در برابر تجاوز
هوالمحبوب
همیشه فکر میکردم، حرف زدن از بعضی از تلخیهای زندگی، نیاز به گوش محرم داره، باید کسی اونقدر درکت کنه که وقتی حرفاتو گفتی، بعدش پشیمون نشی. چند ماه قبل بود که یه گوش محرم پیدا کردم برای گفتن حرفام و از اون روز حس کردم یکم شجاعتر شدم. پست دیروز جولیک جسارت بیشتری بهم داد که بیام و راجع به اون اتفاق بنویسم.
تمام این سالها تلخی اون اتفاق همراهم بود، هیچ وقت هم جرات نکردم راجع بهش به کسی چیزی بگم؛ فکر میکردم مثل همیشه اگر حرفی بزنم، خودم مقصر قلمداد میشم و چیزی از تلخی ماجرا کم نمیکنه.
سن دقیقم یادم نیست اما اینو مطمئنم که زیر هشت سال داشتم، یه روز جمعهای بود که همۀ اعضای خانواده دور هم بودیم، بعد از ناهار توی اتاق بزرگه خونۀ مادربزرگم، گوش تا گوش رختخواب پهن بود همۀ بچهها و بزرگترها، آمادۀ خواب بعد از ظهری میشدن.
اون اخلاقش خوب بود، مهربون بود و من هم طبعا دوستش داشتم، دوست داشتم کنار اون بخوابم و همین طور هم شد، خواهرم و بقیه رو کنار زدم که بخوابم پیشش. اما چند دقیقهای که گذشت حس کردم دستش داره روی بدنم سُر میخوره، اونقدر بچه بودم که نمیدونستم دقیقا چیکار باید بکنم، دستش بین پاهامو لمس میکرد و من بدنم داغ شده بود، حس ترس، خجالت و بهت توامان بهم فشار آورده بود و برای همین نمیدونستم که داره چه اتفاقی میوفته. چند دقیقهای این اتفاق طول کشید و بعد نمیدونم اون خوابش برد یا خونه شلوغ شد یا چی که دیگه دستش رو حس نکردم.
خیسی بعدش فقط یادمه و اون قلبی که مثل گنجشک توی سینهام تالاپ و تلوپ میکرد. بعد از اون اتفاق دیگه رفتن به خونهشون رو دوست نداشتم، حتی بازی کردن با بچههاش رو برای همیشه کنار گذاشتم، تمام تلاشم رو میکردم که حتی سلام هم نکنم بهش.
بعدتر ها که بزرگتر شدم، فهمیدم ماجرا چی بوده؛ اما هنوزم بعد از این همه وقت، نمیدونم چرا پدر و مادر من که از همون اول میشناختش و به همه چیز آگاه بودن، چرا اجازه میدادن اینقدر بهمون نزدیک بشه. نزدیک بیست سال از اون عصر جمعه گذشته و من هنوز تصویر اون روز و ترسی که یهو توی دلم شره کرد ته ذهنم هست، هیچ وقت اتفاقهای تلخ کودکی فراموش نمیشن مخصوصا اگر رنگ تعرض یا تجاوز داشته باشن.
تجاوز بدترین اتفاقیه که برای یه آدم میتونه رخ بده، من سالهای کودکیم با ترس گذشته، ترس از تکرار اون اتفاق، ترس از یهو تنها شدن با اون آدم، ترس از مواجهۀ دوباره باهاش. این ترس رو بیست و چند سال توی دلم خفه کردم، اما هر بار شعله کشید و جرقه زد. حالا من سی و دو سالمه و بهتر از یه دختر بچۀ هفت ساله بلدم از خودم دفاع کنم، بلدم داد بزنم، اما هنوزم نتونستم از این اتفاق با مادرم حرفی بزنم. هنوزم شرمی توی بیانش هست که نمیتونم بهش غلبه کنم. چون سالهای سال بهمون القا کردن که حتی اگر گرگ ما رو بخوره، ما مقصریم. مقصریم چون دختریم، مقصریم چون زیباییم، مقصریم چون ساعت هشت شب به بعد بیرون بودیم، مقصریم چون عاشق شدیم، مقصریم چون لباس شاد رنگی پوشیدیم، مقصریم چون سوار ماشین شخصی شدیم، چون سرکار رفتیم، چون دوچرخه سوار شدیم، چون توی خیابون خندیدیم، مقصریم چون زندهایم.
اگه بخواییم ریشۀ تجاوز، تعرض و آزار جنسی رو پیدا کنیم قطعا یه سرش به طرف ماها که قربانی هستیم برنمیگرده، بلکه هر دوسرش به سمت متجاوز و آزارگر نشونه گرفته شده، من بابت سینههام که همیشه زیر روسری و شال پوشونده شدن، متلک جنسی شنیدم، حتی وقتی توی ماشین نشستم، دوستم بابت باسن برجستهاش همیشه ترسیده و تحقیر شده، حتی یه مدت چادر سرش کرد تا بلکه بتونه این بخش از اندامش رو از چشم آزارگرها پنهان کنه. ما سالهاست که با ترس و لرز رفت و آمد کردیم، چهار سال دانشگاه، یا پدرم یا برادرم منو تا پای سرویس همراهی کردن چون ساعت شیش صبح خیابونها امن نبودن، شبها از یه ساعتی به بعد نتونستیم بیرون باشیم، چون خیابونها امن نبودن، نتونستیم مسافرت بریم، نتونستیم کنسرت بریم، خیلی کارها رو نتونستیم بکنیم چون دختر بودیم و خانوادهها نمیتونستن عواقب اتفاقها رو بپذیرن. همیشه از یه چیز موهوم ترسیدیم، توی تاکسی، اتوبوس، مترو، خیابون، بازار توی محیط کار و .....
نسرین جانم، عزیزم مرسی که نوشتی. من هم توی کامنتای جولیک براب اولین بار نوشتم در موردش.