پدر دوم من
خیلی بچهسال بودم و هیچ تصوری از ازدواج نداشتم اما دلم خواست در آینده پدرشوهرم شبیه همان مرد صاحب مغازه باشد. خیلی بچهتر هم که بودم عاشق پیرمردها بودم. تا قبل از مهدکودک رفتن، کارم این بود که صبح تا ظهر دم در خانه بایستم و به پیرمردها سلام کنم. لذت وافری داشت دیدن پیرمردهای اتوکشیده و شسته رفته که مرا یاد پدربزرگم میانداختند. همیشه تصور میکردم که ازدواج که بکنم رابطۀ خیلی خوبی با پدر همسرم خواهم داشت. اصلا پدرها همیشه جایگاه عجیب غریبی نزد من داشته و دارند. فانتزی ذهنیام این بود که خانواده همسرم دختر نداشته باشند و من بشوم عزیزدردانۀ خانوادهاش:) چون فاصلۀ سنی زیادی با برادر خودم دارم هیچ وقت نشده که دوست هم باشیم، هرچند این اواخر کمی اوضاع رابطهمان بهتر شده است. دوست داشتم برادرهای همسرم رفیقهای من باشند و من شبیه یک خواهر بزرگتر، بشون امین و محرمشان.
توی خانۀ خاله وسطی که چهار تا پسر داشتند، همیشه بیشتر خوش میگذشت و بازیهایمان هیچ وقت به قهر و دعوا ختم نمیشد. پسرهای سر به راه و شوخ و شنگی بودند که هنوز هم رابطۀ خوبمان را حفظ کردهایم. بزرگ شدن خیلی چیزها را بین آدمها خراب میکند. مثلا دیگر نمیشود بروی توی حیاط و با حامد و حبیب والیبال بازی کنی، نمیشود مثل قبل با مجید آشپزی کنی و کلکل کنی، نمیشود سر تا پای حامد را خیس آب کنی و صدای قهقهتان تا آسمان برود. بزرگتر که میشوی، نگاهها انگار تغییر میکنند. نمیتوانی همچنان جوهای صمیمانه قدیم را داشته باشی بدون اینکه کسی قضاوتت بکند.
هر بار که خواستگاری پا پیش میگذارد اولین سوالم این است که پدر دارند یا نه؟ وقتی پدر از دنیا رفته باشد، غمگین میشوم. فکر میکنم که خب که چی؟ ازدواج کنیم و یکی بشویم بدون اینکه پدر دومی در کار باشد؟ برادر چه؟ برادرهای کوچکتتر مثلا؟ اگر باز هم جواب منفی باشد، مایوستر میشوم. ذهن من حساب و کتابش را کرده است، آقای اوجان نباید خواهری داشته باشد. نباید پدرش از دنیا رفته باشد و حق ندارد فرزند کوچک خانواده باشد.
حداقل ما تک فرزندا رو دور نندازید :))
ولی جدای از شوخی، پدرشوهرا معمولاً عروسدوستن، برادرشوهرا هم با زنبرادر رفیق میشن، برادرزنها هم با دامادا کلکل دارن، مادرزنا هم دامادشون رو دوست دارن، اما چیزی که اگه مراقب نباشی هیچ کدوم اینا فایده نداره اینه که طرفت اگه آدم نباشه، هزاری هم خانوادهاش حق باشن، باز به درد نمیخوره...