وجدان درد
هوالمحبوب
دانشجوی تربیت معلم بود که باهم آشنا شدیم، تو همین وبلاگ، تهش معلوم شد یه خیابون با هم فاصله داریم، من سالهای اول تدریسم بود و اون سالهای اول دانشجوییاش. از اینکه میدیدم چقدر بیمحتوا بهشون آموزش میدن دلم میسوخت، میدیدم ماها که ادبیات فارسی خوندیم، پدرمون دراومده برای پاس کردن اون کتابهای کته کلفت، اینا از هر کدوم ده بیست صفحه میخونن. بیسوادی رو به وضوح میدیدم تو دانشگاهشون. کلا زوم کرده بودن تو متد تدریس و روانشناسی و اینا، کاری ندارم، بالاخره داشتن معلم میشدن و اینا بیشتر به دردشون میخورد، مطمئن بودم اگه یه دانشآموز با یه آیکیوی بالا، سر کلاس بشینه این معلمها از پسش برنمیان. اما بالاخره با معدل نوزده لیسانس گرفت و رفت سر کلاس برای تدریس، همون سال اولم ارشد پیامنور قبول شد. اولین مقالهای که باید مینوشت رو پارسال باهم نشستیم و نوشتیم، بهترین نمرۀ کلاسم گرفت، تشویقش کردم که به جای کپی کردن از اینترنت خودش بنویسه، حالا داره سمینارش رو آماده میکنه، زنگ زده بود ازم کتاب میخواست، میگه، همسرم یه پایاننامه دانلود کرده، دارم ازش استفاده میکنم، مشخصات پایاننامه رو که داد، رفتم سال نود و دو، سالن خاقانی داشکدۀ ادبیات، یه پسر با جنم که داشت از رسالۀ دکتریاش دفاع میکرد. استاد راهنمامون یکی بود، جلسۀ دفاعش خیلی خلوت بود، اما استادها حسابی تحویلش گرفتن و از کارش تعریف کردن.
حالا پایاننامهاش رو با سی هزار تومن خریده بودن و داشتن سلاخیاش میکردن، وقتی گفتم چرا خودت نمینویسی، گفت مگه چی تو دانشگاه بهمون یاد دادن؟ گفتم مگه به ما یاد داده بودن؟ مگه پایاننامه یاددادنیه اصلا؟ مام یه سال وقت گذاشتیم یاد گرفتیم و نوشتیم، گفت حالا تو یه سال وقت گذاشتی نوشتی کجای این دنیا رو گرفتی؟
یکم فکر کردم، یکم سکوت بینمون برقرار شد. بعد یه نفس عمیق کشیدم و گفتم، راست میگی هیچ جا رو نگرفتیم، کتابو فردا میرسونم دستت.
همکلاسی ارشدم که با هفتصد تومن پایاننامهاش رو براش نوشتن، الان دو برابر من حقوق میگیره، دخترعمهام دانشجوی پزشکیه، پول داده یکی براش رسالهاش رو بنویسه، دارم فکر میکنم ماها کجای این جهانیم واقعا؟