گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰۰ مطلب با موضوع «اجتماعی نوشت» ثبت شده است

هوالمحبوب

 

تا وقتی جوان بودیم و فرصت ازدواج‌مان بود، سرمان را تا کجا، کرده بودیم توی کتاب و درس. پسر جماعت اخ و پیف بود و با آن اخلاق سگی و ظاهر سرهنگی، کسی دور و برمان آفتابی نمی‌شد. هنوز هم بعد ده سال از دورۀ لیسانس، پسرهای همکلاسی از من حساب می‌برند و تصور اینکه من تغییر کرده باشم توی کت‌شان نمی‌رود.

هدبند کذایی را می‌بستم دور موهایم و حواسم به تک‌تک تارهای مو بود که به سرشان نزد خودنمایی کنند. 

کل آرایش دورۀ دانشجویی‌ام کرم ضد آفتاب بود و راه رفتنم شبیه سربازهای دورۀ رضا شاه! چادری نبودم آن سال‌ها ولی متعصب تا دلتان بخواهد. 

حالا که به نسرین آن سال‌ها نگاه می‌کنم دلم برایش می‌سوزد. من ذهنم بسته بود و تلاشی برای بال زدن و پرواز کردن در آسمان دیگری نمی‌کردم. توی بحث‌های مذهبی، تند و آتشین مزاج بودم و یک تنه تمام مخالفان دین را فتیله پیچ می‌کردم.

یک بار توی میدان ساعت سر اینکه رفیقم به دین توهین کرد، گریه کردم و با همان چشم گریان همان جا رهایش کردم و برگشتم خانه.

به ما نگفته بودند که عشق چه شکلی است، چه طوری اتفاق می‌افتد. ما فقط ترسیده بودیم از هر جنس مذکری، از هر ابراز علاقه‌ای. ما بلد نبودیم دلبری کنیم. دل هیچ پسری توی آن سال‌ها برای ما نلرزیده بود. زیبا بودیم، نجیب و با وقار و خانوم بودیم. اما خشک بودیم، لطافت زنانه نداشتیم. پسرها از چی‌مان خوش‌شان می‌آمد؟

گذشت و گذشت، ما ارشد قبول شدیم. عاقل‌تر بودیم. تلاش کردیم دیده شویم. دیگر خشک مقدس نبودیم. تلاش کردیم با پسرها گرم بگیریم ولی پسرهای‌مان دوست نداشتند با ما گرم بگیرند! دورۀ ارشد هم با تمام فراز و نشیب‌هایش گذشت. بدون هیچ رابطه‌ای، بدون هیچ شروعی. یک سال آخرش اما من دست به کار شده بودم که گلی به سرم بگیرم. داشتم تلاش می‌کردم خودم را از انزوا بیرون بکشم. اوضاع روحی‌ام داغان بود و تباهی از سر و کول زندگی‌ام بالا می‌رفت. توی آن سایت کذایی، روزهای خوبی داشتیم. «سین» اولین پسری بود که شماره‌ام را بهش دادم. قرار بود گپ دوستانه بزنیم، قرار بود ساعت‌های حضورمان توی آن سایت را همانگ کنیم. اما من عاشقش شدم. نمی‌دانم عشق چه شکلی بود. چه شکلی هست ولی همین که اولین و بزرگترین ریسک زندگی‌ام را با دادن شماره به او استارت زدم یعنی عشق آمده بود سراغم.

چند ماه اول همه چیز زیبا بود، بعدش سربازی فاصله را دو چندان کرد و بعدتر بریدیم از هم. آبان 93 که آمد دیدنم من آماده بودم که عشق را دوباره بپذیرم. اما همه چیز کم‌کم، کم‌کم ته کشید و تمام شد. رفتنش هنوز هم بزرگترین شکست زندگی‌ام هست. رفتنش چیزی را در درونم شکست که هرگز ترمیم نشد. 

اما بخش دیگر قضیه توی بطن خانواده جاری بود. خواستگارها. یکی پس از دیگری در خانه را می‌زدند. پسرهای کوتاه و بلند، چاق و لاغر، زشت و زیبا، تحصیل‌کرده و کم سواد، پولدار و بی‌پول. 

اما یا من به دل آنها نمی‌نشستم یا آنها به دل من. هر چه که بود این پروسۀ عذاب آور از بیست و پنج سالگی تا  همین الان ادامه دارد.

من هنوز هم نفهمیده‌ام چطور باید به آدم مناسب خودم برسم! نفهمیده‌ام پا دادن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام اعتماد کردن خوب است یا نه، نفهمیده‌ام که شروع یک رابطه از صفر چه پروسه‌ای دارد.

من بارها و بارها زخمی شده‌ام. خودم را از شر آدم‌ها حفظ کرده‌ام، از رابطه‌ای خارج شده‌ام، به آدمی چراغ سبز نشان داده‌ام، بارها و بارها خواسته‌ام از لاک تنهایی بیرون بیایم.

من هرگز نفهمیدم که با آدمی که محترمانه قدم جلو می‌گذارد برای آشنایی باید چه برخوردی کرد؟ باید در نطفه خفه‌اش کرد؟ باید بهش فرصت داد؟ 

چطور است که ما همیشه چوب دو سر طلاییم؟ 

چطور است که دوست‌مان دارند ولی نمیخواهندمان؟ 

چطور است که لاس زدن با ما دلچسب است اما ازدواج با ما حاشا و کلا؟

چطور است که انتخاب‌شان نیستیم؟

آدمی توی گروه کاری پیدایت می‌کند، محترمانه جلو می‌آید، چند روز تلاش می‌کند تا نظرت را جلب کند، بعد که قرار می‌گذاری، یکهو از خانم فلانی تبدیل می‌شوی به نسرین جان، به عزیزم. رفتارش حالم را به هم می‌زند. بهش می‌گویم فلانی من از صمیمی شدن‌های یکهویی خوشم نمی‌آید، بگذار همدیگر را ببینیم بعد دربارۀ روند رابطه تصمیم بگیریم، قبول می‌کند و می‌رود. می‌رود که می‌رود.
روز قرار می‌رسد، ساعت قرار سپری می‌شود و تلفن تو هرگز به صدا در نمی‌آید. بی‌صدا بلاکش می‌کنی و بر می‌گردی سر زندگی‌ات. اما چیزی توی سرت وول می‌خورد. پس چطور باید رفتار کرد که تهش به شدن ختم شود؟ آدم‌هایی که راحت به هم وصل می‌شوند چیزی اضافه‌تر از همین دو چشم  و دو گوش ما دارند؟ 
سنتی‌ها باب میلم نیست، توی جمع‌هایی که تردد می‌کنم پسر مجردی نیست، به مجازی اعتمادی نیست، بلاگرها هر کدام کیلومترها از من دورترند، پس دقیقا این رابطۀ کوفتی کجا باید شکل بگیرد که تهش به شدن برسد؟؟

خسته‌ام، کلافه‌ام، توی سرم هزارتا سوال وول می‌خورد. 

گاهی از خودم می‌پرسم واقعا می‌خواهی ازدواج کنی؟ اگر ازدواج مساوی یکنواخت شدن و روزمرگی باشد نه.

اما مگر می‌شود بعد عاطفی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود نیاز جنسی‌ات را مدام سرکوب کنی؟ مگر می‌شود هی  توی سرت نقشه نکشی برای آینده‌ای بهتر؟ 
واقعا کسی نیست که هم معمولی باشد هم زیبا و تحصیل‌کرده باشد و هم خیلی پولدار نباشد و هم رگه‌های فمنیستی داشته باشد و هم ..... بگذریم. لابد نیست و من آخرین نفر از این گروه معمولی‌ها هستم. 

  • نسرین

هوالمحبوب


معلم که باشی مرجع بسیاری از حرف‌ها و درد و دل‌ها هستی. چه بخواهی و چه نه، درگیر قصۀ زندگی بسیاری از دانش‌آموزانت می‌شوی. معلمی کردن برای نسل حاضر، که هم بسیار آگاهند و هم بسیار حاضر جواب، حقیقتا کار سختی است. نمی‌توان به شیوۀ دهه شصتی یا حتی دهه هفتادی، بچه‌ها را سنگ قلاب کرد.
چند سالی که توی دبیرستان بودم، قصه‌ها رنگ و بوی دیگری داشت. انگار زیر پوست شهر ملتهب‌تر بود، آدم‌ها رنج کشیده‌تر بودند و زخم‌ها عریان‌تر. توی این چند سال اخیر هم به واسطۀ گسترش بی‌در و پیکر فضای مجازی، مشکلات ما و بچه‌ها صد البته بیشتر هم شده است. قصه‌هایی از جنس اعتماد، دل بستن، افسرده شدن، طرد شدن و ...
سحر یکی از شاگردهای قدیمی‌ ماست که حالا بیست ساله است. دختری است که توی خانواده خیلی جدی گرفته نمی‌شود. روپاپرداز است و به شدت احساساتی. آرزوهای دور و درازی دارد که توی مخیلۀ من یکی نمی‌گنجد. آدم مستعدی هم هست و توی رشته‌ای که درس می‌خواند، جزو نفرات برتر است.
سحر و شاید بسیاری از نوجوان‌ها و تازه جوان‌ها، دنیا را رنگی می‌بینند و تصورشان این است که از محبت‌ خارها گل می‌شوند. ولی راستش را بخواهید با تجربۀ سی و چند سال زندگی و چند سال معلمی می‌گویم، خوبی که از حد بگذرد نادان خیال بد کند. 
القصه سحر چندیست توی فضای دوستانه‌ای، عاشق کسی شده است که نزدیک ده سال بزرگ‌تر از اوست و سحر دارد تمام زورش را می‌زند که توجهش را به خود جلب کند. از خریدن هدیه‌های وقت و بی‌وقت، از پیام دادن‌های وقت و بی‌وقت، از رویاپردازی‌های دور و دراز دربارۀ  او و  .... بخشی از این قصه را من از زبان خود سحر شنیده‌ام و بخش دیگری را از زبان آن جوان سی ساله. جوان معقولی هم هست. 
اینکه چرا و چگونه وصل شده‌ام به آن سر رابطه، طولانی است و از حوصلۀ این بحث خارج. القصه تمام هم و غم من و آن پسر جوان این است که طوری سحر را از ادامۀ این رابطه منصرف کنیم که کمترین آسیب را ببیند. جوانک تمام زیر و بم رابطه را برایم گفته. حتی پیا‌های رد و بدل شده‌شان را هم دیده‌ام. 
جوان از آنهایی نیست که بخواهد سواستفاده کند و محبت دختر را به نفع خودش مصادره کند. خودش دلباختۀ کسی است و دارد زورش را می‌زند که به دستش بیاورد. سحر برایش حتی دوست معمولی هم نیست، می‌گوید تمام طول گفتگو خواهرم یا دخترم صدایش می‌کنم تا بلکه از صرافت دوست داشتن من بیوفتد. 
اما چیزی این وسط گم است. حلقه‌ای که سحر را به آن جوانک وصل می‌کند و مرا سردر گم. 
سحر می‌گوید حتی به رسیدن و وصال آن جوان هم فکر نمی‌کند. می‌گوید از عشق پسره هم باخبرم! اما هنوز هم بی‌تابانه برایش می‌نویسد، بی‌تابانه غرق محبتش می‌کند، هدیه تدارک می‌بیند، برایش تولد سورپرایزی می‌گیرد و ..... 
عاجرم از حل کردن معمای این دو تن. حق می‌دهم به جوانک. چون اساسا مرتکب کوچکترین اشتباهی نشده که بتوان مواخذه‌اش کرد. آنقدر هم دل گنده و مهربان هست که نخواهد واقعیت را بکوبد توی صورت سحر. اما می‌بینم که توی آن چند باری که ملاقاتش کرده‌ام معذب است. 
سحر را هم نمی‌توانم مواخذه کنم. دردش را میفهمم. آدمیزاد از تنها چیزی که نمی‌تواند بگذرد عشق است. او گمان می‌کند عاشق جوانک شده و حاضر است برایش فداکاری کند. حتی اگر این فداکاری تبعات خطرناکی داشته باشد. حتی اگر پنهانی و قایمکی باشد.
دیده‌اید گاهی حوصلۀ حرف زدن با کسی را ندارید، همین که پیامش می‌رسد سعی می‌کنید نبینید و محولش کنید به وقت دیگر؟ پسر می‌گوید من با سحر چنینم و او دست بردار نیست. 
صحبتم به رضایت پدر و مادرش کشیده بود، به اینکه اگر آنها راضی نباشند و بی‌خبر بمانند، هزینه کردن از پولی که آنها در اختیارت می‌گذارند، برای چیزی که مطلع نیستند و اگر بدانند هم استقبال نخواهد کرد، درست نیست؛ در نهایت گفت پس خودم کار می‌کنم تا با پول خودم خوشحالش کنم!
پسر هدیه‌هایش را اغلب قبول نمی‌کند، مخصوصا هدیه‌های گران قیمتش را. گاه به گاه دعوایش می‌کند، نصیحتش می‌کند اما دریغ و درد.
نظر شما چیست؟ بهترین راهکاری که برای حل این معما به ذهن شما می‌رسد چیست؟ 

  • نسرین
هوالمحبوب

اگر زمان شیوع عمومی و قرنطینه را اول اسفند 98 در نظر بگیریم، الان دقیقا چهارده ماه است که درگیر کروناییم. کرونا چهارده ماه است که سلامتی و اقتصاد ما را تهدید می‌کند. توی این چهارده ماه تقریبا هیچ تغییری در روش‌های مقابله، پیش‌گیری یا ایمنی سازی انجام نگرفته است. در طی این چهارده ماه فقط گفته‌اند ماسک بزنید، ضدعفونی کنید، فاصله اجتماعی را رعایت کنید و تمام. ما چندین ماه است که خانۀ هیچ کدام از اقوام نرفته‌ایم و هیچ کدام از اقوام خانۀ ما نیامده‌اند. تنها رفت و آمدمان با خواهرم بوده و خاله کوچیکه که چند باری از حیاط خانه سلام و علیکی کرده و رفته. مراسم عزا و عروسی و چشم روشنی و تولد دعوت شده‌ایم و نرفته‌ایم. رستوران و کافه نرفته‌ایم. مادر و خواهرم حتی بازار هم نرفته‌اند. ما تمام این مدت را ترسیده‌ایم و خودمان را توی خانه حبس کرده‌ایم. 
اسفند ماه بود که برای اولین بار به اصرار دوستانم رستوران رفتم، توی یک محیط باز که میزها با فاصله چیده شده بودند، همین هفتۀ گذشته بود که مادر و پدرم به عقد دخترعمه‌ام دعوت شدند و با ماسک و فاصلۀ اجتماعی راهی دفترخانه شدند. یک عقد سرپایی فوری که یک ساعت بیشتر طول نکشید.
ما هم دلمان پوکیده از خانه نشستن، ما هم دلمان برای آشنایان‌مان تنگ شده است، ما هم دلمان می‌خواهد چند تا نی‌نی اضافه شده به فامیل را ببینیم، ما هم دلمان رستوران و کافه و هزار و یک چیز دیگر می‌خواهد. اما چون گفته‌اند رعایت کنید ما هم گفته‌ایم چشم و تمام.
اما حالا یک سوال اساسی برای من پیش آمده است: «چرا عید همه چیز به حال عادی درآمد و جوری تلقی شد که انگار کرونایی در کار نیست؟»
آیا مردم مسخرۀ دولت است که هی شل کن و سفت کن درآورده‌اند؟ مگر می‌شود چهارده ماه مردم را در خانه ماندن و تعطیل کردن تمام دورهمی‌ها وادار کرد؟ الان دو هفتۀ تمام باز هم کار و کاسبی خوابیده و همه جا به حالت تعطیل و نیمه تعطیل درآمده است که چه؟ 
می‌گویند چون تحریم هستیم نمی‌توانیم واکسن بخریم! خب به ما چه که شما بازی‌های سیاسی را بلد نیستید و عمری است خون ما را توی شیشه کرده‌اید؟ مگر تحریم خواست ملت است؟ مگر قطع رابطه با جهان خواست ملت است؟ مگر وقتی پای منافع خودتان در میان باشد، هیچ یادی از مردم بینوا می‌کنید؟ مردمی که حقوق بخور و نمیرشان کفاف زندگی حداقلی را هم نمی‌دهد، مردمی که سال‌هاست از آرزو دست برداشته‌اند، مردمی که به نداشتن عادت کرده‌اند.
کمتر بخورید و بچاپید تا به ما هم چیزی برسد. کمتر حرص بزنید تا ما هم کمی نفس بکشیم. یک سوال اساسی ما جوان‌های ناامید دست شسته از همه جا را جواب بدهید، تکلیف ما توی این تباهی‌ای که برایمان ساخته‌اید چیست؟ ما که پول‌مان از پارو بالا نمی‌رود و حقوق‌ بخور و نمیرمان تا سر برج دوام نمی‌آورد و جوش خرابی تک‌تک وسیله‌های ضروری زندگی را باید بخوریم و هر بار ترس از دست دادن چیزی چنگ بزند بیخ گلویمان، گناه‌مان چیست؟
ما هم دلمان کمی هوای تازه می‌خواهد، دلمان کمی زندگی کردن بدون ترس از فردا می‌خواهد.
اینکه نه واکسن می‌خرید و نه شعور کنترل بیماری را دارید، شوخی شوخی دارد ما را می‌کشد. 
هر روز و هر شب با ترس از دست دادن به خواب می‌رویم و با ترس از دست دادن از خواب بیدار می‌شویم.
شاید باورش برای شما سخت باشد اما ما تنها دارایی زندگی‌مان آدم‌ها هستند. آدم‌هایی به هزار و یک دلیل دوست‌شان داریم.
غم خوردن و صبح تا شب برای یک تکه نان توی صف ایستادن و دنیال اتوبوس دویدن و عرق ریختن و شب شرمندۀ نداری بودن را خوب یادمان داده‌اید.
کاش چند ماه دیگر که موعد انتخابات رسید، ما دوباره شبیه مترسک‌های سر جالیز نشویم دغدغه ریز و درشت‌تان.
ما از اینکه هر روز همۀ زندگی‌مان چوب حراج می‌خورد خسته‌ایم، از اینکه هر چقدر می‌دویم، نمی‌رسیم خسته‌ایم.
ما توی این خرابه‌ای که اسمش را وطن گذاشته‌اید نه کودکی کردیم و نه جوانی. ما تک به تک و دانه دانه و گروه گروه می‌میریم و تمام می‌شویم.
  • نسرین

هوالمحبوب


آذر ماه بود که کلاس‌های داستان‌نویسی را شروع کردم. از همان ابتدایش مامان مخالف بود. یعنی در تمام طول این سه سال که داستان می‌نویسم، به نظرش کاری عبث و بیهوده انجام داده‌ام و صرفا سرم گرم شده با جلسات. از دید مامان رفتن یا نرفتن به جلسات داستان توفیری ندارد و زندگی بدون این سوسول‌بازی‌ها هم ادامه دارد.
چهار سال است که به طور جدی کوهنوردی می‌کنم. هر هفته که کوله می‌بندم و باتوم به دست و کفش به پا راهی می‌شوم، فکر می‌کند بالاخره یک روز خسته می‌شوم و دست می‌کشم.
تابستان 98 که برای اولین بار کلاس ایروبیک ثبت‌نام کردم، تک‌تک روزهای زوج منتظر بود من خسته شوم و رها کنم. هر بار که مریم کارت استخری که از محل کارش داده بودند نشان‌مان می‌داد و اصرار می‌کرد که حداقل یک بار همراهش برویم، مامان حرفی نمی‌زد. اما خاله‌ها را جمع می‌کرد و هر از چندی می‌برد استخر و تنی به آب می‌زدند.
سه‌تار خریدنم را پول دور ریختن می‌دانست و امروز که اولین جلسۀ کلاسم بود، وقتی فهمید مدرس کلاس آقاست و کلاس انفرادی برگزار می‌شود، لب ورچید و سعی کرد مرا به خطرات کاری که می‌کنم آگاه کند.
تا جایی که یاد دارم، مامان باعث ترسو بار آمدنم شده است. مامان هیچ وقت نگذاشته تجربه‌های جدید به دست بیاوریم، نگذاشته خطر کنیم، رفاقت کنیم، دوست داشته باشیم. سال‌های سال از رو به رو شدن با هر جنس مذکری واهمه داشتم، سال‌های سال منی که به روابط عمومی قوی معروف بودم، مسیر حرکتم را جوری تنظیم می‌کردم که با کمترین جنس مذکر مواجه شوم. سال‌های دانشگاه دلبری کردن‌های دخترها را که می‌دیدم، دلم می‌خواست من هم بلد بودم، دلم می‌خواست با لوندی کردن کسی را که دوست دارم حفظ کنم. اما من همیشه زمخت و خشن و نابلد بودم. اولین بار که به کسی گفتم دوستت دارم، تا چند روز عذاب وجدان رهایم نمی‌کرد. 
زندگی‌ام همیشه یکنواخت بود، یک سیکل ثابت و مشخص داشتم. هر چقدر محیط خانه ملتهب بود، آن بیرون همه چیز تحت کنترل بود. مامان انتظاری جز درس خواندن از ما نداشت. توقع بزرگش این بود که درس بخوانیم و بعد شاغل شویم. بزرگترین ارزش‌ها برای یک زن از دید مامان همین بود. توی تئوری‌های مامان، ازدواج کردن جایی نداشت، هنوز هم ندارد. هنوز هم برای منی که در آستانۀ سی و سه سالگی‌ام چیزی از زندگی زناشویی نگفته است. من هیچ چیز را توی خانه نیاموخته‌ام.
سال‌های سال دوستانم آموزشم داده‌اند و بعدتر به لطف دنیای مجازی، دری به سوی جهان به رویم گشوده شد. یادم هست اولین باری که با پدیده‌ای به اسم پریود مواجه شدم، ترس برم داشت. لکۀ قرمزی از من روی پردۀ سفید خانۀ مادر بزرگم جا مانده بود و من نمی‌دانستم این خونریزی چرا تمام نمی‌شود. فکر می‌کردم بلایی سرم آمده و هضم ماجرا برایم سخت بود. وقتی مامان هوشیار شد، نوار بهداشتی را گذاشت توی دستم و رفت. من حتی نمی‌دانستم قرار است این اتفاق را هر ماه تجربه کنم. حتی نمی‌دانستم باید این سیکل ماهانه را توی ذهنم نگه دارم.
مریم همین چند روز پیش از من معذرت خواهی کرد. گفت من فکر می‌کردم خودت فهمیده‌ای. گفتم من توی سیزده سالگی که هیچ، توی بیست سالگی هم خیلی چیزها را نمی‌دانستم و شاید هنوز هم خیلی چیزها را به درستی ندانم.
همین چند روز پیش گفتم که من دیگر قصد ندارم پریود را پنهان کنم از کسی. وقتی حالم بد است با صدای بلند خواهم گفت. مامان خندید و گفت پدرت حتما استقبال خواهد کرد و مطمئن باش اولین کسی که کیسۀ آب گرم دستت می‌دهد اوست. 
اما تازه چند سال است یاد گرفته‌ام سرتق و تخس باشم و راه خودم را بروم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر نون جان به تک‌تک نقاشی‌هایم خندید، وا ندهم. حالا هم همان چند نقاشی کودکانه را زده‌ام به دیوار اتاقم. تصمیم گرفته‌ام حتی اگر مامان بابت کنسل شدن کلاس‌هایم خدا را شکر کرد، پا پس نکشم. امروز من سه‌تار را توی بغلم گرفته بودم و از ذوق می‌لرزیدم، بعد از شش ماه طریقۀ درست گرفتن ساز را یاد گرفتم و دلم می‌خواست همان‌جا بزنم زیر گریه. دلم می‌خواست به استاد بگویم من خنگ نیستم، اما از دل یک ویرانه خودم را بیرون کشیده‌ام. خواستم بگویم من زخمی‌ام، اما دلسوزی و ترحم نمی‌خوام. فقط قبول کند که من شبیه دیگر هنرجوهای لای پر قو بزرگ شده‌اش با هزار ناز و کرشمه هر هفته راهی کلاس نمی‌شوم.
من چهار سال است از دایرۀ امن مامان خارج شده‌ام، بارها فحش شنیده‌ام، بارها تحقیر شده‌ام، بارها و بارها گریسته‌ام، بارها و بارها قهر کرده‌ام. اما هنوز زنده‌ام و قرار است به مبارزه‌ام ادامه دهم.

  • نسرین

هوالمحبوب


وقتی ماه دومِ سال، جای سارینا را عوض کردم، تازه فهمیدم که گوش راستش ناشنواست و وقتی املا را بغل گوش چپش می‌گویم، کلمات را درست می‌شنود و دیگر از آن فاجعه در دفتر املا خبری نیست. وقتی یگانه را زنگ‌های ورزش نشاندم رو به روی خودم و با خاک اره و نمک و کلی بازی، درس به درس فارسی را برایش تفهیم کردم، تازه فهمیدم، بچه‌های اوتیسم هم آموزش پذیرند. وقتی سارا را نشاندم ردیف اول، درسش بهتر شد. ماه چندم بود که فهمیدم مدت‌هاست پزشک برایش عینک تجویز کرده ولی او از ترس مسخره شدن استفاده نمی‌کند.
دنیز فقط زمانی درس را خوب یاد می‌گرفت که می‌آمد پای تخته، تا پا به پای هم بیت‌ها را تجزیه و تحلیل نمی‌کردیم متوجه دستور زبان نمی‌شد. آیلار باید زل می‌زد توی چشم‌های من تا درس را بفهمد. وقتی کلاس ماریا را از ششم یک به ششم دو تغییر دادیم، بحران در کلاس فروکش کرد؛ ماریای آشوبگر تبدیل شد به یک دختر نابغه و فعال که تا آخر سال عصای دستم بود. تنها کسی بود که اشکم را دیده بود، تنها کسی بود که می‌دانست کی باید بدود سمت آبدارخانه و برایم چای لیوانی بیاورد، تنها کسی بود که شانه‌هایم را حین تصحیح ورقه‌ها مشت و مال می‌داد و زنگ‌های تفریح که می‌ماندم توی کلاس، کمک حالم بود، چرا؟ چون از یک محیط تنش‌زا به یک محیط مطلوب منتقل شده بود، کنار ثنا آرامش یافته بود و توانسته بود شکوفا شود.
محدثه را تا بغل می‌کردم آرام می‌شد، هانا باید تایید مرا می‌گرفت تا کارش را ادامه دهد، هستی نیاز به هل دادن داشت تا بیوفتد روی غلتک، تکالیف عرفان را مادرش می‌نوشت و اگر من تذکر نمی‌دادم، تا آخر سال یک پسربچۀ وابسته باقی می‌ماند. دست خط معین، در سایۀ همان جایزه‌های کوچک در زنگ‌های املا بهتر شد، امیرحسین به خاطر ستاره‌های زنگ فارسی، خوش سلیقه و مرتب نوشت.
معلمی حکایت غریبی است، اگر نفس به نفس بچه‌ها نبودم کی می‌فهمیدم سما همانقدر که ریاضی را نمی‌فهمد، سرشار از استعداد هنری است؟ اگر مدرسه نبود و شیوا و نقاشی‌های قصه‌دارش دیده نمی‌شد، مادرش قبول می‌کرد که او را به هنرستان بفرست؟ چند کودک در طول سال، با اختلالات یادگیری، شناسایی می‌شوند که حتی پدر و مادرشان متوجه‌شان نبودند؟ چند مادر و پدر سال‌ها روی نقص کودکشان سرپوش گذاشته‌اند و بعد توسط یک معلم به درک و شعور و آگاهی رسیده‌اند که بهترین راه درمان است نه پنهان کاری؟ اگر معلم نفس به نفس بچه‌هایش نباشد، اگر نشستن و برخاستن و خوردن و آشامیدن بچه‌ها را نبیند، اگر انزوا طلبی را، پرخاش‌گری را، نفهمد و تشخیص ندهد، چه می‌شود؟ معلم دورۀ ابتدایی، فقط معلم نیست، مادر است، پزشک است، پرستار است، روانشناس است، درمانگر است، آموزگار بودن، تعهد داشتن، عشق داشتن، به حرف نیست. 
حالا توی این شرایط جهنمی، ما مانده‌ایم و یک گوشی و بچه‌هایی که نخواهیم دید. توی خانه، از راه دور، چطور می‌توان مشکلات را تشخیص داد؟ چطور می‌توان فهمید که کودکی گرسنه است و از زور گرسنگی درس را حالی نمی‌شود؟ چطور می‌توانم بفهمم که امروز نان روغنی توی کیفم نصیب و قسمت کیست؟ چطور بفهمم که مادران کنترل‌گر، مادران وسواسی، مادران وابسته، چه بلایی سر بچه‌ها می‌آورند؟ 
کاش یک سال مدرسه‌ها، حداقل توی مقاطع ابتدایی تعطیل شوند، یک سال عقب ماندن از تحصیل، به مراتب آسیبش کمتر از آموزش مجازی است، رها کردن کودکان در دامن اینترنت، چشم‌ها و دست‌ها و ذهن را خسته می‌کند و کارایی را به حداقل می‌رساند. کاش مسولان‌مان می‌فهمیدند که ما چه رنجی می‌کشیم دور از بچه‌ها.

  • نسرین

هوالمحبوب

 

همیشه فکر میکردم، حرف زدن از بعضی از تلخی‌های زندگی، نیاز به گوش محرم داره، باید کسی اونقدر درکت کنه که وقتی حرفاتو گفتی، بعدش پشیمون نشی. چند ماه قبل بود که یه گوش محرم پیدا کردم برای گفتن حرفام و از اون روز حس کردم یکم شجاع‌تر شدم. پست دیروز جولیک جسارت بیشتری بهم داد که بیام و راجع به اون اتفاق بنویسم. 
تمام این سالها تلخی اون اتفاق همراهم بود، هیچ وقت هم جرات نکردم راجع بهش به کسی چیزی بگم؛ فکر می‌کردم مثل همیشه اگر حرفی بزنم، خودم مقصر قلمداد می‌شم و چیزی از تلخی ماجرا کم نمی‌کنه.
سن دقیقم یادم نیست اما اینو مطمئنم که زیر هشت سال داشتم، یه روز جمعه‌ای بود که همۀ اعضای خانواده دور هم بودیم، بعد از ناهار توی اتاق بزرگه خونۀ مادربزرگم، گوش تا گوش رختخواب پهن بود همۀ بچه‌ها و بزرگ‌ترها، آمادۀ خواب بعد از ظهری می‌شدن.
اون اخلاقش خوب بود، مهربون بود و من هم طبعا دوستش داشتم، دوست داشتم کنار اون بخوابم و همین طور هم شد، خواهرم و بقیه رو کنار زدم که بخوابم پیشش. اما چند دقیقه‌ای که گذشت حس کردم دستش داره روی بدنم سُر می‌خوره، اونقدر بچه بودم که نمی‌دونستم دقیقا چیکار باید بکنم، دستش بین پاهامو لمس می‌کرد و من بدنم داغ شده بود، حس ترس، خجالت و بهت توامان بهم فشار آورده بود و برای همین نمی‌دونستم که داره چه اتفاقی میوفته. چند دقیقه‌ای این اتفاق طول کشید و بعد نمی‌دونم اون خوابش برد یا خونه شلوغ شد یا چی که دیگه دستش رو حس نکردم.
خیسی بعدش فقط یادمه و اون قلبی که مثل گنجشک توی سینه‌ام تالاپ و تلوپ می‌کرد. بعد از اون اتفاق دیگه رفتن به خونه‌شون رو دوست نداشتم، حتی بازی کردن با بچه‌هاش رو برای همیشه کنار گذاشتم، تمام تلاشم رو میکردم که حتی سلام هم نکنم بهش. 
بعدتر ها که بزرگتر شدم، فهمیدم ماجرا چی بوده؛ اما هنوزم بعد از این همه وقت، نمیدونم چرا پدر و مادر من که از همون اول می‌شناختش و به همه چیز آگاه بودن، چرا اجازه می‌دادن اینقدر بهمون نزدیک بشه. نزدیک بیست سال از اون عصر جمعه گذشته و من هنوز تصویر اون روز و ترسی که یهو توی دلم شره کرد ته ذهنم هست، هیچ وقت اتفاق‌های تلخ کودکی فراموش نمی‌شن مخصوصا اگر رنگ تعرض یا تجاوز داشته باشن. 
تجاوز بدترین اتفاقیه که برای یه آدم می‌تونه رخ بده، من سال‌های کودکیم با ترس گذشته، ترس از تکرار اون اتفاق، ترس از یهو تنها شدن با اون آدم، ترس از مواجهۀ دوباره باهاش. این ترس رو بیست و چند سال توی دلم خفه کردم، اما هر بار شعله کشید و جرقه زد. حالا من سی و دو سالمه و بهتر از یه دختر بچۀ هفت ساله بلدم از خودم دفاع کنم، بلدم داد بزنم، اما هنوزم نتونستم از این اتفاق با مادرم حرفی بزنم. هنوزم شرمی توی بیانش هست که نمی‌تونم بهش غلبه کنم. چون سال‌های سال بهمون القا کردن که حتی اگر گرگ ما رو بخوره، ما مقصریم. مقصریم چون دختریم، مقصریم چون زیباییم، مقصریم چون ساعت هشت شب به بعد بیرون بودیم، مقصریم چون عاشق شدیم، مقصریم چون لباس شاد رنگی پوشیدیم، مقصریم چون سوار ماشین شخصی شدیم، چون سرکار رفتیم، چون دوچرخه سوار شدیم، چون توی خیابون خندیدیم، مقصریم چون زنده‌ایم.
اگه بخواییم ریشۀ تجاوز، تعرض و آزار جنسی رو پیدا کنیم قطعا یه سرش به طرف ماها که قربانی هستیم برنمی‌گرده، بلکه هر دوسرش به سمت متجاوز و آزارگر نشونه گرفته شده، من بابت سینه‌هام که همیشه زیر روسری و شال پوشونده شدن، متلک جنسی شنیدم، حتی وقتی توی ماشین نشستم، دوستم بابت باسن برجسته‌اش همیشه ترسیده و تحقیر شده، حتی یه مدت چادر سرش کرد تا بلکه بتونه این بخش از اندامش رو از چشم آزارگرها پنهان کنه. ما سال‌هاست که با ترس و لرز رفت و آمد کردیم، چهار سال دانشگاه، یا پدرم یا برادرم منو تا پای سرویس همراهی کردن چون ساعت شیش صبح خیابون‌ها امن نبودن، شب‌ها از یه ساعتی به بعد نتونستیم بیرون باشیم، چون خیابون‌ها امن نبودن، نتونستیم مسافرت بریم، نتونستیم کنسرت بریم، خیلی کارها رو نتونستیم بکنیم چون دختر بودیم و خانواده‌ها نمی‌تونستن عواقب اتفاق‌ها رو بپذیرن. همیشه از یه چیز موهوم ترسیدیم، توی تاکسی، اتوبوس، مترو، خیابون، بازار توی محیط کار و .....

  • نسرین

هوالمحبوب

 

همۀ ما توی زندگی‌مون حداقل یک بار کنکور و استرس‌هاشو تجربه کردیم؛ حس بلاتکلیفیِ بعد از کنکور، حس استیصال روزهایی که درس می‌خوندیم، استرس شب‌های آزمون، ترس قبول نشدن، هدر دادن یه سال از عمر و جوونی‌مون، چیزایی نیست که به راحتی بشه فراموش کرد. طبیعیه که  خیلی‌ها موافق این پروسۀ فرسایشی نباشن، طبیعیه که خیلی‌ها از کنکور ضربه خورده باشن و بعد از کنکور به حال طبیعی برنگشته باشن. استرسی که این غول بی‌شاخ و دم به جوونا توی بهترین روزهای عمرشون وارد می‌کنه، اسفناکه. خیلی‌ها با وجود درس‌خون بودن، تاپ بودن تو دوره‌های تحصیلی، نتونستن شاخ غول رو بشکنن و به خیلی کمتر از لیاقت‌شون رضایت دادن، خیلی‌ها تونستن پول خرج کنن و نتیجه بگیرن، خیلی‌ها چند سال زندگی روتین‌شون رو تعطیل کردن به خاطرش. کاری با درست و غلط قضیه ندارم، حرفم راجع به حواشی این روزاست. اینکه یه عده می‌خوان کنکور رو لغو کنن، اینکه می‌خوان امسال کنکور برگزار نشه بابت کرونا. 
خیلی از خانواده‌ها پرچم‌دار این قضیه شدن ولی به عنوان یه معلم دلم فقط برای اون یه میلیون و خرده‌ای جوون می‌تپه که دیگه نای دوباره خوندن ندارن. این تعداد شرکت‌کننده، همین امسال توی خرداد، توی اوج کرونا، رفتن و آزمون حضوری دادن، اونم نه یه بار که شش-هفت بار. کاری به درست و غلطی این کار ندارم، اما حرفم اینه که این وسط که خریدهامون سر جاشه، مسافرت‌مون بر پاست، جاده شمال همچنان غلغله است، زورمون به این کنکور لعنتی رسیده فقط؟ هیچ کس تو مهمونی و عروسی و عزا و مسافرت از این حرفا نزده و فقط کنکوره که محل ابتلا شده؟ 

هیچ حساب کردیک که به تعویق افتادن کنکور چه ظلمی به این بچه‌هاست؟ سال بعد که اصلا معلوم نیست کرونا تموم شده باشه یا نه، مجبورن برای همون سهمیه‌ای بجنگن که حالا داوطلب‌هاش دو برابر شدن! یعنی افتادن تو دام شیادهای کنکوری که از تو شیشه کردن خون جوونا دارن پول به جیب می‌زنن. دوباره آزمون، دوباره کتاب، دوباره پول بی‌زبونی که سرازیر میشه تو جیب مافیای کنکور، برای شانسی که نصف شده. 
این وسط پسرا مجبورن برن سربازی، و عملا دو سال عقب بیوفتن از زندگی و اهداف‌شون، اونایی که نظام قدیم هستن، آخرین شانس‌شون رو برای قبولی از دست بدن و سال بعد از زیر صفر دوباره تو نظام جدید شروع کنن به درس خوندن، اونم تازه اگه رمقی براشون مونده باشه!

حرفم اینه که اتفاقا عقب افتادن کنکور یا لغو کلی‌اش به نفع مافیاست، چون برای سال بعد سمبه‌شون پر زورتر می‌شه و از خستگی کلی جوون می‌تونن حسابی سود کنن.  نمی‌دونم ته این ماه کنکور کوفتی برگزار می‌شه یا نه، ولی از صمیم قلبم آرزو می‌کنم چیز یاتفاق بیوفته که نفعش به جوونا برسه نه به مافیای کنکور.

  • نسرین

هوالمحبوب


تا حالا شده توی فضای بلاگستان، چیزی بخوانید، که بدجور به دلتان نشسته باشد؟ شده از یک پست مطلبی را یاد گرفته باشید؟ با کتابی، فیلمی، موزیکی آشنا شده باشید؟ ترفندی را آموخته باشید، آموزشی هر چند مختصر از یکی از بلاگر‌ها دیده باشید؟
خب طبیعتا پاسخ اغلب‌مان به این سوالات مثبت است. احتمالا بعد از اغلب این مطالب دلچسب، یک دمت گرم توی دل‌مان نثار نویسندۀ وبلاگ کرده‌ایم و راه‌مان را کشیده‌ایم و رفته‌ایم. بدون اینکه آن دمت گرم را برایش بنویسم، آن حس خوب را به گوش نویسنده رسانده باشیم.
توی دنیای واقعی هم همین است، گاهی لباسی را تن کسی می‌بینیم، دل‌مان را می‌برد، چهرۀ زیبایی را می‌بینیم که به دل‌مان می‌نشیند، رفتار شایسته‌ای از کسی می‌بینیم که تحسینش می‌کنیم، اما همۀ این حس‌ها را توی دل خودمان نگه می‌داریم. نمی‌رویم توی صورتش زل بزنیم و بگوییم، می‌دانستید که امروز خیلی زیبا شده‌اید، نمی‌گوییم این روسری چقدر زیباست، این لبخند چه به صورتت می‌آید. 
از مردهایی که توی تاکسی جمع و جور می‌نشینند که ما کنارشان احساس آرامش کنیم، تا حالا تشکر کرده‌ایم؟ از فروشنده‌هایی که وقتی ما را تنها و معذب حس می‌کنند و موقع پرو لباس از مغازه خارج می‌شوند تا ما راحت باشیم چه؟ از دختران و پسران دوچرخه سواری که شهر را زیبا می‌کنند چه؟ از کسانی که زباله‌هایشان را توی جوب پرت نمی‌کنند و مسیرشان را تا نزدیک یک سطل زباله دور میکنند چه؟
گاهی ما آدم‌ها به یک دمت گرم نیاز داریم تا دوباره انرژی بگیریم، گاهی چشم به راه یک کامنت پرمهریم از کسانی که دوستشان داریم، گاهی منتظریم که خوانده شویم، تایید شویم، نقد شویم. کیست که به محبت بی‌نیاز باشد؟ کیست که بنویسد و نیازی به بازخورد مخاطب نداشته باشد؟ 
دربارۀ رسالت یک بلاگر خیلی‌‌ها نوشته‌اند، از پیش‌نیازهای یک بلاگر، از مهارت‌های لازم برای یک بلاگر، اما آیا تا حالا به رسالت خودمان به عنوان یک مخاطب فکر کرده‌ایم؟ چرا اغلب پست‌های مهم، دغدغه‌مند، که نتیجۀ عرق‌ریزان روح نویسنده است، کم‌ترین بازخورد، کم‌ترین بازدید و کمترین لایک و کامنت را دارد؟ یعنی ما حاضر نیستیم برای خوراک فکری‌مان زمان اختصاص دهیم و حداقل واکنشی نسبت به آن نشان دهیم؟
نوشتن به هیچ عنوان آسان نیست، خوب نوشتن طبعا سخت‌تر هم هست، تخصصی نوشتن، هدفمند نوشتن، پرداختن به یک موضع جذاب به یک زبان همه فهم، از آن هم سختتر است. پس لطفا نسبت به بلاگر‌های سخت‌جان که هنوز چراغ بلاگستان را روشن نگه داشته‌اند بی‌تفاوت نباشیم. نوشتن را در هر رسانه‌ای می‌توان ادامه داد، اما ما وبلاگ را انتخاب کرده‌ایم، کاش طوری نشود که عطایش را به لقایش ببخشیم.


  • نسرین

هوالمحبوب


اوایل که شروع کردیم، داشت خوشمان می‌‌آمد. نه حوصله‌مان سر می‌رفت، نه بچه‌ها عقب می‌ماندند. سوالات و تکالیف را توی فایل pdf می‌فرستادیم کانال مدرسه، فکر می‌کردیم هفتۀ بعد که رفتیم مدرسه تک‌تک چک می‌کنیم. بعدتر که خانه‌مانی مدام تمدید شد، فهمیدیم حالا‌حالا‌ها درگیریم و تصمیم گرفتیم یک گروه بسازیم و همۀ بچه‌ها را اد کنیم تا تدریس و ارائه تکلیف هم‌زمان انجام شود. گرفتن لیست اسامی و شماره‌ها از مدرسه و تک‌تک اد کردن‌شان به گروه تنها بخشی از معضل من بود.
گروهی از اولیا نه واتس‌اپ داشتند نه تلگرام، برایشان اس‌ام‌اس فرستادم، زنگ زدم، یک هفته طول کشید تا همۀ بچه‌ها در گروه حاضر شدند. روز و شب‌مان شد، تولید محتوا، نصب نرم‌افزار جدید، پیشنهاد وبینار و هزار کوفت و زهرمار دیگر. 
توی دو سالی که این گوشی را خریده‌ام اینقدر نرم‌افزار رویش نصب نشده بود، فیلم گرفتن به تنهایی یک معضل بود، ضبط صدا با صداهای محیط یک معضل دیگر. با همۀ این‌ها کنار آمدیم. روزی که خواستم با کمک یک ربات، آزمون آنلاین برگزار کنم، برای بچه‌ها نوشتم: «گل‌های توی خونه، من بهتون اعتماد دارم، می‌دونم که بدون استفاده از کتاب و دفتر و با تکیه بر دانش خودتون جواب خواهید داد.» زهی خیال باطل، وقتی سر آزمون فیزیکی، باید جای چند نفر را عوض می‌کردی، بالا سر چند نفر مدام رژه می‌رفتی، کتاب زیر دست یک نفر را چک می‌کردی که مطمئن شوی تقلب نمی‌کنند، حالا توی آزمون آنلاین چطور می‌خواهی خیال جمع شوی که تقلب نمی‌کنند؟
بچه‌ها حالا شمارۀ معلم‌هایشان را دارند، هر وقت دلشان تنگ شد، زنگ می‌زنند، تماس صوتی-تصویری، هر وقت عشق‌شان کشید، تکلیف ارسال می‌کنند، ساعت دو نصف شب، دوازده شب، هفت صبح! املا گفتن توی واتس‌اپ، از کسالت‌بارترین کارهای یک معلم است، تصحیح تک‌تک این برگه‌های مجازی از آن هم کسالت‌بارتر.
تازه بعد از اینکه آزمون آنلاین تمام شد، باید بروی پرس و جو کنی که این علامت رژلب، یعنی سارا، آن گل پنج پر شیواست، مبل حمید بابای فاطمه است، خلیل شهابی، پدربزرگ امیرمحمد است، رسا رفته شیراز از این به بعد خاله‌اش به تکالیفش رسیدگی می‌کند، معین روزهای فرد توی دفتر پدرش است و روزهای زوج مادرش تکالیفش را می‌فرستد، مادر صبا گوشی هوشمند ندارد، پس مجبور است شب‌ها که پدرش آمد تکالیفش را انجام دهد و فردا با یک روز تاخیر ارسال کند. وضع مالی زهرا خوب نیست و فقط هفته‌ای یک بار می‌توانند نت ساعتی بخرند، مهسا رفته ارومیه و آنجا کتاب و دفترهایش همراهش نیست. سوین شب‌ها تا دیر وقت توی لایو تتلو و هیچکس است و صبح‌ها به کلاس آنلاین نمی‌رسد. شقایق همیشه دیر می‌کند، نازی توی پرس و پاسخ شفاهی، اغلب غایب است، سحر و برادرش از یک گوشی استفاده می‌کنند و معمولا تاخیر دارند، پدر پری‌سیما نمی‌گذارد مادرش واتس‌اپ نصب کند، خانم سین باید هر هفته تکالیف را از همۀ معلم‌ها جمع کند و بزند روی فلش و برایش ببرد. ثنا گوشی و تبلت ندارد، پدرش هر هفته می‌آید مدرسه تا دخترش از گوشی خانم سین تکالیف و فیلم‌ها را تماشا کند. هر روز ساعت شش فرشاد زنگ می‌زند تا نیم ساعت کلاس برایش تشکیل دهم، ساعت هشت شب سونیا زنگ می‌زند برای رفع اشکال، معصومه همیشۀ خدا از قافله عقب است و این کفرت را در می‌آورد.
تلاش می‌کنی، نظم را یادآوری کنی، به تکالیف خارج از زمان تعیین شده، بازخورد نمی‌دهی، مادرها پا در میانی می‌کنند، پدرها التماس دعا دارند، عذرخواهی می‌کنند، مدیرها مدام بخش‌نامه می‌فرستند، از واتس‌اپ به سروش، از سروش به شاد. من یک معلمم، باید مهربان، خلاق، کوشا، مدیر، دانا و پرحوصله باشم. من توقع بیمه و حقوق ندارم، من برای پول کار نمی‌کنم، من عاشق شغلم هستم، من برای بچه‌ها وقت می‌گذارم، خیلی بیشتر از زمانی که مدرسه می‌رفتیم، من هر روز دنبال کشف یک روش جدید برای تدریس آنلاینم. من خیلی چیزها را قبلا بلد نبودم اما امروز به لطف قرنطینه آموخته‌ام. ما نه تقدیر می‌شویم، نه دیده می‌شویم و نه صدایمان شنیده می‌شود. ما همان‌هایی هستیم که هیچ وقت استخدام نمی‌شوند. ما معلم غیررسمی هستیم. ما اسم‌مان نیروی آزاد است، آزاد از هر قانونی. ما مقید به بخشنامه‌های وزارتی هستیم، اما اسم‌مان توی لیست وزارتی ثبت نشده، ما برای هر کار اشتباه‌مان از صد جا بازخواست می‌شویم، اما برای اینترنت رایگان باید اعتراض کنیم تا معلم محسوب شویم، ما صبح که بیدار می‌شویم، تا شب که بخوابیم معلمیم، همان‌هایی که توی کوچه و خیابان و اتوبوس و مترو، به اسم معلم الکی می‌شناسیدمان، همان‌هایی که حقوق کم‌مان را مسخره می‌کنید و برایمان دل می‌سوزانید، ما همان‌هایی هستیم که به خاطر رسمی نبودن، بهشان دهن‌کجی کرده‌اید. بیایید و قضاوت کنید که توی آموزش آنلاین معلمان غیردولتی بهتر عمل کرده‌اند یا معلمان رسمی. آنهایی که نه نگران بیمه و حقوق‌شان بودند، نه دغدغه بازخورد مدیر و اولیا را داشتند. 

  • نسرین

هوالمحبوب


5دی- حرم


برای نماز عصر راهی حرم شده‌ایم. دلم می‌خواهد یک جای متفاوت را انتخاب کنم و با یک حال دیگری امروز نماز بخوانم و زیارت کنم. اما حرم غلغله است، بعد از نماز دعای کمیل خواهیم خواند و من ساعت شش و نیم با رفیعه قرار دارم. 
سر راه حرم نفری یک تسبیح می‌خریم. عاشق تسبیح‌های رنگی‌رنگی مشهدم. حتی اگر نیاز نداشته باشم، دوست دارم همیشه تسبیح بخرم. قبل‌تر‌ها برای سوغاتی جانماز و سجاده می‌خریدم. اما حالا اغلب کسانی که می‌شناسم، نمازخوان نیستند دیگر و جا نماز به کارشان نمی‌آید. تسبیح را برای دل خودم می‌خرم. تسبیح یک نشانه از مشهد است که یادم بیندازد چقدر هوس زیارت کرده بودم، که خدا چه جای خوبی پرتم کرد وسط مشهد و چقدر من معرفت دارم که حال خوب این چند روز را حداقل برای چند ماه حفظ کنم. که نمازم سر وقت باشد و کمی کمتر از قبل غر بزنم و کمتر عصبانی شوم. عادت کنم به دوست داشتن جهان، آدم‌ها و اتفاق‌ها را جدی نگیرم و هی بغض نکنم و افسرده نشوم. دعای کمیل را با مامان دوتایی می‌خوانیم. ساعت شش از حرم بیرون می‌زنم، به سمت فلکۀ برق تا برسم به رفیعه.
مسیر سر راستی است و رفیعه بعد از چند دقیقه، پیدایش می‌شود، سوار ماشینش می‌شوم و راه می‌افتیم توی خیابان‌های اطراف حرم. هر دو نفرمان وقت کمی داریم برای با هم بودن. برای همین نزدیک‌ترین آبمیوه فروشی را انتخاب می‌کنیم و می‌نشینیم. از زندگی و کار و سختی‌ها حرف می‌زنیم و از آقای صاد. 
آرزوی خوشبختی می‌کنم برایشان. خیلی دلم می‌خواد به همین زودی خبر یکی شدن‌شان را بشنوم. اما چاره‌ چیست وقتی همه چیز زیادی گران است و ما جوانیم و بی‌پول و ازدواج شغل و خانه می‌خواهد و خانواده‌ها توقع دارند و هزار و یک مشکل......
رفیعه آرام‌تر از چیزی است که تصورش را کرده بودم. فکر می‌کردم شیطنت‌هایش را توی دیدار اول‌مان ببینم. اما خبری از آن عکس‌های همیشگی نبود:)
با رفیعه خداحافظی می‌کنم و سوار مترو می‌شوم. مامان و آقاجون نگران بودند که توی این دیدار وبلاگی، گم شوم. توی مسیر برگشت هرچه زنگ می‌زنم هیچ کدام جواب نمی‌دهند. مطمئن می‌شوم که هنوز توی حرم هستند. دوباره برمی‌گردم توی حرم و هر دو تایشان را پیدا می‌کنم. گویا مامان نیم ساعتی است آقاجون را کاشته دم ورودی رواق و خودش جای دیگری نشسته، آقاجون حسابی کفری است. سعی می‌کنم آرام‌شان کنم و برای همین وسط دوتایشان راه می‌روم. تا برسیم هتل ماجرا حل و فصل شده. 
5 دی- هتل
رولت گوشت توی روغن شناور است. مامان سعی می‌کند نجاتش دهد، دو تا بشقاب تمیز می‌آورم و چشم می‌دوزم به غذا. هیچ میلی به خوردن ندارم. مامان غذا را لقمه می‌گیرد تا ببریم توی اتاق. شاید بعدا گرسنه شوم. بیشتر اهالی هتل ترک زبان هستند. توی لابی چایی می‌خوریم و من از مغازه‌های رو به روی هتل چند بسته شکلات زنجفیلی برای بچه‌های گروه می‌خرم. توی اتاق غرق کتاب می‌شوم تا اینکه با صدای خرو پف به خودم می‌آیم. امشب آخرین شب اقامت ما در مشهد است.

شش دی- حرم

حال عجیبی دارم، اینکه سفرمان تمام شده، ناراحتم می‌کند، بغضم زود می‌شکند. قبل از آمدن به هتل ساک‌ها را بسته‌ایم. بهار زنگ زده که رسیده‌ایم به مشهد و برای نماز توی حرم خواهیم بود. دلم پر می‌کشد برای دیدنش. بعد از هفت سال رفاقت مجازی، حالا که برای ماه عسل آمده مشهد می‌توانیم برای چند لحظه همدیگر را بغل کنیم. نماز را خودمان می‌خوانیم چون برای نماز جمعه فرصتی نیست. چهل و پنج دقیقه است که خطیب دارد خطبه می‌گوید. بعد از زیارت آخر توی مسیر بازگشت بهار زنگ می‌زند. توی مسجد گوهر شاد است و من به مامان و آقاجون نگاه می‌کنم. وقت تنگ است، کمتر از دو ساعت دیگر پرواز داریم. دلم می‌گیرد و به بهار می‌گویم قسمت نبود انگار. پا تند می‌کنم سمت در خروجی. دلم گرفته. از کوتاهی سفر ناراحتم. اما می‌دانم که هیچ کاری از دستم برنمی‌آید. فردا باید سر کلاس باشم.
دلم برای همه چیز تنگ شده. برای سرمای تبریز، کلاس و مدرسه. برای کوچولو‌ها.
آدم انگار دلش را توی حرم جا می‌گذارد و بر می‌گردد. از وقتی آمده‌ام بی‌قرارم. آشوبم توی حرم پایان گرفته بود. روزهای اول هم همه چیز خوب بود. اما اکسیر زیارت خیلی زود از روحم پر کشید. دلم گریه می‌خواهد. عمیق و زیاد و طولانی. می‌دانم که خبرهای خوبی توی راه است. آشوبم آرام خواهد گرفت.
ممنون که توی این چند پست همراهم بودید. امیدوارم خسته‌تان نکرده باشم. 

+تمام
  • نسرین