گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۴۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «از دغدغه هایم» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

تا وقتی جوان بودیم و فرصت ازدواج‌مان بود، سرمان را تا کجا، کرده بودیم توی کتاب و درس. پسر جماعت اخ و پیف بود و با آن اخلاق سگی و ظاهر سرهنگی، کسی دور و برمان آفتابی نمی‌شد. هنوز هم بعد ده سال از دورۀ لیسانس، پسرهای همکلاسی از من حساب می‌برند و تصور اینکه من تغییر کرده باشم توی کت‌شان نمی‌رود.

هدبند کذایی را می‌بستم دور موهایم و حواسم به تک‌تک تارهای مو بود که به سرشان نزد خودنمایی کنند. 

کل آرایش دورۀ دانشجویی‌ام کرم ضد آفتاب بود و راه رفتنم شبیه سربازهای دورۀ رضا شاه! چادری نبودم آن سال‌ها ولی متعصب تا دلتان بخواهد. 

حالا که به نسرین آن سال‌ها نگاه می‌کنم دلم برایش می‌سوزد. من ذهنم بسته بود و تلاشی برای بال زدن و پرواز کردن در آسمان دیگری نمی‌کردم. توی بحث‌های مذهبی، تند و آتشین مزاج بودم و یک تنه تمام مخالفان دین را فتیله پیچ می‌کردم.

یک بار توی میدان ساعت سر اینکه رفیقم به دین توهین کرد، گریه کردم و با همان چشم گریان همان جا رهایش کردم و برگشتم خانه.

به ما نگفته بودند که عشق چه شکلی است، چه طوری اتفاق می‌افتد. ما فقط ترسیده بودیم از هر جنس مذکری، از هر ابراز علاقه‌ای. ما بلد نبودیم دلبری کنیم. دل هیچ پسری توی آن سال‌ها برای ما نلرزیده بود. زیبا بودیم، نجیب و با وقار و خانوم بودیم. اما خشک بودیم، لطافت زنانه نداشتیم. پسرها از چی‌مان خوش‌شان می‌آمد؟

گذشت و گذشت، ما ارشد قبول شدیم. عاقل‌تر بودیم. تلاش کردیم دیده شویم. دیگر خشک مقدس نبودیم. تلاش کردیم با پسرها گرم بگیریم ولی پسرهای‌مان دوست نداشتند با ما گرم بگیرند! دورۀ ارشد هم با تمام فراز و نشیب‌هایش گذشت. بدون هیچ رابطه‌ای، بدون هیچ شروعی. یک سال آخرش اما من دست به کار شده بودم که گلی به سرم بگیرم. داشتم تلاش می‌کردم خودم را از انزوا بیرون بکشم. اوضاع روحی‌ام داغان بود و تباهی از سر و کول زندگی‌ام بالا می‌رفت. توی آن سایت کذایی، روزهای خوبی داشتیم. «سین» اولین پسری بود که شماره‌ام را بهش دادم. قرار بود گپ دوستانه بزنیم، قرار بود ساعت‌های حضورمان توی آن سایت را همانگ کنیم. اما من عاشقش شدم. نمی‌دانم عشق چه شکلی بود. چه شکلی هست ولی همین که اولین و بزرگترین ریسک زندگی‌ام را با دادن شماره به او استارت زدم یعنی عشق آمده بود سراغم.

چند ماه اول همه چیز زیبا بود، بعدش سربازی فاصله را دو چندان کرد و بعدتر بریدیم از هم. آبان 93 که آمد دیدنم من آماده بودم که عشق را دوباره بپذیرم. اما همه چیز کم‌کم، کم‌کم ته کشید و تمام شد. رفتنش هنوز هم بزرگترین شکست زندگی‌ام هست. رفتنش چیزی را در درونم شکست که هرگز ترمیم نشد. 

اما بخش دیگر قضیه توی بطن خانواده جاری بود. خواستگارها. یکی پس از دیگری در خانه را می‌زدند. پسرهای کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زشت و زیبا، تحصیل‌کرده و کم سواد، پولدار و بی‌پول. 

اما یا من به دل آنها نمی‌نشستم یا آنها به دل من. هر چه که بود این پروسۀ عذاب آور از بیست و پنج سالگی تا  همین الان ادامه دارد.

من هنوز هم نفهمیده‌ام چطور باید به آدم مناسب خودم برسم! نفهمیده‌ام پا دادن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام اعتماد کردن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام که شروع یک رابطه از صفر چه پروسه‌ای دارد.

من بارها و بارها زخمی شده‌ام. خودم را از شر آدم‌ها حفظ کرده‌ام، از رابطه‌ای خارج شده‌ام، به آدمی چراغ سبز نشان داده‌ام، بارها و بارها خواسته‌ام از لاک تنهایی بیرون بیایم.

من هرگز نفهمیدم که با آدمی که محترمانه قدم جلو می‌گذارد برای آشنایی باید چه برخوردی کرد؟ باید در نطفه خفه‌اش کرد؟ باید بهش فرصت داد؟ 

چطور است که ما همیشه چوب دو سر طلاییم؟ 

چطور است که دوست‌مان دارند ولی نمیخواهندمان؟ 

چطور است که لاس زدن با ما دلچسب است اما ازدواج با ما حاشا و کلا؟

چطور است که انتخاب‌شان نیستیم؟

آدمی توی گروه کاری پیدایت می‌کند، محترمانه جلو می‌آید، چند روز تلاش می‌کند تا نظرت را جلب کند، بعد که قرار می‌گذاری، یکهو از خانم فلانی تبدیل می‌شوی به نسرین جان، به عزیزم. رفتارش حالم را به هم می‌زند. بهش می‌گویم فلانی من از صمیمی شدن‌های یکهویی خوشم نمی‌آید، بگذار همدیگر را ببینیم بعد دربارۀ روند رابطه تصمیم بگیریم، قبول می‌کند و می‌رود. می‌رود که می‌رود.
روز قرار می‌رسد، ساعت قرار سپری می‌شود و تلفن تو هرگز به صدا در نمی‌آید. بی‌صدا بلاکش می‌کنی و بر می‌گردی سر زندگی‌ات. اما چیزی توی سرت وول می‌خورد. پس چطور باید رفتار کرد که تهش به شدن ختم شود؟ آدم‌هایی که راحت به هم وصل می‌شوند چیزی اضافه‌تر از همین دو چشم  و دو گوش ما دارند؟ 
سنتی‌ها باب میلم نیست، توی جمع‌هایی که تردد می‌کنم پسر مجردی نیست، به مجازی اعتمادی نیست، بلاگرها هر کدام کیلومترها از من دورترند، پس دقیقا این رابطۀ کوفتی کجا باید شکل بگیرد که تهش به شدن برسد؟؟

خسته‌ام، کلافه‌ام، توی سرم هزارتا سوال وول می‌خورد. 

گاهی از خودم می‌پرسم واقعا می‌خواهی ازدواج کنی؟ اگر ازدواج مساوی یکنواخت شدن و روزمرگی باشد نه.

اما مگر می‌شود بعد عاطفی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود نیاز جنسی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود هی  توی سرت نقشه نکشی برای آینده‌ای بهتر؟ 
واقعا کسی نیست که هم معمولی باشد هم زیبا و تحصیل‌کرده باشد و هم خیلی پولدار نباشد و هم رگه‌های فمنیستی داشته باشد و هم ..... بگذریم. لابد نیست و من آخرین نفر از این گروه معمولی‌ها هستم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


معلم که باشی مرجع بسیاری از حرف‌ها و درد و دل‌ها هستی. چه بخواهی و چه نه، درگیر قصۀ زندگی بسیاری از دانش‌آموزانت می‌شوی. معلمی کردن برای نسل حاضر، که هم بسیار آگاهند و هم بسیار حاضر جواب، حقیقتا کار سختی است. نمی‌توان به شیوۀ دهه شصتی یا حتی دهه هفتادی، بچه‌ها را سنگ قلاب کرد.
چند سالی که توی دبیرستان بودم، قصه‌ها رنگ و بوی دیگری داشت. انگار زیر پوست شهر ملتهب‌تر بود، آدم‌ها رنج کشیده‌تر بودند و زخم‌ها عریان‌تر. توی این چند سال اخیر هم به واسطۀ گسترش بی‌در و پیکر فضای مجازی، مشکلات ما و بچه‌ها صد البته بیشتر هم شده است. قصه‌هایی از جنس اعتماد، دل بستن، افسرده شدن، طرد شدن و ...
سحر یکی از شاگردهای قدیمی‌ ماست که حالا بیست ساله است. دختری است که توی خانواده خیلی جدی گرفته نمی‌شود. روپاپرداز است و به شدت احساساتی. آرزوهای دور و درازی دارد که توی مخیلۀ من یکی نمی‌گنجد. آدم مستعدی هم هست و توی رشته‌ای که درس می‌خواند، جزو نفرات برتر است.
سحر و شاید بسیاری از نوجوان‌ها و تازه جوان‌ها، دنیا را رنگی می‌بینند و تصورشان این است که از محبت‌ خارها گل می‌شوند. ولی راستش را بخواهید با تجربۀ سی و چند سال زندگی و چند سال معلمی می‌گویم، خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند. 
القصه سحر چندیست توی فضای دوستانه‌ای، عاشق کسی شده است که نزدیک ده سال بزرگ‌تر از اوست و سحر دارد تمام زورش را می‌زند که توجهش را به خود جلب کند. از خریدن هدیه‌های وقت و بی‌وقت، از پیام دادن‌های وقت و بی‌وقت، از رویاپردازی‌های دور و دراز دربارۀ  او و  .... بخشی از این قصه را من از زبان خود سحر شنیده‌ام و بخش دیگری را از زبان آن جوان سی ساله. جوان معقولی هم هست. 
اینکه چرا و چگونه وصل شده‌ام به آن سر رابطه، طولانی است و از حوصلۀ این بحث خارج. القصه تمام هم و غم من و آن پسر جوان این است که طوری سحر را از ادامۀ این رابطه منصرف کنیم که کمترین آسیب را ببیند. جوانک تمام زیر و بم رابطه را برایم گفته. حتی پیا‌های رد و بدل شده‌شان را هم دیده‌ام. 
جوان از آنهایی نیست که بخواهد سواستفاده کند و محبت دختر را به نفع خودش مصادره کند. خودش دلباختۀ کسی است و دارد زورش را می‌زند که به دستش بیاورد. سحر برایش حتی دوست معمولی هم نیست، می‌گوید تمام طول گفتگو خواهرم یا دخترم صدایش می‌کنم تا بلکه از صرافت دوست داشتن من بیوفتد. 
اما چیزی این وسط گم است. حلقه‌ای که سحر را به آن جوانک وصل می‌کند و مرا سردر گم. 
سحر می‌گوید حتی به رسیدن و وصال آن جوان هم فکر نمی‌کند. می‌گوید از عشق پسره هم باخبرم! اما هنوز هم بی‌تابانه برایش می‌نویسد، بی‌تابانه غرق محبتش می‌کند، هدیه تدارک می‌بیند، برایش تولد سورپرایزی می‌گیرد و ..... 
عاجرم از حل کردن معمای این دو تن. حق می‌دهم به جوانک. چون اساسا مرتکب کوچکترین اشتباهی نشده که بتوان مواخذه‌اش کرد. آنقدر هم دل گنده و مهربان هست که نخواهد واقعیت را بکوبد توی صورت سحر. اما می‌بینم که توی آن چند باری که ملاقاتش کرده‌ام معذب است. 
سحر را هم نمی‌توانم مواخذه کنم. دردش را میفهمم. آدمیزاد از تنها چیزی که نمی‌تواند بگذرد عشق است. او گمان می‌کند عاشق جوانک شده و حاضر است برایش فداکاری کند. حتی اگر این فداکاری تبعات خطرناکی داشته باشد. حتی اگر پنهانی و قایمکی باشد.
دیده‌اید گاهی حوصلۀ حرف زدن با کسی را ندارید، همین که پیامش می‌رسد سعی می‌کنید نبینید و محولش کنید به وقت دیگر؟ پسر می‌گوید من با سحر چنینم و او دست بردار نیست. 
صحبتم به رضایت پدر و مادرش کشیده بود، به اینکه اگر آنها راضی نباشند و بی‌خبر بمانند، هزینه کردن از پولی که آنها در اختیارت می‌گذارند، برای چیزی که مطلع نیستند و اگر بدانند هم استقبال نخواهد کرد، درست نیست؛ در نهایت گفت پس خودم کار می‌کنم تا با پول خودم خوشحالش کنم!
پسر هدیه‌هایش را اغلب قبول نمی‌کند، مخصوصا هدیه‌های گران قیمتش را. گاه به گاه دعوایش می‌کند، نصیحتش می‌کند اما دریغ و درد.
نظر شما چیست؟ بهترین راهکاری که برای حل این معما به ذهن شما می‌رسد چیست؟ 

  • نسرین
هوالمحبوب

اگر زمان شیوع عمومی و قرنطینه را اول اسفند 98 در نظر بگیریم، الان دقیقا چهارده ماه است که درگیر کروناییم. کرونا چهارده ماه است که سلامتی و اقتصاد ما را تهدید می‌کند. توی این چهارده ماه تقریبا هیچ تغییری در روش‌های مقابله، پیش‌گیری یا ایمنی سازی انجام نگرفته است. در طی این چهارده ماه فقط گفته‌اند ماسک بزنید، ضدعفونی کنید، فاصله اجتماعی را رعایت کنید و تمام. ما چندین ماه است که خانۀ هیچ کدام از اقوام نرفته‌ایم و هیچ کدام از اقوام خانۀ ما نیامده‌اند. تنها رفت و آمدمان با خواهرم بوده و خاله کوچیکه که چند باری از حیاط خانه سلام و علیکی کرده و رفته. مراسم عزا و عروسی و چشم روشنی و تولد دعوت شده‌ایم و نرفته‌ایم. رستوران و کافه نرفته‌ایم. مادر و خواهرم حتی بازار هم نرفته‌اند. ما تمام این مدت را ترسیده‌ایم و خودمان را توی خانه حبس کرده‌ایم. 
اسفند ماه بود که برای اولین بار به اصرار دوستانم رستوران رفتم، توی یک محیط باز که میزها با فاصله چیده شده بودند، همین هفتۀ گذشته بود که مادر و پدرم به عقد دخترعمه‌ام دعوت شدند و با ماسک و فاصلۀ اجتماعی راهی دفترخانه شدند. یک عقد سرپایی فوری که یک ساعت بیشتر طول نکشید.
ما هم دلمان پوکیده از خانه نشستن، ما هم دلمان برای آشنایان‌مان تنگ شده است، ما هم دلمان می‌خواهد چند تا نی‌نی اضافه شده به فامیل را ببینیم، ما هم دلمان رستوران و کافه و هزار و یک چیز دیگر می‌خواهد. اما چون گفته‌اند رعایت کنید ما هم گفته‌ایم چشم و تمام.
اما حالا یک سوال اساسی برای من پیش آمده است: «چرا عید همه چیز به حال عادی درآمد و جوری تلقی شد که انگار کرونایی در کار نیست؟»
آیا مردم مسخرۀ دولت است که هی شل کن و سفت کن درآورده‌اند؟ مگر می‌شود چهارده ماه مردم را در خانه ماندن و تعطیل کردن تمام دورهمی‌ها وادار کرد؟ الان دو هفتۀ تمام باز هم کار و کاسبی خوابیده و همه جا به حالت تعطیل و نیمه تعطیل درآمده است که چه؟ 
می‌گویند چون تحریم هستیم نمی‌توانیم واکسن بخریم! خب به ما چه که شما بازی‌های سیاسی را بلد نیستید و عمری است خون ما را توی شیشه کرده‌اید؟ مگر تحریم خواست ملت است؟ مگر قطع رابطه با جهان خواست ملت است؟ مگر وقتی پای منافع خودتان در میان باشد، هیچ یادی از مردم بینوا می‌کنید؟ مردمی که حقوق بخور و نمیرشان کفاف زندگی حداقلی را هم نمی‌دهد، مردمی که سال‌هاست از آرزو دست برداشته‌اند، مردمی که به نداشتن عادت کرده‌اند.
کمتر بخورید و بچاپید تا به ما هم چیزی برسد. کمتر حرص بزنید تا ما هم کمی نفس بکشیم. یک سوال اساسی ما جوان‌های ناامید دست شسته از همه جا را جواب بدهید، تکلیف ما توی این تباهی‌ای که برایمان ساخته‌اید چیست؟ ما که پول‌مان از پارو بالا نمی‌رود و حقوق‌ بخور و نمیرمان تا سر برج دوام نمی‌آورد و جوش خرابی تک‌تک وسیله‌های ضروری زندگی را باید بخوریم و هر بار ترس از دست دادن چیزی چنگ بزند بیخ گلویمان، گناه‌مان چیست؟
ما هم دلمان کمی هوای تازه می‌خواهد، دلمان کمی زندگی کردن بدون ترس از فردا می‌خواهد.
اینکه نه واکسن می‌خرید و نه شعور کنترل بیماری را دارید، شوخی شوخی دارد ما را می‌کشد. 
هر روز و هر شب با ترس از دست دادن به خواب می‌رویم و با ترس از دست دادن از خواب بیدار می‌شویم.
شاید باورش برای شما سخت باشد اما ما تنها دارایی زندگی‌مان آدم‌ها هستند. آدم‌هایی به هزار و یک دلیل دوست‌شان داریم.
غم خوردن و صبح تا شب برای یک تکه نان توی صف ایستادن و دنیال اتوبوس دویدن و عرق ریختن و شب شرمندۀ نداری بودن را خوب یادمان داده‌اید.
کاش چند ماه دیگر که موعد انتخابات رسید، ما دوباره شبیه مترسک‌های سر جالیز نشویم دغدغه ریز و درشت‌تان.
ما از اینکه هر روز همۀ زندگی‌مان چوب حراج می‌خورد خسته‌ایم، از اینکه هر چقدر می‌دویم، نمی‌رسیم خسته‌ایم.
ما توی این خرابه‌ای که اسمش را وطن گذاشته‌اید نه کودکی کردیم و نه جوانی. ما تک به تک و دانه دانه و گروه گروه می‌میریم و تمام می‌شویم.
  • نسرین
هوالمحبوب


یک سال که مریم دانشجوی کارشناسی بود، دم عیدی رفته بودیم خرید و ویرمان گرفت که برای پدر جان، کت و شلوار نو بخریم. تا آن لحظه کت و شلوار قیمت نکرده بودیم و هیچ تصوری از قیمتش نداشتیم. آخرای خریدمان بود و پولمان هم حسابی ته کشیده بود. خلاصه دل به دریا زدیم و کت و شلوار راه راه خاکستری را نشان فروشنده دادیم. سال‌ها  آقاجان قامتش خمیده نشده بود و هیکل درشت و ورزیده‌ای داشت، یکی از کارکنان فروشگاه را نشان کردیم که کت و شلوار را تن بزند ببینیم به سایز ژدرجان می‌خورد یا نه. کت و شلوار اندازه شد و ما رفتیم پای صندوق، قیمت کت و شلوار صد و ده تومان بود و ما بیست تومنی کم داشتیم. مریم گفت که کت و شلوار را برایمان نگه دارند که فردا صبح با بقیه پول برگردیم و برش داریم. دم در بودیم که حاج‌آقایی که صاحب فروشگاه بود، مردد نگاه‌مان کرد، گفت دخترم شما کارت چیه؟ مریم گفت دانشجو هستم. گفت کارتی چیزی داری همراهت؟ مریم کارت دانشجویی‌اش را نشان داد. مرد کت و شلوار را بسته‌بندی کرد و داد دست‌مان. گفت دانشجو جماعت مال مردم خور نیست. بروید و هر وقت گذرتان به این طرف‌ها افتاد بیست تومن باقی را بیاورید. حتی راضی نشد که کارت را گرو نگه دارد.
خیلی بچه‌سال‌ بودم و هیچ تصوری از ازدواج نداشتم اما دلم خواست در آینده پدرشوهرم شبیه همان مرد صاحب مغازه باشد. خیلی بچه‌تر هم که بودم عاشق پیرمردها بودم. تا قبل از مهدکودک رفتن، کارم این بود که صبح تا ظهر دم در خانه بایستم و به پیرمردها سلام کنم. لذت وافری داشت دیدن پیرمردهای اتوکشیده و شسته رفته که مرا یاد پدربزرگم می‌انداختند. همیشه تصور می‌کردم که ازدواج که بکنم رابطۀ خیلی خوبی با پدر همسرم خواهم داشت. اصلا پدرها همیشه جایگاه عجیب غریبی نزد من داشته و دارند. فانتزی ذهنی‌ام این بود که خانواده همسرم دختر نداشته باشند و من بشوم عزیزدردانۀ خانواده‌اش:) چون فاصلۀ سنی زیادی با برادر خودم دارم هیچ وقت نشده که دوست هم باشیم، هرچند این اواخر کمی اوضاع رابطه‌مان بهتر شده است. دوست داشتم برادرهای همسرم رفیق‌های من باشند و من شبیه یک خواهر بزرگتر، بشون امین و محرم‌شان. 
توی خانۀ خاله وسطی که چهار تا پسر داشتند، همیشه بیشتر خوش می‌گذشت و بازی‌هایمان هیچ وقت به قهر و دعوا ختم نمی‌شد. پسرهای سر به راه و شوخ و شنگی بودند که هنوز هم رابطۀ خوب‌مان را حفظ کرده‌ایم. بزرگ شدن خیلی چیزها را بین آدم‌ها خراب می‌کند. مثلا دیگر نمی‌شود بروی توی حیاط و با حامد و حبیب والیبال بازی کنی، نمی‌شود مثل قبل با مجید آشپزی کنی و کل‌کل کنی، نمی‌شود سر تا پای حامد را خیس آب کنی و صدای قهقه‌تان تا آسمان برود. بزرگ‌تر که می‌شوی، نگاه‌ها انگار تغییر می‌کنند. نمی‌توانی همچنان جوهای صمیمانه قدیم را داشته باشی بدون اینکه کسی قضاوتت بکند.
هر بار که خواستگاری پا پیش می‌گذارد اولین سوالم این است که پدر دارند یا نه؟ وقتی پدر از دنیا رفته باشد، غمگین می‌شوم. فکر می‌کنم که خب که چی؟ ازدواج کنیم و یکی بشویم بدون اینکه پدر دومی در کار باشد؟ برادر چه؟ برادرهای کوچکت‌تر مثلا؟ اگر باز هم جواب منفی باشد، مایوس‌تر می‌شوم. ذهن من حساب و کتابش را کرده است، آقای اوجان نباید خواهری داشته باشد. نباید پدرش از دنیا رفته باشد و حق ندارد فرزند کوچک خانواده باشد. 

  • ۸ نظر
  • ۱۳ فروردين ۰۰ ، ۱۳:۲۰
  • نسرین
هوالمحبوب


حالا که بعد از یک سال بی‌حوصلگی و کلافگی، رفتم آرایشگاه و سر و صورتم رو صفا دادم، حالا که دوباره موهامو کوتاهِ کوتاه کردم، حالا که عینک نو گرفتم، حالا که گلای قشنگ خریدم و حالا که سفره هفت سین چیدم، حالا که بعد دو هفته دوری دوباره سر زدم اینجا، باید بگم، سال 1400، سال تلاش برای خوب موندنه. سالی که نباید بذارم گذشته و حال آینده رو ازم بگیره. سالی که باید توش نفس بکشم و بجنگم و به دست بیارم.
باید بگم که 99 اونقدرام بد نبود، از زیر ماسک هم می‌شد خندید، با فاصلۀ اجتماعی هم می‌شد خوش گذروند. تو سال 99 بود که تنبلی‌ام رو کنار گذاشتم و کلاس داستان ثبت نام کردم، سال 99 بود که برای اولین بار واسه دو تا جشنواره داستان فرستادم، هر چند خبری از برنده شدن توی هیچ کدوم نشد ولی همین شکستن تابوها برام شیرین و جذاب بود. 
سال 99 جلسات روانکاوی رو شروع کردم و بعد از اون چند جلسه کلی از افکار منفی‌ام رو کنار گذاشتم. اعتماد کردن به یه غریبه برای حرف زدن برام سخت بود و بعد از روانشناس قبلیم که رفیقم شد، فکر می‌کردم دیگه تراپی نرم ولی اعتماد کردم و شد.
سال 99 سایت عروس فروش رفت و این پایان همکاری چند سالۀ من و مستر «ژ» بود. بابتش خیلی ناراحت بودم ولی الان که فکر می‌کنم می‌بینم عوضش یه دوست خوب پیدا کردم و کلی تجربۀ جدید به دست آوردم. این خیلی ارزشمنده.
سال 99 یه همکاری دلچسب رو تحت عنوان «بلاگردون» شروع کردیم و سر بلند بودیم خدا رو شکر. امیدوارم تو سال جدید هم ادامه‌اش بدیم.
سال 99 خیلی گریه کردم، خیلی خیلی روزهای غمگینی داشتم و آدم‌های زیادی بودن که اشکمو درآوردن. اما من هنوز زنده‌ام برای تجربه‌های تازه، برای رفاقت‌های بیشتر، برای عاشق شدن.
الان حس می‌کنم، زندگی اونقدرها هم تلخ و سیاه نیست. می‌شه از بغل همۀ گریه‌ها یه گوشۀ دنج برای خندیدن پیدا کرد، بغل همۀ دل شکستگی‌ها می‌شه یه خوشحالی گنده بابت دل‌هایی که صاف و زلالن پیدا کرد.
الان احساس می‌کنم خودمو دوست دارم، دوست دارم سال 1400 بیشتر رفاقت کنم با خودم و کمتر حال خودمو بگیرم. برنامه‌ام برای سال جدید در ابتدا داشتن یک سیر مطالعاتی مشخص و مدونه که از این شلختگی خارجم کنه و دوم جدی گرفتن نوشته. نوشتن و خسته نشدن از نوشتن هدف مقدسیه. در کنارش باید یاد بگیرم حرف بزنم، نقد کنم، نترسم و فشار خونم بالا و پایین نشه مدام. باید کلاس سه‌تار ثبت نام کنم و دست نکیسا رو بگیرم و با خودم ببرم این ور و اون ور. باید به ترسم از یاد گرفتن غلبه کنم. 
تو سال جدید قراره دوچرخه بخرم و تمرین کنم که بتونم تو مسیرهای روزانه به جای ماشین از دوچرخه استفاده کنم. این هدف از روی احساسات زودگذر نیست و کلی ایده پشتشه. 
سال جدید باید با کرونا کنار بیام و کمتر غر بزنم. اگر تابستون این موج کرونا فروکش کرد به احتمال قوی سفر برم و کمی از این حال خمودگی خارج بشم.
تو سال جدید کلی اتفاق‌های شگفت‌انگیز منتظرمونه که ما اونها رو رفم بزنیم. بزرگترین اتفاق زندگی منم قراره امسال رخ بده. 
امیدوارم بهار قشنگی در انتظار هممون باشه، دل هممون شاد باشه، جیب هممون پر پول باشه و کمتر همدیگه رو آزار بدیم و بیشتر آدم بودن رو تمرین کنیم.
امیدوارم امسال هر کس که یاری داره، در بر بگیردش، هر کس گمشده‌ای داره پیداش کنه و هر کس منتظرِ عشقه لمسش کنه.
امیدوارم هممون منتظر هر شگفتانه‌ای که هستیم با گوشت و پوست و استخوان لمس کنیم.
دلتون شاد و سال نوتون مبارک رفقا.
  • نسرین


هوالمحبوب

می‌خواستم نوشتن را جدی بگیرم، می‌خواستم از آن غمی که احاطه‌ام کرده رها شوم، می‌خواستم دیگر سوزناک ننویسم، می‌خواستم وقتی صفحۀ وبلاگ را باز می‌کنم کلمه‌ها از سر و کولم بالا بروند و من برای چیدن جملات به زحمت نیوفتم.

دلم می‌خواست اتفاقی بیوفتد که دلم به نوشتن قرص شود، چیزکی پیدا شود که من را به این زندگی سنجاق کند. از بالا و پایین شدن‌های پی در پی خسته‌ام. توی سی و دو سالگی غمگینی گیر افتاده‌ام که از هر طرف نگاهش می‌کنم، تباهی و پوچی است. 
زندگی توی آن چهار سال دانشگاه که هم جوان بودیم و هم بی‌غم، با همۀ بی‌پولی‌هایش، شیرین‌تر بود. انگار غم‌ها هم اصالت داشتند، تو برای چیزی غمگین می‌شدی که به بطن خانواده بر می‌گشت، دلت برای چیزی می‌گرفت که به بطن خانواده بر می‌گشت. 
خانواده آن روزها محور همه چیز بود و هیچ کداممان اینقدر دور نیوفتاده بودیم از هم. دلم‌مان برای هیچ غریبه‌ای تنگ نمی‌شد، قصۀ سوزناکی نداشتیم و دلمان به همه صورت‌های سرخ و سفیدی که دور و برمان می‌پلکیدند خوش بود.
ملیحه هربار مرا می‌بیند، حرف رضا را پیش می‌کشد. اینکه ماشینش را عوض کرده، برای مادرش خانۀ جدا گرفته و هنوز هم تنهاست و به هیچ دختری فکر نمی‌کند. بعد که می‌بیند من عین خیالم نیست، چهار تا فحش آب نکشیده نثار می‌کند و خاک بر سر گویان دور می‌شود.
عمه وسطی می‌گوید تو بایست تو همون دانشگاه یکی رو پیدا می‌کردی و من می‌گویم نه که مامان و شما و بقیه تو دانشگاه یکی رو پیدا کردین!
عمه ترش می‌کند و دیگر ادامه نمی‌دهد.
عمه کوچیکه، هنوز از تک و تا نیوفتاده، هنوز هم هرجا حرف پسر کت و شلوار پوش کارمندی پیش بیاید که دارند زنش می‌دهند، فورا سراغ من می‌فرستدشان.
خاله کوچیکه، توی تمام ختم انعام‌ها و مرثیه‌ها و روضه‌ها شماره خانۀ ما را پخش کرده، هر بار هم که یک خواستگار بی‌ربط زنگ می‌زند به پرس و جو، شست‌مان خبردار می‌شود که کار خاله کوچیکه است.
خاله وسطی با نیش و کنایه حرف می‌زند، می‌گوید سن و سالی ازت گذشته دیگه باید خیلی وسواس نشان ندهی و بله را بگویی.
دوستان دوران دبیرستان که تازگی از گروهشان خارج شده‌ام، پر و بالم می‌دهند که شوهر می‌خوای چیکار، برو زندگیتو بکن، عشق و حالتو بکن.
دیشب با زهرا که حرف می‌زدم، گفتم چرا روزگار ما اینطور نکبتی شد زهرا؟ کدام‌مان فکر می‌کردیم، بعد از آنهمه خاطرخواهی‌ها، الی چنین سرنوشتی داشته باشد و زهرا پرت شود آن گوشۀ دور افتاده و سمیه پنج سال توی یک اتاق خانۀ مادرشوهر دوام بیاورد و نازی از ما کنده شود و حتی ندانیم اسم بچۀ دومش چه شد؟!
من اما به روزهای رفته فکر می‌کنم، به روزهایی که می‌توانستم برای زندگی بجنگم، می‌توانستم قوی‌تر شوم، می‌توانستم هزار و یک چیز بیاموزم و من فقط سرم توی کتاب بود و درگیر کسی شده بودم که فرسنگ‌ها از من دور بود و حالا هم که رفته پی زندگی خودش، من احساس می‌کنم خالی‌ام. خالی از هر خواستن و نیازی. 
کنار همۀ این تلخی‌ها که زندگی را سخت کرده‌اند؛ برای من آینده، همیشه پر از نور و روشنایی و زیبایی است. پر از جاهای خالی‌ای که پرشان کرده‌ام. دیشب توی کوچه پس کوچه‌های محلۀ ارامنه، خانه‌ای را نشان دادم و گفتم، یک روز من این خانه را می‌خرم و توش خوشبخت زندگی می‌کنم. بدون هیچ صدایی، بدون هیچ آدمی، بدون هیچ مزاحمی، تنها برای خودم. زندگی می‌کنم و خوشبختی را مزه‌مزه می‌کنم. بدون خیال دور آدم‌هایی که دوستم نداشتند و دیگری را به جای من بگزیدند. 

  • نسرین

هوالمحبوب


راهنمایی برای من درخشان‌ترین، جذاب‌ترین و بهترین دوران تحصیل بود. بهترین دوستامو دوران راهنمایی پیدا کردم و با بهترین معلما درس خوندم و بیشترین فعالیت‌های جانبی رو توی این مقطع تحصیلی داشتم.  یه مربی بهداشت هم داشتیم که خیلی خانوم خوبی بود، مهربون، کار بلد و برعکس همه مربی بهداشت‌ها، بچه‌ها دوسش داشتن و اونم منو از همه بیشتر دوست داشت. هرچند ایشونم نتونستن قضیه پریود رو اون جوری که باید و شاید برامون باز کنن و فقط به گفتن گاهی لباس زیرتون ممکنه نجس بشه بسنده کردن ولی خب، نمی‌شه از بقیه محاسن‌شون گذشت. من تا مدت‌ها فکر می‌کردم قراره مریض بشیم و گاهی تو شورت‌مون جیش کنیم، در این حد مغزم ارور داده بود با اون یه جمله! 
خلاصه کلاس دوم راهنمایی وقتی برای معاینه چشم رفتیم، فهمید که چشمام ضعیفه و معرفی‌ام کرد به چشم‌پزشک. 
دکتر صدقی‌پور دکتر خانوادگی‌مون بود، خواهر و برادرم قبل از من عینکی شده بودن و بقیه افراد خانواده هم برای معاینه پیش همین دکتر می‌رفتن، یه دکتر با جذبه و با ابهت، خوشتیپ ولی جوری که هیچ کس جرات نمی‌کرد سوال بپرسه ازش. یعنی یکم خشن‌طور بود. ایشونم با معاینه‌ای که کردن به این نتیجه رسیدن که لازمه من عینک بزنم.
فردای روزی که با عینک رفتم سر کلاس، دوست صمیمی‌ام سهیلا کلی بهم خندید وعینکم رو مسخره کرد. بقیه واکنش‌ها یادم نمیاد دیگه. 
از سیزده سالگی تا الان که چند ماه مونده به سی و سه سالگیم، من و عینکم باهمیم. یادم نیست عینکی که الان به چشمم زدم، چندیم عینکمه. عینک‌های زیادی شکستم، خیل یوقتا تو خواب عینکم مونده زیر دست و پام، گاهی وسط کتابام خوابم برده و عینکم رو چشمم کج و کوله شده، اون اوایل خیلی شیشه عینک شکستم. هر سال هم که برای معاینه چشمام رفتم، به شماره عینکم اضافه شده. الان که اینجا نشستم با شماره شش دارم دنیا رو واضح می‌بینم و هر لحظه در آرزوی اینم که یه روزی جراحی کنم و از شر عینک راحت بشم. 
ما عینکی‌ها بیشتر از نون شب به عینک‌مون محتاجیم، هر صبح که بیدار می‌شیم قبل از گوشی دنبال عینک‌مون می‌گردیم، گم کردن عینک برای ما فاجعه است چون به احتمال قوی خودمون نمی‌تونیم پیداش کنیم. برای خرید عینک هم تنهایی نمی‌تونیم بریم چون نمی‌تونیم تشخیص بدیم کدوم عینک بهمون بیشتر میاد و احتمالا نتیجه تنهایی رفتن چیزی می‌شه که من الان به چشمم زدم و هر کی بهم رسیده گفته دفعه بعدی باهات میام تا برات عینک خوب انتخاب کنم.
چند باری که زلزله شده من قبل از هر چیزی دنبال عینکم گشتم تا با عینک از خونه در برم، هر بار که خواستم کار مهمی رو شروع کنم اول عینکم رو به چشمم زدم. کج شدن فریم یا لک شدن شیشه‌هاش باعث سردردم شده و شستن عینک کم‌کم تبدیل شده به یه کار روتین برام.
با همه وابستگی‌هایی که به عینکم دارم و بدون حضورش نمی‌تونم کاری انجام بدم، همیشه دلم خواسته عینکی نباشم. دلم خواسته چشم‌هام دیده بشن و پشت یه شیشه زمخت که هر سالم به ضخامتش اضافه می‌شه پنهان نشن. پنج سال پیش برای اولین بار بود که یه نفر بهم گفت چه چشمای قشنگی داری. زمانی بود که توی آبدارخونه مدرسه نشسته بودیم و با همکارم که معلم ریاضیه منتظر شروع کلاس فوق برنامه‌مون بودیم. عینکم ور درآورده بودم که وضو بگیرم، یه لحظه نگاهم کرد و گفت نسرین چه چشمای قشنگی داری، حیف نیست پشت عینک قایم بشن؟ دقیقا از اون روز تا حالا دارم به لیزیک فکر می‌کنم، اوایل به خاطر هزینه‌هاش نمی‌تونستم اقدام کنم، بعدتر دوست خواهرم با عمل لیزیک نابینا شد و خواهرم ترسید و منصرفم کرد، امسال هم پولش جور شده بود و هم ترسم ریخته بود ولی  کرونا اومد و همه برنامه‌هامو ریخت به هم. می‌دونم که این عمل یه عمل پر ریسکه ولی دلم نمی‌خواد از پشت شیشه عینک به کسی که دوسش دارم نگاه کنم، دلم نمی‌خواد روز عروسی هم به این فکر کنم که بدون عینک چه غلطی کنم، دلم نمی‌خواد برای ابد از آرایش چشم محروم باشم چون دیده نمی‌شه. 

  • نسرین

هوالمحبوب

 

دیروز وقتی کلافه از سر و هم کردن سه‌پایۀ دوربین، همه چیز را رها کردم و نشستم به فکر کردن، مغزم شبیه یک علامت سوال شده بود. داشتم به این فکر می‌کردم که سی و دو سال زندگیم را صرف انجام چه کاری کرده‌ام؟ حس کردم توی میانه‌های زندگی به بن‌بست خورده‌ام. انگار که تهی و خالی شده باشم.
من هیچ هنری ندارم، هیچ مهارتی ندارم و هیچ کاری را نمی‌توانم به درستی به سر و سامان برسانم، بعد ادعای استقلال برداشته‌ام و می‌خواهم جدا زندگی کنم. فکر می‌کردم زندگی مجردی فقط به مهارت غذا پختن نیاز دارد که خب آن را بلدم، کار هم که دارم و می‌توانم اجاره خانه را بپردازم. بلدم خانه را در حد نیاز جمع و جور کنم و خب دیگر چه؟
من یک انسان فاقد مهارتم، وقتی کامپوتر خراب می‌شود، زبانش را بلد نیستم، به غیر از ورد که هر کودکی هم بلد است، هیچ نرم‌افزار دیگری را به کار نگرفته‌ام، نه زبانی بلدم نه هنری نه خط خوشی، نه سازی نه آوازی هیچ به تمام معنا.
هیچ ورزشی را هم به خوبی یاد نگرفته‌ام که سرم بالا باشد، توی عمرم یک بار پایم به استخر باز شده و تا مرز خفگی رفته‌ام، هیچ وقت دوچرخه نداشته‌ام و طبعا بلد هم نیستم، سال‌هاست می‌خواهم گواهینامه بگیرم و هیچ وقت تا مرحلۀ اقدام کردن هم نرفته‌ام.
از هنر خانه‌داری و کدبانوگری هم که فقط آشپزی کردنش را بلدی. جدا سی و دو سال زندگیت را صرف چه کاری کرده‌ای که حالا دستت اینقدر خالی است؟من از دیروز ترس برم داشته، از اینکه همین روزها بمیرم و به عنوان یک انسان، هیچ هنری کسب نکرده باشم. باید کاری بکنم، باید خودم را از این بختکی که گرفتارش شده‌ام خلاص کنم. 

  • نسرین
هوالمحبوب
 
به نظرم شناختن آدم‌ها اصلا سخت نیست، کافیه وقت بذاری و بشینی پای حرفاشون. حرف زدن بهتر از هر چیزی می‌تونه ما رو تعریف کنه، مخصوصا توی فضایی که امکان رفت و آمد و معاشرت وجود نداشته باشه. من دوستای مجازی زیادی داشتم که ارتباط خیلی صمیمانه‌ای باهاشون برقرار کردم. توی روابطم با دوستام بالا و پایین زیاد دیدم. گاهی بعضی‌ها رو کنار گذاشتم چون دیدم آدم مناسبی برای دوستی کردن نبودن، گاهی برای بعضیا انرژی خیلی زیادی صرف کردم تا بتونم حفظشون کنم، گاهی با بعضیا دعوا کردم و حتی تا مرز کات کردن پیش رفتم، اما اونقدر آدم ارزشمندی بوده که دوباره برگشتم و مرور کردم رابطه رو و به سختی تونستم مشکلات رو حل کنم. دوستایی داشتم که دوستی‌مون با دعوا شروع کردیم و الان جون‌مون برای هم در می‌ره. توی سال‌های اخیر که دوستان نزدیکم اغلب ازدواج کردن، طبعا ارتباطم بیشتر محدود به دوستان مجازی شده. نمی‌دونم این اتفاق خوبیه یا نه ولی فعلا مشکلی با این قضیه ندارم.
من از خیلی جهات مدیون این فضام، فضایی که بهم جرات و جسارت خطر کردن و تجربه کردن رو داد. شاید اگر این امکان برام فراهم نمی‌شد، از نظر ارتباطی خیلی نمی‌تونستم رشد کنم. اما طبیعتا ضربه‌های زیادی هم بهم زده. ارتباط‌های مسمومی که با امید و آروز شروع شده و تهش با یه تلخی غیر قابل توصیف به پایان رسیده هم محصول همین فضاست. فضایی که گاهی بهت اجازه نمی‌ده از حقت دفاع کنی، بهت اجازه نمی‌ده حرفت رو جوری که باید به طرف مقابل حالی کنی، فضایی که خط خوردن خیلی راحت‌تره. فضایی که مرزی بین حقیقت و دروغ برات قائل نیست، نمی‌تونی زل بزنی تو چشم طرف تا ببینی راست می‌گه یا دروغ، فضایی که به راحتی میتونی پنهان‌کاری کنی و طرف مقابل متوجه نشه.
اما چیزی که برام این وسط عجیبه بعضی از واکنش‌های لحظه‌ای هست. آدمی که مدت‌ها باهاش معاشرت کردی، حرف زدی، از درونیاتت گفتی، نمی‌تونه ادعا کنه که تو رو نمی‌شناسه و نمی‌دونه چی خوشحالت می‌کنه. مگر اینکه تو تمام مدت بهش دروغ گفته باشی و نقش بازی کرده باشی، که در این صورت هم به نظرم چنین آدمی ارزش وقت گذاشتن و تلاش برای خوشحال کردن رو نداره و بهتره آدم دمش رو بذاره رو کولش و بره.
چیزی که بی‌اغراق تمام دوستانم درباره من توافق نظر دارن، بیش از اندازه خودم بودنه، یعنی هیچ وقت چه تو مجازی چه تو دنیای واقعی، نقش بازی نکردم، هیچ وقت تلاش نکردم خودم رو بهتر یا بدتر از چیزی که هستم جلوه بدم. این خود واقعی بودن بدون هیچ نقابی، هم خوبی داره هم بدی. خوبی‌هاش اینه که استرس اینو نداری که اگه فلان حرفت لو بره چی می‌شه. همیشه راحتی و وجدانت آسوده است که کسی رو با دروغت اذیت نکردی، به کسی آسیب نرسوندی. اما یه بدی هم داره که باعث می‌شه ازت سواستفاده بشه. اینکه بقیه رو هم با خودت قیاس می‌کنی و فکر می‌کنی آدم‌هایی هم که باهات در ارتباطن مثل خودتن. حتی اگه در نود درصد مواقع اینجوری باشه یه درصدی باید برای بازیگرها هم قائل بود. اونایی که خوب بلدن تو نقش دروغین خودشون فرو برن و تو حتی نتونی حدس بزنی که اینا همش یه مشت خیالات خوش رنگ و لعابه. خلاصه اینکه فرزندانم، شمایی که از خرداد نود و چهار خواننده اینجایی تا شمایی که از تیر نود و نه به این وبلاگ متصل شدی، با هر میزان شناختی که از من داری، به نظرت چی منو خوشحال می‌کنه؟
  • نسرین

هوالمحبوب


تا حالا شده توی فضای بلاگستان، چیزی بخوانید، که بدجور به دلتان نشسته باشد؟ شده از یک پست مطلبی را یاد گرفته باشید؟ با کتابی، فیلمی، موزیکی آشنا شده باشید؟ ترفندی را آموخته باشید، آموزشی هر چند مختصر از یکی از بلاگر‌ها دیده باشید؟
خب طبیعتا پاسخ اغلب‌مان به این سوالات مثبت است. احتمالا بعد از اغلب این مطالب دلچسب، یک دمت گرم توی دل‌مان نثار نویسندۀ وبلاگ کرده‌ایم و راه‌مان را کشیده‌ایم و رفته‌ایم. بدون اینکه آن دمت گرم را برایش بنویسم، آن حس خوب را به گوش نویسنده رسانده باشیم.
توی دنیای واقعی هم همین است، گاهی لباسی را تن کسی می‌بینیم، دل‌مان را می‌برد، چهرۀ زیبایی را می‌بینیم که به دل‌مان می‌نشیند، رفتار شایسته‌ای از کسی می‌بینیم که تحسینش می‌کنیم، اما همۀ این حس‌ها را توی دل خودمان نگه می‌داریم. نمی‌رویم توی صورتش زل بزنیم و بگوییم، می‌دانستید که امروز خیلی زیبا شده‌اید، نمی‌گوییم این روسری چقدر زیباست، این لبخند چه به صورتت می‌آید. 
از مردهایی که توی تاکسی جمع و جور می‌نشینند که ما کنارشان احساس آرامش کنیم، تا حالا تشکر کرده‌ایم؟ از فروشنده‌هایی که وقتی ما را تنها و معذب حس می‌کنند و موقع پرو لباس از مغازه خارج می‌شوند تا ما راحت باشیم چه؟ از دختران و پسران دوچرخه سواری که شهر را زیبا می‌کنند چه؟ از کسانی که زباله‌هایشان را توی جوب پرت نمی‌کنند و مسیرشان را تا نزدیک یک سطل زباله دور میکنند چه؟
گاهی ما آدم‌ها به یک دمت گرم نیاز داریم تا دوباره انرژی بگیریم، گاهی چشم به راه یک کامنت پرمهریم از کسانی که دوستشان داریم، گاهی منتظریم که خوانده شویم، تایید شویم، نقد شویم. کیست که به محبت بی‌نیاز باشد؟ کیست که بنویسد و نیازی به بازخورد مخاطب نداشته باشد؟ 
دربارۀ رسالت یک بلاگر خیلی‌‌ها نوشته‌اند، از پیش‌نیازهای یک بلاگر، از مهارت‌های لازم برای یک بلاگر، اما آیا تا حالا به رسالت خودمان به عنوان یک مخاطب فکر کرده‌ایم؟ چرا اغلب پست‌های مهم، دغدغه‌مند، که نتیجۀ عرق‌ریزان روح نویسنده است، کم‌ترین بازخورد، کم‌ترین بازدید و کمترین لایک و کامنت را دارد؟ یعنی ما حاضر نیستیم برای خوراک فکری‌مان زمان اختصاص دهیم و حداقل واکنشی نسبت به آن نشان دهیم؟
نوشتن به هیچ عنوان آسان نیست، خوب نوشتن طبعا سخت‌تر هم هست، تخصصی نوشتن، هدفمند نوشتن، پرداختن به یک موضع جذاب به یک زبان همه فهم، از آن هم سختتر است. پس لطفا نسبت به بلاگر‌های سخت‌جان که هنوز چراغ بلاگستان را روشن نگه داشته‌اند بی‌تفاوت نباشیم. نوشتن را در هر رسانه‌ای می‌توان ادامه داد، اما ما وبلاگ را انتخاب کرده‌ایم، کاش طوری نشود که عطایش را به لقایش ببخشیم.


  • نسرین