هوالمحبوب
از ماشین پیاده شد و دزدگیر رو زد. دستش رو سمت من دراز کرد و گفت بریم. با تردید دستم رو گذاشتم تو دستش و راه افتادم. مسیری که انتخاب کرده بود، برام تازگی داشت، خونههای ویلایی، محوطههای گلکاری شده، سکوت سکرآور خیابون، یه فضای دلنشین ساخته بودن. دستم رو که گرفت، هوا یهو گرم شد، حس میکردم حجم زیادی از خون دویده تو صورتم. دستهاش قفل شده بود تو دستم و فشار خوشایندی که به انگشتام میداد، تمرکزم رو ازم میگرفت.
آروم حرف میزد و من اونقدر درگیر عطر لباسش بودم که صداشو نمیشنیدم. سعی میکرد قدمهاش رو با من هماهنگ کنه و ازم جلو نزنه. شونه به شونهاش راه رفتن رو دوست داشتم، گاهی تمام قد برمیگشت سمت من و خیره نگاهم میکرد و من یادم میرفت داشتم راجع به چی حرف میزدم.
-من دوست داشتم اولین باری که بعد از جواب مثبتت باهام میای بیرون، خیلی بهت خوش بگذره، برای همین آوردمت محلۀ قدیمیمون که یه چند تا جای خاطرهانگیز رو بهت نشون بدم.
-فکر میکنم امروز اولین بار خیلی چیزا رو تجربه کنم.
-مثلا؟
-اولیش همین دستایی که گره خورده به هم.
صورتش دوباره برگشت سمت من، عطرش دوید توی مشامم و من از حس عجیب غریبی که نمیدونم اسمش رو چی بذارم آکنده شدم. مهرداد آدم شوخی بود، باهاش همیشه خوش میگذشت، انگار صد ساله منو میشناسه و وجب به وجب منو بلده. میدونست چی عمیقا خوشحالم میکنه، میدونست نقطه ضعفم کجاست، میدونست از چیا بدم میاد.
وقتی میخندید یه چیزی توی قلبم آزاد میشد، خون با سرعت بیشتری توی رگ و پیام پمپاژ میشد و من حس میکردم ده سال جوونتر شدم.
-رسیدیم همینجاست.
یه ساختمون قدیمی و تقریبا متروکه بود با تابلوی رنگ و رو رفتهای که نشون میداد یه مدرسه پسرانه بوده.
-اینجا مدرسه ابتدایی منه، اینجا کلی آتیش سوزوندم و چند باری هم اخراج شدم، اما یکی از دوستداشتنیترین مکانهای این شهره برام.
-منظرۀ قشنگی داره، کاش میشد توش رو هم دید.
-اگه تو بخوای کار نشد نداره.
منتظر ادامۀ حرف من نشد و مثل قرقی از دیوار مدرسه بالا کشید. هاج و واج نگاش میکردم و منتظر بودم ببینم قراره چه اتفاقی بیوفته. صدای پریدنش که اومد دویدم سمت در ولی مهرداد طوریش نشده بود با خنده در رو باز کرد.
-الان راحتتره، اون موقعها پدرمون در میومد برای بالا رفتن از دیوار، اغلب مواقع هم گیر میافتادیم.
انگار داشتم با بخش ناشناختهای از شخصیتش آشنا میشدم. توی مدرسه به وضوح تبدیل به یه پسر بچۀ ده ساله شده بود. با ذوق و شوق همه جا رو نشونم میداد و راجع به همه چیز خاطره تعریف میکرد.
نیم ساعتی توی ساختمون مدرسه گشت زدیم و اومدیم بیرون.
گرد و خاک لباساشو تکون و دوباره دستم رو گرفت و دنبال خودش برد.
این بار جلوی یه خونۀ قدیمی متوقف شد. یه در آهنی یشمی با یه آیفون قدیمی. مهرداد جلو رفت و زنگ زد، با تعجب گفتم اینجا کجاست؟
خندۀ موزیانهای کرد و چیزی نگفت، چند باری که زنگ زد بالاخره صدای یه پیرمرد توی آیفون پیچید، منتظر بودم که مهرداد بره جلو و خودش رو معرفی کنه ولی.....
مهرداد چند ثانیه قبل شروع کرده بود به دویدن سمت خیابون بغلی.
من فقط صدای خندۀ شیطنت آمیزش رو شنیدم که میگفت:
قبل از اینکه خیس بشی بدووووووو
ولی دیر شده بود، خیلی دیر.
آقای بکائی ناظم همون مدرسۀ ابتدایی یه سطل آب سرد رو خالی کرده بود روی من، چون انگار مهرداد بار اولش نبود که زنگ در خونهشون رو میزد و در میرفت.
نسرین تو مسلمون نیستی :| چرا عاخه با احساسات ما بازی میکنی؟
با خوندن هر خط از پستت بیشتر نیشم شل میشد و ابروهام بالاتر میرفت
خودم رو اماده کرده بودم بیام تبریک جانانه بگم که با برچسب، کلیدواژه یا نمیدونم چی چی مواجهه شدم که نوشته من و داستان هام....
خیلی توی ذوقم خورد ( وی سرخورده وب را ترک میکند)