو برابر شدن! یعنی افتادن تو دام شیادهای کنکوری که از تو شیشه کردن خون جوونا دارن پول به جیب می‌زنن. دوباره آزمون، دوباره کتاب، دوباره پول بی‌زبونی که سرازیر میشه تو جیب مافیای کنکور، برای شانسی که نصف شده. 
این وسط پسرا مجبورن برن سربازی، و عملا دو سال عقب بیوفتن از زندگی و اهداف‌شون، اونایی که نظام قدیم هستن، آخرین شانس‌شون رو برای قبولی از دست بدن و سال بعد از زیر صفر دوباره تو نظام جدید شروع کنن به درس خوندن، اونم تازه اگه رمقی براشون مونده باشه!

حرفم اینه که اتفاقا عقب افتادن کنکور یا لغو کلی‌اش به نفع مافیاست، چون برای سال بعد سمبه‌شون پر زورتر می‌شه و از خستگی کلی جوون می‌تونن حسابی سود کنن.  نمی‌دونم ته این ماه کنکور کوفتی برگزار می‌شه یا نه، ولی از صمیم قلبم آرزو می‌کنم چیز یاتفاق بیوفته که نفعش به جوونا برسه نه به مافیای کنکور.

  • نسرین
هوالمحبوب
 
از ماشین پیاده شد و دزدگیر رو زد. دستش رو سمت من دراز کرد و گفت بریم. با تردید دستم رو گذاشتم تو دستش و راه افتادم. مسیری که انتخاب کرده بود، برام تازگی داشت، خونه‌های ویلایی، محوطه‌های گل‌کاری شده، سکوت سکرآور خیابون، یه  فضای دلنشین ساخته بودن. دستم رو که گرفت، هوا یهو گرم شد، حس می‌کردم حجم زیادی از خون دویده تو صورتم. دست‌هاش قفل شده بود تو دستم و فشار خوشایندی که به انگشتام می‌داد، تمرکزم رو ازم می‌گرفت.
آروم حرف می‌زد و من اونقدر درگیر عطر لباسش بودم که صداشو نمی‌شنیدم. سعی می‌کرد قدم‌هاش رو با من هماهنگ کنه و ازم جلو نزنه. شونه به شونه‌اش راه رفتن رو دوست داشتم، گاهی تمام قد برمی‌گشت سمت من و خیره نگاهم می‌کرد و  من یادم می‌رفت داشتم راجع به چی حرف می‌زدم.
 
-من دوست داشتم اولین باری که بعد از جواب مثبتت باهام میای بیرون، خیلی بهت خوش بگذره، برای همین آوردمت محلۀ قدیمی‌مون که یه چند تا جای خاطره‌انگیز رو بهت نشون بدم.
-فکر می‌کنم امروز اولین بار خیلی چیزا رو تجربه کنم.
-مثلا؟
-اولیش همین دستایی که گره خورده به هم.
صورتش دوباره برگشت سمت من، عطرش دوید توی مشامم و من از حس عجیب غریبی که نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم آکنده شدم. مهرداد آدم شوخی بود، باهاش همیشه خوش می‌گذشت، انگار صد ساله منو می‌شناسه و وجب به وجب منو بلده. می‌دونست چی عمیقا خوشحالم می‌کنه، می‌دونست نقطه ضعفم کجاست، می‌دونست از چیا بدم میاد.
وقتی می‌خندید یه چیزی توی قلبم آزاد می‌شد، خون با سرعت بیشتری توی رگ و پی‌ام پمپاژ می‌شد و من حس می‌کردم ده سال جوون‌تر شدم.
-رسیدیم همین‌جاست.
یه ساختمون قدیمی و تقریبا متروکه بود با تابلوی رنگ و رو رفته‌ای که نشون می‌داد یه مدرسه پسرانه بوده.
-اینجا مدرسه ابتدایی منه، اینجا کلی آتیش سوزوندم و چند باری هم اخراج شدم، اما یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مکان‌های این شهره برام.
-منظرۀ قشنگی داره، کاش می‌شد توش رو هم دید.
-اگه تو بخوای کار نشد نداره.
منتظر ادامۀ حرف من نشد و مثل قرقی از دیوار مدرسه بالا کشید. هاج و واج نگاش می‌کردم و منتظر بودم ببینم قراره چه اتفاقی بیوفته. صدای پریدنش که اومد دویدم سمت در ولی مهرداد طوریش نشده بود با خنده در رو باز کرد.
-الان راحت‌تره، اون موقع‌ها پدرمون در میومد برای بالا رفتن از دیوار، اغلب مواقع هم گیر می‌افتادیم.
انگار داشتم با بخش ناشناخته‌ای از شخصیتش آشنا می‌شدم. توی مدرسه به وضوح تبدیل به یه پسر بچۀ ده ساله شده بود. با ذوق و شوق همه جا رو نشونم می‌داد و راجع به همه چیز خاطره تعریف می‌کرد.
نیم ساعتی توی ساختمون مدرسه گشت زدیم و اومدیم بیرون.
گرد و خاک لباساشو تکون و دوباره دستم رو گرفت و دنبال خودش برد.
این بار جلوی یه خونۀ قدیمی متوقف شد. یه در آهنی یشمی با یه آیفون قدیمی. مهرداد جلو رفت و زنگ زد، با تعجب گفتم اینجا کجاست؟
خندۀ موزیانه‌ای کرد و چیزی نگفت، چند باری که زنگ زد بالاخره صدای یه پیرمرد توی آیفون پیچید، منتظر بودم که مهرداد بره جلو و خودش رو معرفی کنه ولی.....
مهرداد چند ثانیه قبل شروع کرده بود به دویدن سمت خیابون بغلی.
من فقط صدای خندۀ شیطنت آمیزش رو شنیدم که می‌گفت:
قبل از اینکه خیس بشی بدووووووو
ولی دیر شده بود، خیلی دیر.
آقای بکائی ناظم همون مدرسۀ ابتدایی یه سطل آب سرد رو خالی کرده بود روی من، چون انگار مهرداد بار اولش نبود که زنگ در خونه‌شون رو می‌زد و در می‌رفت.
  • نسرین

هوالمحبوب

 

فکر می‌کنم تنها کسی که دوست داشتنش بی‌منته تویی، تنها کسی که آغوشش بی‌منته تویی، تنها کسی که تا حالا اشکم رو در نیاورده تویی، تنها کسی که هر وقت دعوا می‌کنم باهاش لبخند می‌زنه و چیزی نمی‌گه تویی، اون شب که حسابی کفری بودم از دستت، چند تا حرف بد زدم بهت، وایسادی و نگاهم کردی، نه با تمسخر، نه از بالا به پایین، درست مثل یه عاشق واقعی. من فهمیدم چرا حالم بده، فهمیدم چرا این روح سرکشم آروم نمی‌شه، فهمیدم چون تو با نگات بهم فهموندی، من دارم الکی دست و پا می‌زنم، اول و آخرش خودتی. من گاهی الکی حساب باز می‌کنم روی بنده‌هات، اول و آخرش خودتی، خسته‌ام از دنیا، خسته‌ام از هیاهوی آدمات، خسته‌ام از حرف و طعنه و کنایه و درشت شنیدن، خسته‌ام از آزمون و خطا. یه روز بشین و حرفامو گوش کن، یه روز که سرت خلوت بود، بشین باهام حرف بزن، من قرآن رو خوندنم، چندین بارم خوندم، دلم از اون حرفا نمی‌خواد، دلم حرفای خودمونی‌تر می‌خواد، از حرفای دوتایی که تو خلوت میشه زد فقط. من خسته‌ام خیلی زیاد. بهم انگیزه دوباره بلند شدن بده. من برای شروع دوباره نا ندارم. انگار تمام انرژی‌ام تحلیل رفته. قرص دیگه جواب نمی‌ده، خودت باید یه فکری به حالم بکنی. بذار من حرف بزنم، حرفامو کات نکن، بهم نگو دوستم نداری، بهم نگو حوصله‌ات رو ندارم، بهم نگو چرا هی گیر می‌دی، بهم نگو من واقعا نمی‌رسم این رابطه رو هندل کنم، توام اینا رو بگی دیگه من جایی ندارم بهش پناه ببرم. تو حوصله‌ام رو داشته باش، تو بفهم منو، تو بشنو حرفمو. اگه حرف نزنم دق میکنم، دیگه خسته‌ام از بغض وقت و بی‌وقت، از آشوبی که افتاده به جونم. از کج فهمی‌ها خسته‌‌ام. من مرز دوست و دشمنم قاطی شده، من تنهام، اونقدر که حتی مامان منو نمی‌فهمه. تنهام و دارم یکی یکی از دست میدم، کی بیام پیشت؟ کی سرت خلوته؟ کی خوابت نمیاد؟ کی خسته نیستی؟ کی حوصله داری؟ کی بشینیم دو تا پیاله چایی بخوریم و من یه دل سیر تو بغلت گریه کنم و تو پشت و پناهم بشی؟ 

  • نسرین
هوالمحبوب
 
اینقدری که توی این چند ماه اخیر، نشستم به مرور کردن خودم، هیچ وقت توی این سی و دو سال نکرده بودم. تلاش برای بهبود حال خودم، بهبود روابطم، بهبود شرایط زندگیم، اهدافی بود که این چند وقت از سر گذروندم. با وجود همه تلاش‌ها، مطالعه‌ها، بالغ شدن‌ها، هنوز هم توی یک سری روابط لنگ می‌زنم و نمی‌تونم خودم رو نجات بدم. نمی‌تونم تا یه جایی دوست داشتنم رو بروز بدم و از یه جایی به بعد بایستم به واکنش آدم‌ها. بلد نیستم غرق نشم توی یک سری روابط و بعد بدون اینکه انتظاری از آدم‌ها داشته باشم، بدون اینکه دست و پا بزنم و آسیب ببینم، برم به مقصد دلخواهم. هنوزم ارتباط برقرار کردن برام دلخواهه. هنوزم دوست داشتن شیرینه و برای همین هنوزم آسیب می‌زنم به خودم.
به نظرم دیگه تا این سن باید یاد می‌گرفتم که حد و حدود هر رابطه کجاست، باید یاد می‌گرفتم که تا کجا می‌تونم نفوذ کنم و از کجا باید توقفم آغاز بشه. گاهی دلم رفتن و کنده شدن می‌خواد. دلم می‌خواد برگردم به روزی که هیچ کس اینجا، حتی اسم واقعی‌ام رو هم نمی‌دونست.
گسترده شدن دامنه روابط داره منو می‌ترسونه. از اینکه مدام آدم‌ها میان و سنگ به شیشه خلوت من می‌زنن می‌ترسم، از اینکه در خونه‌ام به روی خیلی‌ها بازه وحشت کردم. در خیلی از مواقع، بُعد سختگیر و مذهبی وجودم به عناد برمی‌خیزه و یه جنگ داخلی سخت تو وجودم شروع می‌شه. خود امروزی و نسبتا روشنفکرم دوست داره ارتباط بگیره و از بودن کنار آدم‌ها لذت ببره، اما من مذهبی و سنتی که شاکلۀ اصلی وجودمه، می‌ترسه، گاهی قایم می‌شه، گاهی مریض می‌شه و گاه قهر می‌کنه.
نمی‌دونم باید قبول کنم که دچار تناقضم یا نه همه آدم‌ها این شکلی هستن. 
چند روز پیش وارد یه رابطۀ آشنایی شده بودم که در تمام لحظاتش داشتم افسرده می‌شدم، حس می‌کردم زندگی داره هر لحظه تیره و تار می‌شه. در حالی که از منظر بیرونی، اون ادم کیس خیلی خوبی برای ازدواج بود، تحصیلات عالی، شغل درجه یک، وضعیت مالی خوب و مهم‌تر از همه مذهبی. 
از وقتی بهش جواب منفی دادم، حالم نسبتا بهتر شده. انگار خودم رو نجات داده باشم. دارم به این فکر می‌کنم که آیا خواستن کسی که شبیه من باشه و من از بودن کنارش نترسم، اینقدر سخته؟ چرا آدم‌هایی که سر راه من قرار می‌گیرن اینقدر صفر و صد هستن؟ اگه تجربه‌ای در این خصوص دارین که فکر می‌کنین می‌تونه بهمون کمک کنه، خوشحال می‌شم مطرح کنید. نظرات این پست بدون تایید نمایش داده می‌شه. کامنت ناشناس هم فعاله اگر دوست نداشتین شناخته بشین.
  • نسرین