گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۹ مطلب در مهر ۱۳۹۵ ثبت شده است

هوالمحبوب


مادرم میگوید من یک نویسنده ی کوچک هستم؛ پدرم میگوید من یک دانشمند کوچک هستم.

در فامیل همه به من کتابخوان کوچک می گویند؛ شاید به خاطر اینکه مادرم کتابدار است به کتاب و کتابخانه علاقه دارم.

در کودکی ام همیشه با مادرم به کتابخانه می رفتم؛ دختر عمه ام به من بچه مثبت می گوید و پسر عمویم به من و دختر عمه ام دوقلو می گوید.

ولی من در عین حال یک خصوصیت دیگر هم دارم که مادرم میگوید این هم می تواند خصوصیت بد باشد هم خوب: چون من گاهی با خودم و یا با میز و صندلی و ... حرف می زنم.بعضی از بچه ها در فامیل به من جادوگر خجالتی میگویند، چون یک بار به دروغ گفتم: توپی که بالای درخت گیر کرده است فردا خواهد افتاد و همین طور هم شد! البته به وسیله ی بادی که شب قبل وزیده بود. راست راستش را هم بخواهید من خودم نمیدانم چه کسی هستم.گاهی فکر میکنم که شخصی هستم که فقط نقش زهرا را بازی میکند. مامان می گوید تو بزرگترین نوه از طرف مادری هستی.برادرم دائم روی اعصاب من است اما دعوایمان پنج دقیقه هم طول نمی کشد و این برای من شانس بزرگی است که در چنین خانواده ای زندگی میکنم. اما سوالی که ذهن مرا به خود مشغول کرده است این است که من واقعا کیستم؟!


  • نسرین

هوالمحبوب


من تا اواخر دوره ی ارشد مانتویی بودم؛ از آن مانتویی هایی که حتی یک تار موی شان هم معلوم نیست؛ از آن مانتویی هایی که رنگی پوشیدن و کوتاه پوشیدن، جزو حسرت هایشان است؛ اما به دلیل حفظ حجاب و متانت، قیدش را میزنند. همیشه ی خدا موقر لباس می پوشیدم و از خیلی چادری ها متین تر بودم.

همه ی خاندان مان چادری بودند و خواهرها نیز همچنین، دختر کوچک خانه بودم و بقیه اعتقاد داشتند با این قد بلند چادر به من نمی آید، اوایل به دلیل کم سن و سالی و بعد ها از روی این اعتقاد چادری نشدم که می گفتند چادر هیکلت رو درشت تر نشان میدهد!

بار اولی که تابستان 86 به مشهد مشرف شدم، حس و حال عجیبی داشتم، حال خوبی که حرم امام رضا برایم به ارمغان آورده بود؛ مرا ترغیب کرد به چادری شدن، از مرداد 86 چادری شدم. هر چند دست و پا گیر بود اما بیشتر به دلیل حضور در نهاد های مذهبی در دانشگاه سعی می کردم چادرم را حفظ کنم، علی رغم مذهبی بودنم ملاک پذیرش در این گونه نهاد ها چادر بود و بس!

اواخر ترم سوم بود که حس کردم یکی از هم کلاسی های دانشگاه بیشتر از قبل توجهش به من جلب شده است؛ قصه ی کتاب گرفتن و جزوه کامل کردن و باقی قضایا، پسری بود کرد زبان و به شدت متعصب و مذهبی، با آن سن و کمم فکر میکردم دلیل تغییر رفتار ناگهانی اش چادری شدنم است:) چون قبل از چادری شدن من، رفتارش کاملا عادی و طبیعی بود و من این میزان در مرکز توجهش نبودم!

اواسط زمستان همان سال بود که مریم از ارومیه یک کاپشن نیم تنه ی سفید بسیار شیک برایم سوغات آورد، آنقدر دلبر بود که نمیتوانستم ازش دل بکنم، متاسفانه کاپشن کذا یک مشکل اساسی داشت و آنهم کلاهش بود! چادری باشی می فهمی کاپشن کلاه دار یعنی چه!

پیش خودم نشستم حساب کردم دیدم هم برای رهایی از نگاه های آن همکلاسی و هم برای رسیدن به کاپشن شیک و زیبا بهتر است موقتا از چادرم دل بکنم!

چون از ته دلم انتخابش نکرده بودم و در آن چند ماه هم چادر  نویم را به حد اسهلاک رسانده بودم مصرانه قید چادر را زدم و زمستان آن سال با آن کاپشن کرم رنگ صفا کردم!

بعدتر ها دیگر یاد چادر نیوفتادم و زندگی ادامه داشت....

اواخر دوره ی ارشد بود که یک خواب را چند شب پشت سر هم دیدم. دوستی دارم «بهناز» نام که بسیار برایم عزیز است، اهل قم است و دختری است بسیار متدین که در قوی تر شدن اعتقاداتم بسیار سهم بزرگی دارد. سه شب متوالی در خواب میدیدم که در منزل بهناز هستیم و بهناز بسته ای را به من میدهد با این توضیح که « مادرم برایت از مکه چادر سوغات آورده است.»

اعتقادی که به ایمان بهناز داشتم، اعتقادی که به تکرار خواب و رمزی که در آن است داشتم، هر چه که بود این عهد از آبان سال 92 بین من و خدا بسته شده و تا این لحظه خدا را شکر بر سر آن عهدی که بستم هستم.

حس میکنم حالا در این سن و سال انتخاب چادر عاقلانه و عاشقانه بود نه یک حس زودگذر و یک جو زدگی موقتی. حالا چادر حس خوبی به من میدهد و من خوشحالم از داشتنش. در این چند سال خوب با چادر کنار آمده ام، هرچند هنوز هم چادر هایم را زود به زود مستهلک میکنم ولی حسی که دارم فرق کرده است.

  • نسرین

هوالمحبوب


اولین زنگ انشا در کلاس ششم:

موضوع: من....


هدفم از طرح این موضوع آشنایی بیشتر با بچه ها و زندگی هاشون بود. اطلاعاتی که خیلی راحت میتونستم از لابه لای زندگی شون کشف کنم؛ ولی وقتی شروع کردن به خوندن انشا واقعا ذوق زده شده بودم...تعدادی از بچه ها واقعا قلم شون معرکه بود. چیزهایی رو نوشته بودن که من حتی بهش فکر نکرده بودم. از آرزوهاشون، از اسم های خاص و لقب های خاصی که بین فامیل بهش معروفن. دانش آموزی دارم به اسم «زهرا» که توی فامیل به نویسنده ی کوچک معروفه و تخیل قویی داره و مطمئنم یه روزی توی نویسندگی حرفی برای گفتن خواهد داشت.

تصمیم دارم هر کدوم از انشاها که خیلی توجهم رو جلب کرد؛ توی وبلاگم بذارم تا شما هم بخونید. حالا اگه شما بخوایین با موضوع پیشنهادی انشایی بنویسید چی میگید؟!


  • نسرین

هوالمحبوب


امروز روز خوبی بود؛ بعد مدتها با الی دیداری تازه کردیم و تمام بعد از ظهر را ور دل هم بودیم. زندگی دچار روزمرگی شده است و رفاقت ها لا به لای این بدو بدو ها گم می شود. دوستی هایی را به میل و اراده ی خودمان تمام میکنیم و دوستی های جدیدی شروع  میشود. آدم های جدید می آیند و آدم های خسته ی نالان تعویض می شوند. نبض زندگی در رگ های ما می زد و ما زنده ایم به خواستن و تلاش برای رسیدن.

ساعت چهار عصر در کتابفروشی دهخدا جشن امضای کتاب های خانم فریبا وفی بود، جالب است که نمیدانستم که ایشان همشهری من هستند و کاملا مسلط به زبان ترکی!

دیدار با یک نویسنده حس عجیب غریب یاست ایشان با رویی گشاده عکس می گرفتند لبخند میزند و کتابهایشان را امضا میکردند.

دو کتاب از کتابهای ایشان را با امضای خودشان خریدم و قرار است به مرور در وبلاگم معرفی کنم.

آمدن محرم را به چند دلیل دوست دارم، یکی به دلیل معنویت خاصی که بر فضای زندگی مان حاکم می شود، دوم به دلیل مراسم هایی که تشکیل می شود و خاص این دو ماه محرم و صفر است و سوم به دلیل بریده شدن پای هر نوع خواستگار از خانه :) خدا را شکر میکنم که در طی دو ماه آینده از شر این دسته از نسوان در امان هستیم و زندگی میکنیم.

  • نسرین

هوالمحبوب

گردان قاطرچی ها؛ نوشته ی داوود امیریان


گردان قاطرچی ها از رمان های ویژه ی نوجوانان است که روایتی ساده و روان در عین حال طنز آمیز از حضور نوجوانان در جبهه دارد. شخصیت های اصلی داستان متشکل از یک رزمنده ی جوان به نام یوسف است که بعد از مجروحیت های سنگین به جبهه برگشته و مسولیت تشکیل یک گردان تدارکاتی به عهده ی وی گذاشته می شود. این گردان مسولیتش تعلیم قاطرها و استفاده از آنها برای رساندن مهمات و آذوقه به ارتفاعات کردستان در جبهه های غرب کشور است.

گردان قاطرچی ها تشکیل می شود از 5 نوجوان جسور و شر و شیطان، کربلایی، مش برزو و یوسف و چندین قاطر زبان بسته که بچه ها برای هر یک به فراخور قیافه و عملکردشان نامی گذاشته اند.

نگاه کردن از زاویه ی طنز به وقایع جبهه میتواند هم بستر مناسبی برای اشنایی نوجوانان با تاریخ دفاع مقدس فراهم کند هم جذابیت داستان های حوزه ی دفاع مقدس را افزایش دهد.

کتابهای خاطره و کتابهای داستانی در حوزه ی دفاع مقدس در ابتدا شاید برای خیلی از کتاب خوان های حرفه ای یک حالت تابو داشته باشد. چرا که اغلب فکر میکنیم چنین کتابهایی با قلمی ضعیف و نثری کلیشه وار نوشته شده اند اما تجربه  یمطالعه ی چندین کتاب در این حوزه کاملا به من ثابت کرده است که هم کتابهای خاطره و هم رمان در این حوزه می توانند حرفهای جدی برای گفتن داشته باشند به شرطی که توسط نویسنده های متبحر نگاشته شوند و ویراستاری های حرفه ای روی آنها انجام شود.

داستان شیرین گردان قاطرچی ها با فراز و نشیب های فراوانی همراه است، داستان همدلی ها و همراهی های بچه های جنگ که در خلال وقایعی سخت آزموده می شودند و به پختگی می رسند. بچه های شر و شیطان ابتدای داستان در آخر داستان تبدیل به مردهای کوچکی شده اند که هم مسولیت های بزرگ میپذیرند و هم پشت همدیگر هستند.

بخش عجیب و در عین حال جالب داستان مربوط به شخصیت کرامت است. مردی از دیار کردستان که خانواده اش را در جنگ از دست داده اما خانواده  یمادری اش در کردستان عراق در وضعیت بدی گرفتار هستند و او مدام دنبال فرصتی است تا توسط قاطرها آذوقه و وسایل زندگی برایشان فراهم کند. حضور این فرد در گردان عملیاتی آن هم در بحبوحه ی جنگ، با وجود چندین خطای نابخشودی، کمی غیر واقعی به نظر می رسد چرا که در خلال جنگ حضور چنین افرادی باید در کمال احتیاط باشد.

رمان ویژه ی نوجوانان است پس امکان دارد خواندن روایت ساده و روان آن برای برخی چندان خوشایند نباشد چون دارای پیچیدگی ها و تعلیق های چندانی نیست.



  • نسرین

هوالمحبوب

بارها و بارها از عشق گفته ایم و از عشق خوانده ایم و از عشق نوشته ایم. اما همیشه ی خدا از معرکه دور بوده ایم. برای ما آدم های معمولی، همه چیز در دور دست ها اتفاق می افتد؛ همه ی چیزهای رنگی و زیبا انقدر دور از ماست که تا دست دراز می کنیم برای گرفتن شان، یا زیر پای مان خالی می شود، یا کسی زود تر از ما به چنگش می آورد و ما می مانیم و دل بی صاحب مان.

گاهی عوضی عاشق شدیم، گاهی عاشق آدم های عوضی شدیم و گاهی عشق عوض مان کرد. هر چه بود زندگی سهم ما نبود، عشق سهم ما نبود، عشق سیب سرخ تبعید بود در دست های آدم، بوسیدیم و رانده شدیم؛ لب هایمان داغ عشق خورد و قلب هایمان داغ شرم.

فکر میکردیم همین که شجاع باشیم و عشق مان را بلند بلند داد بزنیم، یعنی خوشبختیم. فکر می کردیم زندگی همین وسعت آغوشی است که چسبیده ایم، فکر می کردیم زندگی همین ساعت های خوشی است که ور دل هم نشسته ایم و حرف ها عسل می شوند در کام مان؛

شبها خودمان را به بی خوابی زدیم و قصه خواندیم؛ شب ها خواب مان را از چشم هایمان دزدیدیم برای با هم بودن؛ روزها دل دل کردیم برای  یافتن همدیگر؛ صدای مان طنین آواز دلکش بود؛ لبخند هایمان عصاره ی زندگی؛ خندیدیم به غم، خندیدیم به دنیا، خندیدیم به نداری، بسوزد پدر عاشقی.

حالا که راه های عشق را با چشم بسته هم رفته ایم؛ نشسته ایم در چهار دیواری دل  هایمان. چسبیده ایم تمام خودمان را، تمام دلمان را و شده ایم آدمک های خسته ی ترسو، که عشق برای مان طعم تلخ نرسیدن دارد.

اطرافمان پر است از آه و ناله های آدم های سر به سنگ خورده؛ آدم های رها شده، آدم های تنهای تنهای تنها. یا عاشق شدیم و نگفتیم و مهر سکوت زدیم به لب هایمان؛ که مبادا بداند و نخواهدمان، مبادا برود و تنهایی مان عمیق تر شود؛ یا عاشق شدیم و گفتیم و باز هم تنهای تنهای تنهاییم.

عشق آمد و جسارت مان بخشید، عشق آمد و شجاع ترمان کرد، عشق آمد و مهربان ترمان کرد .اما وای از این عشقی که به سامان نرسید؛ وای از عشقی که یک دل سیر برایش گریه می کنیم هر شب؛ ولی داغ دلمان آرام نمی گیرد. وای از روزهای بی عشقی و تنهایی عاشق کش. کاش عشق بازی به همین راحتی حرف زدن بود، همینکه تو فرشته باشی و بخوابی و من نگاهت کنم، همین که تو مرد رویاهای من باشی و دست های مردانه ات گرما بخش وجودم شود. کاش عشق فاصله ها را به هم می دوخت، کاش عشق قلب ها را به هم نزدیک تر می کرد، کاش راه دهان و دل ها اینقدر دور از هم نبود. کاش کمی معرفت چاشنی عشق هایمان می شد  عشقِ تنهایِ بی سرپناه، کودکی را می ماند تنها رها شده در زیر باران، کاش مردی پیدا شود دستش را بگیرد و او را به آغوشی گرم مهمان کند، نانی داغ، آبی سرد و مهری تا ابد ماندگار. کاش عشق را بلد بودیم. کاش عشق همینقدر راحت بود.





  • نسرین

هوالمحبوب


آدم ها ساده می آیند و کنجی از قلبت را تصرف می کنند و بخشی از لبخندهایت را به یغما میبرند؛ آدم ها می آیند تا از غربت نفس گیرشان به قلب تپینده ی تو پناهنده شوند؛ می آیند و مینشینند و شروع میکنند به خاطره شدن، با هر لبخندی، با هر عطری، با هر بیت شعری که سمتت تو میفرستند، خاطره ای به پهنای وجودت در تو شکل می گیرد، آدم ها می آیند و اضطراب یک لحظه نداشتن شان روز به روز در تو قد می کشد، دلت را می سپاری به دست نوشته های او، به دست خنده های عطرآگین او، به دست طنین صدای مسحور کننده اش، می نشینی به تماشا تا کی و کجا سیم این ارتباط پاره خواهد شد....

کی دست هایت را رها خواهد کرد، کی تصمیم به مسافر شدن خواهد گرفت، در سالهای پایانی دهه ی سوم زندگی ترس بزرگ تو ترس از دست دادن است، از دست دادن آدم های مهم زندگی ات، ترس از دست دادن شغلت و ترس از دست دادن زندگی....

آدم ها یک بار تجربه می کنند و دفعه های بعدی عاقل می شوند؛ که قبل از اینکه بنشینند و زل بزنند به جاده های کشداری، که آدم های زندگی شان را با خود می برد؛ این بار خود دست به کار چمدان بستن شوند.

قبل از اینکه خاطره ها در وجودت جوانه بزنند؛ قبل از اینکه به ساعت های بودنش معتاد شوی، قبل از اینکه مرض چک کردن گوشی به جانت بیوفتد، قبل از هر ترس دلهره آوری که رفتن آدم ها به جانت می اندازد؛ باید خودت بروی و در هزارتوی زمان گم شوی...



+ شاید این لحظه ها شروع یک عاشقی باشد، شاید شروع دل بستن باشد ولی هر چه که هست باید در نطفه خفه اش کرد چرا که دل بستن ها در این دنیای وانفسا اشتباه ترین کار ممکن است که آدم ها آفریده شده اند برای شکست دادن همدیگر....

  • نسرین

هوالمحبوب


امروز با اینکه خیلی به موقع بیدار شدم، از خیر صبحانه خوردن گذشتم و یک بخشی از مسیر را هم با تاکسی رفتم ولی باز هم توی این اتوبوس وامانده دلهره امانم را برید بس که راه هی کش می آمد و ترافیک اول مهرکلافه کننده بود. در نهایت هم چند دیقه از هشت گذشته رسیدم به آستانه ی مدرسه ولی چون هنوز کار کلاس بندی و استقبال و صبحگاه شروع نشده بود نمیتوانم به حساب تاخیر بگذارم:)

از در و دیوار مدرسه انرزی و شور و شعف می بارید.

مدرسه ی پسرانه درست بغل گوش ماست؛ صبح صدای پسرها و جیغ دخترا گوش فلک را کر کرده بود. در نهایت حوالی نه بود که با بچه های پنجم یک راهی کلاس شدیم.

کلاس نسبتا کوچکی با 25 چهره ی شاد دخترانه. طبق معمول اولین ماجرای من با دخترها دعوا سر جای نشستن بود، چیزی که همیشه ازش فراری ام!

مدتی به معرفی خودم پرداختم سپس از تک تک شان خواستم خودشان را معرفی کنند. شکر خدا با کلی فسفر سوزاندن در عرض یک ساعت توانستم اسم تمامی شان را یاد بگیرم!

کمی که گذشت یکی از خانم های کادر اداری که نه اسمش را میدانم نه رسمش را، با سبدی پر از شکلات وارد کلاس شد و از بچه ها فیلم گرفت.

من آن وسط شده بودم دختر خوب کلاس که شکلات پخش میکند، لبخند میزند و سعی میکند توجه بچه ها را به خودش جلب کند.

بعد از معارفه ی اولیه پیک مهر را با کمک هم تکمیل کردیم، تا اینکه دوباره همان خانم کادر اداری آمد با سبدی که توش پر بود از ماژیک های رنگارنگ و خودکارهای رنگارنگ و همه ربان بسته و از هر کدام یک بسته را تحویل من داد.(توی مدرسه ی قبلی ما از این حاتم بخشی ها ندیده بودیم!)

لبخندی ته چهره ام نشاندم و گفتم خدایا شکرت، خدایا من تمام تغییرهای خوبِ هرچند کوچک را میبینم و بابتش سپاسگزارم.

زنگ های تفریح به جای صدای زنگ سنتی که گوش را خراش میداد؛  آهنگ های ریتمیک پخش می شود که کلی آدم را سر صبحی به وجد می آورد.

رفتیم اتاق معلمان به صرف چای و شیرینی. صمیمیت جو معلمان باعث شد کمی یخمان باز شود رفتم برای خودم و همکار تازه وارد دیگرم که با هم ایاق شده ایم چای ریختم.(به دلیل اینکه روز اول است آبدارچی ها به شدت درگیر هستند و امروز چای پای خودمان بود)

چند تایی از بچه های کلاس برایم گل آورده بودند و چون من یک معلم چرخشی هستم و کلاس ثابتی ندارم مجبورم یک بغل گل را از این کلاس بکشم آن کلاس و از آنجا به سمت دفتر!(در نهایت همه را یله رها کردم در کلاس ششم)

ساعت بعدی با کلاس ششم یک درس داشتم. که اغلب بچه ها را در کلاس های تابستانی دیده بودم و این کارم را راحت تر میکرد. پیک مهر را حل کردیم و خط نشان هایم را کشیدم و شروع کردیم به بازگویی خاطره های چهار ماه تعطیلی. چقدر ذوق و شوق داشتند برای حرف زدن و تعریف کردن. تقریبا دو ساعت تمام وقت کلاس به شنیدن خاطره گذشت. در خلال صحبت هایشان سوالهای ریزی مطرح میکردم که وقت کلاس به بطالت صرف نشود.

از فردا باید با جدیت شروع کنیم به مرور درسهای پایه های قبلی. تا رخوت و کرختی از چهره ها رخت ببندد و مهری را توام با انرزی شروع کنیم.



+ خاطره را به نا به درخواست یکی از دوستان نوشتم؛ سعی دارم از این به بعد به بخش معلمانه بیشتر توجه کنم.

  • نسرین

هوالمحبوب


یادم می آید زمانی که به عنوان کارآموز معلمی، راهم کشیده شد به دبستان.... و 23 تا پسربچه ی ناز دوست داشتنی شدند همدم روزهایم، هم زمان شده بود با اتفاقهایی در زندگی شخصی ام، که تصمیم گرفتم برای فرار از خاطره های تلخ، از وبلاگم کوچ کنم، وبلاگ تازه اسمش شد زمزمه های معلمی و پر شد از عکس ها و نقاشی ها و خاطره ها و نوشته های دانش آموزانم.

حالا بعد از چند سال یک تغییر اساسی کرده ام و مدرسه ای که کارم را در آنجا شروع کرده بودم را با تمام خاطره های خوب و بدش رها کردم، تصمیم بزرگ و هولناکی بود. ولی بی شمار اشکی که در آنجا ریخته بودم مصمم کرد به رفتن.

حالا قرار است از فردا در یک مدرسه ی جدید با دانش آموزان جدید و کادری جدید کارم را شروع کنم، به نظرم هر تغییری یک شروع تازه است. فردا بهترین لباس هایم را خواهم پوشید، حسابی به خودم خواهم رسید؛ کفش های نو به پا خواهم کرد و با یک عطر ناب و با دلی تپنده راهی مدرسه خواهم شد.

تنها و تنها به این امید که محیط جدید برایم آرامش گمشده را به ارمغان بیاورد، با انسانهایی آشنایم کند که دغدغه ی انسان تر شدن  داشته باشند نه چیز دیگر. دلم میخواهد معلمی را در مدرسه ای پی بگیرم که نفس کشیدن در فضایش سخت و سنگین نباشد. که دلم شکسته تر از اینی که هست نشود.

برای یک شروع جانانه، برای پیمودن یک راه تازه، برای یک مبارزه ی جدید رو میکنم سمت خدا و دعا میکنم که پشیمان نشوم از انتخاب راهم. که معلمی عشق است، که معلمی عرق ریزان روح است و معلمی تنها موهبتی است که خدا در روزهای تلخی و تنگی نصیبم کرده است. میتوانم قسم بخورم که هیچ شغلی اینقدر انگیزه در رگ های من تزریق نمیکرد که در مصیبت بار ترین روزهای زندگی ام حتی یک ساعت مرخصی نخواهم و برای تسلیم نشدن در برابر غم ها تنها و تنها به شغلم پناه ببرم.

برای تمام آنهایی که از فردا زندگی جدیدی را آغاز خواهند کرد، برای دانش آموزان، مخصوصا کلاس اولی ها، برای دانشجوها، مخصوصا سال اولی ها، برای معلمان و استادان عزیز سالی پر از عشق، پر از مهر، پر از دانایی آرزو میکنم.

از خدای مهربان میخواهم که روزی تان عشق باشد و کسب تان علم و دستان تان بی نیاز از هر غیر خدایی.

  • نسرین