قصه ی من و چادرم
هوالمحبوب
من تا اواخر دوره ی ارشد مانتویی بودم؛ از آن مانتویی هایی که حتی یک تار موی شان هم معلوم نیست؛ از آن مانتویی هایی که رنگی پوشیدن و کوتاه پوشیدن، جزو حسرت هایشان است؛ اما به دلیل حفظ حجاب و متانت، قیدش را میزنند. همیشه ی خدا موقر لباس می پوشیدم و از خیلی چادری ها متین تر بودم.
همه ی خاندان مان چادری بودند و خواهرها نیز همچنین، دختر کوچک خانه بودم و بقیه اعتقاد داشتند با این قد بلند چادر به من نمی آید، اوایل به دلیل کم سن و سالی و بعد ها از روی این اعتقاد چادری نشدم که می گفتند چادر هیکلت رو درشت تر نشان میدهد!
بار اولی که تابستان 86 به مشهد مشرف شدم، حس و حال عجیبی داشتم، حال خوبی که حرم امام رضا برایم به ارمغان آورده بود؛ مرا ترغیب کرد به چادری شدن، از مرداد 86 چادری شدم. هر چند دست و پا گیر بود اما بیشتر به دلیل حضور در نهاد های مذهبی در دانشگاه سعی می کردم چادرم را حفظ کنم، علی رغم مذهبی بودنم ملاک پذیرش در این گونه نهاد ها چادر بود و بس!
اواخر ترم سوم بود که حس کردم یکی از هم کلاسی های دانشگاه بیشتر از قبل توجهش به من جلب شده است؛ قصه ی کتاب گرفتن و جزوه کامل کردن و باقی قضایا، پسری بود کرد زبان و به شدت متعصب و مذهبی، با آن سن و کمم فکر میکردم دلیل تغییر رفتار ناگهانی اش چادری شدنم است:) چون قبل از چادری شدن من، رفتارش کاملا عادی و طبیعی بود و من این میزان در مرکز توجهش نبودم!
اواسط زمستان همان سال بود که مریم از ارومیه یک کاپشن نیم تنه ی سفید بسیار شیک برایم سوغات آورد، آنقدر دلبر بود که نمیتوانستم ازش دل بکنم، متاسفانه کاپشن کذا یک مشکل اساسی داشت و آنهم کلاهش بود! چادری باشی می فهمی کاپشن کلاه دار یعنی چه!
پیش خودم نشستم حساب کردم دیدم هم برای رهایی از نگاه های آن همکلاسی و هم برای رسیدن به کاپشن شیک و زیبا بهتر است موقتا از چادرم دل بکنم!
چون از ته دلم انتخابش نکرده بودم و در آن چند ماه هم چادر نویم را به حد اسهلاک رسانده بودم مصرانه قید چادر را زدم و زمستان آن سال با آن کاپشن کرم رنگ صفا کردم!
بعدتر ها دیگر یاد چادر نیوفتادم و زندگی ادامه داشت....
اواخر دوره ی ارشد بود که یک خواب را چند شب پشت سر هم دیدم. دوستی دارم «بهناز» نام که بسیار برایم عزیز است، اهل قم است و دختری است بسیار متدین که در قوی تر شدن اعتقاداتم بسیار سهم بزرگی دارد. سه شب متوالی در خواب میدیدم که در منزل بهناز هستیم و بهناز بسته ای را به من میدهد با این توضیح که « مادرم برایت از مکه چادر سوغات آورده است.»
اعتقادی که به ایمان بهناز داشتم، اعتقادی که به تکرار خواب و رمزی که در آن است داشتم، هر چه که بود این عهد از آبان سال 92 بین من و خدا بسته شده و تا این لحظه خدا را شکر بر سر آن عهدی که بستم هستم.
حس میکنم حالا در این سن و سال انتخاب چادر عاقلانه و عاشقانه بود نه یک حس زودگذر و یک جو زدگی موقتی. حالا چادر حس خوبی به من میدهد و من خوشحالم از داشتنش. در این چند سال خوب با چادر کنار آمده ام، هرچند هنوز هم چادر هایم را زود به زود مستهلک میکنم ولی حسی که دارم فرق کرده است.