گفتگوهای تنهایی

گفتگوهای تنهایی

سی و پنج سالگیِ یک معلم ادبیات در روستایی همین حوالی...

بایگانی

۱۰۰ مطلب با موضوع «اجتماعی نوشت» ثبت شده است

هوالمحبوب


همچنان 4 دی و همچنان طرقبه:

قرار بود از مشهد برای مامان، پالتو و مانتو بخریم. چون همیشه لباس‌های مشهد در کنار کیفیت خوب، قیمت مناسبی هم داشتند. مخصوصا لباس‌های نخی که همیشه کیفیت‌شان عالی بود. سال‌ها قبل که چند تیشرت نخی از مشهد خریده بودیم، هنوز قابل استفاده است و خراب نشده. روی همین پیش زمینه توی پاسا‍‌ژ‌ها بیشتر سراغ قسمت پوشاک می‌رفتیم. من تیشرت لازم نداشتم چون تابستان امسال کلی خرید کرده بودم. اما جنس تیشرت‌ها خوب بود و فیروزه(دوست خواهرم) چند تایی خرید. اما اغلب پالتوها جنس بنجل و به درد نخوری داشند. خلاصه پنج-شش تایی از مرکز خرید‌های بزرگ طرقبه را پا به پای راننده خوش اخلاق‌مان گشتیم ولی در نهایت مامان صاحب هیچ پالتو و مانتویی نشد.
سوال مهمی که در این مرحله برایمان پیش آمد، این بود که پس اهالی مشهد از کجا خرید می‌کنند؟ نمی‌شود که کل مغازه‌های یک شهر بنجل سرا باشد. قرار شد وقتی رفیعه را دیدم این سوال را ازش بپرسم. 
مانتوی ارغوانی که خریده‌ام خیلی دوست‌داشتنی است، کمی تنگ است و مامان بابتش اخم کرده. اما قول داده‌ام تا عید دوباره به وزن قبلی برگردم و تا آن موقع از مانتو استفاده نکنم.
خواهر فیروزه می‌گوید هیچ می‌دانید که کل این اجناسی که توی این مجتمع‌های بی‌در و پیکر هستن، توی خیابون جهاد (ما بهش می‌گیم نصف راه) تبریز خودمان پیدا می‌شود؟ یعنی هیچ چیزی نیست که سر ذوقت بیاورد و هیجان‌زده‌ات کند.
یکی دیگر از برتری‌های تبریز نسبت به مشهد، کیفیت اجناسش است، تبریز شهری است که همیشه اجناس لوکس و شیک در اغلب مناطقش پیدا می‌شود. توی این چند روزی که در مشهدیم، کتاب هم‌نام جومپا لاهیری را دست گرفته‌ام و عجیب به دلم نشسته است. توی پست بعد از سفرنامه بهش خواهم پرداخت. 

5 دی- حرم
صبح حوالی چهار بیدار شده‌ایم و بدو بدو خودمان را به حرم می‌رسانیم. نماز جماعت حرم آن هم نماز صبح کیف عجیبی دارد. مسیر هتل تا حرم با آدم‌هایی مواجه می‌شویم که  این ساعت از روز را در شهر خودشان، بی‌شک توی خوابند. آدمی که خودم باشد اگر روز تعطیلی باشد بی‌شک نماز صبحش قضا می‌شود. اما چه جذبه‌ای توی این مسیر هست که توی شیرین‌ترین مرحلۀ خواب، با تمام خستگی بلند می‌شوی، وضو می‌گیری و توی سوز سرد زمستانی راهی حرم می‌شوی؟
یک جورهایی انگار مشمول لطف خدایی. مقرب‌تری و خدا بیشتر هوایت را دارد. توی مشهد آدم‌ها مهربان‌تر می‌شوند. بیشتر همدیگر را درک می‌کنند. پدرم توی حرم با چند نفر سلام و علیک کرده، سخت است برایش که فارسی حرف بزند، یکی از این آدم‌ها عرب بوده و دیگری اهل یزد. حالا اینکه چطور با هم مکالمه برقرار کرده‌اند نمی‌دانم. اما توی این چند ساعتی که در حرم هستیم، برای اولین بار بود که زنگ نمی‌زد و نمی‌پرسید چه می‌کنیم! 
مامان بعد از نماز می‌نشیند به قرآن خواندن و راز و نیاز. من اما دلم پر می‌کشد که بایستم مقابل ضریح و حرف بزنم و گریه کنم. گفته‌ام این بار سنگینی‌ام را اینجا خالی می‌کنم. مامان توی زیرزمین است. من می‌روم داخل حرم مقابل ضریح. چشم می‌گردانم دنبال جای خالی. کز می‌کنم گوشۀ دیوار و چشم‌هایم می‌جوشد. می‌گویم خدایا خودت که می‌دانی، چه بگویم که ندانی؟ از سلامتی‌ای بگویم که ندارد؟ از آرامشی بگویم که ازمان دریغ شده؟ از دردهایی که قلمبه شده توی دلم؟ یا از دل پر درد مامان؟
می‌گویم و قطره‌های اشک سُر می‌خورند. می‌گویم برای تمام چیزهایی که ندارم و جایشان خالی است، این بار آمده‌ام تا اتمام حجت کنم. آمده‌ام که دست پر راهی‌ام کنی. یادم می‌افتد که مریم گفته برای قبولی‌مان هم دعا کن. دست‌هایم را بالا گرفته‌ام، تسبیح می‌گردانم و ذکر می‌گویم.
گوشۀ دنج حرم، زنی که نمی‌دانم اهل کجاست، با چشم‌های بادامی، گونه‌هایی برآمده، چهره‌ای دلنشین اما زجر کشیده، با چادری رنگ و رو رفته، دست‌هایش را به ضریح گرفته و زار و زار گریه می‌کند. ناله‌هایش برایم آشناست، هرچند نمی‌دانم دعایش به چه زبانی است. آنقدر ضجه‌هایش دردناک است که اشکم را در می‌آورد. می‌گویم خدایا حاجتش را بده. خدایا حاجت دل دردمندان را توی اولویت بگذار. ما پارتی دیگری غیر از خودت نداریم.
5 دی - هتل
از چهار و نیم تا هشت و نیم توی حرم بودیم، حالا برگشته‌ایم هتل صبحانه بخوریم. دیروز رستوران خلوت بود اما شب کاروانی توی هتل اسکان داده شده‌اند که صدایشان تمام هتل را برداشته، اتوبوسی که از شمال آمده و چهل مرد زائر با خودش دارد. پسرهای جوان انگار کن توی قهوه‌خانه نشسته باشند، با صدای بلند حرف می‌زنند و می‌خندند. مامان ترجیح می‌دهد کناری‌ترین میز را انتخاب کند تا کمتر تو چشم باشیم. صاحب هتل دیشب می‌گفت، همراه خودشان چند کیسه برنج آورده‌اند و سپرده‌اند برای صبحانه و شام و ناهارشان، برنج دم کنیم. مثل ما ترک ها هم فلاسک چای‌شان توی دست‌شان است. هر ظهر و عصر دنبال چایی هستند.

5 دی- مجتمع آرمان

بعد از کمی استراحت توی هتل، راهی گردش می‌شویم. این بار مقصدمان مجتمع آرمان است. مریم خیلی تعریفش را شنیده. نمای بسیار شیک و زیبایی دارد. چند مغازۀ اول را که دید می‌زنیم، یک جای عجیبب و غریب جلوی چشم‌مان سبز می‌شود. جایی شبیه غارهایی که توی کارتون‌ها دیده‌ایم. مامان می‌گوید از ما جلوی این غار یک عکس بگیر. خانمی می‌گوید، بفرمایید داخل جای قشنگیه. ورودی را می‌دهیم و داخل می‌شویم. انگار واقعا در دل یک کوه راه می‌رویم. غرفه‌های فروش سنگ‌ و انگشتر و بدلی‌جات توی غار برپاست. کمی جلوتر دختر عکاسی بدو بدو می‌آید و اصرار دارد ازمان عکس بگیرد. سه نفره می‌نشینیم و عکس‌مان را ثبت می‌کنیم. قرار می‌شود عکس را روی شاسی بزنند و نیم ساعت بعد تحویل‌مان دهند. 
امروز سالگرد ازدواج مامان و آقاجون است. داخل همان غار عجیب به یک آبشار قشنگ می‌رسیم که مقابلش کافی‌شاپ است. کیک و چایی می‌خوریم و سالگرد ازدواج را جشن می‌گیریم. مامان از اینجا خیلی خوشش آمده، بارها کل غار را بالا و پایین می‌کنیم تا بالاخره مامان رضایت می‌دهد که برویم. 
مقصد بعدی بازار رضاست. خرید خرده ریز برای بچه‌ها و سوغاتی برای دوستان من و سوهان برای خاله‌ها.
به هتل برمی‌گردیم تا ناهار بخوریم و بعد دوباره به حرم برویم.
  • نسرین

هوالمحبوب


4دی ماه 98- هتل

تازه چشم‌هایم گرم شده که آلارم گوشی دوباره چرتم را پاره می‌کند. تا صبح صدای خر و پف نگذاشته بخوابم. صدای گوشی را که خاموش می‌کنم، تا شش و نیم تخت می‌خوابم. صبح با صدای غرولند آقاجون بیدار می‌شویم که می‌گوید چی شد پس، قرار بود برای نماز صبح حرم باشیم که!

بعد از نماز و صبحانۀ مفصل، راهی حرم می‌شویم. حرم خلوت است، خلوت و آرام و دنج. به نسرین (شباهنگ) قول داده‌ام سر مزار آقای نخودکی برایش یس بخوانم. صدای خادمی را که دارد به یک زن جوان آدرس مزار را می‌دهد، می‌شنوم. همان صحن انقلاب و توی مسیر. زن‌‌های زیادی نشسته و ایستاده مشغول راز و نیاز هستند. می‌گویند آقای نخودکی حاجت می‌دهد. قبل‌ترها شنیده بودم برای بخت گشایی می‌روند به زیارتش؛ حالا گویا کارش را توسعه هم داده.
من به تلقین اعتقاد دارم، به انرژی مثبتی که توی کائنات رها می‌کنیم معتقدم. پس می‌نشینم و قرآن را باز می‌کنم: «یس و القرآن الحکیم .... »
یس اول را تمام کرده‌ام و از پشت پردۀ خیس چشم‌هایم خیره شده‌ام به ایوان طلا. زن جوانی دارد نحوۀ ختم یس در مزار آقای نخودکی را به چند زن دیگر شرح می‌دهد. گوش می‌شوم:
 «هفت آیۀ اول یس را می‌خوانی و نیت می‌کنی برای حاجتی که داری، وقتی قبول شد، بقیه‌اش را سر قبر  حاج‌آقا می‌خوانی.»
دفترم را باز می‌کنم و اسم تک‌تک کسانی را که التماس دعا داشته‌اند می‌نویسم. بعد از یس خواندن جلوی اسم‌شان تیک می‌زنم. من مطمئنم همه‌شان حاجت روا خواهند شد چون من با همۀ قلبم دعایشان کرده‌ام.
وسط ذکر مصیبت هستیم که یکی از خدام می‌گوید چه نشسته‌اید که قبر نخودکی، آن پایین در رواق دارالحجه است، و ما را به آسانسوری می‌رساند که مستقیم به دارالحجه می‌رود. زیرزمین حرم را دوست دارم، فضای سکر‌آوری دارد. خلسۀ شاعرانه‌ای که آدم را توی جهان بی‌بدیلی غرق می‌کند.
سنگ قبری آن پایین هست که می‌گوید جناب نخودکی همین‌جا دفن شده‌اند. حالا چند متر پایین و بالا خیلی توفیری ندارد. من همچنان نشسته‌ام و یس می‌خوانم و  جلوی اسم‌ها تیک می‌زنم.

4 دی ماه- هتل

صاحب هتل تبریزی است، با ما از همان اول ترکی حرف می‌زند. سفارش میز ما را قبل از بقیه می‌گیرند. غذای هتل را دوست ندارم. مامان می‌گوید، باید یک شب خودم برایشان کوفته تبریزی بپزم تا بدانند کوفته یعنی چه. غذاهای مامان مزۀ بهشت می‌دهد. با صاحب هتل مشغول گپ و گفت می‌شوم. می‌گوید بیست و پنج سال پیش به مشهد آمده و مجاور شده. حرف‌مان می‌کشد به زمان قاجار و تبعید اقوام کرد و ترک قشقایی به خراسان. برای همین است که خراسان هم ترک دارد، هم فارس و کرد و .... صاحب هتل، فارسی را با ته لهجۀ مشهدی حرف می‌زند. می‌گویم کاش یک سرآشپز تبریزی استخدام کنید. هیچ کجای ایران غذاهای تبریز را ندارد. حتی نان تبریز هم اغلب جاها پیدا نمی‌شود. توی این چند روز عادت کرده‌ام صبح و عصر و شام نان لواش بیات شده بخورم و دم نزنم.


4دی- طرقبه

دوست مریم و خواهرش، توی این سفر همراه‌مان هستند. بعد از ناهار قرار خرید گذاشته‌ایم. می‌خواستیم سری به خیابان‌هایی که مریم آدرس داده بزنیم. جلوی هتل راننده‌ای سراغ‌مان می‌آید و با کرایۀ ده تومانی، قرار است ما را به خیابان نواب ببرد. نواب همین خیابان پشت حرم است.
توی راه نظرمان تغییر می‌کند و راننده خیابان را دور میزند به قصد رسیدن به طرقبه. راننده مرد قوی هیکلی است با پوستی تیره و ته لهجۀ کرمانی. قیمت منصفانه‌ای می‌گوید و توی راه مدام از فروشگاه‌های طرقبه تعریف می‌کند. اهل رفسنجان است و توی رفسنجان باغ پسته دارد. هر کدام یک کیلو پسته ازش می‌خریم. کیفیت پسته‌هایش حرف ندارد. طرقبه را چرخ و واچرخ می‌کنیم به نیت خرید. اما چیز دندان‌گیری نیست. توی حراجی مانتوهای یک فروشگاه بزرگ، من و دوست مریم، مانتو می‌خریم. دو جفت کفش سنتی برای بچه‌ها، کیف دوشی برای خودم و السا. چند خرده‌ریز و تمام.
پیشنهاد رستوران شاندیز از طرف من مطرح می‌شود و از طرف مامان رد. مقصد بعدی هتل ا
ست. شام و خواب.

  • نسرین
هوالمحبوب

3 دی 1398- مشهد- سقاخانه- مقابل ایوان طلا

نشسته‌ام زیر ایوان طلا، درست‌ترین نقطه‌ای که توی حرم می‌توانی پیدا کنی همین‌جاست. هوا سرد است و سوز سردی، تنم را در می‌نوردد.کسی توی صحن مجاور نوحه می‌خواند، اما صدای مداح جاذبه ندارد. منتظریم دعای توسل شروع شود. امروز سه‌شنبه است. چند ساعتی است که به مشهد رسیده‌ایم. همین که اتاق را تحویل گرفتیم، ساک‌ها را توی اتاق گذاشتیم و دویدیم سمت حرم. مامان هفت سال است که مشهد نیامده، با کوهی از درد و دل راهی شده. آقاجون آخرین مشهدی که رفته من هنوز به دنیا نیامده بودم. این سفر عجیب متبرک است.
دلم پر کشیدن و رها شدن می‌خواهد، صدای ضجه‌های زنی جوان از همین حوالی می‌آید. خواسته‌هایش را به زبانی می‌گوید که می‌شناسم. یاد مژده و شباهنگ هر لحظه با من است. جای خواهرم خالی است. این سفر روزی او بود.
دلم می‌خواهد مثل آن زن از ته دل ضجه بزنم و سبک شوم. اشک‌هایم سر بخورد و ذره‌ذره درد‌هایم را بگذارم توی بغل خدا و حس کنم آرام‌تر شده‌ام. احساس می‌کنم حرم نجات‌بخش است. هرچند که توی خانه هم می‌شود خدا را پیدا کرد، اما اینجا دل‌ها راحت‌تر وصل می‌شوند و دعاها بی‌واسطه به عرش می‌رسند. خاک مشهد دامن‌گیر است.
زن کنار دستی‌ تُرک است و مدام دخترش اسراء را صدا می‌
زند. نگرانم که آشوب پایان نگیرد. نگرانم که دل پرم را همین‌طور سنگین بردارم و به خانه ببرم.

3دی 1398-حرم-مقابل ضریح 

هیچ دقت کرده‌اید مدل زیارت آدم‌ها با هم فرق دارد؟ زنی جنوبی با چادری قرمز، دختر بچه‌اش را روی گردنش سوار کرده و هی‌هی کنان و ذکر گویان به صف جماعت زائر می‌زند و مثل صف‌شکن‌ها راهی برای خودش می‌سازد و جلو می‌رود. تلاشش برای لمس ضریح است. دختربچه از مادر هم ولع‌اش بیشتر است. بالاخره به فتح می‌رسند و ضریح را می‌گیرند. 
زنی عرب با چادری سیاه، پوستی تیره و چروک خورده، شلواری با حاشیه دوزی‌های قشنگ، چادرش را به گردنش گره می‌‌زند و هروله کنان به سمت ضریح می‌رود. 
زنان ترک ناله‌هایشان عجیب‌تر است، انگار مثل نوحه‌های ترکی بیشتر سوز و آه دارد، برای بیشتر ناله‌های ترکی بغضم می‌ترکد.
نشسته‌ام گوشه‌ای کنار کیف و کفش‌ها‌یمان، منتظرم مامان از زیارت برگردد. چشم می‌گردانم به گسترۀ خالی بین ضریح و جایی که نشسته‌ام. مامان با آن مقنعه و چادر نمازش، با بهت و حیرت دنبال من می‌گردد. صدایم را بلند می‌کنم ولی نمی‌شنود. وقتی دستم را می‌گذارم روی شانه‌اش خیالش راحت می‌شود که گمم نکرده.
موقع توسل خواندن، مامان هرجا دختربچۀ کوچکی می‌بیند، یاد زائر کوچولویی می‌افتد که توی تبریز جا مانده. هر بار هم جوری با حسرت حرف می‌
زند که بغض می‌کنم. 
توی مسیر حرم تا هتل، به مغازه‌ها سرک می‌‌کشیم. به مشتی بنجلی‌جات که چپانده‌اند توی مغازه‌ها و به اسم سوغات به ریش خلق‌الله می‌بندند. چند زن عرب از دور پیدایشان می‌شود. هر کدام یکی دو تا پتوی گلبافت به دست دارند، گمانم سوغات خریده‌اند. شاید اینجا همه چیز برای عرب‌ها ارزان است، حتی گاهی .....

3دی-بازارچه طبرسی-ده شب

بعد از شام آقاجون به اتاق رفته تا بخوابد. من و مامان راه افتاده‌ایم دنبال قند و چای خشک. مامان می‌گوید توی همان کوچه‌ای که هتل داریم، یک مغازه چای خشک می‌فروخته اما هرچه چشم می‌گردانیم پیدایش نمی‌کنیم. از هتل تا حرم چند دقیقه بیشتر راه نیست. دلی‌دلی کنان می‌رویم تا بازارچه طبرسی، مامان عاشق سرک کشیدن به جاهای ناشناخته است، پله‌ها را پایین می‌رویم و با انبوهی از مغازۀ بنجل فروشی مواجه می‌شویم. پسر جوانی تلاش می‌کند به ما جانماز بفروشد، می‌گوید این جانماز‌ها ارزان است دانه‌ای سه تومن، چیز گران هم بخواهید دارم، دانه‌ای ده تومان. مامان کلا محل نمی‌گذارد، توی مشهد مجبورم جای سه نفر حرف بزنم. چون مامان و آقاجون فقط شنوندۀ صحبت‌های فارسی هستند و هرگز جوابی به زبان فارسی نمی‌دهند!
کوچه پس کوچه‌های خیابان طبرسی حس و حال غریبی دارد. مشهد شهر هزار ملت است، عرب و کرد و ترک و فارس و بلوچ، آدم‌هایی با زبان و پوشش و رفتاری منحصر به فرد، توی کوچه پس کوچه‌های مشهد سرگرمند. یکی دنبال اتاق خالی است، دیگری مشغول خرید سوغاتی، و یکی هم مثل ما فقط مامور دید زدن مغازه‌هاست. هوا سرد است. طاقتم که طاق می‌شود به مامان پیشنهاد می‌دهم برگردیم. سر راه توی همان کوچه که مامان گفته بود، چای خشک پیدا می‌کنیم. از مغازۀ رو به رویی قند می‌خریم و به هتل برمی‌گردیم. بعد از چهل و پنج دقیقه انتظار بالاخره یکی از خدمۀ ترک زبان هتل، آ‌ب جوش را به اتاق‌مان می‌رساند و من مامان را برای خوردن چای شبانگاهی بیدار می‌کنم. دیر خوابیدن باعث می‌شود نماز صبح حرم را از دست بدهیم. 
  • نسرین

هوالمحبوب


برای دی ماه امسال، هیچ برنامۀ سفری نداشتم، یعنی اصولا اونقدر گرفتار پروسۀ کاری هستم که به سفر فکر نمی‌کنم. هفتۀ پیش که خانواده راهی مشهد بودن، هرچی اصرار کردن که توام بیا، گفتم نه، من دو روز مرخصی نمی‌گیرم برای دل خودم که بچه‌ها از درس بیوفتن. اونا بدون من رفتن، ولی مشهد مه‌آلود بود و هواپیما نتونست بشینه.
وقتی برگشتن تبریز غم رو تو نگاه تک‌تک‌شون می‌خوندم. حالا که هوای مشهد مساعد شده، شرکت هواپیمایی بهمون اطلاع داده که سه‌شنبه می‌تونه برامون بلیط رزرو کنه. با مامان رفته بودیم کافی‌شاپ، تو راه برگشت راجع به سه‌شنبه بهم گفت. یهو دلمو زدم به دریا و به خواهرم زنگ زدم که برای منم بلیط بگیره. چون تا سه‌شنبه تعطیلیم و فقط چهارشنبه رو باید مرخصی بگیرم. وقتی مریم زنگ زد و گفت بلیط برای سه‌شنبه جور شده، یه جونی دوید تو رگام. انگار هنوز باورم نشده بود که دارم می‌رم مشهد.
سه‌شنبه نماز عصرتو حرم خواهیم بود ان‌شا‌الله:)
از اون سفر یهویی‌ها و دعوتی‌هاست که می‌دونم طلبیده شدم. هر بار که می‌رم مشهد، یه حس غریبی دارم. حس خوب و بد توام می‌شه با هم. دو سال پیش که تابستون با دوستام رفته بودم، چندان سفر خوشی نبود، یعنی نتونستم خودم رو سبک کنم و برگردم. یه چیزی تو وجودم سنگینی می‌کرد که بارش رو تا همین لحظه دارم با خودم می‌کشم. برای همتون دعا می‌کنم. آرزو می‌کنم در کنار تمام غم‌ها، نبودن‌ها، نداشتن‌ها، نشدن‌ها و نرسیدن‌ها، یه حال خوبی برای ادامه دادن پیدا کنید، یه نوری که بهتون جهت بده برای بهتر شدن زندگی. خیلی دلم می‌خواست دوستان مشهدی رو توی این سفر ببینم. امیدوارم برنامه‌هاشون جور باشه و بتونیم یه قرار بذاریم.

  • نسرین
هوالمحبوب

از وقتی یادمه، عاشق تاریخ بودم. قهرمان‌های دوران نوجوانی‌ام همیشه از بین شخصیت‌های تاریخی انتخاب می‌شدن. قهرمان‌هایی که یا پادشاه خیلی عدالت‌خواه و مقتدری بودن، یا مبارز‌هایی بودن که در مقابل یک ظلم ریشه‌دار ایستادگی کردند. نادرشاه افشار، کریم خان زند، شاه عباس صفوی از بین شاهان ایرانی و بابک خرم دین، آرش و آریو برزن و سورنا از بین سرداران ایرانی همیشه جایگاه ویژه‌ای برام داشتند.
تا وقتی اطلاعات تاریخی‌مون محدود می‌شه به همون کتاب‌های تاریخ دبیرستان، نمی‌تونیم قضاوت درستی از تاریخ داشته باشیم. توی کتاب‌های تاریخ پر از سانسوره. سانسور چیزهایی که حکومت‌ها برای حفظ حقانیت خودشون اعمال می‌کنند و تا حدی هم قابل قبوله. تاریخ همیشه توسط قوم پیروز نوشته شده و طبیعتا توی تاریخِ ثبت شده، خیلی چیزها از قلم افتاده. توی وقایع تاریخی شاهدان زنده معتبرترین سند هستند. مخصوصا تو وقایعی که به زمان حال نزدیک‌تره.
منم بعد از خوندن کلی کتاب تاریخی، تصورم دربارۀ خیلی از آدم‌های تاریخی تغییر کرد. به این باور رسیدم که هیچ پادشاهی، اونقدر خوب نیست که بشه ازش اسطوره ساخت.
هفتاد و چهار سال پیش در چنین روزی، یک واقعۀ تاریخی خونین توی آذربایجان رخ داده و برای همیشه بیست و یکم آذر رو توی ذهن ما ثبت کرده. چند سال بعد از فروکش کردن جنگ جهانی و دوران اشغال ایران توسط قوای روس و انگلیس، دوره‌ای که ایران بیشترین کشته رو در یک جنگ بی‌طرف تقبل کرد و نزدیک نیمی از مردم کشور توی قحطی جون خودشون رو از دست دادن، دوره‌ای که به جنگ سرد معروف شده، توی این جغرافیای محبوب من، در منطقۀ آذربایجان یک حکومت خودمختار تشکیل می‌شه که یک سال هم به حیات خودش ادامه می‌ده. شاید اغلب شما اسم «فرقۀ دموکرات آذربایجان» رو شنیده باشید. حکومتی که به رهبری «جعفر پیشه‌وری» در سال هزار و سیصد و بیست و چهار در تبریز تشکیل و بعد از یک سال در بیست و یکم آذر به خاک و خون کشیده شد. اگر مطالعۀ مختصری دربارۀ حزب توده داشته باشید حتما می‌دونید که چپی‌های وابسته به شوروی در اغلب تنش‌ها، اعتراض‌ها و انقلاب‌ها در منطقه حضور موثری داشتند. توی همین انقلاب پنجاه و هفت، نقش پر رنگ مبارزاتی چپی‌ها رو تمی‌شه نادیده گرفت. خیلی از نویسنده‌ها و شاعران ایرانی ما عضو همین فرقه بودن و شایعات بسیاری هم از فعالیت‌های اون‌ها در حزب توده ساخته شده. از جلال آل‌احمد، تا هوشنگ ابتهاج، غلامحسین ساعدی، احمد شاملو و صمدبهرنگی و بسیاری دیگر.
بسیاری از مردم آذربایجان حامی فرقه دموکرات بودند. به خاطر روح مردمی که در گفته‌های اعضای این فرقه احساس می‌کردند. اختیارات گسترده‌تر محلی از لحاظ اداری، تدریس زبان ترکی در مدارس در کنار زبان فارسی و اصلاحات ارضی و اقتصادی از جمله مهم‌ترین اهداف و خواسته‌های این تشکل جدید سیاسی بود. علت به وجود آمدن فرقه دمکرات آذربایجان، واکنش در برابر سیل تهاجمات گسترده بر علیه زبان، فرهنگ و اقتصاد آذربایجان، در دوره حکومت پهلوی بود. 
شاید همین امر باعث حمایت مردم از این فرقه بود. در باب نحوۀ برچیده شدن و خیانتی که به اعضای این فرقه شد، بحث و سخن بسیار است. گفته شده که هدف اصلی فرقه، تجزیه‌طلبی و جداسازی منطقۀ آذربایجان از پیکرۀ ایران بوده. به همین دلیله که جعفر پیشه‌وری رسما به عنوان نخست وزیر تشکیل کابینه داده و یک سال بر آذربایجان حکومت کرده است. 
اما زمانی که قوام‌السلطنه به نخست‌وزیری، می‌رسد، چون سیاست‌مداری کار کشته بوده، سیاستِ مدارا را پیش می‌گیرد و برای خروج ارتش شوروی از ایران شخصا وارد عمل می‌شود و طی مکاتبات او با شوروی است که شوروی دست از حمایت فرقۀ دموکرات و تجزیه‌طلبان کردستان می‌کشد و این چراغ سبزی است برای قوام تا وارد معرکه شود. 
بعد از خروج ارتش سرخ شوروی از شهر‌های مختلف و اعلام رسمی عدم حمایت از دموکرات‌ها، ارتش ایران، از چند محور پیشروی خود را به سوی آذربایجان و شهر تبریز آغاز می‌کند و طی روزهای هجده الی بیستم آذر ماه هزار و سیصد و بیست و پنج، بعد از چند برخورد مختصر اکثر مناطق را تحت اشغال خود در می‌آورد. بیست و چهار آذر ماه پیشه‌وری استعفا داده و به شوروی پناهنده می‌شود. 
کشته شده‌های این حملۀ خونین را بین یک هزار تا دو هزار نفر عنوان کرده‌اند، آذری خونین برای آذربایجان و پایانی تلخ برای رویای محقق نشدۀ حزب توده در تبریز.
بیست و یک آذر ماه، تولد شاملو و رضا براهنی عزیز هم هست. انگار این روز بار خیلی از اتفاقات را در طول تاریخ بر دوش می‌کشد.

  • نسرین

هوالمحبوب


هر چقدر هم که کتاب روان‌شناسی بخوانی و با دوستان مشاورت بحث کنی، باز هم یک جایی توی یک رابطۀ غلط گیر می‌کنی و نمی‌دانی چه غلطی کنی. شاید مشکل اصلی من این باشد که رها کردن را بلد نیستم، یاد نگرفته‌ام وقتی آدم‌ها خطوط قرمز رابطه را رد می‌کنند خیلی راحت اخطار دهم و بعد با یک کارت قرمز اخراج‌شان کنم.بارها و بارها فرصت مجدد می‌دهم تا جایی که حالم از خودم و رابطه به هم بخورد. آدم‌های زیادی هستند که حالم را بد کرده‌اند، بارها به خاطر رفتار سردشان گریه کرده‌ام، اما هنوز هم توی لیست مخاطبانم هستند و حتی گاهی هم‌کلام هم می‌شویم.
شاید به من یاد نداده‌اند که خودم را بیشتر از تمام هستی دوست بدارم و وقتی کسی ناراحتم می‌کند، رک و راست به رویش بیاورم. توی آخرین مکالمه‌مان به من گفت، تو عادت داری توی فاز مظلومیت و ناراحتی بمانی تا بقیه دلشان به حالت بسوزد.
چند دقیقه با ناراحتی به گوشی زل زدم، خواستم یه جواب دندان شکن برایش بنویسم ولی بعد دیدم چقدر درست است این جمله. چرا وقتی برای اولین بار حالم را بد کرد کنارش نگذاشتم و بارها به او فرصت بازی کردن دادم؟
تنهایی گاهی کشنده است، زمانی که تک‌تک استخوان‌هایت، درد می‌کند و برای شنیدن یک نغمۀ دلنشین، شرحه‌شرحه می‌شوی، امکان خطا بالا می‌رود. نکته درست اینجاست که نباید اجازه دهی بدنت تا این حد تشنۀ محبت شود. دوستانی که دور و برت را گرفته‌اند هیچ کدام نمی‌توانند خلا عاطفی تو را پر کنند. توقع بی‌جایی است که از دیگران بخواهی برای غمت گریه کنند و وقت‌هایی که سرشکسته و مغموم خزیده‌ای زیر لحافت، با صدایشان، دردهایت را پر بدهند.
غم‌ها توی دلم هوار شده‌اند و توی این روزگار سیاهی و تاریکی، از استخوان درد و بی‌کسی و تنهایی، گریه‌ام گرفته. اما باور دارم که دوباره می‌توانم برخیزم و روی دو پایم بایستم و لبخند بزنم. غم‌ها مهمانان همیشگی نیستند. 
قول داده‌ام امروز را فراموش نکنم، تا وقتی دوباره توانستم روی پاهایم بایستم، اشتباه دقیقه نود را تکرار نکنم.


+آنفولانزا مرض وحشتناکی است.

+ماجرای دادسرا به خیر و خوشی ختم شد و حکم تبرئه را هفته پیش به من ابلاغ کردند.

+مراقب خودتان باشید، بیماری توی هوا پرسه می‌زند.

+امروز ساگرد حماسۀ ملبورن است.
+تنهایی خیلی بهتر از بودن با عوضی‌هایی است که درکتان نمی‌کنند!

  • ۰۸ آذر ۹۸ ، ۱۱:۵۳
  • نسرین


هوالمحبوب

وقتی گفته می‌شه که ایرانی‌ها قبل از حضور اعراب، ملت شادی بودن و اغلب روزهای سال به جشن و پای‌کوبی مشغول بودند و در هر ماه از فصل‌های مختلف سال، یک جشن بزرگ برپا می‌کردند، حس عجیبی بهم دست می‌ده. حس اینکه از وقتی که اعراب ایران رو به تصرف خودشون درآوردن، ملت غمگینی شدیم که بیشتر هم و غمّ‌مون، برپایی آیین سوگواریه. آیا جشنی به یاد دارید که در اون کارناوال شادی راه بندازیم و همون‌قدر که در عاشورای حسینی به طور دسته‌جمعی و در عین زیبایی عزاداری می‌کنیم، در کنار هم شادی کنیم؟ من که چیزی به ذهنم نمی‌رسه. ما همون سنت نوروز رو هم به مسخره‌ترین شکل ممکن برگزار می‌کنیم و چهارشنبه سوری‌هامون بیشتر شبیه میدون جنگه تا کارناوال شادی.

قصدم از نوشتن این پست غر زدن و گلگی و بحث ضد دین نیست. چرا که اسلامی که من شخصا شناختم، دینی هست که مردم رو به شادی ترغیب می‌کنه و خنده رو به گریه ارجحیت می‌ده. نمی‌دونم گره کور این روزگار سراسر غم و ماتم ما کی حاصل شده ولی هیچ دل خوشی از این‌همه بزرگداشت مراسم عزا ندارم.
القصه یه مطلب جالبی رو امروز تو یه مقاله خوندم و خیلی خوشم اومد گفتم با شما هم به اشتراک بذارم. ما در فرهنگ آذربایجان یک روزی داریم به نام «سونای». در آخرین روز تابستان که ساعت به تعادل رسیدن روز و شب هست (روز و شب برابر می‌شن)، مردم ترک جشنی رو برپا می‌کردن به نام سونای.
سونای همون طور که از اسمش برمیاد، ربط مستقیمی به ماه داره. (سون+ آی) یعنی آخرین ماه، واپسین ماه.
معمولا اغلب افسانه‌ها و اسطوره‌های آذربایجان و کلا تورک‌ها، به ماه مربوط می‌شه. ماه تو اسامی ماه‌ها، عیدها، رسم و رسوم و نام‌گذاری روزهای هفته کاملا رسوخ کرده و زیبایی افسانه‌ای به ماه داده.
سونای شبیه که بهش اعتدال پاییزی گفته می‌شه و در این شب ماه کامل می‌شه. این روز، در آذربایجان و بین ملت‌های تورک، به روز عشاق معروف بوده. شاید دلیل این نام‌گذاری این باشه که در این شب، ماه و خورشید، در یک زاویۀ صد و هشتاد درجه، قرار می‌گیرن و موقع غروب دقیقا رو به روی هم می‌ایستند، این دیدار خیلی سریع اتفاق میوفته و خیلی طولانی نیست، اما چون این دیدار کوتاه، ازلی و ابدی هست، تشبیهش کردن به دیدار عشاق واقعی.
در کنار این مسئله می‌خوام به یکی از داستان‌های عاشقانۀ فولکلور آذربایجان هم اشاره کنم که پارسال در چالش زبان مادری برای وبلاگ آقاگل اجراش کردم، داستان اصلی و کرم، که در نهایت عشق، کنار هم جان خودشون رو از دست می‌دن و به وصال ابدی می‌رسن. این داستان توی فرهنگ‌های خیلی از کشورها ریشه داره و با یک سری تغییرات جزئی در کشور آذربایجان، ترکیه، ارمنستان و ... رواج داره. جالب‌ترین بخش این داستان اینه که مزار این دو عاشق صادق، توی یه محلۀ قدیمی در شهر تبریز واقع شده، محلۀ قراملک تبریز. چند تا هم عکس از مزار‌شون به دستم رسیده که یکی از دوستام گرفته که براتون به اشتراک میذارم.


تصویر یک، تصویر دو، تصویر سه

  • نسرین

هوالمحبوب

داشتم راجع به یک سری مفهوم در روان‌شناسی تحقیق می‌کردم که رسیدم به بحث خودباوری و عزت نفس. تا جایی که یادم میاد همیشه خودم رو انسانی تصور کردم که اعتماد به نفس کافی رو داره و تلاش نمی‌کنه با جلب توجه دیگران، ارزش پیدا کنه. اما انگار عزت نفس یه چیزی فراتر از اعتماد به نفسه.

حس عزت نفس یعنی انسان خودش رو سزاوار بدونه. عزت نفس، یعنی من خودم رو شایستۀ هر چیز مطلوبی می‌دونم، چون خودم رو با تمام کمبود‌ها و نقص‌ها دوست دارم. خود‌کم‌بینی، نقطۀ مقابل عزت نفسه. کسانی که دچار خود‌کم‌بینی هستند، اغلب خودشون رو دست کم می‌گیرن و شایستگی‌های خودشون رو باور ندارن، همیشه حس می‌کنن خودشون و هر چیزی که به نحوی به اونها پیوند خورد، کم ارزش‌تر از دیگرانه. عزت نفس انسان رو با خودش مواجه میکند و زمانی که فرد فاقد عزت نفسه، زخم‌های زندگیش التیام پیدا نمی‌کنه. اما زمانی که فرد شروع می‌کنه به باور کردن خودش و کم‌کم دوست داشتن خودش رو آغاز می‌کنه، ارتباطش با خودش و پیرامونش بهبود پیدا می‌کنه.

اعتماد به نفس هم تلقی‌های مختلفی در اذهان مردم داره. اغلب مردم تصور می‌کنن که داشتن قدرت بیان بالا، سهولت در برقراری ارتباط یا به راحتی در جمع صحبت کردن مصداق داشتن اعتماد به نفسه. در حالی که داشتن این ویژگی‌ها لزوما نشانگر اعتماد به نفس بالا نیست. اعتماد به نفس یعنی فرد قادر باشه در کنار مهارت‌هایی که داره، به یک حوزۀ جدید و ناشناخته ورود پیدا کنه که هیچ مهارتی در اون نداره. وارد شدن به این حوزۀ جدید حتی با وجود ترس و دلهره، می‌تونه اعتماد به نفس قلمداد بشه. اعتماد به نفس افراد در ارتباط اونها با دیگران شکل می‌گیره و شناخته می‌شه. کنش‌های روانی افراد  لزوما همان معنای ظاهری را منعکس نمی‌کنن. گاهی افراد به خاطر اضطراب و دلهرۀ درونی، به پرگویی روی میارن که روی ترس‌های خودشون سرپوش بذارن. یا به دلیل نقص‌های شخصیتی، اعم از خود‌کم‌بینی، عقدۀ حقارت و.... تظاهر به خود‌شیفتگی می‌کنن. افرادی که به خودشیفتگی روی میارن در بسیاری از موارد، از یک خود‌کم‌بینی حاد رنج می‌برن. رفتار اونا در واقع یک مکانیزم دفاعی در برابر ضعف شخصیتی‌شون به حساب میاد.

اینکه بقیه آدم رو شایستۀ کسب یک جایگاهی می‌دونن، یعنی با توجه به شناختی که ازت دارن باور دارن که تو از پس این کار برمیای، یا برای اون جایگاه مناسبی، ولی متاسفانه من اغلب دیرتر از بقیه خودم رو باور می‌کنم. من هیچ وقت توی نوشتن خودم رو دارای جایگاه خاصی تصور نکردم، خودم رو نویسنده ندونستم و هیچ وقت بدون استرس نگفتم که معلمم. اما کم‌کم دارم به این نتیجه می‌رسم که این روش خیلی هم خوب نیست. یعنی نشونۀ خوبی نیست. باید خودم رو همونی که هستم نشون بدم نه کمتر و نه بیشتر. این می‌تونه در ارتباط‌های آدم با بقیه هم اثرگذار باشه. یکی از دلایلی که بعد از دفاع، هیچ وقت به فکر کنکور دکتری نیوفتادم این بود که سواد خودم رو در سطح دکتری نمی‌دونم. فکر می‌کنم ادبیات اونقدر وسیعه که اشراف پیدا کردن به یکی از حوزه‌هاش هم چندین سال طول می‌کشه. مخصوصا توی این دوره زمونه که هر کس با هر مدرک تحصیلی داره راجع به ادبیات نظر میده و خودش رو متخصص می‌دونه.

القصه برای شباهنگ‌مون هم که امروز مصاحبۀ دکتر داره دعا می‌کنیم که رو سفید باشه و نتیجۀ زحماتش رو بگیره و با خبر خوش قبولی‌اش خوشحال‌مون کنه.

  • نسرین

هوالمحبوب

من همیشه از حرف زدن لذت می‌برم، زمان‌هایی که حال روحی خوبی ندارم، دوست دارم بنشینم و مدت‌ها با یک نفر حرف بزنم. حرف زدن همان تخلیۀ روانی‌ای است که گمان می‌کنم هر زنی به آن نیاز دارد. اما زمانی که یک دوست غیر هم‌جنس را برای صحبت انتخاب می‌کنم، انتظار دارم که او به همان دقت و ظرافتی حرف‌هایم را بشنود که دوستان هم‌جنسم این کار را به راحتی انجام می‌دهند. شنیدن، تایید کردن و در نهایت ارائۀ راهکار؛ اما در اغلب مواقع سرخورده شده و از ادامۀ صحبت منصرف می‌شوم.

اما بارها دیده‌ام که مردها ترجیح می‌دهند برای تخلیۀ روانی خود، به غار تنهایی پناه می‌برند. سکوت کردن، تکنیکی است که خیلی از مردان به آن توسل می‌جویند. حالا تصور کنید، زن و مردی که در زندگی مشترک خود، به یک بحران رسیده‌اند. زن می‌خواهد با تمام وجود با همسرش حرف بزند، بر سرش فریاد بزند، سرزنشش کند، در نهایت در آغوش او آرام شود، اما در مقابل مرد ترجیح می‌دهد مدتی خلوت کند، سیگارش را بردارد و به کنجی بخزد، مدتی پیاده روی کند، یا در سکوت رانندگی کند.

جان گاتمن در این باره تمثیل خوبی را به کار می‌برد او می‌گوید: «مردها مثل کسی می‌مانند که بدون آموزش شنا او را به داخل آب انداخته‌ باشند. یک مرد عادی از شنا کردن در هیجاناتی که یک زن هر روز در آن غوطه می‌خورد واهمه دارد.»

زن‌ها احساسات خود را به راحتی بروز می‌دهند، راحت گریه می‌کنند، ابراز دلتنگی می‌کنند اما اغلب مردها برای بیان این مسائل با سختی مواجه هستند. چرا که از ابتدا به آنها گفته شده است که مرد که احساساتی نمی‌شود، مرد که گریه نمی‌کند.

در اغلب روابط عاطفی، مدیریت هیجانات بر عهدۀ زن‌هاست. آنها بهتر از مردان می‌توانند فضای هیجانی روابط را تغییر دهند و بیش از مردها مسائل را پیش می‌کشند. ما مردها را برای مواجهه با تلاطم‌های هیجانی آموزش نمی‌دهیم.

مرد‌ها ظاهرا به اندازۀ زن‌ها نیاز به برقراری ارتباط ندارند، تا زمانی که سکوت و عقب‌نشینی آنها موجب تنهایی طولانی مدت نشود، ترجیح می‌دهند به آن ادامه دهند.

اما به نظر شما چطور می‌شود در یک رابطۀ دوستی، با دوستان غیر هم جنس موفق بود؟ چطور می‌شود با این‌همه اختلاف فاحش یک زندگی نرمال، با ثبات و عاشقانه تشکیل داد؟

  • نسرین

هوالمحبوب

دانشجوی تربیت معلم بود که باهم آشنا شدیم، تو همین وبلاگ، تهش معلوم شد یه خیابون با هم فاصله داریم، من سال‌های اول تدریسم بود و اون سال‌های اول دانشجویی‌اش. از اینکه می‌دیدم چقدر بی‌محتوا بهشون آموزش می‌دن دلم می‌سوخت، می‌دیدم ماها که ادبیات فارسی خوندیم، پدرمون دراومده برای پاس کردن اون کتاب‌های کته کلفت، اینا از هر کدوم ده بیست صفحه می‌خونن. بی‌سوادی رو به وضوح می‌دیدم تو دانشگاه‌شون. کلا زوم کرده بودن تو متد تدریس و روانشناسی و اینا، کاری ندارم، بالاخره داشتن معلم می‌شدن و اینا بیشتر به دردشون می‌خورد، مطمئن بودم اگه یه دانش‌آموز با یه آی‌کیوی بالا، سر کلاس بشینه این معلم‌ها از پسش برنمیان. اما بالاخره با معدل نوزده لیسانس گرفت و رفت سر کلاس برای تدریس، همون سال اولم ارشد پیام‌نور قبول شد. اولین مقاله‌ای که باید می‌نوشت رو پارسال با‌هم نشستیم و نوشتیم، بهترین نمرۀ کلاسم گرفت، تشویقش کردم که به جای کپی کردن از اینترنت خودش بنویسه، حالا داره سمینارش رو آماده می‌کنه، زنگ زده بود ازم کتاب می‌خواست، می‌گه، همسرم یه پایان‌نامه دانلود کرده، دارم ازش استفاده می‌کنم، مشخصات پایان‌نامه رو که داد، رفتم سال نود و دو، سالن خاقانی داشکدۀ ادبیات، یه پسر با جنم که داشت از رسالۀ دکتری‌اش دفاع می‌کرد. استاد راهنما‌مون یکی بود، جلسۀ دفاعش خیلی خلوت بود، اما استادها حسابی تحویلش گرفتن و از کارش تعریف کردن.

حالا پایان‌نامه‌اش رو با سی هزار تومن خریده بودن و داشتن سلاخی‌اش می‌کردن، وقتی گفتم چرا خودت نمی‌نویسی، گفت مگه چی تو دانشگاه بهمون یاد دادن؟ گفتم مگه به ما یاد داده بودن؟ مگه پایان‌نامه یاد‌دادنیه اصلا؟ مام یه سال وقت گذاشتیم یاد گرفتیم و نوشتیم، گفت حالا تو یه سال وقت گذاشتی نوشتی کجای این دنیا رو گرفتی؟

یکم فکر کردم، یکم سکوت بین‌مون برقرار شد. بعد یه نفس عمیق کشیدم و گفتم، راست می‌گی هیچ جا رو نگرفتیم، کتابو فردا می‌رسونم دستت.

همکلاسی ارشدم که با هفتصد تومن پایان‌نامه‌اش رو براش نوشتن، الان دو برابر من حقوق می‌گیره، دختر‌عمه‌ام دانشجوی پزشکیه، پول داده یکی براش رساله‌اش رو بنویسه، دارم فکر می‌کنم ماها کجای این جهانیم واقعا؟

  • نسرین