گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

اولین قرارمون

پنجشنبه, ۱۶ مرداد ۱۳۹۹، ۰۲:۳۹ ب.ظ
هوالمحبوب
 
از ماشین پیاده شد و دزدگیر رو زد. دستش رو سمت من دراز کرد و گفت بریم. با تردید دستم رو گذاشتم تو دستش و راه افتادم. مسیری که انتخاب کرده بود، برام تازگی داشت، خونه‌های ویلایی، محوطه‌های گل‌کاری شده، سکوت سکرآور خیابون، یه  فضای دلنشین ساخته بودن. دستم رو که گرفت، هوا یهو گرم شد، حس می‌کردم حجم زیادی از خون دویده تو صورتم. دست‌هاش قفل شده بود تو دستم و فشار خوشایندی که به انگشتام می‌داد، تمرکزم رو ازم می‌گرفت.
آروم حرف می‌زد و من اونقدر درگیر عطر لباسش بودم که صداشو نمی‌شنیدم. سعی می‌کرد قدم‌هاش رو با من هماهنگ کنه و ازم جلو نزنه. شونه به شونه‌اش راه رفتن رو دوست داشتم، گاهی تمام قد برمی‌گشت سمت من و خیره نگاهم می‌کرد و  من یادم می‌رفت داشتم راجع به چی حرف می‌زدم.
 
-من دوست داشتم اولین باری که بعد از جواب مثبتت باهام میای بیرون، خیلی بهت خوش بگذره، برای همین آوردمت محلۀ قدیمی‌مون که یه چند تا جای خاطره‌انگیز رو بهت نشون بدم.
-فکر می‌کنم امروز اولین بار خیلی چیزا رو تجربه کنم.
-مثلا؟
-اولیش همین دستایی که گره خورده به هم.
صورتش دوباره برگشت سمت من، عطرش دوید توی مشامم و من از حس عجیب غریبی که نمی‌دونم اسمش رو چی بذارم آکنده شدم. مهرداد آدم شوخی بود، باهاش همیشه خوش می‌گذشت، انگار صد ساله منو می‌شناسه و وجب به وجب منو بلده. می‌دونست چی عمیقا خوشحالم می‌کنه، می‌دونست نقطه ضعفم کجاست، می‌دونست از چیا بدم میاد.
وقتی می‌خندید یه چیزی توی قلبم آزاد می‌شد، خون با سرعت بیشتری توی رگ و پی‌ام پمپاژ می‌شد و من حس می‌کردم ده سال جوون‌تر شدم.
-رسیدیم همین‌جاست.
یه ساختمون قدیمی و تقریبا متروکه بود با تابلوی رنگ و رو رفته‌ای که نشون می‌داد یه مدرسه پسرانه بوده.
-اینجا مدرسه ابتدایی منه، اینجا کلی آتیش سوزوندم و چند باری هم اخراج شدم، اما یکی از دوست‌داشتنی‌ترین مکان‌های این شهره برام.
-منظرۀ قشنگی داره، کاش می‌شد توش رو هم دید.
-اگه تو بخوای کار نشد نداره.
منتظر ادامۀ حرف من نشد و مثل قرقی از دیوار مدرسه بالا کشید. هاج و واج نگاش می‌کردم و منتظر بودم ببینم قراره چه اتفاقی بیوفته. صدای پریدنش که اومد دویدم سمت در ولی مهرداد طوریش نشده بود با خنده در رو باز کرد.
-الان راحت‌تره، اون موقع‌ها پدرمون در میومد برای بالا رفتن از دیوار، اغلب مواقع هم گیر می‌افتادیم.
انگار داشتم با بخش ناشناخته‌ای از شخصیتش آشنا می‌شدم. توی مدرسه به وضوح تبدیل به یه پسر بچۀ ده ساله شده بود. با ذوق و شوق همه جا رو نشونم می‌داد و راجع به همه چیز خاطره تعریف می‌کرد.
نیم ساعتی توی ساختمون مدرسه گشت زدیم و اومدیم بیرون.
گرد و خاک لباساشو تکون و دوباره دستم رو گرفت و دنبال خودش برد.
این بار جلوی یه خونۀ قدیمی متوقف شد. یه در آهنی یشمی با یه آیفون قدیمی. مهرداد جلو رفت و زنگ زد، با تعجب گفتم اینجا کجاست؟
خندۀ موزیانه‌ای کرد و چیزی نگفت، چند باری که زنگ زد بالاخره صدای یه پیرمرد توی آیفون پیچید، منتظر بودم که مهرداد بره جلو و خودش رو معرفی کنه ولی.....
مهرداد چند ثانیه قبل شروع کرده بود به دویدن سمت خیابون بغلی.
من فقط صدای خندۀ شیطنت آمیزش رو شنیدم که می‌گفت:
قبل از اینکه خیس بشی بدووووووو
ولی دیر شده بود، خیلی دیر.
آقای بکائی ناظم همون مدرسۀ ابتدایی یه سطل آب سرد رو خالی کرده بود روی من، چون انگار مهرداد بار اولش نبود که زنگ در خونه‌شون رو می‌زد و در می‌رفت.
  • ۹۹/۰۵/۱۶
  • نسرین

من و داستان هایم

نظرات  (۱۲)

نسرین تو مسلمون نیستی :| چرا عاخه با احساسات ما بازی میکنی؟

با خوندن هر خط از پستت بیشتر نیشم شل میشد و ابروهام بالاتر میرفت

خودم رو اماده کرده بودم بیام تبریک جانانه بگم که با برچسب، کلیدواژه یا نمیدونم چی چی مواجهه شدم  که نوشته من و داستان هام....

 

خیلی توی ذوقم خورد ( وی سرخورده وب را ترک میکند)

پاسخ:
وی از مرض مخاطب آزاری رنج می‌برد:)))
ای جانم، شدم چوپان دروغگو، واقعیت رو هم بنویسم دیگه قبول نمی‌کنین ازم:))

یاد باد آن روزگاران یاد باد

 

خدایا آرزوهای مارا که به صلاح ماست برآورده فرما

پاسخ:
الهی آمین
  • مترسک ‌‌‌‌‌
  • حیف تو عالم همکاری یه سری کامنتا خوبیت نداره :))

    پاسخ:
    راحت باش، آینه می‌گیرم جلوم:))
  • منتظر اتفاقات خوب (حورا)
  • خیلی قصه روونی بود:-) از اون‌ها بود که هر چقدر ادامه داشته باشه باهاش همراه میشم و می‌خونم. 

    پاسخ:
    ممنونم حوری عزیز.
    امیدوارم قلمم از خشکی در بیاد و بتونم دوباره قصه بنویسم.
  • محمود بنائی
  • خوبه، منتظر یک داستان بلند جون دار هستیم که یک روز بیای بگی چاپ شده. 

    پاسخ:
    ممنونم، به امید اون روز

    والا من برام عین روز روشن بود که قصه است

    بخاطر توصیفاتت

    به خاطر اینکه اگه ازدواج کنی نمیتونی این توصیفات را بنویسی

    حداقل به این سرعت

    و اینکه همینکه گفتی دستت را گرفته و تو با تردید دستتو گذاشتی تو دستش گفتم قصه است

    چون نامحرم که دستشو تو دست کسی نمیذاره

    و چون اگه زن و شوهری باشهه تردید جایی نداره

    راستشو بخوای در حد یک قصه باهاش ارتباط برقرار کردم :) 

    پاسخ:
    چه خوووب:)

    خب طرف جواب مثبت رو داده ولی محرم نشدن به هم، دفعۀ اول یکم سختشونه معمولا:)

    خوشحالم پس

    این چرا انقدر کوتاه؟ نمیشه مهرداد رو بیشتر بخونیم ؟^_^

     

    با توصیف بالا رفتن از دیوار نتیجه میگیریم که خوش قیافه است و اضافه وزن نداره وگرنه بالا رفتن از دیوار با بالا رفتن سن سخت‌تر میشه :دی

    پاسخ:
    الان داشتم به سعید می‌گفتم، تصمیم دارم تبدیلش کنم به مجموعه داستان‌های دنباله‌دار. خوشتیپ که هست، قدش بلندتر شده براش راحت‌تره از دیوار پریدن:))

    آدمایی مثل مهرداد منو میترسونن هیچ حد و مرز و محدودیتی ندارن 

    به نظرم یه کم غیرقابل اعتمادن چون زیادی ماجراجوان😬

    ولی جون میدن برای قصه های عاشقانه .

    باشد که زوایای دیگری از مهرداد را شاهد باشیم🙂

    پاسخ:
    نه بابا طفلک خیلی پسر خوبیه:))
    قابل اعتماده فقط یکم شیطون و تخسه:)
    منتظر باشید کار داریم باعاش:)

    چه عالی😉😊

    پاسخ:
    :))

    ‌می‌خواستم پیشنهاد بدم دنباله‌دار بشه که جوابت به کامنت فرشته رو خوندم. به نظرم جا داره سریالی بنویسیش.

    پاسخ:
    چه خوب که دوست دارین ادامه بدم :)

    سلام نسرین! بنظرم می تونست بهتر باشه امیدوارم داستانای قشنگ بنویسی همیشه

    پاسخ:
    سلام
    ممنونم، حتما :)
  • دُردانه ‌‌
  • کاش داستان نبود و واقعی بود.

    پاسخ:
    :)

    ارسال نظر

    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
    شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
    <b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">